هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳

دابی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۷:۱۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
جن خونگی آزاد، ارشد گریف

تعطیلات کریسمس به پایان رسیده و با نزدیک شدن روز ولن تایم! باز هم دهکده ی باستانی و کوچک هاگزمید شاهد رگبار دانش آموزان بیکار و تِلِپ هاگوارتز بود که به کافه سه دسته جارو و غیره و ذلک هجوم می آوردند.
هوا سوز و سرمای عجیبی داشت. دانش آموزان سر در گریبان، دست‌ها پنهان، زمین دل‌مرده، سقف آسمان کوتاه، غبارآلوده مهر و ماه، زمستان بود!( کپی رایت بای اخوان )
در گوشه ای از دهکده، در کافه تریای مادام پادیفوت همه فنچ های نوجوان و شیدا دل می دادند و قلوه می گرفتند، اما در یکی از میز های دنج دو موجود بی شباهت به دیگران نشسته بودند. شمع های روشن سر میز و موجود زشت و بالدار روی میز که مرتب روی آن ها اکلیل قرمز و قلب های کاغذی می ریخت فضا را بس شاعرانه کرده بود.
دابی:
جیمز:
دابی:
جیمز که معذب شده بود جرعه ای از نوشیدنی اش خورد و گفت: دابی جان، یه چیزی بگو رفیق! سه ساعته فقط داری نگاه می کنی!
دابی: از هاگوارتز برای دابی گفت قربان.
- هاگوارتز هم بدی نیست. مدیر جدیدمون یکمی دزده. این استاده لودو هم که کم مونده ممنوعیت کازینو برای جادوگران زیر 21 سالو نادیده بگیره و یه شعبه تو هاگوارتز هم بزنه! خیلی عجیب غریبه! تو چه کار می کنی؟
- دابی نگاه کرد قربان! دابی از دیدن پسر هری پاتر سیر نشد. دابی تونست ماه ها بدون این که حتی چیزی خورد فقط به هری پاتر و پسر ارشد هری پاتر نگاه کرد. حتی به پسرخوانده ی هری پاتر هم تونست نگاه کرد اما اون دابی رو نپذیرفت قربان.
- آره راستشو بخوای تدی با ویکتوریا همین دورو برائه. منم قرار نبود بیام...
صدای جیمز به زمزمه تبدیل شد و ادامه داد: بابا مجبورم کرد.
دابی که روی صندلی ایستاده بود تا ارتفاعش به نشسته ی جیمز برسد و بتواند او را بهتر ببیند پرسید: دابی میتونه هر روز صبح به دیدن جیمز پاتر اومد؟
جیمز رویش را سفت کرد و گفت: نه دابی جان، من درس دارم، زندگی دارم، یه داداش گرگینه دارم، کارای ویزنگامورت ریخته سرم. وقت ندارم که.
دابی:
- گریه نکن دیگه. ای بابا!
گویی فضای کافه ی مادام پادیفوت به خاندان پاتر سازگار نبود که هربار با خود کسی را به همراه می آوردند، طرف میزد زیره گریه! (حتی گزارش شده تدی هم سه چهار تا دخترو تشنه اورده و گریون برده!)
دابی ناگهان گریه اش را متوقف کرد و شروع به حرف زدن کرد.
- دابی یادش اومد که تا به حال چندین بار جون هری پاتر رو نجات داد قربان. دوره ای که اسمشونبر خواست هری پاتر رو در هاگوارتز بکشه، این دابی بود که نذاشت قربان!
جیمز که انگار به بحث علاقمند شده بود کاغذ های قلب قلب را از روی لباسش تکاند و پرسید: چطوری؟! نمی دونستم!
- دابی از اولش اصن نمی خواست هری پاتر اومد به هاگوارتز. برای همین اول یه کاری کرد سرش بخوره به دیوار ایستگاه قطار، بعد هم از قطار جا بمونه! هرچند هری پاتر کلی تنبیه شد، اما دابی خواست جون پدر بزرگوار جیمز سیریوس پاتر رو نجات داد قربان!
- البته!
- بعد هم دابی برای این که هری پاتر به خونه برگشت توپ بازدارنده رو جادو کرد تا زد هری پاتر رو ناکار کرد و به خونه برگشت! اما لعنت بر اسمشونبر! توپ به جای این که هری پاترو از جارو پرت کرد پایین یا خورد تو ملاجش، فقط دستش رو شکوند قربان! البته که دابی خواست جون پدر بزرگوار جیمز پاتر رو نجات داد.
- بر منکرش لعنت!
دابی که از یاد شیرین آن روز ها به وجد آمده بود، ادامه داد:
- حتی دابی داشت باسیلیک رو ترغیب می کرد که به چشمای هری نگاه کرد تا هری زودتر از هاگوارتز رفت! اما نشد و باسلیک فقط نیش زد هری پاتر رو. دابی خواست جون پدر بزرگوار جیمز سیریوس پاتر رو نجات داد!
- یا مرلین!!
- جیمز پاتر دونست که جن های خونگی آزاد تونست ذهن دیگران رو خوند قربان؟
جیمز که با نگاه کردن مدام به ساعت قصد داشت دابی را معذب کند و زودتر از آنجا خلاص شود گفت: نه! الان چی تو ذهنه منه؟ زود بگو باید برم.
دابی فاز ذن به خودش گرفت و چشمانش را بست. بعد از چند ثانیه گفت:
- جیمز پاتر دوست داشت دابی رفت به دیدنش!
- وات دِ....
- اوه! جیمز پاتر خیلی دوست داشت که دابی هر روز رفت به دیدنش... و .. دابی تونست احساس کرد که جیمز پاتر خواست به دابی جورابشو هدیه کرد... چه سخاوتمند...
- اما دابی..
دابی با یک حرکت ناگهانی چشمانش را باز کرد و گفت:
- البته اگه نخواست، دابی تونست برای این که لطف و محبت شما رو جبران کرد که انقدر با محبت بود مواظب جیمز پاتر بود و جون جیمز پاتر رو نجات داد!
- نــــــــــــــه! تو کاملا درست میگی دابی! همین الان داشتم به این فکر میکردم که چه خوب میشه بیای دیدنم صبحا! من میرم دیگه!
- دابی خیلی خوش حال شد با جیمز پاتر همنشین شد قربان! دابی هیچ وقت فراموش نکرد که با پسر ارشد هری پاتر به کافه تریا رفت قربان! و دابی هر دفعه یاد این خاطره افتاد اشک در چشماش حلقه خواهد زد قربان...
جیمز هرچه سریع تر از جایش بلند شد و به طرف در ورودی رفت تا دابی چیز دیگری از اون نخواهد یا ذهنش را نخواند...
- بعدا میبینمت دابی!
دابی از آن سر میز فریاد زد:
- دابی دونست که جیمزپاتر خواست دابی هر روز صبح دماغشو زد به دماغ جیمز تا جیمز پاتر رو بیدار کرد قربان!
-




