هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: دیروز ۱۳:۰۴:۳۴

تانجیرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
دیروز ۱۲:۴۰:۱۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۴۲:۵۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
یکی از شب‌های پاییزی زیبا بود و «آسمان» پر از ستاره‌های زیبا شده بود. «قطار» قبلا به «هاگوارتز» رسیده بود و دانش‌آموزان در مدرسه مشغول خوردن دسر بودند. اما دو نفر آنجا نبودند و درواقع روی تپه‌های «سبز» رنگ, قدم می‌زدند. نام آنها لونا و مایکل بود.

هوا دیگر «تاریک» شده بود و لونا و مایکل یواشکی و دور از چشم بقیه، در آنجا قدم می‌زدند. «گالیون»ها در جیب مایکل جرینگ‌جرینگ می‌کردند و او واقعا دوست داشت برای لونا چیزی بخرد، اما آن اطراف هیچ مغازه‌ای نبود. لونا دختر بسیار زیبایی بود؛ با موهای سیاه و چشم‌های آبی. «گردنبند» یاقوت کبودی هم همیشه دور گردنش بود.

مایکل گفت:
- نظرت چیه بریم داخل و «شیرینی» بخوریم؟

لونا محکم «چوبدستی»اش را در دستش گرفت و گفت:
- باشه. تو برو، منم بعد از اینکه به «پرنده»م غذا دادم می‌آم.

سپس رفت.

جالب بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۸ ۱۵:۲۲:۰۸


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹:۱۳ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳

1248


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷:۱۲ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۸:۴۸:۳۵ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
بالاخره از سکوی نه و سه چهارم عبور کردم.هه هیچکی نیومده منو به مدرسه جدیدم بدرقه کنه.واقعا اینقد از من بدشون میاد؟ مگه من چیکار کردم؟ من یه پسر کوچولوی تنهای دورگه ام که همیشه اذیتم میکنن البته به جز یه نفر یه دختر با چشمای سبز و موهای خوشرنگش.
بالاخره با انزجار ازمیون همه اون آدما گذشتم و خودمو پرت کردم تو قطار یه نفس عمیق کشیدم و به سمت آخرین کوپه حرکت کردم. همشون پر بودن و البته خیلی شلوغ و پر سرو صدا که هیچ به مذاقم خوش نمیومد.بالاخره یه کوپه خلوت پیدا کردم یه دختر که شنل مشکی رنگی پوشیده بود و به آسمان نگاه میکرد.بی سرو صدا نشستم روبروش و منتظر حرکت شدم.عجیب بود هیچ کس دیگه ای به کوپه ما نیومد .یهو یه صدای ضعیفی گفت : تو کی هستی؟ سرمو برگردوندم دیدم همون دخترست:خودت کی هستی؟ یه نیشخند زد و گفت : خوبه اول من اینجا بودم. اون لحن طلبکارش حرصمو درآورد:که چی ؟ مگه اینجا رو خریدی؟
با همون نیشخندش گفت: هیچ کس طرف کسی که پدر و مادرش مشنگن نمیاد!
با صدای آروم گفتم : واو.
اینبار خیلی معمولی گفت:نگفتی کی هستی؟
جواب دادم: من سوروس اسنیپم.دورگه.
برای اولین بار لبخندشو دیدم:منم لی لی اونزم.
لی لی؟ آشناس....آشنا...
یهو با صدای بلند گفتم : تو؟؟
دوباره لبخند زد:برام عجیب بود که منو نشناختی سوروس.
لبام به خنده باز شد چه تصادف عجیبی! دختری که دوسش داشتم باهام تو راه هاگوارتز بود!همون لحظه چرخدستی خوراکی ها اومد:سلام سلام سال اولی های کوچولومون! چی میخورین؟برای سال اولی ها سه گالیون تخفیف داریم!
برای خودم و لی لی شیرینی قورباغه ای گرفتم.یادمه قبلا باهم خورده بودیم.دقیقا اونروزی که برای اولین بار همو دیدیم.زیر درخت.همون روزی که چشمای سبزش منو افسون کرد.
لی لی همونطور که مشغول بود پرسید: راستی حیوون خونگی داری؟
-آره پرنده دارم.
من هنوز انتخاب نکردم.حقیقتش دوست نداشتم تنهایی برم فقط تونستم وسایل ضروریمو بخرم.
به روش لبخند زدم:قول میدم باهم بریم. خوبه؟
خندید.مثل همیشه زیبا:دوست دارم.

