هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
اصلیت هری پاتری (4) : هری پاتر و مسابقه‌ی منفعت

راوی : همانطور که میدانیم رولینگ بعد از آنکه ثروت بسیاری را بدست آورد ، توسط عده‌ی زیادی از سود جویان مورد حمله قرار میگرفت . از جمله این سودجویان خبرنگاری بود که ادعا داشت از تمام زندگی رولینگ باخبر است و راز زندگی او را می‌داند . خبرنگاری که بعد از مدت کمی از تصمیم خود مبنی بر افشای راز منصرف شد و برای آنکه ننگ توهینی را که به رولینگ زده بود را تحمل نکند خود را از دید جهانیان پنهان کرد .
آنچه میخوانید حقیقت ماجراست ...

تکلیف کلاس .

خانه‌ی رولینگ

استرجس : باید هر چی میخواد بهش بدیم ...
جوان : این چه کاریه خب . بهترین کار اینه که ذهنش رو تغییر بدیم .
استرجس : ولی ما که نمی‌تونیم همچین کاری بکنیم . ظرف چند ثانیه با عنوان جادوی غیر قانونی توسط وزارت گیر میفتیم .

جوان ( رولینگ ) بر روی کاناپه ای در کنار آتش نشسته بود و همسر خود ، استرجس را که مسیری کوتاه را پیش روی او قدم زنان طی میکرد را می‌نگریست . استرجس خیلی سراسیمه بنظر می‌رسید ، طوری که حتی نمی‌توانست لحظه ای در جای خود آرام بگیرد.

جوان نیز چندان حال خوشی نداشت ، گرچه مانند همسرش تکاپوی خاصی در او دیده نمی‌شد اما در دلش آشوبی بود که برگرفته از نامه ای بود که چند ساعت قبل به دستش رسیده بود . نامه ای که در آن خبرنگاری او را تهدید کرده بود که اگر مبلغ هنگفتی را به حساب او واگذار نکنند رازی از زندگی رمزآلود او را فاش خواهد کرد . خبرنگاری که به گفته‌ی خود جوان در گذشته نیز این کار را تکرار کرده بود اما این بار چیزی فراتر از دفعات قبل بود ، زیرا این بار جان شوهرش نیز در خطر بود .

جوان : می‌دونستم بازم این کار رو میکنه . چیزی نیست فقط پول میخواد .
استرجس : ولی این بار منم هستم . اگه فهمیده باشه که من کنار توام دیگه نمیشه کاری کرد . خیلیا دنبال من هستن.
جوان : تقصیر این وزارتخونه‌ی مزخرفتونه ... احمق‌ها بهش درجه جادوگری دادن . اونم برای اطلاعاتی که من بهش دادم ... کاری که من براش انجام دادم ...
استرجس : آخه چطوری تونسته تو رو شناسایی کنه ؟
جوان : خیلی وقته دنبالم بوده ولی من نفهمیدم تا نامه‌ی اول که ازم خواست توی نمایشش کمکش کنم ...

فلش بک

دو سال قبل

جمعیت بسیاری به طرف چادر بزرگی که در انتهای جاده برپا شده بود حرکت می‌کردند . هیاهوی بسیاری در بین آنها برقرار بود . همه‌ی آنها آنجا جمع شده بودند تا برنامه‌ای را ببینند که قرار بود توسط اسمیت ویندرتن اجرا شود . فردی که ادعا میکرد قدرت جادویی دارد و به آن حد از علم رسیده است که می‌تواند از آن نیز فراتر رود .

در میان جمعیتی که در آنجا جمع شده بودند ، افرادی با لباسهای عجیب و غریب دیده می‌شدند که نظر دیگران را به خود جلب کرده بودند اما خود آنها چیزی را از این نگاههای مشکوک احساس نمی‌کردند. افرادی که سه تن از سران وزارت بوده و به دلیل گفتگویی که شب قبل از نمایش وزیر با اسمیت صورت داده بود آنجا حضور داشتند .

گفتگویی که عده‌ای از منتقدین وزیر آن را منع کرده بودند اما خود وزیر اعتقاد داشت در این جلسه قراردادی را تنظیم خواهد کرد که به نفع روابط مشنگ ها و جادوگران خواهد بود . بهمین خاطر سه نفر جمعیتی را که به آنها زل زده بودند را پیموده و به طرف جایگاه تماشاچیان حرکت کردند .

تماشاچیان منتظر شروع نمایش و به روی سن آمدن اسمیت بودند اما گویی در اتاق اسمیت وضعیت به گونه‌ای دیگر بود .

اسمیت : جرات داری این کار رو بکن . میدونی خیلی راحت میتونم همین سه نفری رو که بین تماشاچیا نشستن بندازم به جونت .
جوان : ولی اگه من جادویی کنم سریع من رو شناسایی میکنن .
اسمیت : هیچ شناسایی در کار نیست . اینجا یه نفر ناشناس داره جادو میکنه و اونم منم . وزارتخونه هیچ شکی به این کار نمیکنه .
جوان : اما این کار خیلی برای من سخته ...
اسمیت : سخت یا هر چی ... وقتی من چادر رو روی قطار انداختم تو غیبش میکنی .