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
اسلیترین



هوا سرد بود. دانه های ریز ریز برف با طوفان شدید همراه شده و مثل تازیانه به سر و صورت منه در به در مانده میزد.
از مدرسه فرار کردم تا بیام خونه. همیشه خیلی راحت میتونستم ذهن مادرم رو بخونم. نسبت به دانش آموزانی که شناخت چندانی ازشون ندارم خیلی آسونتر میشد اینکار رو کرد.

دستم جوری یخ کرده بود که حتی قادر به بلند کردن و زدن در نبودم. همین طور که یه پتوی مسافرتی دور خودم پیچیده بودم، جلوی پنجره وایستادم و به نور شومینه ای که داخل خونه روشن بود نگاه میکردم. اصلا دوست نداشتم دستمو از زیر پتو بیرون بیارم. در اوج تنبلی عقب عقب رفتم و با سرعت به سمت در خونه دویدم تا که شاید با شنیدن صدای برخورد من با در، کسی متوجه شده و در را باز کند. خودمو محکم به در کوبیدم اما اتفاق خاصی نیوفتاد .... به جز این که دماغم کوبیده شد و ناخواسته از چشمانم اشک میومد که با این درد که در بند در مانندم ، درمانندم.
چه جوری صدایی نشنیدن؟ چرا در رو باز نکردن؟

اولش گفتم بذار بیام در بزنم ولی دستام زیر پتو جوری گرم بود که از دلم نمیومد پتو رو بردارم. بعد تازه اگر میخواستم دستم رو بیارم بیرون، هوا میرفت زیر پتو دورم میپیچیدو سردم میشد. نه! نمیخواستم دستم رو بیارم بیرون. دوباره خواستم راه حل قبلی رو اجرا کنم.

عقب عقب رفتم ... این بار سرم رو آورده بودم پایین تا به دماغم آسیبی نرسه ... عقب عقب رفتم، چشمامو بستم و به سمت در دویدم ... دویدمو دویدم ... همچنان داشتم میدویدم، ولی زیادی دویده بودم ... تا حالا باید به در میخوردم. سرم رو آوردم بالا که ببینم چرا به در نرسیدم که ناگهان ... تــــــخ .... به دیوار خوردم.

دوباره اشک تو چشمام جمع شد و چند دقیقه منگ شدم. وقتی با دست ستاره ها و گنجشک های بالای سرم رو پروندم که چهچه میکردن، با دقت بیشتری به موقعیتی که در اون قرار داشتم نگاه کردم.

خونه بودم. یکی درو باز کرده بود و من قبل از برخورد به در وارد خانه شده و با دیوار برخورد کرده بودم. در تا ته باز بود. دور و برم را با دقت بیشتر نگاه کردم و در گوشه ای از خونه پشت پرده ها یک جفت پا را تشخیص دادم.
آروم آروم رفتمو پرده رو کنار زدم. در کمال شگفتی ممد آقا، بقال کوچمون پشت پرده ها قایم شده بود و یک لبخندِ تحویل من داد. من میگم ممد آقا، شما یه آقایی رو با رکابی و زیر شلواری راه راه آبی سفید تصور کنین. یه سبیل قاجار مانند هم داشت که ازش خون میچکید:

- دخترم؟ آشا؟ این جا چیکار میکنی؟ مدرسه نداری تو جانم؟

ممد آقا خونه ی ما چیکار میکرد؟ مامانم کجا بود؟ چرا ممد آقا زیر شلوار و رکابی تنش بود؟ چرا داشت لبخند میزد؟ ... چرا به من میگفت دخترم؟

- اینجا چیکــــــار داری تــــــو؟ مامانم کوش؟ ... مامانمو میخوام! مامانمو خوردی؟ توئه گرگ کله گنده؟ گفتم که نسیه هامونو میدم. چرا خوردیش؟

چوبدستی رو از ردام بیرون کشیدمو ... در آوردم که ممد آقا رو به دیار باقی بپیوندانم (!) که ناگهان از پشت کاناپه لیلا خانم جیغ زنان و موی خود کشان وارد صحنه شده و خودشو سپر آقای ممد بقال کرد.

- اونو نکش منو بکش! آشا ... دستم به دامنت آشا!...
- بکش دستتو... کمربند ندارم ...
- تو رو جون هر کی دوست داری اشا! غلط کردم آشا! ... آشــــــــا!