قشنگ بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۷ ۱۶:۵۳:۰۵


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸:۲۸ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

سیدنی پاکریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰:۴۱ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۱:۲۷
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
پیام: 13
آفلاین
درحالی که پنه لوپه از استرس ناخن هایش را میجوید من هیچ استرسی نداشت.مبا اینکه قرار بود به مدرسه ای بیایم که برادر دوقلویم هم در ان بود و بعد از مدت ها او را میدیدم هیچ استرسی نداشتم.به همراه چند تا از هم مدرسه ای هایم قرار بود ازمدرسه فولاوکس به مدرسه (هاگوارتز) بروم .از( قطار)پیاده شدیم و به سمت مدرسه حرکت کردیم.منتظر بودیم که صدایمان بزنند.اسممان را صدا زدند و وارد سالن شدیم.چند میز که پر از بچه هایی بود که ردا های سیاهی به تن داشتند وجلویشان پر بود از غذا های رنگاوارنگ و (شیرینی)و انها به ما نگاه میکردند.ناگهان الکساندر از پشت سرم لب زد:هی.هایری!اون پسره که عینک زده خیلی بهت نگاه میکنه فکر کنم عاشقت شده.متعجب به سمتش برگشتم و چشم غره ای بهش رفتم که دیگر حرف نزد.اروم در گوشش پچ زدم:احمق برادر دوقلو ام هست.همونی که بهت گفتم.با تعجب گفت وای الان دقت کردم که چقدر شبیه به هم هستید.جفتتون چشمای (سبز)دارین واون زخم رو هم دارین ولی مال تو روی چشماته.به دامبلدور که رسیدیم ساکت شد.مدیر مدرسه ما که همراهمان به عنوان مهمان امده بود با او سلام کرد و تک تک ما را بهش معرفی کرد.به من که رسید دامبلدور متفکرانه نگاهی بهم انداخت و گفت:تو چقدر شبیه به هری پاتر از گریفیندور هستی!.گفت:من خواهر دوقلوش هستم و این زخم روی چشمم هم بجای رو پیشونی رو چشمانم درست شده اگر باور نمیکنید میتونید این(گردنبند)رو ببینید که روش نوشته خواهر و برادری جدا ناپذیروهایری و هری.همه با صدای بلندی هین کشیدند و صدای پچ پچ های دیگران می امد.دامبلدور فریادی زد و گفت:ساکت
مدیر ما خانم براون گفت:ایشون هایری پاتر هستند و همانطور که گفت خواهر دوقلوی جناب پاتر.اون به شدت دختر باهوش و شیطونیه .همچنین توی مبارزه تن به تن هم خوبه.زمانی که سر کلاس درسه خیلی بیحاله اما سر کلاس مبارزه مثل یه (پرنده)میمونه که از قفس ازاد شده و رفته باشه تو(اسمان)..
دامبلدور گفت اگر در مبارزه تن به تن خوبه پس با یکی از بهترین دانش اموزان من در نبرد باید بجنگه.
صدایش زد و پسری قد بلند با موهایی طلایی و هیکلی ورزیده امد.قدش از من خیلی بلندتر بود به حدی که باید سرم را بالا می اوردم تا بتوانم صورتش را ببینم. موهای قهوه ایم را با کش پشت سرم بستم که زخم صاعقه شکلم روی چشمم خودنمایی کرد.درحالی که پسر با ان هیکل بزرگش به سمتم میدوید تا من را به زمین بیندازد من جاخالی دادم و هنگامی که به زمین افتاد یقه اش را گرفتم و با ضربه ای که با پایم به شکمش زدم به زمین افتاد.بعد با (چوبدستی)ام وردی خواندم که ان پسر مثل قبل سر پا شد و بعد از ان گوشه ای ایستادم تا نوبت من شود و ان کلاه را سرم بگذارم.بعد از گذاشتن کلاه روی سرم در گروه گریفیندور نشسته بودم و من و برادرم ،هری به هم خیره بودیم.دختری موقرمز از کنارم گفت :واای.چقدر شبیه به هری هستی.گفتم:بله ولی من هیچوقت ندیدمش.دختر دیگری که کتاب در دست داشت گفت:چرا؟گفتم:چون من رو پدرخونده امون سیریوس بلک بزرگ کرد اما اون را خاله امون.نگاهی به کتاب در دستش انداختم و گفتم:دنیای (تاریک)؟من این کتابو سه سال پیش خوندم.بابت پیدا کردن جلد اخرش هفتاد (گالیون) دادم.ناگهان دستی رو روی شونه ام حس کردم.پسری موسفید را پشت سرم دیدم.بدون اینکه حرفی بزنه کاغذی را به دستم داد.کاغذ را باز کردم و بعد از خواندنش لپ هایم گل انداخت.در نامه نوشته بود از من خوشش می اید.همه سر میز برایم اووو کشیدند به غیر از هری.فکر کنم از ان پسر خیلی خوشش نیاید.