اسمیت این جمله را گفت و از اتاق به داخل چادر رفت . هلهله ای در بین تماشاچیان برپا بود . اسمیت به هر طرف تعظیم میکرد و برای آنها دست تکان می‌داد . مخصوصاً برای تماشاچیان خود تعظیم بلند بالایی کرد . می‌دانست که اگر همه چیز بر وفق مراد پیش رود او می‌تواند نشانی را که دیشب وزیر به او قول داده بود را دریافت کند ، نشان مشنگی که جادوگر شده بود .

اکنون وزیر در صفوف تماشاچیان نشسته بود . حتی خود او نیز می‌دانست که قولی گزاف را به اسمیت در دیدار دیشب داده است . اما با توجه به شرطی که با عده ای از جن ها بسته بود و پولی که از این راه بدست می‌آورد نمیتوانست از اینکار منصرف شود . شرطی که چندی پیش به ثبت رسانده بود .

در طرف دیگر سالن جنهایی قرار داشتند که برای در نظر گرفتن شرایط موجود با لباسهای مبدل به آنجا آمده بودند . شرایطی که باعث می‌شد پول بسیاری نصیب آنها شود اگر اسمیت نمی‌توانست کار خود را با موفقیت انجام دهد و در نظر هیچ یک از آنها این کار اصلاً عملی نبود که یک مشنگ کارهای جادویی انجام دهد .

همانطور که تماشاچیان مختلف در افکار گوناگون خود غرق بودند ، پارچه‌ی بزرگی بر قطار ِ حاضر در چادر کشیده شده بود و اکنون زمان آن رسیده بود که اسمیت با خواندن طلسمایی ، چادر را برداشته و جادوی خود را به اتمام رساند . چند قدم به طرف قطار حرکت کرد ، اما قبل از آنکه به آن برسد نگاهی به پشت خود کرد و بعد از آنکه سر خود را برگرداند بی وقفه چادر را در دستانش گرفت و آن را کشید و آنچه که باید انجام گرفته بود ...

آنچه بوقوع پیوسته بود همان تصویری بود که وزیر در روزنامه های فردا در ذهنش انگاشته بود . تصویری که او را فردی نشان می‌داد که به فکر روابط میان جادوگران و سایر ملل است در صورتی که او بر روی این نمایش جادویی شرطی به قیمت کل دارایی وزارت بسته بود .

پایان فلش بک


استرجس : و تو این کار رو برای او انجام دادی و اسمیت نشان جادوگری دریافت کرد ؟
جوان : آره ... آره ... ولی به لطف وزارت سحر و جادوی ...

اشک از چشمان جوان سرازیر شده بود ، طوری که دیگر نمی‌توانست خود را کنترل کند و دستانش را بر روی صورتش گذاشت و بلند شد تا از آنجا دور شود . بنظر می‌رسید که دوست دارد تنها باشد ، شاید در تنهایی می‌توانست خواسته‌‌ی آن مرد رذل را بررسی کند . هر چه بود درخواست ِ او اینبار بسیار راحت تر از دفعه‌ی قبل بود ، پول در برابر انجام جادو خیلی کم هزینه تر بود . مخصوصاً آنها که دیگر یکی از پولدارترین خانواده‌های لندن بودند . شاید همین شایعه پولداری آنها بود که او را بدین جا کشانده بود .

جوان در حال رفت به اتاق خود بود که استرجس دست او را گرفت و او را بر روی صندلیش برگرداند .در چشمانش اعتماد خاصی موج میزد ، گویی تصمیمی بزرگ را گرفته بود ...
استرجس : براش بنویس بیاد پولش رو بگیره ، فکر کنم بهترین زمان ، بازی جام جهانی باشه ، جایی که خیلی از مرگخوارای قدیمی که از مشنگ‌ها منتفرن آنجا جمع میشن .



راوی
: همانطور که رولینگ در کتاب چهارم خود آورده است ، عده ای از مرگخواران بعد از بازی جام جهانی هیاهویی برپا می‌کنند که در آن به آزار و اذیت عده ای مرگخوار می‌پردازند ، در این بین استرجس که ماسکی همانند آنها زده است وارد جمعیت آنها می‌شود و اسمیت را در جرگه‌ی مشنگ ها نگاه می‌دارد .
با این تفاوت که مرگخوار قلابی برخلاف دیگر مرگخواران گروگان خود را بعد از نمایش به قتل می‌رساند .


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
وزارت سحر و جادو - لندن

- جناب وزیر دراک ، آنیت پشت خط هستند ! میخوان با شما صحبت کنند .
- وصلش کن به اتاقم به بروبچز هم بگو هیچ کس حق نداره بدون در زدن وارد اتاقم شه ، اوکی ؟
- اوکی ولی همیشه همین طور بوده وزیر دراک !