این لیلا خانم، زن همین ممد آقامون بود. یه خانم با ابروهای پیوندی، یه خال گنده کنار دماغ و سبیل هایی که با سبیل های آقاش برابری میکرد. لیلا خانم هر چند وقت یه بار که منو تو محل میدید، چادرشو دور خودش محکمتر میپیچید و با دندونش نگه میداشت. اخم میکرد و سری تکان میداد برای ابراز تاسف. وقتی هم از کنارش رد میشدم ... یه چیزایی زیر لب میگفت که برام قابل تشخیص نبود. اگه قابل تشخیص بود حالشو میگرفتم که! هرچیه فکر کنم به ردای تنگ و کوتاهم گیر میداد.
یه دونه هم اینکه همش رنگای مختلف و جیغ میپوشیدم. حالا تنگ بودنو کوتاه بودنش یه چیزی، ولی رنگی بودنش تقصییر من نیست. من یه آفتاب پرستم. ذاتم رنگارنگه! از این رنگ به اون رنگ میشم ... هرچیه منحرف شدیم از اصل موضوع.
این لیلا خانم کلا از من خوشش نمیومد. و به نظرش ارزش های جامعه ی جادوگری با وجود جوان هایی مثل من در خطره!

همین طور که لیلا خانم داشت عجز و لابه میکرد لبخند ممد آقا از به :worry: گرایید.
چوب دستی رو گرفتم جلوی دماغ لیلا خانم ودوتا چشماش به سمت یکدیگر متمایل شدند تا نوک دماغش را بهتر ببینند:

- بیا اینور با خود ممد بقال کار دارم... مامانم کجاست؟

- رفته مسافرت.

- دروخ نگو!

- ولّایی رفته مسافرت.

- دروخ میگی؟ فکر کردی من نمیفهمم؟ بذار الان ذهنتون رو بخونم ...هـــــــی وای من!.... به من دروغ گفتی. مامانم رفته مسافرت.

- خب منم همینو گفتم.

- ببین بازم داری دروخ میگی ... رفتنی کلید خونه رو داده شما مواظب خونه باشین.

- :worry:

- شما هم از نبودش سو استفاده کردین اومدین خونه ی ما! ... بذار ببینم دیگه چی پیدا میشه تو این ذهن فندقیت ... واسه تلوزیون جادوییمون اومدین که کل دنیا رو میتونی باهاش ببینی. اول از مغازه چیپسو پفک و تخمه برداشتین بعد اومدین نشستین حریم سلطان نگاه کردین... ما اورژینالشو نیگا میکنیم داداش. آخرش مصی ترور میشه، جهانگیر دق میکنه و بیازیتم نفله میشه. حالا بشین نگاه کن.

-

- حالا نوبته توئه لیلا خانم! ... ازم متنفری! چون من جوونم. ولی تو پیری. بهم حسودیت میشه که تو جوونیت نمیتونستی مثل من بگردی. اون موقع ها با کمربند سیاه و کبودت میکردن. تو رو هم واسه خاطر پاک کردن حساب بقالی دادن به پسر مملی بقال، همین ممد بقال خودمون.

-

- حالا اینطوره؟ ممد آقا باید حسابمون رو پاک کنی! بعدش لیلا خانم از این
به بعد خودتم باید تو محل مانتو پوست پلنگی بپوشی!

- آشا دستم به دامنت! آبروم میره. تا حالا من همش به مردم میگفتم قباحت داره اینجوری بپوشی. الان خودم بپوشم مردم چی میگن؟

_ به من چه؟ ... ممد آقا از این به بعد منم عضوی از خانوادتون. هروخت خواستم میام ازتون اسنیکرز و تخمه میگیرم... پولشم نمیدم چون الان حساب کردم. مگه نه؟


ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۶ ۱۵:۰۳:۱۱
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۶ ۱۷:۴۳:۵۸
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۶ ۱۷:۴۷:۰۱
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۶ ۱۷:۵۲:۵۱

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
همونطور که مشاهده کردید لودو در حالی که ذهن خونی بلد نبود با تکیه بر ویژگی دیکتاتوری و زورگویی خودش و البته با چاشنی تهدید وانمود کرد که این کارو کرده!
ازتون میخوام که در یک رول (30 امتیاز) با توجه به ویژگی های شخصیت خودتون مشابه این کار رو انجام بدید.

- یعنی واقعا می خوای ذهن من رو بخونی؟
- پ ن پ! می خوام ذهن ماگتو بخونم!
- محض اطلاع ذهن ماگت خوندنی نیست. طبق کتاب تسلط بر ذهن خوانی، ذهن حیوانات به علت یه سری فرآیند پیچیده...
- نه همون می خوام ذهن تو رو بخونم!

کلاوس بودلر روی صندلی اتاق مشترک ویولت و رکسان نشسته بود و منتظر بود ذهنش خونده بشه.
- دوباره محض اطلاع بگم که این شکلکا مخصوص خواهرمه و اگه می خوای شخصیتت خوب پرورش پیدا کنه...
- آماده شو می خوام ذهنت رو بخونم!
- من همیشه آمادم! طبق اصول آمادگی دائمی برای یک انسان...
- نظرت چیه برم ذهن ویولتو بخونم؟ با این که یه جا وانمیسته و حواسش همش پی این و اونه، حداقل می فهمم چی میگه!

کلاوس روی صندلی صاف تر نشست و سرش رو بالاتر برد.
- اومدی عکاسی؟
- نه اومدم ذهن خونی!
- ویـــــــــــــولـــــــــــــــــــــتــــــــ! بیا این برادرتو ببر!

ویولت در عرض سه صدم ثانیه در اتاقو با لگد شکست و به سبک نینجا وارد اتاق شد. چاقوشو درآورد و یه دور، دور دستش چرخوند و چماقشو برد بالا و پایین آورد و همزمان به ماگتم دستور می داد " پنجول بنداز ماگت! "
- آی نفس کش!

در این بین کلاوس و رکسان به فرمت به لات بازیای ویولت خیره مونده بودن و هرلحظه به این مورد که خلقت خداوندی در مورد این بشر اشتباه کرده، بیش تر ایمان میاوردن!

ویولت دقایق بعد رو هم به لات بازی درآوردن مشغول بود که کم کم متوجه شد کسی برای جنگیدن وجود نداره و دستاش کم کم پایین اومد از بالای سرش!
ویولت:
کلاوس و رکسان:
- چه خبره این جا؟
- سلامتی!
- یعنی قرار نیست کنت الاف کلاوسو بخوره؟
- نه!