جالب بود.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۷ ۱۵:۰۱:۴۴


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸:۰۳ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

سیدنی پاکریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰:۴۱ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۱:۲۷
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
پیام: 13
آفلاین

درحالی که پنه لوپه از استرس ناخن هایش را میجوید من هیچ استرسی نداشت.مبا اینکه قرار بود به مدرسه ای بیایم که برادر دوقلویم هم در ان بود و بعد از مدت ها او را میدیدم هیچ استرسی نداشتم.به همراه چند تا از هم مدرسه ای هایم قرار بود از( مدرسه) فولاوکس به مدرسه هاگوارتز بروم .اسممان را صدا زدند و وارد سالن شدیم.چند میز که پر از بچه هایی بود که ردا های سیاهی به تن داشتند و به ما نگاه میکردند.ناگهان الکساندر از پشت سرم لب زد:هی.هایری!اون پسره که عینک زده خیلی بهت نگاه میکنه فکر کنم عاشقت شده.متعجب به سمتش برگشتم و چشم غره ای بهش رفتم که دیگر حرف نزد.اروم در گوشش پچ زدم:احمق برادر دوقلو ام هست.همونی که بهت گفتم.به سمت دامبلدور ،مدیر مدرسه رفتیم.مدیر مدرسه ما که همراهمان به عنوان مهمان امده بود با او سلام کرد و تک تک ما را بهش معرفی کرد.به من که رسید دامبلدور متفکرانه نگاهی بهم انداخت و گفت:تو چقدر شبیه به هری پاتر از گریفیندور هستی!.گفت:ممن خواهر دوقلوش هستم و این زخم روی چشمم هم بجای رو پیشونی رو چشمانم درست شده.همه با صدای بلندی هین کشیدند و صدای پچ پچ های دیگران می امد.دامبلدور فریادی زد و گفت:ساکت
مدیر ما خانم براون گفت:ایشون هایری پاتر هستند و همانطور که گفت خواهر دوقلوی جناب پاتر.در همه چیز بسیار عالی مخصوصا در مبارزه تن به تن و به شدت انرژی داره.
دامبلدور گفت اگر در مبارزه تن به تن خوبه پس با یکی از بهترین دانش اموزان من در نبرد باید بجنگه.
صدایش زد و پسری قد بلند با موهایی طلایی و هیکلی ورزیده امد.قدش از من خیلی بلندتر بود به حدی که باید سرم را بالا می اوردم تا بتوانم صورتش را ببینم. موهای قهوه ایم را با کش پشت سرم بستم که زخم صاعقه شکلم روی چشمم خودنمایی کرد.درحالی که پسر با ان هیکل بزرگش به سمتم میدوید تا من را به زمین بیندازد من جاخالی دادم و هنگامی که به زمین افتاد یقه اش را گرفتم و با ضربه ای که با پایم به شکمش زدم به زمین افتاد.بعد از گذاشتن کلاه روی سرم در گروه گریفیندور نشسته بودم و من و برادرم ،هری به هم خیره بودیم.ناگهان دستی روی شانه ام نشست.پسری با موهای سفید بهم گفت بعد از جشن به حیاط بیا.به حیاط رفتم که او به من گفت از لحظه ورودم نمیتواند از من چشم بردارد و به من علاقه مند شده است.با اینکه میدانستم او چگونه پسری است اما انگار قلبم بازیش گرفته بود و تمام معیار هایم را از بین برده بود.انگار بجای مغزم ،قلبم فرمان بدنم را بر عهده گرفته بود چون بی اختیار گفتم :من هم از تو خوشم امده.و در ان لحظه چیزی جز دست های بلند دراکو را دور بدنم حس نکردم .بعد از چند ثانیه به خودم امدم و من هم دستهایم را دورش حلقه کردم.حالا گرمی لب هایش را روی لب های خودم حس میکنم

