هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ سه شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۸
#37

مهرداد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۵۲ سه شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۶ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۸
از پرویت درایو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
داستان در مورد سربازيست که بعد از جنگيدن در ويتنام به خانه بر گشت. قبل از مراجعه به خانه از سان
فرانسيسکو با پدر و مادرش تماس گرفت.
" بابا و مامان" دارم ميام خونه، اما يه خواهشي دارم. دوستي دارم که مي خوام بيارمش به خونه.
پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما" ، خيلي دوست داريم ببينيمش.
پسر ادامه داد:"چيزي هست که شما بايد بدونيد. دوستم در جنگ شديدا آسيب ديده. روي مين افتاده و يک پا و يک
دستش رو از دست داده. جايي رو هم نداره که بره و مي خوام بياد و با ما زندگي کنه."
"متاسفم که اينو مي شنوم. مي تونيم کمکش کنيم جايي براي زندگي کردن پيدا کنه.
"نه، مي خوام که با ما زندگي کنه."
پدر گفت: "پسرم، تو نمي دوني چي داري مي گي. فردي با اين نوع معلوليت درد سر بزرگي براي ما مي شه. ما داريم
زندگي خودمون رو مي کنيم و نمي تونيم اجازه بديم چنين چيزي زندگيمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بايستي
بياي خونه و اون رو فراموش کني. خودش يه راهي پيدا مي کنه."
در آن لحظه، پسر گوشي را گذاشت. پدر و مادرش خبري از او نداشتند تا اينکه چند روز بعد پليس سان فرانسيسکو
با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختماني مرده بود. به نظر پليس علت مرگ خودکشي بوده. پدر و
مادر اندوهگين، با هواپيما به سان فرانسيسکو رفتند و براي شناسايي جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند.
شناسايي اش کردند. اما شوکه شدند به اين خاطر که از موضوعي مطلع شدند که چيزي در موردش نمي دانستند.
پسرشان فقط يک دست و يک پا داشت.
پدر و مادري که در اين داستان بودند شبيه بعضي از ما هستند. براي ما دوست داشتن افراد زيبا و خوش مشرب
آسان است. اما کساني که باعث زحمت و دردسر ما مي شوند را کنار مي گذاريم. ترجيح مي دهيم از افرادي که
سالم، زيبا و خوش تيپ نيستند دوري کنيم. خوشبختانه، کسي هست که با ما اينطور رفتار نمي کند. بدون توجه به
اينکه چه ناتواني هايي داريم.


منم هری پاتر ، پسری که زنده ماند !

فراموش نکنید که هرچه در زندگی بو


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۷
#36

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
روزی روزگاری در یک روز آفتابی مردی در مشهد مقدس فریاد زد:شفا پیدا کردم من کور مادرزاد بودم شفا پیدا کردم.
مردم از هر سو به سویش می آمدند و با او خوش بش می کردند.همه خوشحال بودند.تا اینکه مردی عاقل و فهمیده آمد و پرسید چه شده است؟
مردم گفتند:این آقا کور مادر زاد بوده و شفا یافته تو هم بیا شادی کن.بیا...بیا...
مرد عاقل به سمت مرد کور رفت و گفت:تو کور مادر زاد بوده ای و حالا شفا یافته ای؟
مرد با خوشحالی گفت:بله.من کور مادرزاد بوده ام.
مرد عاقل به پیراهن نارنجی و سبز خود اشاره کرد و گفت:این لباس چه رنگیه؟
مرد با خونسردی گفت:معلومه سبز و نارنجیه.مگه غیر از اینه؟
مرد عاقل با خونسردی تمام گفت:تو که کور مادر زاد بوده ای از کجا فهمیدی که پیراهن من این رنگیه؟
مرد عاقل به مرد پشت کرد و رفت.
مردم هم از هر سو از مرد دور شدند و رفتند.




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۷
#35

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
اوهام ....1

صدای نفس های سریعشو که بر گام های شتابانش نیز پیشی گرفته است، میشنود . اصلا نمیداند چند وقت است که میدود و اصلا چرا میدود .. شاید در گذشته از چیزی گریزان بوده است .. اما دیگر اهمیتی ندارد چون هیچ صدایی پرده گوشش را نمیلرزاند ... انگار آن موجود هر چیزی که بوده از شکارش صرف نظر کرده یا شاید شکاری بهتر پیدا کرده؟

راستی چرا دیگر اثری از صدای نفس های خودش نیست؟ چرا صدای بخارهای سفید رنگی که از دهانش خارج میشود به گوشش نمیرسد؟ اما آیا مشکل او فقط همین است؟ نه .. همه چیز در سکوت شومی فرو رفته یا حداقل او چیزی نمیشنود ... آنگاه چشمانش سیاهی میرود. بی اراده به زانو در می آید و روی زمین می افتد ... دیگر نمیتواند ادامه دهد .. این راه پایانی ندارد جز مرگی تدریجی و درد آور ... پس چه بهتر قبل از آن که بمیرد بتواند مدتی چند روی زمین سرد و مطمئن دراز بکشد ...

اما بازم همان صدای شوم یا شاید دلنشین در اعماق مغزش میپیچد ... صدای دانته است که مثل همیشه سعی میکند امیدوارش کند ...

- دیگه داریم میرسیم ... بلند شو .. ادامه بده .. داریم به آخرش نزدیک میشیم!