در این لحظه رکسان دیالوگای طنزوارد رو به هم می ریزه و به این فرمت میگه:
- بذار ذهنتو بخونم، الان تو داری به این فکر می کنی که ما چقد بچه های سرکارگذاری هستیم و الکی تو رو کشوندیم این جا!
- آره بابا، از کجا فهمیدی!

رکسان از جاش بلند می شه و رقصون رقصون ویولت رو به بیرون راهنمایی می کنه و اصلنم به گفته های ویولت مبنی بر این که " به شکلک آخرش نگاه نکردی؟" و "نه، نخوندی!" توجهی نمیکنه. آخر سر در اتاقو با شدت می بنده و بزن قدشی با کلاوس می زنه.
- ذهن این بشرو باید اینجوری خوند!
- یعنی تو الان ذهن اینو خوندی؟
- آره خوندم! من از تو بزرگترم پس بیش تر بلدم!

و این گونه شد که تکلیف ذهن خوانی انجام شد!



ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۵ ۱۷:۱۳:۴۶

ها؟!


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
*** تازه وارد گریفیندور کبیر***


1.ازتون میخوام که در یک رول (30 امتیاز) با توجه به ویژگی های شخصیت خودتون مشابه این کار رو انجام بدید.

خانه ی ویزلی ها

- پای می خوری؟

مالی، خواهر بزرگ ترش ظرفی پر از پای سیب را به طرف او گرفت و لبخند زد. گیدیون پریوت برای انجام تکالیف ذهن خوانی اش به خانه ی ویزلی ها آمده بود.برای انجام تکلیف کجا بهتر از کانون گرم خانواده؟ پریوت جوان ردایش را تکاند و گفت:

- نه متشکرم مالی.

مالی ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشت، سپس پیش بندش را باز کرد و گوشه ای انداخت. سپس کنار گیدیون نشست.

- خب چه خبر گیدیون؟ چی شد اینجا اومدی؟

با این حرف صاف نشست سپس در گوش خواهرش گفت:

- برای تکلیف عملی ذهن خونی اومدم.

چشمان مالی از تعجب گشاد شد. نگاهی به دور و برش انداخت تا مطمئن شود که کسی آن ها را نمیبیند یا صدایشان را نمی شنود. سپس با صدایی آرام گفت:

- ذهن کیو می خوای بخونی؟

گیدیون نیشخندی زد و گفت:

- آرتور.

با این حرف، هردو خندیدند. گیدیون باید با کمک مالی این کار را انجام می داد. هرچند که ممکن است بسیار بی رحمانه به نظر بیاید.

چند دقیقه بعد.

- داداشم می خواد ذهنت رو بخونه.

- چی؟

مالی و آرتور ویزلی تو اتاق نشیمن نشسته بودند. گیدیون در اتاقش داشت برای این کار آماده می شد و خواهرش داشت مقدمات کار را آماده می کرد. صدای پا از پلکان شنیده می شد. مالی با عجله گفت:

- یادت باشه من تو آشپزخونه ام.

خواهرش با سرعت تمام وارد آشپزخانه شد و در همان لحظه گیدیون پریوت با ردایی تمیز به رنگ سیاه و قرمز داخل شد. مو هایش مرتب و شانه شده بود و چهره اش خالی از احساسات بود. سپس به طرف آرتور حرکت کرد، هنگام حرکت صدای تلق و تولوق کفش هایش روی کف پوش چوبی شنیده می شد.

روی مبل، کنار آرتور ویزلی نشست. همسر مالی دل تو دلش نبود، البته نه از هیجان، از ترس. اگر اینکار را نمی کرد قطعا" یک ضربه ی ماهیتابه از آلیس مالی نوش جان می کرد. البته امکان این که به بیرون از خانه هم پرت شود وجود داشت.

- آرتور؟ حالت خوبه؟

گیدیون دستش را جلوی چشم ویزلی تکان می داد و به او نگاه می کرد.

- آره از این بهتر نمیشم.

- مطمئن؟

- آره خیالت راحت.

- خب پس شروع می کنیم.

گیدیون با این حرف، کش و قوسی به خودش داد. سپس ترق و تروق انگشتانش را در آورد و آن را در هوا تکان داد. سپس به چشمان آرتور نگاه کرد. او نگاهش را از گیدیون می دزدید.

- یعنی ان قدر نفهمی که وقتی به چشمات نگاه می کنم تو هم نگاه کنی؟

- آرتور؟ ( این مالیه البته به جای چماق ماهیتابه داره )

- چشم نگاه می کنم.

گیدیون در دلش گفت: " دلم چقدر واسه گیتار زدن تنگ شده " در همین لحظه کارگردان جلو اومد و با یک حرکت " " از این کار باز داشت. سپس دوباره از کادر بیرون رفت و فیلم برداری از سر گرفته شد.

گیدیون به چشم های آرتور خیره ماند. سپس دست هایش را در هوا تکان داد. سپس گفت:

- پلکات داره سنگین میشه و در یک خواب عمیق فرو میری.

راوی گفت:

- مردک تسترال اون ماله هیپنوتیزمه.

- اوپس. یادم رفته بود.

آرتور:

دوباره در چشمان آرتور نگاه کرد و سپس با لحنی اطمینان بخش گفت:

- تو الان داری به انباریت فکر می کنی. به انباری ـی که توش وسایل مشنگها هست.

- درسته ،درسته.

- داری به اون جارو برقی مسخره فکر می کنی که چه طوری راه می افته.

- خدای بزرگ. واقعا" همین طوره.

- جارو برقی که راه نمیره مردک.

ویرایش کارگردان:

[ - گیدیون؟
- آقای کارگردان؟
- بازی گر نقش اول مرد؟
- کارگردان نقش اول زن؟ مرد؟ دو جن... هـــــــــیی.
- ببند دیالوگتو بگو. ]


گیدیون بعد از چماق بعدی، عقل خود را باز یافته و آموخته است که نباید در کار کارگردان دخالت کند. بنابراین برای هزارمین بار به چشمان آرتور نگاه کرد و گفت:

- الان داری به هــــــــــــــــــیی! داری به مالی فکر می کنی؟

- نه به جان شما.