لطفاً این پست رو کامل مطالعه کن و با کلماتی که داخلش نوشته شده یه داستان کوتاه بنویس.

منتظرت هستم.

فعلا تایید نشد.



ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۶ ۱۵:۳۲:۵۲


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴:۴۱ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۶:۵۲:۱۲
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
مشاور مدیران
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 1302 | خلاصه ها: 1
آفلاین
سراشیب کوه تندتر از آن بود که بتواند گام‌های آهسته بردارد. نه آنکه پیری فرتوت و ازکارافتاده باشد، اما دیگر از طراوت جوانی‌اش چیزی نمانده بود. تا رسیدن قطار سریع السیر به ایستگاه مرزی لاندندری هنوز فرصت زیادی باقی مانده بود و عجله‌ای برای رسیدن نداشت. خورشید همچنان در میانه آسمان می‌درخشید و شدیدا احساس می‌کرد باید در تاریکی مطلق انتهای غاری استراحت کند. منطقه را به خوبی می‌شناخت و می‌دانست چنین موهبتی نصیبش نخواهد شد، پس بی‌درنگ چوبدستی را بیرون کشید و چتر معلقی بالای سر خود ساخت. ابر و باران همان یک روز را برای دور شدن از بارانی‌ترین مناطق ایرلند انتخاب کرده بودند. پرنده هم پر نمی‌زد. سکوت و گرما و تابش بی‌انتهای خورشید بود و مسیری که تنها پناهگاهش همان ایستگاه قطار بود. یک گالیون او را در واگن ویژه قرار می‌داد و کمتر از یک روز راه برای رسیدن به هاگوارتز برایش باقی می‌گذاشت. خبر مرگ آلبوس آخرین چیزی بود که می‌خواست بشنود، اما حضور نداشتن در مراسم تدفین آن به‌اصطلاح بزرگمرد همه نقشه‌هایش را نقش برآب می‌کرد...