وزیر دراک، جوانی مو بور و خوش تیپ و هندسام و این ها وارد اتاق وزیریش شد.اتاقی دایره ای شکل و خالی. حالا بیاد گوشه ای از اتاق می نشست! اما، اتاق گوشه نداشت... وزیر از اتاقش بیرون دوید و به سوی میز معاونش رفت.

- این اتاق چرا گوشه نداره ؟
- گوشه داره قربان . خب می خواید عوضش کنیم ؟
- نه خیر ؛ گوشه بذارید !

دراک وارد اتاق میشه و به سمت تلفن اتاقش میره تا با همسر عشق و لاو اینا بترکاند !

- سلام بر نوگل باغ گل های جادویی ِ من !
- ،اه ، اقا این چه طرز صحبت کردن هست! منزل آقای رحیمی *؟
- اوا، آنیت جیگره دلبرم.. صدات چرا مثله مردها شده؟ بوقی داری اذیت میکنی؟ امشب حسابتو میرسم!

ناگهان صدای فریادی شنیده میشه و دستی از درون تلفن که جای دهن هست بیرون میاد و یقه ی دراک رو میگیره . سپس اون رو از داخل تلفن میکشه به سوی خودش . سپس دراک به علت گولاخی خودش ،اون طرف رو از تلفن میکشه تو دفترش!

لحظه ای بعد - دفتر وزیر

دراک:
مرده:
دراک:
مرده:
دراک:
مرده:

و هر دو منفجر میشوند! سپس دراک با مهربانی ساختگی شروع به صحبت میکنه.

دراک: بوقی تو کی هستی؟ به نظر نمیرسه که جادوگر باشی؟
مرده: اسم من اسمیت هست. من خیلی خوشحال هستم که پیش شما هستم، لاو هرمیون! اینم آی دیه فرندشیپی من هستش: ---- Esmith_gfBAzZ
دراک: اه بوقی من این آی دی رو ادد کرده ام تازه باهاشم چتیدم تازه وب ِ بد بد هم دادم بهش! فکر کردم دختره!
اسمیت: وای،اون تو بودددددددددددددی! ایول! نه من پسر بودم، اشگلت کردم!

دراک و اسمیت که آشنا در میان همدیگر رو در آغوش میکشند. سپس دراک چوبدستی اش رو به سوی دماغ اسمیت میگیره !

- تو از کجا تلفن من رو آوردی؟
- آهان! خوب شد گفتی. اممم، من در واقع داشتم توی خیابون راه میرفتم که یک خانم دافی به نام آنیت پرید جلوم گفت به عنوان یه کاره ی وزیر سحر و جادو من رو دعوت میکنه به اینکه جادوگر بشم. میدونید که من حقیقات زیادی راجع به شما کرده ام. حالا من آماده ام که این افتخار نسیبم بشه!
- از کل حرفت یه چیز رو فهمیدم : اینکه آنیت جلوت در اومده بود!

....

اتاق تبدیل ماگل به جادوگر (!)

- پس حواست باشه، چوبدستی ات بیست و نه سانت و از چوب گردو و مایه ی دماغ غول هست. این جدید ترین ورژن چوبدستیه! تو نمیتونی با این سنت بری هاگوارتز بنابراین خودم یک معلم برات گذاشتم.

و دستش رو به سوی بارتی کراوچ دراز میکنه.
- ایشون ماگل شناس عصر ما هستند. میتونه کمکت کنه!

خانه ی ریدل - اتاق لرد

بارتی روبروی لرد ایستاده بود و با نگاه های لرد از جا میپرید (!) منتظر لحظه ای بود که لرد به حرف بیاید. به خاطر ذیق وقت، لرد دهنش رو زودتر باز کرد.

لرد: خب بوقی، گفتی ممکنه خطرناک باشه؟
بارتی: ارباب هنوز هیچی نشده میخواد محفلی شه! تازه مخ مدیرارو زده که ناظرش کنن! ( )
لرد: هممم، باید ترتیب کشتنش رو بدیم! این عاره که یک ماگل بیاد توی دنیا ما و تازه ناظر هم بشه و محفلی هم بشه. قدرت جادویی اش از کل مرگخوارای من هم بیشتر باشه!
بارتی: ارباب کی بیخ بیخش کنم؟
لرد: فعلا منتظر پلن ِ بی باشید! خودم حسابش رو میرسم..!

اتاق مهمان وزارت خانه

زنی قد بلند و لاغر با بینی مثل بینی مار و چشمانی سبز رنگ روبروی در اتاق "666" ایستاده بود. لبخندی بی نمک و زورکی زده بود و منتظر رفتن کارمند هتل وزارت بود.

- ممنون آقا.
- اممم، ببخشید خانم. من شما رو جایی ندیده ام؟
- نه خرس! گم شو.
- ببخشید خانم، میشه من شماره ام رو به شما بدم؟
- !

