فرداي آنروز تالار اسليترين !- سلام لردي جون !مي شه موهاي منو رنگ كني ؟
- كروش.... نه ببخشيد . باشه !
جوليا با خوشحالي برد را به طرف اتاق خود كشيد و در را بست ...
اندروميدا با حالتي ناباورانه گفت : يعني اون خود ارباب بود ؟
بليز : اره مگه نمي دونستي ارباب اين يه هفته هر چي بهش بگيم انجام مي ده . اون اگه اين يه هفته خوب نباشه از هفت ي بعدش ...
بلا : ديگه از هفته ي بعد همه رو عذاب مي ده ! بعدا به حسابت مي رسم بليز
... دو ساعت بعد ارباب به صورت بي حال از اتاق جوليا بيرون مياد و رو به همه مي گه : تموم شد . من بايد برم كار دارم .
اندروميدا به سمت ارباب حركت مي كند و مي گويد : ارباب مي شه صورت منو آرايش كنين ؟ بايد برم يه جايي !
ارباب : چه غلطا كه ...
سيبل از آنطرف تالار فرياد مي زند : ارباب مگه يادتون رفته ؟
ارباب : نه يادم نرفته . باشه بريم اندروميدا !
اندروميدا او را به طرف اتاق خودش مي برد و رد را مي بندد ...
... حدود 45 دقيقه بعد ارباب بي حال تر از قبل وارد تالار مي شود و به سمت در خروجي مي رود . در را باز مي كند و شروع به قدم برداشتن مي كند كه صدايي او را غافل گير مي كند .
- ارباب سلام . چطوري ؟ خوبي ؟ چوبي ؟ توري ؟
- منو مسخره مي كني ؟ كرو ... آها يادم رقته بود .
- خب ارباب مي خواستم بگم مي شه امشب پيش من بخوابين ؟
- من ؟ ... چي بگم آخه ؟ باشه ! اينم به خاطر تو مانتي ! ولي مانتي كه پيش بلا و رودلف مي خوابه ! بدبخت شدم . اونا تا صبح بيدارن
مانتي : ممنون ارباب . خيلي خوشگلي تو !
ارباب : چي ؟
ملت :
ارباب بليز را صدا مي كند و تا شروع به صحبت كردن مي كند بليز مي گويد : اربا مي شه اين نامه رو تا جغد دوني ببرين ؟
ارباب : مي خواستم برم همونجا گفتم اگه نامه اي داري ببرم !
بليز : ممنون . اينا ليست وسايليه كه براي عروسي مانتي و گلي لازمه هستش !
بلا : بليز جون اينا رو كه نبايد بخريم . پول اينا رو مي خواي از كجا بياري ؟
بليز : از تو مي گيرم !
بلا : چي ؟
بليز : يادم نبود كه ما بايد از دانش آموزان وسايلو قرض بگيريم . ارباب نامه رو بده من !
ارباب نامه را به او داد و به راهش ادامه داد . در راه به بارتي بر مي خورد كه در حال صحبت كردن با سلسي است و بارتي سلسي را دك كرده و به ارباب مي گويد : ارباب من مي خوام زن بگيرم . مي شه يه زن خوب براي من پيدا كنيد ؟
ارباب : چي ؟ مگه من اينجا دفتر ازدواج دارم ؟ آودا ... اوهو ! باشه يكي رو برات سراغ دارم . باهاش صحبت مي كنم . من برم ديگه . كاري نداري ؟
بارتي : نه فقط دم رات اينم بنداز توي سطل آشغال .
ارباب از روي بيچارگي آشغال بوگندو را از بارتي گرفته و به درون سطل مي اندازد .
فرداي آنروز تالار اسليترين !... اين داستان ادامه دارد !
خيلي بي ناموسي نوشته بودي..درسته بي ناموسي مجازه ولي با اشخاص درون سايت و تا اين حد سعي كن شوخي نكني.دفعه ديگر پستت پاك ميشود.
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۷ ۱۱:۳۵:۱۶