سلام سلام.
خواستم بگم از اونجایی که شما قبلا تو ایفای نقش بودی، نیازی به تایید در بازی با کلمات یا گروهبندی نداری و می‌تونی مستقیما برای معرفی شخصیت بری.
اگه هم از قبل مطلع بودی و صرفا چون پست زدن تو بازی با کلمات هیجان‌انگیزه اینجا به حضور عمل رسوندی که باعث افتخاره.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱ ۰:۲۱:۳۰

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵:۲۱ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

paroot


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۸ دوشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۰:۲۲:۱۰ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
درود

روزی روزگارانی، یه 𖡛پرنده𖡛 بود، یه گنجشک کوچولو و خوشگل، توی 𖡛اسمان𖡛𖡛هاگوارتز𖡛پرواز میکرد.
یروز زمستونی و سرد توی هاگوارتز گنجشک از پنجره میره توی خوابگاه اسلیترین!،از کنار پرده ی 𖡛سبز𖡛 رد میشه و میره بالای کمد! این وسط اوکتاویا گئیشای ۱۲ساله که ساله دومشو میگذروند نرفته بود سرسرا و تو خوابگاه مونده بود و داشت 𖡛شیرینی𖡛 میخورد!
گنجشک وقتی اوکتاویا حواسش نبود، قایمکی میره و یکی از شیرینیا رو بزور برمیداره.!
ولی خبر نداره اوکتاویا حواسش بوده،ولی تو اون فضای 𖡛تاریک𖡛 اوکتاویا فکر میکنه گنجشک یه خفاشه!
+اهاییی کیشته موجود مزاحم!
گنجشک شیرینی رو ول میکنه و میره ولی اون موقع اوکتاویا تازه میفهمه اون
خفاش نبوده ناراحت میشه،داد میزنه +متاسفم پرنده، تورو با خفاش اشتباه گرفتم.!
یکم با گردنبندش ور میره ولی وقتی حواسش نیست 𖡛گردنبند𖡛 رو اشتباهی پرت میکنه پایین!
اما یکدفعه گنجشک میره و برش میگردونه!
اوکتاویا هم که متعجب و خوشحاله گردنبند رو میگیره و بجاش یه تیکه شیرینی به گنجشک میده.

پایان


قشنگ بود.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی




ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۳۱ ۰:۰۲:۰۸

طوطی


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵:۱۵ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۶:۴۵
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 3
آفلاین
کلمات جدید:


آسمان، قطار، پرنده، شیرینی، سبز، هاگوارتز، تاریک، گردنبند، گالیون، چوبدستی



* یک داستان کوتاه با حداقل 7 کلمه از کلمات داده شده بنویسید.

* بهتره کلمات رو به صورت درشت، زیر خط دار، ایتالیک، همراه علامتی کنار آن* یا با
رنگی دیگر بنویسید که در متن مشخص باشه.

* برای آگاهی از قوانین ورود به ایفای نقش به تاپیک مربوطه مراجعه کنید.




ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۷ ۱۳:۱۰:۴۲



پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۸:۱۶:۱۶ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

اسلیترین

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳:۰۸ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۶:۳۶:۳۸ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 7
آفلاین
مینا درحالی لبخند ملیحی بر لب داشت ، با اون چشم های اقیانوسی اش به معشوقه اش خیره شده بود؛ دریکو مالفوی.در حالی که اون پسر ،اون رو همیشه عذاب میداد ، ولی مینا هنوز هم عاشق اون بدبوی بود.با دیدن صحنه ای که از اون متنفر بود لبخندش کم کم تبدیل به اخم شد. پانسی در حالی که لباس بازی پوشیده بود ، با ناز و عشوه به دریکو می‌گفت :« عشقم ...» از قیافه پسر کاملا پیداست که از این گفت و گو قرار نیست خوشش بیادش ، برای همین مینا اومد جلو . کت بلند قهوه ای اش رو در آورد . که زیر اون لباس باز تر پانسی پوشیده بود ! کت رو به زور به تن پانسی کرد و زیپ رو طوری بالا کشید که حتی گلوی پانسی هم پوشیده بود . بعد گفت :« **** حالا که لباس شنا پوشیدی برو شنا کن !»
بعد از عصبانیت پانسی رو هل داد داخل استخر !
در حالی که کروات مالفوی رو میکشید و با خودش میبرد پسر هیچ اعتراضی نمی‌کرد . ناگهان سکوت رو قطع کرد و گفت :« این رو به عنوان اعتراف در نظر میگیرم دارلینگ.» دختر هم سریع گفت :« من هم این رو به عنوان جواب بله می پذیرم .» و کروات مالفوی رو کشید و اون رو بوسید

اینبار بهتر بود!

