1-
بالاخره تن به این ذلت دادم!2-
- آخ! آی! اوی... رسیدم!

بوکات با کلی گیر و دار بالاخره تونست خودشو از مسیر پر پیچ و خمِ روده (از ارائه توضیحات بیشتر در رابطه با نحوه رسیدن به روده معذوریم! :oh3:) به مغز تام برسونه.
- اینجا چرا میلرزه؟!

عه عه... زلزله!

زلزله ای که بوکات ازش حرف میزد یه زلزله ی عادی نبود! در واقع صدای موسیقی ای بود که تام داشت گوش میکرد.
- الو سامان خودتی؟!
- نه والا من بوکاتم!

بوکات فکر کرده بود که مخاطب خواننده ی آهنگ خودشه!
- آخه مگه من

تو رو

که میگی چرا؟!
بوکات از شنیدن این حجم از فحش آب شد و به پایین تر از مغز تام رفت.
- از دست مرتیکه ی فحاش که راحت شدیم حالا اینجا کجاس؟

بوکات در جلوی خودش چندین حفره و لوله میدید که پر از مایعی به سرخیِ
خون شهدای معظم جمهوری اسلامی توت فرنگی میدید!
- قیافش که به جای بدی نمیخوره.
بوکات در نزدیکیِ خودش گلبولی رو دید.
- سلام آقا/خانم گلبول!
گلبول مذکور چند ثانیه به بوکات و
چهره ی عجیبش خیره شد و شنیده ها حاکی از این است که چند بسم الله الرحمن الرحیم نیز به زبان آورد! (

)
- جنابعالی کی هستن میشی؟!

- بوکات هستم. خواستم ببینم اینجا کجای بدنه؟
گلبول به عقل بوکات شک کرد، البته بوکات اگه عقل داشت که وارد بدن یه میزبان خل و چل نمیشد!
- واقعا که!

یعنی فهمیدن نکردی که اینجا قلبه؟
بوکات حق داشت نفهمه، چون تا حالا وارد قلب نشده بود، پس تصمیم گرفت دوباره به مغز که حوزه ی کاریِ اصلیِ خودش بود برگرده...
درون مغز تام...بوکات چند ساعتی بود که سرگردان درون مغز تام رو برای کمی عقل و مغز میگشت اما هیچی که هیچی... برای همین تصمیم گرفت تا از مغز تام خارج بشه و وارد مغز شخص دیگری بشه، پس از گوش تام پایین پرید.
- خب میرم سراغ کی دیگه

اما وقتی به روبرویش نگاه انداخت دید که تام گوشه ای در حال کتاب خوندنه... اون وارد مغز رابستن شده بود!