( پست پایانی)
-نظرتون چیه هری رو ببندیم سر قلاب و از دودکش خانه ریدل بفرستیمش تو؟مطمئنم به محض دیدنش از خود بی خود می شن و سیل طلسم ها رو بطرفش می فرستن.
ریموس که ظاهرا ایده درخشان رون را پسندیده بود رو به هری کرد.
-به نظر من فکر بدی نیست...هری؟تو حاضری همچین فداکاری بزرگی رو برای محفل انجام بدی؟این چه سوالیه من می پرسم.مطمئنم که حاضری.تو پسری هستی که زنده ماند.برای چی زنده ماند خب؟برای این که در موقعیت مناسب بمیره!
رنگ هری پرید و دست و پایش شروع به لرزیدن کرد.ریموس دستی به شانه هری زد و ادامه داد:
-تو برای پروفسور دامبلدور فداکاری می کنی.تو که حاضر نیستی اون مایع بمونه؟هنوز سال های زیادی پیش رو داره.ولی تو چی؟با این آی کیویی که ما دیدیم ظرف دو ماه آینده مایع که پیشکش...بخار می شی!
رز ویزلی که قاشق حاوی چلو خفاش را به دهان گذاشته بود, بدون رعایت آداب اجتماعی با دهان پر شروع به صحبت کرد.
-به نظر من بی فایده اس.تا لحظه تحویل چیزی نمونده.تو این فاصله نمی رسین اونجا.
ریموس با عصبانیت به رز نگاه کرد.
-ما در هیچ شرایطی نباید امیدمون رو از دست بدیم.آپارات کردن هم زمان زیادی نمی بره.
رز در حالی که تربچه ای را گاز می زد جواب داد:
-بله ولی تا شعاع ده کیلومتری دور خانه ریدل محدوده آپارات ممنوعه.خودمونم هر وقت می ریم بیرون روز ها طول می کشه تا برگردیم.ذکاوت ارباب بی پایانه.
با شنیدن جمله آخر, تازه توجه ریموس به مخاطبش جلب شد.
-هی! رز...تو اینجا چیکار می کنی؟یه مرگخوار در محفل؟اونم سر میز شام؟و بشقاب پر؟ما خودمون هفته ای یه بار شام می خوریم!اونم اگه ماندانگاس در طول هفته به اندازه کافی دزدی کرده باشه.
رون چوب ماهی گیری بلندی را در دست گرفته بود و سعی می کرد قلابش را به یقه ردای هری گیر بدهد.
-تازه کجاشو دیدی؟این هر شب اینجا تلپه.مادرمم که اسیر مهر و عطوفت مادرانش شده.هی غذاهای ما رو می ریزه تو شکم این گیاه.
ریموس با عصبانیت چوب دستیش را بیرون کشید.
-یه مرگخوار در مقابل منه و داره غذای منو می خوره؟الان حسابتو...هوم؟
...یه مرگخوار؟...همینجا؟...رز...عزیزم...نوشیدنی بیارم برات؟
رز لبخند شیطنت آمیزی زد.
-نه...ممنون.من خیال ندارم جادو کنم!
-مرگ ریموس.فقط یه کوچولوشو!یه آلوهومورا کافیه.بیا در این قوطی کنسرو رو باز کن.
رز:
.
.
.
لحظه موعود کم کم نزدیک می شد و رز دست به جادو نمی زد.
مالی ویزلی با ناامیدی آلبوس را از یخچال خارج کرد.با مخلوط کردن آرد و آب کدو حلوایی خمیر زرد رنگی درست کرد و سرگرم ساختن آلبوس شد.
دقایق سپری می شدند...
-تقریبا درستش کردم.فقط کمی بو می ده!اونم که مهم نیست.بقیه مونم زیاد بهداشتی نیستیم.فقط چشماش...هر کاری می کنم سر جاش نمی مونه.همش سرازیر میشه.اونقدر تلاش کردم که رنگش به نارنجی می زنه.
خانه ریدل:-بی عرضه! بی استعداد! بی مصرف!
من برای چی دارم خرج زندگی تو حیف نونو می دم؟کدوم پیشگوییت تا حالا درست در اومده.پیرزن خرفت!
سیبل که در مقابل هجوم اشیای مختلف جاخالی می داد پرسید:
-ارباب کدومش درست در نیومده؟!ارباب یه ضرب المثلی در باره پول و آش هست که الان جرات نمی کنیم ابراز کنیم.مگه من چقدر از شما حقوق می گیرم که همونقدرم پیشگویی کنم!
-ساکت باش!مسئولیت حرفاتو به عهده بگیر و دست از جاخالی دادن بردار و شرافتمندانه بمیر.
-ارباب به موی مبارکتون قسم, من اصلا یادم نمیاد پیشگوییم چی بود!
-به مونتی می گیم زنده به گورت کنه تا کرمای فلوبر لای اون موهات بلولن.دو سه صفحه برگردی عقب می بینی چی بود!این کارم ما باید انجام بدیم؟بیا!
"اگر لرد سیاه و یارانش از جادو استفاده نکنند رهبرِ ریشسفیدِ دشمن، بهار را نخواهد دید!"
رز که نمی دونم از سر شب کجا غیبش زده جغد فرستاده که هنوز زنده اس!
سیبل سرش را خم کرد و گلدان موروثی ریدل ها در حلق لودو فرو رفت.همانطور که لودو در حال خفه شدن و دست و پا زدن بود و کسی کوچکترین توجهی به او نمی کرد سیبل تعظیمی کرد.
-ارباب خب اینو از اول می فرمودین...یه ساعته اینجا بی خودی منو مورد ضرب و شتم قرار دادین.من گفتم بهار را نخواهد دید.نگفتم می میره که.شما مطمئنین که بهار را خواهد دید؟...نه...مطمئنین؟
لرد به دنبال شیء با ارزش تری برای پرتاب به سمت سیبل می گشت...
در مسافتی بسیار دور تر ملت محفلی با چشمانی پر از اشک دور سفره نشسته بودند.رز ویزلی که روی هر نوع سنگی را کم کرده بود با لبخندی پت و پهن منتظر تحویل سال و گرفتن عیدی و آپارات سریع به مقصد خانه ریدل برای گرفتن عیدی دوم از لرد بود.
در بالای سفره مجسمه ای خمیری که هیچ شباهتی به آلبوس دامبلدور نداشت نشسته بود.مجسمه تکان میخورد و چپ و راست لبخند های پدرانه تحویل ملت می داد.ولی نکته غیر عادیش دو حفره خالی بود که روی صورتش, در محلی که باید چشمانش قرار می گرفت وجود داشت.
آلبوس خمیری امیدوار بود تا بهار بعد راه حلی برای این مشکل پیدا کند.هنوز بهار های زیادی برای دیدن وجود داشت!
پایان