برمیگردد و به بالا خیره میشود ... از بین انبوه مه و غبار، چهره زیبا و اطمینان بخش دانته را میبیند که بهش لبخند میزند ... گویی هیچ مِهی بر پیکرش اثر ندارد و هیچ سفیدی ای جرأت نفوذ در تاریکی شنلش را نمیکند... آخه اون دو تا یکی هستند ... شایدم سایه اش باشد .. اما این چه سایه ای هست که ایستاده و به جای آن خودش روی زمین گسترده شده؟ یا شایدم این خودش هست که ایستاده و دانته رو در حالی میبند که در زیر پایش گسترده شده؟

- وقتی هر کاغذی از چهار سو قابل دیدن است، چه اهمیتی دارد که قاعده این مثلث کجاست؟ مهم اینه که ما دو تا با هم هستیم و هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا کنه ... هیچ چیز!
- حق با توئه دانته ... من احمق بودم که فکر میکردم میتونم از دستت فرار کنم ... ما دو تا یکی هستیم .. کمکم کن بلند شم .. من به تو احتیاج دارم ...
- پس دستمو بگیر!

***

دست دانته به سمتش دراز شده ... اما مگر خودش این پیشنهاد را نداده؟ پس چرا حالا نمیتواند تصمیم بگیرد؟ به دانته نگاه میکند ... صبورانه منتظرش است ... اگر یکی هستند پس این ندای درونی که به طور مبهم احساسش میکند دیگر چیست؟ چرا نباید به دانته دست بدهد؟ نه وقتش نیست ... نه حالا که از همیشه بیشتر به هم نزدیکن!

دستش را به سمت دانته دراز میکند و دانته به نرمی میگیردش ... یک لحظه گویی زمان از حرکت می ایستد .. گرمای دستش را حس میکند که به ذره ذره وجودش در حال نفود کردن است .. و لبخند دلنشینش را بهتر از همیشه میبیند... آنگاه دانته با فشاری جزئی دستش را میکشد و او هم دست دانته را محکم تر از همیشه نگه میدارد ..

او به سمت دانته بالا میرفت و دانته حریصانه به اون چیزی که کالبدش میدونست؛ نزدیکتر میشد .. اما انگار یک جای کار ایراد داشت ... این لبخند دانته همان لبخند چند لحظه قبل نیست که او بخاطر می آورد ... هر چه صورتش به چهره دانته نزدیک تر میشد چهره دانته و لبخند خبیثانه اش را شیطانی تر میافت ... باید فریاد میزد .. باید جلوی این پیوند را میگرفت ... اما قبل از هر فکر و هر عملی، او و دانته در یک نقطه به هم پیوند خورده بودند....




Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۷
#34

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
.:: يـــــك اتـــــفـــــــاق ســـــــــاده::.

~ قسمت دوم ~



خودش، سيرنئوس، گئيروس و فيروس؛ دوستي آنها بر مبناي كودكي بود.

با اينكه همه مي گفتند كه اين چهار نفر، شجاع ترين جوانان سرزمينشان هستند، اما اين رفتن آنها به درياچه اي در اعماق جنگل" بارنوئن" ديگر زيادي بود. جنگلي كه برايش حرف و حديث هاي بسياري بود، چه برسد به درياچه ي آن!

در راه تنها به گفته هاي پيرمرد فكر مي كرد، با آن صداي مرموزش...


" در آن درياچه موجودي زندگي ميكند كه نه انسان، نه حيوان و نه فرشته است. يك موجود عجيب الخلقه كه ممكن است از آن بترسيد؛ اما ترس جايز نيست. او از شما كمك ميخواهد، و اين صدائي كه در گوشت مي پيچد صداي فريادهاي اوست. و تو مي شنويش چون تو وارث ... وارث... "

و همين موقع بود كه احساس كرد، برقي طلائي رنگ در چشمان پيرمرد منعكس شد و او به يكباره ساكت شد؛ البته براي هميشه!

حمايل آبي رنگي را كه به سمتش دراز كرده بود را برداشت و با ترس، در حالي كه چشمانش به دنبال آن برق طلائي رنگ مي چرخيد، آنجا را ترك كرد.


_ خيلي ساكت نيستيم؟

فيروس اين را گفت ، آخر او هميشه پرچانگي ميكرد! همه چيز را شوخي مي گرفت، حتي براي مرگ مادرش نيز ظاهرا ناراحت نشد؛ البته سه دوست ديگر مي دانستند كه او چقدر ضربه خورد.

_ خب، شما چيزي بگوئيد!

فيروس نگاهي به سيرنئوس انداخت، خنديد و گفت:

_ بسيار خب! ... اصلا مي دانيد من در مدت اين دو ماه كجا بوده ام؟ يا قضيه ي اين لباس هائي كه الان تنتان است چيست؟ ... مسلما نمي دانيد! آخر همين ديروز رسيدم و نشد تعريف كنم! بگذاريد مفصل بگويم!

نفسي عميق كشيد و برقي در چشمانش درخشيدن گرفت.
قدش تقريبا كوتاه بود، اما چهره اي دلنشين داشت؛ از كودكي كنجكاو بود!

_ سرزمين ما در بخش شرقي سرزمين " ماكراس" قرار گرفته. خوب مي دانيد كه ما قدرت هائي داريم، مثلا هر كداممان سنگي دارد كه تقريبا مثل وند ساحران رهگذر است. يا اينكه ما فقط 2 فصل داريم، يكي آفتابي و ديگري برفي. خانه هاي ما در زير زمين است و در واقع، سنگ يكي از اركان اصلي زندگي ماست. حالا فكرش را بكنيد كه كساني هستند كه با اينكه شبيه ما هستند، زندگيشان مثل ما نيست!