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۹:۲۸:۳۶


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۱۵:۵۸ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف

هانا آبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۳:۰۱ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۲:۵۷
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
پیام: 11
آفلاین
با نور خورشید که از پنجره باز اتاقش به داخل میتابید چشم باز کرد. رو به رویش جغدی قهوه ای رنگ که نامش جت بود قرار داشت.

- سلام جت . اینجا چکار میکنی؟ خبری از نامه نشد؟
جت به طرف جولیا پرواز کرد و روی دستش نشست و به ان نوک زد.
- اخ دستم چکار میکنی؟

جولیا جت را بر روی تخت گذاشت و از اتاق رفت بیرون . مادرش را مشغول خواندن روزنامه دید . پدرش در باغچه مشغول سم پاشی بود و خواهر بزرگترش مشغول تعمیر کردن ساعتش بود .

- سلام مامان سلام هانا صبح بخیر.
مامان و هانا به گرمی جواب جولیا را دادند .
- دستت چی شده؟
جولیا نگاهی به دستش انداخت که خونی به اندازه نخ روی ان پدیدار بود.
- ااا..این.. جت نوک زده
هانا با نیشخندی گفت :
-خب لابد خبری اورده.
- چه خبری مثلا؟
یکباره دوهزاری جولیا افتاد.
- مامان.. نا..نا..مه او..مده؟
-اره جولیا ، صبحانه تو بخور که بعد باید بریم کوچه دیاگون برای تو خرید کنیم.
- اخخخ جووون بالاخره میرم هاگوارتز
جولیا دل تو دلش نبود . زیر 10 دقیقه صبحانه اش را تموم کرد و لباس پوشیده و حاضر اماده رفتن شد.
بابا به خنده گفت
- جولیا دو دقیقه هم وایسا ما اماده شیم بعد برو.
صدای خنده همه بلند شد.
کمی بعد همه در کوچه دیاگون بودیم . در انجا مدل های جدید جاروها وجود داشت ، چوبدستی ها ، حیوانات و کلی چیزهای دیگه.
بعد از خرید تمامی وسایلات مورد نیاز پدر با کیسه کوچکی از بانک گرینگوتز که بر بالای ان مجسمه اژدهایی بود بیرون امد .
- خب فکر کنم کارمون اینجا تموم شد . باید برگردیم خونه تا فردا جولیا رو برای رفتن اماده کنیم .
همگی به خانه برگشتیم . بعد از شام من زودتر از بقیه خوابیدم تا صبح بتونم سرحال بیدار شم. برای فردا خیلی ذوق داشتم و همین سبب بی خوابی من شد.
نصف شب با صدای مهیب رعد و برقی از خواب پریدم . بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم تا اب بخورم . از پنجره اشپزخانه سیاهی شب را تماشا میکردم که قطرات باران در ان نامعلوم بود . بر روی شاخه های درختان برگ ها بر اثر وزش باد تکان میخوردند. دلم خواست که به بیرون بروم و زیر باران خیس بشم. دودل شده بودم . بارانش خیلی زیبا بود . باخودم گفتم چند دقیقه که چیزی نمیشه سریع بر میگردم. ارام در خانه را باز کردم و به بیرون رفتم و روی زمین نشستم و گذاشتم قطره های باران من را خیس بکنند کم کم پلک هایم داشت سنگین میشد ناگهان به خواب عمیقی فرو رفتم.
- جولیا ؟
- جولیاا! بیدار شو دیر میشه هاا!
چشم هایم را باز کردم ، صورت مامان را دیدم که از خشم قرمز بود .
- ظهر بخیر! زود باش نمیرسیم به قطارها!
بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم و صورتم را اب زدم . صبحانه ام را خوردم و لباسام رو پوشیدم . چمدون رو برداشتم و به طرف ماشین رفتم . بابا چمدون رو توی صندوق عقب گذاشت و بعد سوار شدیم.