- وایســـــــــــــــــــــــــــــا.




ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳

اوون کالدون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۸ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
اوون حالا که ذهن خونی بلد نبود سعی داشت وانمود کنه که بلده!به همین خاطر باید یه کسی رو گیر میاورد و سعی میکرد قانعش کنه که ذهنش رو خونده...
اوون در به در دنبال یه بابایی بود اما هیچ کس حاضر نبود بیاد تا اوون ذهنش رو بخونه.به عنوان مثال اوون رفت پیش کوین ویتبای و بهش گفت:داداش!بیا ذهنت رو بخونم!آفرین پسر خوب...بیا دیگه...بیا!
کوین گفت:زرشک!من خودم ذهن ملت و استاد ها رو میخونم.اونوقت تو میخوایی ذهن من رو بخونی؟!
و یا اوون رفت پیش باری ادوارد رایان و بهش گفت:دوست خوب من باری!شنیدم دوست داری یکی بیاد ذهنت رو بخونه؟!من این جانفشانی رو برات انجام میدم!رفاقت به چه دردی میخوره؟!بیا بشین ذهنت رو بخونم.
اما باری گفت:من به عینک هری پاتر خندیدم که بخوام یکی ذهنم رو بخونه!
و یا اوون رفت پیش سارا کلن و گفت:دخترم!بیا یکمی پیش من ذهنت رو بخونم بلکه از بار گناهانت کم بشه!بیا فرزندم!بیا اینجا ذهنت رو بخونم!!!
اما سارا کلن هم گفت:زررررررنگ!بچه کجایی اینقدر شجاعی؟!ما خودمون راسو رو رنگ میکنیم جای پرشین کت میفروشیم!
و یا اون رفت پیش استیو لئونارد و بهش گفت:خون آشام گرامی!بیا خون امشبت مهمون من باش!فقط باید قبلش یه کوچولو ذهنت رو بخونم.باشه؟!
استیو یه شیشکی اومد و گفت:برو این دام بر مرغ دگر نه!!!
بلاخره اوون سرخورده و دست از پا درازتر داشت بیخیال قضیه میشد اما چشمش به جن خانگی الادورا
خورد و بارقه امیدی در وجودش پدیدار شد!
به سراغ جن خانگی رفت و گفت:نچ نچ نچ...
جن بیچاره گفت:چی شده؟!
اوون گفت:ذهنت رو خوندم!این چه فکریه که میکنی؟!خجالت نمیکشی!اگه به الادورا بگم کلت رو با ساطور میکنه!
جن بدبخت با درماندگی گفت:تو رو به مرلین قسم به ارباب نگو!
اوون در حالی که چشمش برق میزد گفت:حالا ببینم چی میشه!!!



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳

کوین ویتبایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۹ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
تکلیف:

همونطور که مشاهده کردید لودو در حالی که ذهن خونی بلد نبود با تکیه بر ویژگی دیکتاتوری و زورگویی خودش و البته با چاشنی تهدید وانمود کرد که این کارو کرده!
ازتون میخوام که در یک رول (30 امتیاز) با توجه به ویژگی های شخصیت خودتون مشابه این کار رو انجام بدید. یعنی کاری کنید که همه تایید یا باور کنن که شما ذهن خونی کردید. توجه کنید که شما واقعا این کار رو بلد نیستید. مثلا یک پریزاد میتونه بعد از گفتن یکسری دروغ به عنوان ذهن خونی یک "مگه نه هانی؟ " بگه و عشوه خرکی هم ضمیمه کنه و طرف مقابل بی بروبرگرد حرفاشو تایید کنه! یا لرد ولدمورت هر ادعایی که بکنه قطعا مرگخوارها تایید میکنن!


خب خب خب. کوین. تو می تونی. تو می تونی. باید بتونی یعنی. وگرنه این استاد قرار نیست به هافلپاف کمکی کنه!

وقتی لودو داره با خستگی عرق هاش رو پاک می کنه و از کلاس می ره بیرون به طرفش می دوم. سعی می کنم تا یه جایی دنبالش کنم، اینطوری کسی از هم کلاسیام متوجه این حرکتم نمی شه.

- پروفسور؟‌

خمیازه می کشه و وایمیسه. بر میگرده طرفم. یه نگاه بی حوصله بهم میندازه.

+ هان؟‌ چیه؟‌

- منم. یکی از دانش آموزای سال اولی.

+ خب؟‌

خب به جمالت مرتیکه. یکم پروفسور گونه رفتار کن!

سکوت می کنم چند لحظه. بعد سعی می کنم نقشه ام رو به عمل برسونم.

- من تنها کسی نیستم که تا اینجا دنبالتون کرده. جناب فلچر هم انگار علاقه ی زیادی به شما دا رن.

اخم کرد. انگار بعید بود همچین حرفی بزنم. همینقدرم واسم کافیه!‌ متعجب کردن استاد " خواندن ذهن"‌ ... البته هر چی می گذره فکر می کنم علم کمتر و هوش بیشتری داره.

به آخر سالن نگاه می کنه. مدیر رو میبینه که مثلا داره با چند تا دانش آموز حرف می زنه. لودو می دونه که فلچر آمادس که یه خطا از اون ببینه.

+ چیز خاصی نیست. من و اون دوستای قدیمی هستیم.

- چه جالب.

انگار از جوابام حیرت زده می شه. دارم به بازی میگیرم. گارد هاش پایین میان.

+ چی جالبه؟

- این که اگه من دوست قدیمی یه نفر می بودم حداقل به خواسته هاش اهمیت می دادم. یا اینقدر نمی ترسوندمش.

عصبانی شد.

+‌ من نمی ترسم. داری زیاده روی می کنی. مواظب باش که برای گروهت دردسر نشی.

