به چپ و راست نگاهی انداخت.کسی نبود.
چوبدستی اش را محکم تر گرفت و وارد پاتیل درزدار شد.
اینجا از همیشه خلوت تر بود.فقط چند مرد در گوشه ای از هتل-رستوران کز کرده بودند
به سمت پیشخوان رفت.تام مثل همیشه درحال پاک کردن اشیا بود.
گفت:
-جناب تام؟
تام بدون اینکه رویش را برگرداند، گفت:
-ریدل نیستم!!!!
-چی؟
-میگم تام ریدل نیستم.تام خالی ام!
احتمالا این مرد بخاطر کار زیاد دیوانه شده بود.
-اتاق خالی دارین؟
-آره.اسمتون؟
-باری رایان هستم.
تام نگاه عاقل اندر ثفیهی به باری انداخت و دفترچه ای از زیر میز در آورد و در یکی از صفحاتش چیزی نوشت.
باری گلویش را صاف کرد و گفت:
-جسارتا اون سفیهه نه ثفیه.
و وقتی با نگاه عصبانی تام روبرو شد، خیلی آرام گفت:
-البته شما میتونید با ص دسته دار هم بنویسی.
-بوووووووووووووووومب.تمام افراد داخل پاتیل درزدار،به منبع صدا که در بود، با وحشت نگاه کردند.از میان دود،سه پیکر رداپوش معلوم بود که به طرف پیشخوان می آمدند.
دهان باری مزه ی آهن میداد.مطمئن بود حدسش درست است.اما در سکوت آرزو کرد اشتباه کرده باشد.
اندکی بعد،سه پیکر کاملا مشخص شدند.
آلبوس دامبلدور پیر ، لنگ لنگان به سمت پیشخوان آمد و گفت:
-3 تا از اونای همیشگی.
از کی تا حالا اعضای محفل اینقدر اغتشاش می کنند؟
باری برای پاسخ درنگ نکرد.چوبدستیش را درآورد و رو به اعضای محفل که دامبلدور،آرتور ویزلی و ریموس لوپین بودند،فریاد زد:
-خبردار!
اعضای محفل با افکت
گفتند:
-چی؟
باری قبل از اینکه جواب بدهد، سه محفلی را به زمین انداخت و زیر لب به خودش آفرین گفت.
در همین لحظه آهنگی به گوش رسید:
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
مرغ سحر قد قد قدا کن
داغ مرا ...
دامبلدور پیر به زحمت دستش را به جیبش برد و موبایلش را بیرون آورد و به تلفن جواب داد.
همین لحظه بود که کارگردان ، خودش را وسط فیلم انداخت و با نارضایتی داد کشید:
-کات!این مزخرفات چیه؟گوشی تو چرا روشن بود؟اون قد قد وسطش چی بود؟اصن مگه جادوگری مثل این دامبی 150 ساله می فهمه موبایل چیه؟مگه اون لوپین و ویزلی هویجن؟ بعدشم چرا طبق فیلمنامه پیش نمیرید.اون مردای گوشه پاتیل درزدار کی بودن؟جمع کنین این مزخرفاتو.
باری چوبدستیش را بالا گرفت و گفت:
-نخیر.من باید دشمن اربابو شکست بدم.تو هم که از هیچ کجا اومدی برو اونور.
و کروشیویی نثار کارگردان بدبخت کرد.
این لحظه بود که کل دست اندرکاران فیلم،در پاتیل درزدار ریختن و دعوا کردند.
این بود انشای من...