مامور با دیدن چهره ی زن فرار میکنه. زن نگاهی به بالا پایین ِ راهرو میندازه و سپس کلاه گیس بورش رو برمیداره و اولین برق زده میشه! که مربوط به بازتاب نور در کله ی کچلش بوده. سپس تمام رژلب رو پاک میکنه و لبان سفید و بیرنگش پیدا میشه. لنز های سبز که چشمان قرمزش را پوشانده بود نیز روی زمین افتاد.

ولدمورت روبروی اتاق ایستاده بود و با بی رحمی زیر خنده زده بود.

غیژژژژ.. غیژژژژ ( افکت باز شدن در )!

- کی اونجاست؟ لوموس!
- من هستم. وزیر دراک!
- وزیر دراک.. جیـــــــــــــــــــغ! تو کی هستی؟ جیـــــــــــــــــغ! تو چرا شبیه کرم های فلوبر هستی؟ جیـــــــــــــــــغ!

لرد که از شنیدن این حرفهای توهین آمیز بسیار ناراحت شده بود چوبدستی اش را به صورت ضربه ای حرکت داد.
- کروشیو!
-اکپلیارموس!
- برو باو، سکتوم سمپرا !

ورد به اسمیت برخورد و اسمیت در آغوش باز لرد افتاد. خون ها روی صورت لرد پاچید.
- آوداکداورا !

نوری سبز رنگ دیده شد و سپس؛ پیکر خونی مالی ِ اسمیت دراز به دراز روی زمین پخش شد.

چند روز بعد - مراسم خاک سپاری

- اههه اههه! خیلی جووون خوبی بود.. داشت جادوگر میشد...آقامون دلبر بود ...! اههه .. اوهووو.. داشت ناظر میشد...اوهووو .. حالا جاشو میده به کی؟... اوهو.. میده به من!...اوهووو اوهوو.. خیلی مرد شریفی بود...اههه! آخ جون ... اهههه، مرد!

براتی کراوچ اولین بیل خاک را روی اسمیت ریخت و با لبخند پلیدی دور تر شد.

زیر نویس: با تشکر از کلانتری 106 ِ لندن ! برای جمع آوری اراذل و اوباش! (!)!

*: آخه هر وقت یکی زنگ میزنه خونه ی ما اشتباه گرفته میگه منزل آقای رحیمی!


[b]دیگه ب


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
جلسه هفتم ماگل شناسی


بگیر بشین بچه!عجب گیری کردیما! جلسه آخر کاری نکن منم تو کلاسم مث بقیه همتونو بکشما! این تنها کلاسیه که کشته نداده تا الان

بارتی نگاه استکبارانه ای به جیمز کرد و سپس بسوی تخته رفت:
برخورد ماگل ها با جادوگران
-همون طور که میدونید،ماگلها از وجود جادو و جادوگران خبر ندارن.یا حداقل،ما فکر میکنیم که خبر ندارن. ولی تفکرات ماگلها در مورد ما چیه؟
خب اگر در زندگی ماگلها دقت کنید،میبینید که ماگلها،البته بعضیاشون،از جادو خوششون میاد.اما چون وجود نداره اونو در جاهایی مثل کتاب یا بازیهای رایانه ای نشون میدن.مثلا کتابهایی مثل کتاب دلتورا که در مورد قدرت جادویی یک کمربنده یا بازیهای کامپیوتری که در مورد این کتاب هستش.

بارتی مکث کوتاهی کرد و سپس ادامه داد:
ولی بعضی از ماگلها هم هستن که از این جور چیزها خوششون نمیاد و دارن سعی میکنن حتی کتابها و تمامی چیزهایی که مربوط به جادو و جادوگری میشه رو ممنوع کنن.برای همین،ما در دنیای جادویی،ماگلها رو به دو دسته تقسیم کردیم:
دسته اول اسمشون مثبتگرایان و دسته دوم منفیگرایان هستن.

بارتی دست از صحبت کردن برداشت و دوباره به سمت تخته رفت. چوبش را از ردای دراز و سبز رنگش دراورد و سپس دو کلمه "منفی گرایان" و "مثبت گرایان" را بر روی تخته نوشت.سپس،رویش را به سمت دانش آموزان کرد و با صدایی گرفته گفت:
یکی از مثبت گرایان جادو که حتی میگفت جادو وجود داره،آقای اسمیت ویندرتن بود که کتابها و مقالات زیادی در مورد جادو نوشته بود.ایشون حدود 30 سال در مورد جادو تحقیق کرد و سر انجام،به دلیل این که خیلی به جاوگران و جادو علاقه داشت و احترام زیادی میگذاشت،وزارت خونه تصمیم گرفت وی رو جادوگر کنه.اما ایشون چندسال بعد،بدست مرگخواران کشته شد.

بارتی به پرسی ویزلی چشمکی زد و با صدای بلند گفت:
تکلیفتون اینه که در مورد اسمیت ویندرتن مقاله ای بنویسید.لازم نیست از روز تولدش شروع کنید.میتونید بگید چطور جادوگر شد و چطور کشته شد.