ایستگاه کینگز کراس
- خدافظ مامان ، خدافظ بابا کاری ندارید با من ؟
بابا اون کیسه کوچکی که از گرینگوتز گرفته بود را به من داد و گفت:
- جولیا این برای یکسال تحصیلیته ، زیاده روی نکن و ازش در مواقع ضروری استفاده کن.
بابا رو بغل کردم .
- مطمئن باشید ازش خوب استفاده میکنم.

جالب نوشته بودی!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱:۰۶:۰۹


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱:۲۵ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

اسلیترین

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳:۰۸ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۶:۳۶:۳۸ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 7
آفلاین
در حالی که کلاه روی سرش گذاشته میشد، ضربان قلبش بالا تر می رفت . خوب وقتی نفر اول اون کلاه روی سرش می‌زاره ،نمیدونه چه اتفاقی قراره بیوفته.در همین حین کلاه اسمش گروهش رو بلند داد میزنه :
-اسلیترین
امیلی در حالی که ضربان قلبش کمی کم تر شد از صندلی بلند شد و به سمت میز رفت ولی نمی دونست که یک نفر محو مو های طلایی مثل خورشید و چشمای اقیانوسی و پوست سفید تر برفش شده ، و زیر لب زمزمه می‌کنه : درخشان و گرم مثل خورشید ، عمیق و زیبا مثل اقیانوس ، سفید مثل برف .
اما امیلی فقط و فقط از تنفرش به مالفوی به لیلی دوستش بچگی می‌گفت . لیلی متضاد امیلی ست موهای مشکی و کوتاهی داره ،چشماش قهوه ای و پوست برنز داره و مثل شب تاریک لاعقل معشوقش اینجوری فکر می‌کنه .
امیلی در حالی از تنفرش به اون فرد می‌گفت، لیلی حرفش با کمی عصبانیت قطع کرد و گفت : امیلی اون تو رو دوست داره مگه نمی بینی از اول کار داره به تو نگاه می‌کنه
امیلی : من که فکر نکنم شاید داره برای من نقشه ی مرگ می‌ریزه . و بعد از تموم کردن حرفش، چشم غره ای به لیلی رفت که لیلی ساکت شد
مالفوی در حالی از راهرو رد میشد ، به امیلی گفت : بیا نزدیک رودخونه.
امیلی با بی حوصلگی دنبالش می‌رفت
امیلی رد حالی چشمش رو به رودخونه بود و درخشش اون رو تحسین میکرد صدایی شنید : فکر نمی کردم آنقدر زود بیای
امیلی که کمی حساس عجیبی رو در خود حس کرد گفت : خودت گفتی بیا ولی نگفتی کی بیا
مالفوی : اوکی اوکی . از همین اول میرم سر اصل مطلب بدون مقدم چینی . امیلی من دوستم دارم
امیلی در حالی که کمی اون گونه های سفید سرخ شده بود گفت : شاید عاشق دشمنم شدم .
مالفوی بودن لحظه لب ها سرد خودش رو روی لب های سرخ و گرم امیلی گذاشت


متاسفانه بازم کلمات اصلیتو بولد نکرده بودی. برای بولد کردن کافیه اون کلمه ای که میخوای برجسته بشه رو انتخاب کنی و بعدش از منوی ابزارهای نوشتار بالای صفحه ت گزینه B یا همون بولد رو انتخاب کنی تا رنگ کلماتت از بقیه نوشتار متمایز شه. راستی حتما آخر جملاتت علائم نگارشی (نقطه { .} یا علامت سوال {؟} یا تعجب {!}) بذار.
این اشکالات رو برطرف کن تا بتونم تاییدت کنم.

فعلا تایید نشد.



ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۴ ۲۰:۵۳:۱۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.