- هه. توئم دقیقا مثل اونی نه؟ یه سلسه مراتب از درجاتی که این مدرسه رو می گردونن. و هر کدومتون پایین دستتون رو می ترسونین.

+ ها؟!

- پروفسور. انتظار بیشتری از کسی که گرداننده ی چنین کلاسیه داشتم. نا امید کننده اید شما.

فکر کنم این که استاد تاثیر گذاری باشه یه مدت آرزوش بوده. چون توی خاطرات غرق می شه. می دونم اولین نفری نیستم که نا امیدش کرده.

- داری به خاطرات گذشته فکر می کنی نه؟‌ به کسای دیگه ای که نا امیدشون کردی؟‌

سرش رو تکون می ده. باورم نمی شه. تو چنگمه. فقط یکم باید بیشتر وارد ذهنش شم.

- فکر می کنی تا کی به این نا امید کردن ادامه می دی؟ چی برات می مونه از این همه سال درس دادن؟‌

+ هیچی...

او نه! واقعا؟!

- می دونم کیا رو نا امید کردی. خانوادتو. از خستگیت معلومه. انگار هیچی برای اثبات نداری. چون هیچکس نیست که براش اثبات کنی. دوستات رو همینطور. چون وقتی با فلچر حرف می زدی فهمیدم تنهایی.

نه نه نه نه نــــه... ! رد دادم.

یاد کلاس افتاد. چشماش برق می زنن یه لحظه. اه. باید هوشش رو در نظر میگرفتم.

+ هی! داری سعی می کنی تکلیف کلاس رو روی خودم انجام بدی؟!

لعنتی. لعنتی. یه غلطی بکن کوین.

- باید اعتراف کنی. چند دقیقه فکرت دست من بود. نه؟ داشتی گولمو می خوردی.


با نهایت بی میلی مجبور شد بگه : خوب بود. برای یه... هافلپافی. امیدوار شدم بهتون.

اما هنوز از خاطراتی که توی ذهنش بهش چشوندم اذیت می شه.

سرش رو با حالتی غمگین تکون می ده. برای تحسین کارم. و قبل از این که بفهمم رفته.



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱:۵۰ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
صبح است اول مهر دل میتپد ز شادی

صدای موسیقی شاد اول مهر از باند های جادویی تعبیه شده در محوطه هاگوارتز پخش میشد. دانش آموزان سحرخیزی که ساعت اول کلاسی نداشتند در محوطه میپلکیدند و با درود به روح پرفتوح عمه ی مدیر بابت انتخاب این موسیقی زیبا تقدیر به عمل می آوردند!

دانش آموزان سال اولی خصوصا مشنگ زاده ها هنوز با حیرت و شگفت به قصر غول پیکر خیره شده بودند و اصیل تر ها نیز دنبال سوراخ سمبه های مختلفی که از والدین یا برادر و خواهر های بزرگترشان درباره اش شنیده بودند میگشتند.

سال بالایی ها اما در حال دیدار تازه کردن با مخاطبان خاصشان پس از چندین ماه بودند و ضمن نادیده گرفتن دختر/پسر همسایه، با آب و تاب از سه ماه تنهایی و دلتنگی و مشقت و پایین نرفتن ذره ای آب خوش از گلویشان تعریف میکردند و با توجه به ویژگی جادویی تغییرات دائمی مکان های مختلف هاگوارتز به دنبال گوشه های تنگ و تاریک جدید برای صمیمی شدن بودند که در این زمینه تدی و ویکی پیشتاز بودند!

از مکان های مورد علاقه این دسته دانش از آموزان کنار دریاچه بود که بعضا به صورت تُنُک بوته ها و درختان بلندی داشت که زیر سایه آن ها پرایوسی خوبی ایجاد میشد و کسی آن ها را نمیدید ... البته به جز سوسک ها و همینطور از پنجره ی بالایی نزدیک ترین برج به ساحل که ویو خوبی داشت! پنجره ای که چندین سال بود به صورت کنتراتی کلاس های لودو پشت آن برگزار میشد.

درِ کلاس مذکور با تاخیر نچندان کمی باز شد و لودوی خواب آلود وارد اولین کلاسش شد که با توجه به ویژه ی سال اولی ها بودنش، در این مدت طولانی تبدیل به کلوپ دوئل یا کنسرت موسیقی نشده بود، هنوز یخشان آب نشده خوب بیچاره ها!

لودو کنار پنجره مستقر شد و بالاخره سرش را بلند کرد و کلاه شاپویش را از چشم هایش بالا داد و بلافاصله پس از این عمل با کلاس لخت مواجه شد و ضمن پریدن برق سه فاز از کله اش کل یوم خواب را فراموش کرد!

- داااااااانگ!

ماندانگاس فلچر که پیش بینی اعتراض کردن لودو به در و دیوار کلاس را نیز میکرد پشت در بود و فورا داخل شد!

- این چه وعضیه؟ این چه کلاسیه؟ چرا یه میز و صندلی تو کلاس نیست؟ من چقد گفتم شایسته سالاری کنید! کجــــــــای دنیا یه دزد سابقه دارو میکنن مدیر؟ اونم همه نوچه ها و همکاراشو استخدام کنه به عنوان آبدارچی و دربون و فیلچ که هر روز یا کلاسا رو لخت کنن یا تالار خصوصی ریون رو ... من آبرومو از سر راه نیاوردم آقا من تو این مدرسه یه ثانیه هم تدریس نمیکنم

دانگ بدون تغییری در لبخند کجش دستش را پشتش برد و به سبک تام و جری از ناکجا آباد کاغذی پوستی خارج کرد و به سوی لودو گرفت.