گئيروس خنديد و گفت:
_ فيروس! اين را كه خودمان هم مي دانيم!

_ بي طاقت نباشيد! ... حدودا سه ماه پيش جادوگري به سرزمينمان آمد كه چيزهاي جالبي در كالسكه اش پيدا ميشد. و يكي از آن وسائل، گويي جادوئي بود... از او خواهش كردم تا آن سرزمين را به من نشان بدهد... نمي دانيد چه ها كه نديدم! واقعا عجيب بود! آنها نه سنگ داشتند، نه وند! آنها لباسهاي جالبي هم مي پوشيدند! خانه هايشان آنقد عجيب بود كه حتي نمي توانيد تصورش را بكنيد! اين شد كه از جادوگر خواستم تا من را به سرزمينشان ببرد و يك ماه بعد، ما راهي شديم؛ در راه ...

_ ساكت!

همه با تعجب به او نگاه كردند؛ دوباره آن صدا آمد...
ناله، ضجه، هرچه كه بود آزار دهنده بود و از اعماق جنگل مي آمد؛ چراكه اينبار دوستانش نيز آن صدا را شنيدند.

گام هايش را سريعتر كرد، دوستانش تقريبا دنبالش مي دويدند. صدا داشت واضح تر ميشد.


_ نواده...

به يكباره در جايش ثابت ماند، چشمانش از تعجب گرد شده بود و پاهايش فلج.

با نگاهي به دوستانش فهميد كه آنها نشنيدند آنچه كه او شنيده بود...

_ وارث...

و باز آن صداي ناله ي اندوهبار، حتي فيروس نيز نمي توانست ادامه ي سفرش را تعريف كند.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ شنبه ۲۸ دی ۱۳۸۷
#33

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
.:: يـــــك اتـــــفـــــــاق ســـــــــاده::.

~ قسمت اول ~


_ بازهم؟
لبخند محوي بر لبهاي كبود رنگش كه در بين اندك ريشي پنهان شده بودند، نقش بست.
_ بريز!
علي بابا، با تعجب جام را پر كرد.
تلالو نور را در جام مي نگريست، كمرش را گرفت و در حالي كه لبش را به لبه اش نزديك ميكرد، به صندلي تكيه داد. كمي خود را به جا كرد. نوشيد ...شايد احساس ميكرد اين مايع خوش رنگ مي تواند آن خاطرات را از ذهنش بزدايد.
جام خالي را بر روي ميز نهاد، حسابشان از دستش در رفته بود! ناگهان دستش را داخل جيبش برد.

تنها پنج سكه داشت!

_ علي بابا؟
صداي گرمي داشت. علي بابا به سرعت خود را به ميز او رساند و با نگراني به چهره ي گل انداخته ي اون نگاه كرد و گفت:
_ مطمئن هستيد كه باز هم ميخواهيد؟
اينبار حالت چهره و لحن علي بابا او را به خنده انداخت.
_ نه علي بابا! حسابمان...
دندان هاي رديف و سالمي داشت. احتمالا از مردم عادي نبود.

دو سكه ي طلا روي ميز گذاشت و با پرسش به علي بابا نگاه كرد. علي بابا سكه ها را برداشت و با كمي تامل گفت:
_ كامل است!
_ اشكالي ندارد كه ... همينجا بنشينم؟
نگاهش آنقدر ملايم و دلنشين بود كه علي بابا تنها با لبخندي از او دور شد و به او نگفت كه بايد برود.

دور شدن صاحب مهمانخانه را نگاه كرد، نگاهي به دور و اطرافش انداخت و آن گاه صندلي اش را عقب داد و راحت تر نشست. قد بلندي داشت، پاهايش به آن سمت ميز ميرسيد!

چكمه ي ساق بلند، شلوار خاكي رنگ، جليقه و يك ردنكوت قهوه اي رنگ، لباس هاي او؛ و يك زنجير نقره اي رنگ كه سنگيني نشاني آبي رنگ را تحمل ميكردند، تنها زينت او بود.

نشان را كه مثل يك الماس زيبا تراش خورده بود، در دست گرفت و چشمان روشنش را از پس موهاي نسبتا بلندش، به سقف دوخت.


كساني كه در اطراف او بودند، آه سوزناكي را شنيدند. سرشان را به سمت او گرداندند و جواني پخته را ديدند ... سي ساله به نظر مي رسيد.

به ساعتي پيش فكر كرد، قبل از آمدن به اين مهمانخانه. به اينكه چرا همه چيز به يك باره اتفاق افتاد؟ واقعا چگونه؟ تنها در چشم بر هم زدني! شايد هم...كمي مسخره نبود؟ اصلا چه اتفاقي افتاد؟

دستانش را در پست گردنش قلاب كرد، چشمانش را تنگ كرد و كمي ابروانش را در هم كشيد. گويا داشت فكر ميكرد.


جالب بود، همه چيز از ... از... از چه وقت شروع شد؟!

كمي سرش را خاراند، بايد كمتر ميخورد! يادش نمي آمد. با انگشتانش رشته اي از موهايش را پيچاند و آنوقت دستش همانگونه ماند... گويا آنچه كه ميخواست را به ياد آورد.