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
امتیازات جلسه ششم ماگل شناسی

[spoiler=گراپ]28[/spoiler]

[spoiler=گابریل]30[/spoiler]

[spoiler=پیتر پتی پرو]30[/spoiler]

[spoiler=باب آگدن]30[/spoiler]

[spoiler=مری باود]29[/spoiler]

[spoiler=جیمز سیریوس پاتر]26[/spoiler]

[spoiler=چارلی ویزلی]29[/spoiler]

[spoiler=تد لوپین]29[/spoiler]

[spoiler=پیوز]30[/spoiler]

گریف:29
اسلیترین:شرکت کننده نداشت
هافل پاف:6
راونکلا:17


*لطفا پست دیگری زده نشه.جلسه بعدی تا چند دقیقه دیگه میاد.*



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
در مورد ماگل آزاری می نویسیم

دستش را در گلوی مرد مقابلش حلقه کرد ، مرد می توانست بوی تعفن را از دهان جادوگر حس کند ... عاجزانه ناله کرد : « تو رو خدا من رو نکش ! »

بلیز لبخند کریهی زد و گفت : « کارهای بهتر از کشتن هم وجود داره ! »

و سپس چوبدستی اش را به سمت مرد ماگل گرفت و زیر لب گفت : « ایناستور»

مرد فریادی زد و مقدار زیادی خون از بینی و گوش هایش سرازیر شد. جادوگر خنده وحشتناکی کرد و گلوی مرد را رها کرد. انها در کوچه تاریک و خلوتی بودند و بلیز که حوصله اش سر رفته بود قصد داشت چوبدستی اش را بار دیگر به ورد هایی پلید آلوده کند !

بلیز بلند شد ، مرد همچنان بر سطح آلوده زمین کوچه که با سنگفرش قهوه ای رنگی پوشیده بود افتاده بود و داشت خون ها را از روی لبش پاک می کرد ...

بلیز بار دیگر چوبدستی اش را جلو گرفت و بلند گفت : « کراشیو ! »
ماگل فریادی از درد و عجز کشید ، فریادی که نشان از دردی عمیق در بدنش بود ، فریاد گوشخراش و جان آزار !

بلیز بار دیگر خندید ، خنده ای که مو بر تن هر جنبنده ای راست می کرد و سپس دوباره چوبدستی اش را گرفت و گفت : « میخوام از یکی از ورد های محبوب دوست عزیزم استفاده کنم ! نظرت چیه ؟ سکتوم سمپرا ! »

کارد هایی نامرئی شروع به بردین بدن ماگل کرد ، مرد بی دفاع به گریه افتاد : « بسه ! خواهش میکنم بسه !»
نمی توانست درک کند ، جادوگری که مقابلش بود بی دلیل او را آزار میداد و این برایش غیر قابل فهم بود !

بیلیز لبخند کجی زد و گفت : « آره ، فکر می کنم بسه ات باشه ! آواداکداورا ! »

مرد ماگل نور سبزی را درخشان دید و ناگهان در خاموشی لذت بخشی فرو رفت : مرگ ...

بلیز خنده ابلهانه ای کرد و گفت : « احمق ! ... »

سپس چوبدستی اش را غلاف کرد و برگشت و از سمت دیگر کوچه تاریک بیرون رفت ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
تکلیف:در مورد ماگل آزاری رولی بنویسید(30 امتیاز)

- بیا عزیزم همینجا پارک کنیم، ببین چه با صفاست، هم سبزه، هم درخت داره، هم رودخونه داره!
- باشه جیگرم!

و بدین ترتیب دو ماگل دل داده ی قصه ی ما از ماشین پیدا شدند و بساط پیک نیک رو پهن کردد. خوراکی همه جوره موجود بود و پرندگان هم براشون آواز می خندند و نسیم ملایمی هم می وزید و خلاصه جو فرح بخشی بر رول حاکم بود.

- خانمی اون بسته ی چیپس رو مگه نیاوردی؟
- چرا باب، همینجا... هوممم... انگار جا گذاشتم!

چند دقیقه بعد:

- عزیزم میشه یه لیوان آب به من بدی؟

پووووووووووف( افکت بیرون ریختن محتویات دهان با فشار!)

- بهت گفتم آب بده یا آب شنگولی؟
- آب بود که....

ماگل نر! محتویات شیشه رو بو کرد و اول ابرو در هم کشید و بعد به حالت دو نقطه دی در آمد:

- حالا زیادم بد نیستا!
-

چند دقیقه بعد تر!

پِت پِت پِت ! (افکتی مجهول برای مرموز شدن رول)

- تو یه صدایی نمیشنوی؟
- چرا... یه صدایی میاد... انگار صدای موتور ماشینه!

هر دو با هم:

ماشین که مقادیری بالاتر پارک بود، خود بخود راه افتاده بود و کم کم به آنها نزدیک میشد... نتیجه آن شد که هر دو جیغ کشان از مسیرش کنار رفتند و ماشین هم در یک سرازیری سرعت گرفت و به سمت دره طی طریق کرد!