- بیا! بگیرش

- چیه این؟

- استعفا نامه! امضاش کن ... مهر منم زیرش خورده و ضمنا نوشتم به دلیل این استعفا 500 امتیاز از ریون کم میشه

- حالا که فکرشو میکنم میبینم تا کی تقلید کورکورانه از مدرنیته ی غربی؟ مگه مکتب خونه های قدیم خودمون چش بود؟ بشینید زمین بچه ها خیلی هم خاکی تر و با صفا تر کلاسو برگزار میکنیم

- کاری داشتی من پشت درم

لودو زیرچشمی دانش آموزان مقابلش که چهارزانو نشسته بودند کف زمین را از نظر میگذراند که نگاهش روی عده ای دانش آموز با ردای زرد که قدی نزدیک به دو متر و ریش و سبیل بلندی داشتند قفل شد!

- هی شما ها! شما مطمئنید دانش آموز این کلاسید؟

- بله پروفسور

- یعنی سال اولی هستین دیگه؟

- بله پروفسور

- یازده سالتونه؟!

- بله پروفسور

- ... تو! تو نه ... تو که اون ته نشستی و موهای جوگندمی و ریش سفید داری! تو هم تمام شرایط بالا رو داری پدر جان؟!

- بله پروفسور

- داااااااااانگ

- بله؟

- اینا سال اولی نیستن که مردک! رسیدگی کن بندازشون بیرون!

فلچر بشکنی زد و چند جادوگر با شنل شیش جیب (!) و کفش پاشنه قیصری ریختند داخل و شروع به معاینه فنی آموزان مشکوک کردند و پس از دقایقی تک تک چیزی در گوش ماندانگاس زمزمه کرده و خارج شدند!

- همه شون سال اولین شک به دلت راه نده

- این پیرمرده هیچی ... این خانوم هم سال اولیه؟ این اندامش از مالی ویزلی هم بلوغ یافته تره که

- رو کارت ملی این دوشیزه زده سنشونو! اعتراض داری استعفا بده خوب

- برو

لودو یکبار دیگر رو به دانش آموزان که در طول این مدت مانند هیپوگریف اخفش فقط به جلو خیره شده بودند و لبخند میزدند نگاه کرد و با سرعتی بالا شروع به صحبت کرد.

- خوب من پروفسور بگمن هستم! سختگیر ترین معلمی که تا حالا داشتید و خواهید داشت، هر کس از قوانین کلاس تخطی کنه سخت مجازات میشه و قوانین هم در واقع وجود خارجی ندارن؛ قانون منم! به امتحانات علاقه ای ندارم و در طول ترم هم خبری از تکالیفی مثل نوشتن مقاله های مزخرفی که وقت خوندنشونو ندارم نیست. تکالیف عملی داریم که در صورت خوب بودن توی اون ها نمره خوبی هم در پایان براتون رد میشه ... شاید بخواین بدونین معیار خوب بودن تکلیف چیه؟ معیار هم منم! این ترم هم خواندن ذهن و چفت شدگی رو میخونیم که درس پیچیده ایه و بعید میدونم حتا یک هافلی بتونه نمره قبولی از این کلاس بگیره. هر کس سوالی داره خودش 10 امتیاز از گروهش کسر کنه و سوال رو فراموش کنه. از درس هم این جلسه خبری نیست چون 5 دقیقه به زنگ مونده ... اصلا به شما چه که چرا از درس خبری نیست؟ 10 امتیاز از گریفندور کسر شد!

سال اولی ها هنوز موفق به هضم همه مطالب سنگین ذکر شده در جلسه اول نبودند و پوکر فیس به مقابل خیره شده بودند که یکی از هاگرید ها جرئت به خرج داد و پرسید:

- استاد میشه یک بار این جادوی ذهن خوانی رو اجرا کنید که ما بدونیم این ترم قراره دقیقا چه چیزی از شما یاد بگیریم؟

لودو که چیز زیادی از ذهن خوانی نمیدانست تابی به ابروهایش داد و گفت:

- خوب ... همین الان به راحتی میتونم بهت بگم که تو داری به عمه‌ت فکر میکنی حتا میتونم برات تصویر ذهنی که از عمه‌ت داری رو روی تخته رسم کنم! درسته؟ اگه باور نداری میخوای رسم کنم؟!

دانش آموز بخت برگشته با چهره ی سرخ و برافروخته سرش را به نشانه تایید پایین برد و همانجا هم نگه داشت!

- کلاس تعطیله! هرّی!

___________________



تکلیف:

همونطور که مشاهده کردید لودو در حالی که ذهن خونی بلد نبود با تکیه بر ویژگی دیکتاتوری و زورگویی خودش و البته با چاشنی تهدید وانمود کرد که این کارو کرده!
ازتون میخوام که در یک رول (30 امتیاز) با توجه به ویژگی های شخصیت خودتون مشابه این کار رو انجام بدید. یعنی کاری کنید که همه تایید یا باور کنن که شما ذهن خونی کردید. توجه کنید که شما واقعا این کار رو بلد نیستید. مثلا یک پریزاد میتونه بعد از گفتن یکسری دروغ به عنوان ذهن خونی یک "مگه نه هانی؟ " بگه و عشوه خرکی هم ضمیمه کنه و طرف مقابل بی بروبرگرد حرفاشو تایید کنه! یا لرد ولدمورت هر ادعایی که بکنه قطعا مرگخوارها تایید میکنن!
شاید تکلیف سختی به نظر بیاد اما اولا ازتون خلاقیت میخوام دوما دوست دارم شخصیتتون رو مرور و کنکاش کنید. سبک نوشته و طول و عرضش اهمیتی نداره. خلاقیت و زیبایی در درجه اول و نگارش صحیح در درجه دوم نمره شما رو مشخص میکنه.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۹ ۱۱:۲۲:۲۳

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
درود

کلاس خواندن ذهن و چفت شدگی در این ترم توسط پروفسور لودو بگمن در تاریخ های زیر تدریس خواهد شد:

نقل قول:
پنجشنبه، 19 تیر؛ خواندن ذهن و چفت شدگی (لودو بگمن)
پنجشنبه، 2 مرداد؛ خواندن ذهن و چفت شدگی (لودو بگمن)
پنجشنبه، 16 مرداد؛ خواندن ذهن و چفت شدگی (لودو بگمن)
پنجشنبه، 30 مرداد؛ خواندن ذهن و چفت شدگی (لودو بگمن)
پنجشنبه، 13 شهریور؛ خواندن ذهن و چفت شدگی (لودو بگمن)
پنجشنبه، 27 شهریور؛ خواندن ذهن و چفت شدگی (لودو بگمن)



پاسخ به: خواندن ذهن
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۲

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
خب خب خب... نوگلان باغ دانش روشنایی و تاریکی البته!