همه چيز از آن صداها شروع شده بود. صداي ناله هايي كه هر از گاهي در گوشش مي پيچيد. صدا نه شبيه به صداي زن بود، نه مرد و نه كودك. خيلي عجيب بود. هميشه هم زماني آن صداها را مي شنيد كه آفتاب غروب ميكرد. خيلي اذيتش مي كرد.

تا اينكه آن روز منحوس آمد... همين امروز نبود؟ چرا ! همين امروز... همين امروز ِ شوم. با دوستانش به كنار درياچه ي " زساروس" رفته بودند...


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶
#32

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
می گویند: بی شک دیوانه شده ای. اینجا فقط اینجاست، در همین زمان و همین مکان!
اینان چه می گویند؟ این مردان جلیقه پوش تا کنون چه عجایبی را دیده اند که اینگونه حرف مرا تکذیب می کنند؟چرا هیچ کس حرف مرا باور ندارد؟من حقیقت را بین پرده ای از توهم پنهان نمی کنم، دروغ را رواج نمی دهم و با تخیل ذهنم بازی نمی کنم، هر آنچه را که دیدم حقیقت محض است.چگونه می توانم ثابت کنم؟...

تنها تر از هر زمان دیگر روی تخت مهمانخانه دراز کشیده ام ، مهمان خانه ای که بیش از هر زمان دیگر به آن نیازمندم.افرادی که اینجا ساکن هستند، کم تر از اتاق هایشان بیرون می آیند، آنان بر این باورند که فرسنگ ها آن طرف تر قصر امپراطور تاریکی ها وجود دارد. چگونه می توانند این موضوع را بپذیرند اما حرف های مرا رد کنند؟ پله های گذران زندگی از پیش چشمانم گذشتند، با این حال کسی حاضر نیست مرا یاری دهد تا به اثبات برسانم چه چیزی دیده ام...
به حدی اتاقم در اعماق سکوت فرو رفته است، که به راحتی می توانم در خود غرق شوم و خاطراتم را بار دیگر مرور کنم!شاید اینگونه بتوانم جزئیات را به یاد آورم ...
آن شب برای اولین بار در این مهمان خانه مستقر شده بودم، بر خلاف امشب، سالن اصلی بی نهایت شلوغ بود، من نیز همانند بقیه پس از گذشت دقیقه ای چند به اتاقم بازگشتم.پنجره باز شده بود، این موضوع به شدت مرا شگف زده کرد چرا که پیش از رفتن به سالن، آن را بسته بودم. قبل از آنکه به خودم آیم ، صدایی رشته ی افکار پریشانم را از هم درید. شخصی به غیر از من آنجا حضور داشت.یک دختر بچه ی کوچک با پیراهنی عروسکی و موهایی خرمایی رنگ که آنها را با روبانی صورتی دور سرش جمع کرده بود.صورتش از نشاط خاصی، موج می زد.لبهای سرخ رنگش مادام به من لبخند می زدند.لحظاتی چند فکر کردم شاید از مسافرین آنجا باشد اما کنجکاوی مرا مجال نداد.پرسیدم:شما؟
با صدای ظریف و بچه گانه اش پاسخ داد:نیمفادوراتانکس!
قلبم از حرکت ایستاد.بار دیگر پرسیدم :کی؟
لبخند به لب پاسخ داد:من تو هستم.
_اما من عکسای بچگیم رو دارم.تو به هیچ وجه من نیستی.
با خونسردی تمام پاسخ داد:من توام.اما در زندگی سومت.تو الان زندگی چهارم رو پشت سر می ذاری.
کاسه ی صبرم لبریز شد:دختر کوچولو.برو پیش مامانت .بیش از این منو اذیت نکن.
دستانم را گرفت.چقدر گرم بودند! گویی سیلی از انرژی در سراسر روحم جریان می یافت.
ادامه داد:با من بیا.به تو ثابت می کنم.
بسان پری سبک همراه با او گام برداشتم.هنوز چند قدمی پیش نرفته بودیم که خود را در خانه ای کوچک و زیبا دیدم. کودکی گریه می کرد، دخترکی دست پدرش را گرفته بود...بار دیگر قلبم از جا کنده شد.قیافه ی آن مرد چقدر آشنا بود...او...او...ارتم بارس؟نه..امکان نداشت.او که در تاریخ محو شده بود..این بار دختر جوانی در باغ قدم می زد، حال او ازدواج کرده بود، پسر کوچکش با او بازی می کرد و ...
دخترک مو خرمایی خطاب به من گفت:اینجا زندگی اولت تموم شد. تو سه سال بعد از آخرین تصویرمردی...
دهانم از تعجب باز شده بود، نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم و یا چه بگویم!
او همچنان که انگشتان مرا در دستان کوچکش می فشرد چند قدمی جلوتر رفت، صحنه ها به تندی عوض می شدند. دوباره کودکی می گریست،دخترکی به دنبال توپ می دوید، مادری فرزندش را در آغوش می فشرد و...
پیش رفتیم، صحنه های بعدی و بعدی از برابر چشمانم گذشتند.بی شک در مرز دیوانه شدن بودم.پاهایم سست شده بودند و بدنم یخ زده بود...
زندگی چهارمم آغاز شد.نه...دیگر توانایی دیدن آن را نداشتم.نمی توانستم همان گونه بایستم و شاهد مرگ خود باشم.دختر کوچک را که ادعا می کرد نیمفای سوم است ، اندکی عقب کشاندم و با صدایی لرزان گفتم:حرفات رو باور می کنم.دیدن این زندگی اخر، منو شکنجه میده.بیا به مهمان خانه برگردیم.لبخندی به لب آورد،چقدر شیرین بود! لحظاتی بعد خود را روی تختم یافتم. به سرعت به طبقه ی پایین رفتم و سعی کردم هر آنچه را که دیده بودم برای " علی بابا" صاحب مهمان خانه شرح دهم.اما او فقط پوزخندی زد و به کارش ادامه داد.دیگران نیز سر خود را به نشانه ی تاسف تکان دادند.به راستی که فکر می کردند،من سفیه توهم زده ای بیش نیستم...
اکنون با خود می اندیشم که چگونه می توانم همه چیز را همان گونه که دیدم ثابت کنم...تولد، به دنبال مرگ می آید...اگر ثابت کنم ...هر مرگ تولدی به همراه دارد...البته...مرگ و تولد...البته...شاید اگر ثانیه ای چند نفس نکشم...کم کم چشمانم سیاهی می روند...سرمای بی سابقه ای را در خود حس می کنم...بیش از این نمی توانم... و اکنون...در دشتی پر از گل می دوم.آیا اینجا آغاز زندگی پنجم من است؟پس خانواده ام کجا هستند؟چرا همه جا را تار می بینم؟اینان که هستند؟عده ای همانند من می دوند.از یکی می پرسم:شما کی هستید؟
پاسخ می شنوم: ما هم مثه تو.داریم به ابدیت می پیوندیم.
_ابدیت؟نه...نه...این امکان نداره.من مرگ رو نمی خوام.من اومدم که زندگی جدید رو شروع کنم.چند قدمی عقب نشینی می کنم! می خواهم برگردم.هدف من غیر از این بود...نه...نه...
چشمانم را می گشایم.مسافرین مهمان خانه اطراف من حلقه زده اند.
_می خواست خودشو بکشه...
_داشت خفه می شد.من کمکش کردم.
معنای حرف هایشان را نمی فهمم.من؟...بلی من...سعی دارم به یاد آورم.در تقلا بودم نفس نکشم و اینان مرا از مرگ و پیوستن به ابدیت نجات داده بودند. پس حرف های آن دختر کوچک چه می شود؟زندگی پنجم و ششم و هفتم و ...چه می شوند؟نمی دانم.ذهنم خسته تر از هر زمانی است.من یک بار مرده ام...این حیرت آور است! به راستی که مرگ و تولد بیش ازآانچه انتظار داشتم، پیچیده و شگفت انگیز است و من با خیالی باطل خود را به دنیایی که سالهای آینده به آن تعلق خواهم داشت پیوند زدم تا پرده از راز این حقیقت بردارم.بی آنکه بدانم ، غیر ممکن است.
در حالی که در افکار متفرقه ام غوطه ور هستم لبخند زنان و با صدایی آهسته زمزمه می کنم: نیمفا کوچولو داره برای زندگی پنجمش به دنیا میاد.مواظبش باشید...
-------------------------------------------------------------------
فکر کنم زیاد شد...در ضمن فکر کنم یه خورده هم بد شد...در کل این اولین بارم بود.خوشم از این تاپیک اومد.کمک کنید بهتر از اینا بشه!
سپاس