بر بالای یکی از درختان، فرد به جرج گفت:

- بزن قدش!
- تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۳:۱۰ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
- بوووم!خوش ندارم خواهرمو در حال راز و نیاز با کسی در انظار عمومی ببینم!
-
- قووورت!منظورم اینه که...جیییییغ!مــــامـــــان!بیا ببین لیلی داره چی کار میکنه!
-
- بوم!بوف!جیییغ!خرچ!گمشو از خونه ما برو بیرون پسره ی عجیب غریب!
چند ساعت بعد در یک پارک ماگلی
سوروس درحالی که آثار چنگ پتونیا رو روی دست و صورتش نگاه میکرد به لیلی گفت:تنبون ندیده مرلین!(در راستای هری پاتری شدن!) این خواهرتو و مادرتو... چه قدر خانوم های خشنی هستند!حالا می خوای چه کار کنی؟
لیلی پادمجون پای چشمش رو توی چوبدستیش نگاه کرد و گفت:راستش...من مامانم زیاد خشن نیست!امیدوارم بابام نفهمه!
- معلومه خونوادتم دوست ندارن با پسر اسنیپ ها بگردی!اصلا بهتره من و تو تمومش کنیم تا راحت به جیمی جونت برسی!
لیلی که صبرش تموم شده بود ، مشتی به شکم سوروس زد و با داد گفت:پسره بوفالو!پس تکلیف هری چی میشه؟!
- باز شروع کردی؟!از کجا معلوم دختر نباشه؟!
لیلی موهای سرخش رو از جلوی چشمش کنار زد و گفت:مثل همیشه!زود تر هری به دنیا بیاد من از شر این بحث ها با تو خلاص شم!
- باشه!بحثو عوض نکن!باید یه درس خوبی به این پتونیا ی تو بدیم!هستی؟
لیلی:چه جورم!گوشتوبیار جلو!
سوروس:چه کارم داری؟!
- بوفالو منحرف!می خوام نقشه رو در گوشت بگم!
فردا شب-اجرای نقشه کاملا محرمانه!
لیلی و سوروس وارد آشپزخونه شدن.پدر و مادر لیلی چند دقیقه قبل از خونه رفته بودن و پتونیا توی خونه تنها بود.اون از پله ها پایین اومد و لیلی و سوروس رو دید و گفت:لیلی؟دوست داری به بابا بگم با اون صمیمی شدی؟!
سوروس:ما میخوایم تو رو شکنجه بدیم پتونی!(اوج محرمانه!)
لیلی:منو ببخش پتونی!پپورتیوس!
پتونی:ججججججیغ!(جیمز سیریوس:نکته!حرف "ی" رو باید بکشید!)
پتونی : جییییـــغ!
- وینگاردیوم له بوق!
- آوداپولاردا!
- کروسیو!
بعد از اجرای ورد ها پتونیا که فکر می کرد رو به موته کف زمین افتاده بود و با دستاش گلوش رو گرفته بود و با چشم های باز به سقف نگاه میکرد و خلاصه فکر میکرد رو به موته که بعد از چند لحظه متوجه خندیدن سوروس و لیلی شد.
پتونیا:منو میزارید سرکار بوقی ها؟سوروس!می خوای به بابام بگم هری یا هلی کیه؟ترسو!
سوروس که برق خشم تو چشماش چشمک زد(!؟) دو جمله اول رو نشنیده گرفت و داد زد:به من نگو ترسو!
سپس بشکنی در هوا زد و صدایی مثل صدای کسی که توی لوله ی تنگ گیر کرده باشه در فضا پیچید.در یک عملیات ژانگولرانه چندین جانور نقاب پوش به اسم مرگخوار، دور پتونیا ظاهر شدند و چوبدستی هاشون رو به سمت بینی اون نگه داشتند.پتونیا هم که از رو نمی رفت دوباره فریاد زد:ترسوووو!فقط بلدی بشکن بزنی؟!
سوروس دست هاش رو به هم زد و گفت:بچه ها!وقت بازیه!
- کروشیو!
- کروشیو!
- سوروس بگو ولش کنن!تو حق نداری این کارو بکنی!
- گندزاده!
- نشونت میدم!کارت عروسیم با جیمز رو با جغد پیشتاز برات میفرستم!
- غلط کردم!لیلی!نــــــه!
پتونیا:


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
در مورد ماگل آزاری رولی بنویسید

- هوووی ماگل !
- هین؟
- میخوام آزارت بدم !
- چرا جادوگر بوقی؟
- چون معلمم گفته !
- آها باشه ، آزارم بده! چوب معلم گله !
- اوکی .

وینگاردیوم لویوسا توپ ماگل !

با فریاد جیمز ، توپ رنگارنگ بچه ماگل که ماگل هم به آن چسبیده بود به سمت جیمز حرکت کرد .

- وینگاردیوم لویوسا ، ای بوق به هر چی رولیدن زوریه ‍!
با حرکت چوبدستی جیمز ، توپ و ماگل هر دو در هوا معلق شدند .