می‌بینم که تا گفتم نمره مفتکی میدم همه پاشنه در کلاسو از جا در آوردین!
حالا ببینم وقتی که استرجس اعلام کرد این کلاس امتحان فاینال نداره و قراره کلا همینطوری هلو هلو برو تو گلو به همه نمره داده بشه چیکار میکنیم این جلسه آخری!

دروغ چرا... من خیلی از تکالیف غیر رول خوشم نمیاد... البته نقاشی یه استثناست ولی غیر از اون...

هر چی هم که تو پنجه‌ام داشتم و نداشتم رو کردم تو این کلاس... حالا وقتشه خودتون هر چی یاد گرفتین رو پس بدین.

به عنوان مشق آخر... میخوام فقط یه رول بنویسید... به امتیازش نگاه نکنید.. واقعا مهم نیست کوتاه و بلندیش... ولی لذتی که تو خوندن یه رول خوب هست تو صد تا سوال و جواب نیست!

درس/ تکلیف آخر اینه:‌

به ذهن لرد ولدمورت سفر کنید و گوشه‌های تاریک و روشنش رو (بدون اینکه بفهمه!) بکاوید و بنویسید آخرین لحظات مبارزه‌اش با عله چی تو سرش میگذشت و دقیقا چه اتفاقی افتاد براش که "یک مرتبه ناپدید شد". (۳۰ امتیاز)



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
۱. چرا هیشکی یه توله گرگ زشتو نمیخواد؟

اشتباه میکنین استاد!
ما کلا خیلی به موجودات اعم از جادویی و غیر جادویی عشق می ورزیم و خیلی دوستشون میداریم!
چه برسه به اینکه توله باشه! تازه از ریشه ی سگ سانان هم باشه! فقط حیف که توله شیر نیست!
از اون جالب تر، موهاشم رنگی باشه!
تازه بتونه مثل آدما حرف بزنه و راه بره!
اینا همه نکات مثبتی حساب میشن خب!
پروفسور؟ ما دوستون داریم!

۲. دوشواری ذهن‌خونی رو از یک تا ده امتیاز بدین و چرا!!!

101010101010101010101010! اشتباه نکنین این عدد نمیدونم ده تریلیون و ده میلیون و تو این مایه ها نیست! همون دهیه که بر اثر تاکید، چندین بار تکرار شده!

خیلی سخته اصن! چرا؟ اصن از اسمش معلومه خب! ذهن خوانی! چطور آدم میتونه ذهن یکی دیگه رو بخونه آخه؟ آدم از رو ظاهر طرف یا حتی حرفاشم نمیتونه چیزی بفهمه، حالا سعی کنه ذهن بخونه؟ استعداد نداریم استاد. عفو بفرمایین! :(

۳. توی یک رول توی کلاس ذهن‌خوانی شرکت کنید!

لینی درحالیکه چشماش از شدت کمبود خواب پف کرده و جسمشم در اثر تحرکات زیاد و از این کلاس به اون کلاس رفتن خسته شده، به زور خودشو به کلاس ذهن خواهی رسونده و حالا رو نیمکتی انتهای کلاس ولو شده و با هزار زور چشماشو باز نگه داشته.

اول سعی میکنه سرشو رو میز بذاره و از اون پایین چشماشو به پروفسور بدوزه تا حداقل اینطوری پلک چشماش باز بمونه، اما میبینه پلکاش سنگین تر از اونی هستن که با این حرکت بتونه بازشون نگه داره.

بنابراین دستاشو زیر چونه ش میذاره و انگشتاشو دراز میکنه و با کمک اونا پلکاشو بالا نگه میداره. با اینکه حالت مسخره و خنده داری پیدا کرده بود اما به مدت چند دقیقه تونست خودشو از خواب نجات بده.

به مرور زمان متوجه میشه که درسته که با این کار تونسته چشماشو باز نگه داره، اما خودش رسما خواب بوده و هیچی از حرفای پروفسور نفهمیده.

پس چوبدستیشو بیرون میاره و آروم مقداری آب بوجود میاره و اونارو به چشما و صورتش میماله بلکه خواب از سرش بپره. اما خستگی بدنش مانع از این میشه که حال و حوصله ی گوش دادن به درسو داشته باشه.

سرشو رو میز میذاره و در یک چشم به هم زدن تو خواب عمیقی فرو میره و Z z z Z Z z با سایزهای مختلف از دهنش خارج میشه.

رز که درست بغل لینی نشسته با عجله Z های بالای کله ی لینی رو جمع میکنه و در عوض اونارو تو کیسه ای که همراهش آورده میریزه و با خوش حالی صدای جیرینگ جیرینگ اونارو در میاره.

- تمرکز از مهم ترین پارامترها واسه ذهن خوانی کردنه و ...

رز که سخت مشغول جمع آوری Zها شده، حواسش از کلاس پرت میشه و اون هم به دنبال لینی از جریانات کلاس محو میشه. بدین وسیله دلیل عدم تحویل دادن تکلیف از جانب دو دانش آموز رو بیان کردم. بقیه رو مرلین داند و روونا!

۴. جلسه پیش کجا پیچوندین رفتین؟

نپیچوندیم استاد! تو کلاس بودیم! فقط از بس کلاس شرکت کرده بودیم و این کلاسم روز آخر بود، از شدت خستگی خوابمون برده بود پروفسور! نتونستیم تکلیفتونو تحویل بدیم در نتیجه!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.