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶
#31

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
آغاز فلش بك!

بيل ويزلي و موناليزا و ايگور كاركاروف در يكي از خانه هاي تاريك و سرد مهمانخانه نشسته بودند و به يكديگر خيره شده بودند در مورد خبر هاي جديد پيام امروز صحبت ميكردند.به اقداماتي كه در سطح لندن بر عليه آنها،مديراني فعال كه براي سايت زحمت كشيده بودند.خشم و لرزش در صداي هر سه نمايان از عصبانيت آنها بود.رگ هاي بدن ايگور به بيرون آمده و با رنگ قرمز و سرخگونش،خودنمايي ميكرد.در آن ظلمات شب كه پرنده اي در بي نهايت آن پرواز ميكرد همانند روشنايي بود كه ديده ميشد.سه دوست به طرف تخت هاي خودشان رفتند و آنجا خوابيدند.فردا دوباره بايد منتظر اقدامات نا جوانمردانه و بي انصافانه آنها باشند.پس خوابيدند تا شايد بتواند قدرت تحمل آنها را بدست بياورند.تا شايد بتوانند به آنها بفهمانند كه اشتباه ميكنند.
روزنامه پيام امروز همانند پروانه اي زيبا به رنگ سياه در اثر وزش باد به حركت در آمد و از پنجره بيرون رفت.

ماه ها گذشت و حالا شخصي با شنلي سياه با ساك قهوه اي رنگي در حال ترك كردند مهمانخانه است.بيل ويزلي،در حال خروج از نگاهي به دوستانش،مونا و ايگور ميكند.در آن نگاه همه چيز ميتواند جستيد.ناراحتي بيل براي ترك آنها!او ميخواست برود تا شايد رستگار شود.قدم هايش را تند تر كرد و رفت!ديگر بيل در جمع آنها نبود.

پايان فلش بك!

ماه ها بعد همان صحنات،انگار دوباره خدا ميخواست‌ آن را توصيف كند.اينبار شخصي ديگر به جاي بيل،موناليزا در حال رفتن بود.اينبار او ميرفت تا در جهان ديگر موفق باشد.او ميرفت تا آينده خود را رقم بزند.او ميرفت تا شايد در جهان ديگر عقب نماند!