ماگل : جیــــــــــغ!
جیمز : ادای منو درنیار !

ماگل که در هوا به توپش چسبیده و تاب میخورد با اضطراب جواب داد :

- ببخشید...
- !
-
- اکسیو توپ ماگل !

و اینگونه شد که توپ ماگل همراه با خودش با سرعت به سمت جیمز هجوم برده و با جاخالی وی به دیوار محکم و سیمانی پشت سرش برخورد کردند .

تق !!!

توپ و ماگل محکم بر روی زمین افتادند ، جیمز با چهره ای خشمگین و عبوس نزدیک شد ، چوبدستیش را به سمت ماگل نشانه گرفت ،

- هیچ وقت ، در حضور من ، ادای منو درنیار ! کروشیو!
ماگل به خود پیچید : جیـــــــــغ !
- گفتم جیغ نکش ! کروشیوتر !
- جیــــــــــغ تر!
- عهه! کروشیو کروشیو کروشیو !
- جیغ ! جیغ ! جیغ !
- اه! آواداکداورا بابا !
- جیــ....

عجب جادوگر سیاهی بودم من ! برم مرگخوار شم !



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ جمعه ۸ شهریور ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
بلند ترین و مجلل ترین ساختمان انگلستان محل زندگی اشراف زادگان بسیاری بود که هر یک خود را از اقوام پادشاه و ملکه انگلستان می‌دانستند . قصری وسیع و زیبا که در بالاترین و معتدل ترین قسمت این سرزمین واقع شده بود . اطرف قصر را بهترین و چابک ترین سربازان سلطنتی فرا گرفته بودند تا از پادشاه انگلستان – سرور خود – دفاع کنند .

سربازانی که آنقدر شجاع و دلیر بودند که حاضر بودند جان خود را برای افراد داخل قصر فدا کنند . بنظر میرسید که عبور از این افراد برای هر فردی بسیار سخت بوده و یا غیر ممکن باشد اما در آن لحظه دو نفر با شنلی نامریی که بدن آنها را از دید سربازان پنهان میکرد از میان این افراد در حال گذر بودند و هر از گاهی به صورت پنهانی آنها را مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند.

مری : آهان … بزار شمشیر این یکی رو بکنم توی ( به علت مسائل اخلاقی سانسور شد !)
مرینا : این چه کاریه مری ؟ از آن اول که اومدی دو تا شمشیر رو غیب کردی ! سه بار نوک شمشیراشون رو روشن کردی . چند نفر رو روی هوا بلند کری و زمین زدی … دیگه بسه .
مری: آخه تو نمیدونی مرینا . خیلی حال میده . ببین چطوری داره اطرافشو نگاه میکنه …
مرینا: ولی ما برای کار دیگه ای اینجا اومدیم . بدو سریع بیا .

لحظاتی بعد دو جادوگر در بیرون اتاق پادشاه ایستاده بودند و در حال خواندن وردی برای باز کردن در بودند . با صدای " آلاهومورا" در اتاق باز شده و آن دو به داخل اتاق پای گذاشتند . اتاق بسیار زیبایی که وسایل داخل آن به شدت چشم نواز بنظر میرسید . در وسط اتاق تخت پادشاه قرار داشت که خود او بر روی آن به خواب نازی فرو رفته بود و از حواشی خود هیچگونه اطلاعی نداشت.

مری بعد از آنکه لباس و و تاج پادشاهی را اندکی دستکاری کرد رو به همراه خود کرده و گفت :

- مرینا ، عزیزم . فکر کنم باید امشب رو اینجا در اتاق شاه بد بگذرونیم تا به برنامه‌ی تاجگذاری برسیم !
مرینا: اوه بله… بخواب که باید زود بیدار شیم . یه معجون برای جناب کشیش آماده کردم . معجون تطهیرآتش زا!

صبح روز بعد ، مراسم تاجگذاری

قصر شاهنشاهی مملو از جمعیتی بود که برای سوگند پادشاه خود به آنجا هجوم آورده بودند و اشراف و نزدیکان در سالن اصلی در حال صحبت و گفتگو بودند . پاپ اعظم در انتهای سالن در حالی که تاج و مایع تطهیر را در ظرفی گرفته بود منتظر ورود پادشاه بود که لحظاتی دیگر قدم زنان فرش زرین زیر پای خود را می‌پیمود و وفاداری خود را به ملت و میهن خود اثبات میکرد .
پادشاه قدم زنان در ورودی را گذراند شکوه و جلال او در صورتش نمایان بود لباس زیبا و بلند او به طول چند متر بر روی زمین کشیده می‌شد و ساقدوشانی کوچک او را از عقب همراهی میکردند . چند قدم دیگر بیش باقی نمانده بود ومراسم به زیبایی تمام در حال انجام بود که ...

- « وینگاردیوم له ویوسا» … « اکسیو »

لباس بلند پادشاه بر روی آسمان بلند شد و فرش زیر پای او به طرف عقب حرکت کرد و باعث شد پادشاه که از عقب به پرواز در آمده بود به فرش جمع شده برخورد کرده و با صورت به زمین برخورد کند . ملازمان و همراهان او به سرعت به طرفش رفته و او را بلند کردند تا ادامه‌ی مراسم را انجام دهد . پادشاه آنها را از خود دور کرد و به سرعت بر روی پاهای خود ایستاد و به طرف کشیش رفت .

اکنون نوبت مراسم تطهیر بود وبا پایان یافتن آن اودیگر پادشاه انگلستان می‌شد وچنین اتفاقات کوچکی نمی‌توانست او را آزرده خاطر سازد . پس با حرکت دست به کشیش اشاره کرد تا مراسم را انجام دهد . ابتدا نوبت ریختن مایع تطهیر بود که ناگهان شعله ای از دستان و صورت پادشاه شروع به زبانه کشیدن کرد.کلیه حاضرین سالن به سرعت به طرف او رفتند تا از این وضعیت نابهنجار خلاصش کنند ، اما بعد از ریختن آبی بر روی او بود که وضعیت صورت او بسیار بد بنظر میرسید و همه اطرافیان را ترسانده بود .

در این بین فقط دو نفر بودند که با خوشحالی با یکدیگر دست می‌دادند و از کارهای خود بسیار راضی بنظر میرسیدند . حالا فقط کافی بود تا در این بحبوحه کاری را که به قصد آن به این محل آمده بودند را انجام دهند و قضیه را فیصله بخشیده و با دوستان خود این پیروزی بزرگ را جشن بگیرند . پیروزی که با برنامه‌ریزیهای فراوان بدست آمده بود تا پادشاه را در روز مراسم تاجگذاری خلع و ملکه‌ی او را که قبلاً با او به توافق رسیده بودند جایگزینش کنند.

بر طبق نوشته‌‌های قوانین پاشاهی که ملکه آنها را به مرینا داده بود ، فقط کافی بود که پادشاه در روز مراسم ، خود را بی‌صلاحیت نشان دهد ، در این صورت اگر کسی در آن زمان و در حضور پاپ ، تاج را بر سر خود قرار دهد جانشین او خواهد شد . این چیزی بود که مرینا در طول این مدت بارها با خود تکرار کرده بود و در ذهن به خاطر سپرده بود . پس دست خود را اندکی از زیر شنل تکان داد و رو به تاج زمزمه کرد …

- « وینگاردیم له ویوسا »

تاج پرواز کنان به طرف ملکه می‌رفت !


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۸ ۲۰:۱۲:۲۵

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
تکلیف:در مورد ماگل آزاری رولی بنویسید(30 امتیاز)

شب بود.سکوت همجا را فرا گرفته بود.چمنهای سبز،در نور ماه میدرخشیدند.جغد کوچکی،به امید پیدا کردن نان شب،به جنگل بیکران پناه آورده بود و در انتظار لقمه ای چرب بود.ناگهان،با صدای پاقی،فردی با ردای بلند در کنار درخت پدیدار شد.صدای خش خش برگ درختان در زیر پایش شنیده میشد.با قدمهایی بلند در جنگل،بسوی تاریکی میرفت.


نور کم سویی از پنجرهای کلبه سوسو میزد.صدای ناهنجار فردی از درون کلبه شنیده میشد.به آرمی چوبش را به بیرون کشید و نزدیک کلبه شد.چوبهای دیواره کلبه پوسیده و خراب بودند.کلبه از دور،حقیر و کوچک بنظر میرسید.کمی به کلبه نزدیک تر شد و سپس زیر لب،وردی را زمزمه کرد:
آلوهومورا

در کلبه با صدای جیر جیر مانندی باز وصدای زننده مرد برای لحظه ای خاموش گردید.در چهار چوب در،مرد چاقی ظاهر شد.مرد به دلیل موهای نامرتب و لباسهای گشادش،شبیه به دلقک بود.کفشهایش ورقه ورقه و شلوارش پر شده از لکه های رنگها رنگ بود.مرد که گویا بطری در دست داشت،چشمانش را باریک کرده و سپس به لوسیوس خیره شد:
تو..کی هستی؟...چرا اینجا اینقدر تاریکه؟اینجا چکار میکنی؟

لوسیوس نگاه نفرت آوری به مرد انداخت.پوزخندی زد و سپس با لحن مسخره ای گفت:
شاید اگر کم تر میخوردی و مینوشیدی،دلیل تاریک بودنو میفهمیدی.

لوسیوس چوبش را کمی بالاتر برد.به مرد خیره شد و سپس شعله ای را بسویش روانه ساخت.بطری از دست مرد افتاد و شروع به جیغ کشیدن کرد.صدایش،که نشانه ای از درد و رنج بود در جنگل طنین میانداخت.لوسیوس تکانی به چوب داد و درد به اتمام رسید.وسپس،وردی دیگر را بسویش فرستاد.لبخد کج و کوله ای بر لبان لوسیوس نشست و سپس ورد دیگری را بسوی مرد بیچاره روانمه ساخت.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.