و حالا ايگور تنها شده بود.به اتاق خودش بازگشت به اطراف آن نگاه كرد.هنوز صحنه آن شب غم انگيز كه هر سه كنار هم بودند را فراموش نميكرد.حالا او تنها بود و تنها!دوستانش آنجا را ترك كرده بودند.سكوتي حاكي از غم و غصه تمام اتاق را فرا گرفته بود.آيا او هم بايد راه آنها را ادامه ميداد!؟هيچ چيز معلوم نبود.در واقع در آن وضعيت،او قادر به تصميم گيري نبود.


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۱:۱۷:۲۳

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۰:۰۰ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶
#30

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ شنبه ۷ مهر ۱۳۸۶
از گاراژ اجاس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 130
آفلاین
نقل قول:
و نپرسیم پدر های پدر ها چه نسیمی،چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمیخواند.
پشت سر باد نم آید.
پشت سر پنجره ی سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره ها،خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است...


آرشام به دست نویسی که بر روی تختش افتاده بود ؛نگاهی انداخت.دست نویسی از پدرش بود وز پدربزرگش به ارث رسیده و همینگونه اجدادش را میپیمود تا برسد به سال سی و یک هجری.
دا غون بود.دستانش از شدت خشم میلریزدند.از جا برخاست و به پشت پنجره رفت.

شهر کابوس زده،در نبود فانوس،دست تاریکی را بوسیده بود .برگ های پوسیده خبر سکون خزان را برای مردمی که چشم به راه باران،غم دوری یاران را فریاد میزدند، ارمغان می آورد.
تا چشم کار میکرد،سیاهی بود و "من"های خفته در منازل،صدای آهی را که از خانه ی همسایه به آسمان میرفت و عجزش را با پاسبان زمین و امین بندگان در میان میگذاشت؛ نمیشنیدند.
خبری از ما نبود."ما" بودن خستگی تاریخ را به همراه داشت."ما" یادآور آنانی بود که ما مایی کردند و و خود را درون سیاهچالی خالی از احساس و انسانیت افکندند.

فریادی درونش اوج میگرفت و زندگی را برایش همچون خواب پرکابوسی میکرد! افسوس که صدایش کوتاه بود.

پشت میزش نشست.بطری نیمه پر ویسکی او را به سوی خود جذب میکرد پس پیکی ریخت و سریعا آن را در ته گلویش خالی کرد.سوزشی خفیف دهانش را فرا گرفت.قطرات الکل حرکت میکردند تا درون بدنش نفوذ کنند.
دومین پیک را ریخت و در پسش سومی و چهارمی...نوشید و نوشید و نوشید و ...
برای سلامتی آنان که در خاموشی،فراموشی را آغاز کرده بودند.برای سلامتی ملتی که تکرار میکردند،چون قدم در راه فراموشی گذاشته بودند.

گرما و انرژی فراوانی بدنش را فرا گرفته بود.در بد مستی نیز بدان چه سال ها ،افکارش را تسخیر کرده و همچون گیاه هرزی،در ذهنش ریشه دوانده بود؛ می اندیشید.
باید فریاد میزد.همچون سایر بد مستان.

دستش را به سمت قلم و کاغذی که مقابلش بر روی میز رها شده بود؛برد و شروع به نوشتن کرد
نقل قول:
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه است
گاه میگویم فغانی بر کشم
باز میبینم صدایم کوته است.



دیگر نتوانست فشار خستگی را تحمل کند.سرش بر روی گردنش رها شد...
این در حالی بود که علی بابا،در طبقه ی پایین مهمان خانه،منتظر مشتری بود و جز چند مگس،جنبده ای وجود نداشت.


[url=http://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2115/c29]هری پاتر و شاهنامه(به دست آمده ا�


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۶
#29

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
پرتوی نقره فام ماه،سراسر مشرق را فرا گرفته و سعی بر آن دارد تا با انوار زرین خورشید که از مغرب بالا می آیند، مبارزه کند.مه نیز بر دره ی ژرف پیش رو فرود آماده و سفره ای از ابر را بر صخره های دو یال کوهستانی،گسترده است.
-من اینجا بس دلم تنگ است.و هر سازی که میبینم بد آهنگ است.

صدا از پشت بوته ای می آید که در سه متری من قرار دارد.بوته ای به بلندای یک متر و نیم و برگ هایی سراسر سبز.حال که حدود دو متر به آن نزدیک شدم؛چهره ی پیرمردی با ریش و موهای نامرتب و صورتی چروکیده نمایان است.به نظر جز نشستن و آواز خواندن ؛ از دستش بر نیاید و شن های ساعتش رو به پایان است.
پارچه ای کثیف و مشکی بر روی پاهایش قرار دارد و از زانو تا کف پایش را پوشش میدهد.شاید رداییست که پیرمرد میپوشد و اینک به دلیل گرمای هوا......نه...اصلا هوا گرم نیست.سرما ناجوانمردانه خود را از میان سه پیراهنی که پوشیده ام به درون کشیده و پوستم را مورد نوازش قرار میدهد.عجیب تر از همه اینکه، پیرمرد پیراهن آستین کوتاه بر تن دارد.و دستان پر مویش تا مچ،بیرون از پوشش هستند و فقط مچ دستانش در میان همان پارچه ی سیاه پنهان شده.
من:سلام
پیرمرد با سستی سر خویش را به سویم حرکت میدهد.
نگاهش.....آتشی پنهان.....غرور یک جوان و خرد یک فرهیخته.....این چشم ها به او تعلق ندارند....از کجا آنها را دزدیده ای؟
چرا نتوانستم جلوی خودم را بگیرم؟....هیچ وقت تا این حد عصبی نشده ام...اما...چشمانش...
پیرمرد:از هیچ جا..ما هر آنچه را که بخواهیم بدون دزدی به دست می آوریم....در دنیای ما عده ای نمیدانند که دزدی چه معنایی میدهد...تو نباید اینجا باشی....به دنیای خودت بازگرد.....به دنیای قوانین و فرمول ها
من:اینجا کجاست؟شما که هستید؟

پیرمرد با بی تفاوتی سرش را پایین میاندازد و به خواندن ادامه میدهد.
-بیا ای همسفر برخیز،برخیزیم.زمین زشت است و نفرت خیز.
-بیا ره توشه برداریم.قدم در راه بی برگشت بگذاریم.

صدایش حالتی مبهم دارد گویی مخاطبش را در مقابلش میبیند و میدانم که ذره ذره ی ذهنش، نثار تفکر به فردیست که از نظر من پنهان است.هرچه هست با نوای غریبش مرا جذب میکند.به کنارش میروم و چهارزانو بر روی خاک و پشت به درخت مینشینم.
و باز میخواند:
-ببینم اسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
الان که دقت میکنم،آسمان اینجا آبی نیست.شاید همینک رنگین کمانی بزرگ بر فراز سر ما قرار دارد.اما اثری از نمناک بودن خاک و بارش باران نمیبینم.کدامین قطرات باعث شکست نور و به وجود آمدن این رنگ ها میشوند؟
و باز هم ناخواسته، سوالم را با صدای بلند پرسیده بودم.

پیرمرد:در دنیای ما قوانین و فرمول ها جایی ندارند.به همین بوته ای که در پشت سرت هست دقت کن.میوه های بلوط را نمیبینی؟...ریشه اش خاک را به نبرد دعوت کرده و موفق شده تا قلب آن به پیش رود.حال آن بوته را ببین.
با سر به سمت راست خودش اشاره میکند.
پیرمرد:بوته ای به بلندا و در قامت درخت بلوط،اما سست ریشه و آماده برای سقوط.
حرف هایش به پایان نرسیده که ناگهان نسیمی ملایم ، در مقابل چشمانم،بوته را به زمین میاندازد.

پیرمرد:بیا ره توشه برداریم.قدم در راه بگذاریم.کجا؟هرجا که پیش آید
ناگهان از جای برخاسته و آن پارچه ی تیره را همچون چادری که زنان به سر کنند،بر روی خود میاندازد و به سمت عمق دره میرود.
...مو بر بدنم سیخ شده .نباید فریاد بکشم.او سم داشت.پاهایش به شکلی غریب از رشد کردن بازمانده و دستانش نیز همانند سم بودند.چه موجودی این چنین است؟
باید چشمانم را ببندم.باید تا دور شدن او ،از نگاه کردن به اطراف،خودداری کنم.
پیرمرد:بیدار شو.با من بیا.تو بدون اجازه وارد این سرزمین شده ای.

با گیجی چشمانم را باز میکنم.چوب های خشک، با تق تقی خاص در شومینه ی دیواری میسوزند و باد از میان پنجره ی باز به درون اتاق آمده و ورق های کتابی را که در کنار پنجره قرار دارد؛به جنب و جوش مجبور میکند.
من تصویر خودم را در جام مقابلم به وضوح میبینم
و میخوانم:در این مهمان خانه ی خاموش و دور افتاده و خلوت
تن تنها نشسته،نرم نرمک باده مینوشم.
کم و کم کم
من و خلوت،
لبی تر میکنیم آهسته و نم نم.
---------------------------------
شعر های این پست، از اشعار مهدی اخوان ثالث هستند(کپی رایتش بود).البته سه چهارتا شعر رو با هم مخلوط کردم.بعد چند خطش رو توی پست نوشتم.


ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۳ ۱۴:۳۹:۳۹

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۰:۱۲ شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۵
#28

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
«کتاب هایی هست که آدم روی نیمکت,نشسته میخواند,پشت میز تحریر دبستانی.
کتاب هایی هست که انسان در راه میخواند.
کتاب هایی نیز هست که من در دلیجان خوانده ام و ته انباری های قصیل.
برخی را برای اینکه آدمی باور کند که روحی دارد,و برخی دیگر را برای نومید ساختن روح.
برخی دیگر هست که انسان بدست نمی آورد,جز در کتابخانه های خصوصی.
و برخی دیگر که ستایش بسیار یافته اند از بسا منتقدان نافذ.
برخی دیگر هست که در آن ها جز مسئله ی تربیت زنبور عسل نیست و عده ای گمان میکنند اندکی تخصصیست.
و برخی دیگر که در آن طبیعت چنان مورد بحث است که پس از خواندن دیگر نیازی به جست و جو نیست.
برخی دیگر هست که مردان فرزانه را تحقیر میکند و در مقابل,کودکان خرد را به هیجان می آورد.
برخی دیگر هست که "منتخبات" نامیده میشود و در آن هرچه را که در در هر باب بهتر گفته شده,جمع کرده اند.
برخی دیگر هست که میخواهد شما را به دوست داشتن حیات وادارد.
و برخی دیگر که نویسنده اش پس از آن خود را کشته.
برخی دیگر هست که تخم کین میپراکند و همان را میدرود که کاشته.
و برخی دیگر که انسان وقتی میخواند ,انگار درخشنده و آکنده از جاذبه اند و دلپذیر از تحقیر.
و برخی دیگر که انسان هم چون برداران معصوم تر ,عزیزشان میدارد و بسیار بهتر از خود ما زیسته اند.
و نیز برخی دیگر با رسم الخط های عجیب که انسان نمیفهمد.ولو بسیار تتبع کند.
ناتانائیل,آخر کی همه ی کتاب ها را خواهیم سوزاند!
برخی دیگر هست که چهارپول نمی ارزد.
و برخی دیگر که بهای معتبری دارد.
برخی دیگر هست که از شاهان و شهبانوان سخن میراند و برخی دیگر,از مردمان بسیار فقیر.
ناتانائیل آخر کی همه ی کتاب ها را خواهیم سوزاند؟
برای من خواندن اینکه شن ساحل ها نرم است کافی نیست:
میخواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند.معرفتی که قبل از آن احساس نباشد برای من بیهوده است.»


برایم خواندن کتاب ها بیهوده بود.این آخرین کتاب را نیز به درون آتش انداختم.تمامش به خاکستر تبدیل شد و تنها صفحه ی چرمی اول آن باقی ماند و چند کلمه که بر آن نقش بسته بود.
آندره ژید-.....
جلال آل احمد-.....

وسائل سفر آماده بود.خانه ام را فروخته بودم و ساکنان جدید تا ساعتی دیگر از راه میرسیدند.
برایم نشستن در گوشه ی اتاق و نگریستن به اراجیف مکتوب نه تنها کافی نبود,بلکه عشقم را به تجربه کردن بیشتر میکرد.
من نمیتوانستم خدایی را تصور کنم.باید خدا را میدیدم.
خود را به راه سپردم و عهد کردم که برای دیدن او هر خطری را تحمل کنم.

به اولین شهر رسیدم.مردمی لوچ با پوست سوخته بر اثر آفتاب, ساکن آن بودند.
پرسیدم:خدا کجاست؟
گفتند در بالای سرت.و در حالیکه دست را سایه بان چشمان خود قرار داده بودند به خورشید اشاره کردند.
سری تکان دادم و با تاسف از شهرشان خارج شدم.

به دومین شهر رسیدم.
مردمانی با پوست سفید و سر های بدون مو به دیدنم آمدند.لباس هایی از جنس ابریشم بر تن داشتند و سنگ هایی غریب بر لباس خود معلق کرده بودند.
پرسیدم :خدا کجاست؟
گفتند:در بالای آن کوه عظیم.
در تمام مسیر چرخ هایی قرار داشت که با ریزش آب میچرخیدند و در هنگام چرخیدن نوایی را تولید میکردند.پله های سنگی صعود به قله ی کوه را سرعت میبخشید .
پس از ساعت ها پیاده روی به بالای کوه رسیدم.اما خدایی وجود نداشت.در زیر گنبد طلایی مجسمه ای از سنگ سفید قرار داشت و بر گردن آن مدال هایی از طلا و نقره آوند کرده بودند.
زشت ترین ساخته ی بشر را در آن جا دیدم.چروکی از خشم بر چهره ی مجسمه افتاده و تا سر بی مویش ادامه یافته بود.چشمانی همانند بادام و لبهای بسیار بزرگ.
از مجسمه دور شدم و منتظر خدا ماندم.ناگهان مردی به روبه روی گنبد رسید و پیشانیش را بر خاک مالید.و رو به مجسمه فریاد زد:
-خدایا مرا ببخش

از خدایی که ندیده بودمش ,خواستم که جهل او را ببخشد و دوباره به راه افتادم.
........

در این هفت سال سفر ,خدایانی را دیدم که از من محتاج تر بودند و انسان هایی را دیدم که جان خدایان در دستانشان بود و باز هم او را قدرتمند میدانستند.اگر من جای آن ها بودم این خدا را قطعه قطعه میکردم و به خاک میسپردم.
چند روزیست که به اینجا آمده ام.به مهمان خانه ای که در قلب امپراتوری تاریکی بنا شده و بیرون آن بر خلاف داخلش سراسر دهشت و وحشت است.
داشتم خاطرات سفرم را مینوشتم.شب از نیمه گذشته بود و چوب های موجود در شومینه ی مهمان خانه نیز کم کم به خوابی عمیق فرو میرفت.ناگهان بر روی میزی در انتهای سالن ,کتابی را دیدم.
هفت سال از آخرین کتابی که سوزاندم گذشته بود و اینک نیز تصمیم انجام همان عمل را داشتم.
به کنار آن میز رفتم و کتاب را باز کردم.در زیر نور کمرنگ شمعی که بر روی میز قرار داشت ,این جملات خودنمایی میکرد:
«و تو نیز ناتانائیل شبیه کسی هستی که برای راهنمایی خود,بدنبال نوری میرود که بدست خویش دارد.
بهر کجا بروی جز خدا ,چیزی را دیدار نمیتوانی کرد.خدا همان است که پیش روی ماست»
کتاب را بستم و به میان آتش شومینه پرتاب کردم.
----------------------------
یه کم طولانی شد
اون داستان قبلی رو هم به زودی کامل میکنم.هرچند میدونم فقط خودم خواننده اش بود


[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.