سوژه ی جدیدمرلین همانطور که با هیجان گویی نورانی را در دستانش گرفته بود راهرو ها را طی می کرد. سفارش لرد رسیده بود! بالاخره به در اتاق لرد رسید و در زد. پس از مدت نه چندان کوتاهی لرد به او اجازه ی ورود داد. هنوز پایش را داخل نگذاشته شروع به حرف زدن کرد: سلام ای ارباب کبیر!
نجینی با عصبانیت فیس فیس کرد. لرد ولدمورت سرش را از روی برگه های بهم ریخته روی میزش بالا آورد و عینکی را که به چشمانش زده بود جابجا کرد.
- چی شده این وقت روز مزاحم اوقات ما شدی پیامبر؟ آیه ای نازل شده؟ زمان مرگ دامبلدور بهت وحی شده؟
- حرف غیرممکنی می زنید سرورم! عرض کنم که... حوالی صبح بود که نیاز به جایگاه راز و نیازم من رو از خواب بیدار کرد. بعد از اینکه از مرلینگاه برگشتم به اتاقم، جو اونجا عوض شده بود اربابم... روی میز اتاقم بسته ای رو ملاحظه کردم که قبلا وجود نداشت.
لرد با بی حوصلگی دستش را تکان داد تا مرلین متوجه شود که باید برود سر اصل مطلب. مرلین که نطقش کور شده بود به سرعت اصل مطلبش را گفت: بچه های بالا بالاخره فرستادنش!
مرلین گوی را که در دستانش عرق کرده بود بالا آورد و روی میز گذاشت. لرد عینکش را کنار گذاشت تا بتواند ببیند.
- زمان برگردون کار بچه های بالا؟ لفتش دادن. از ظاهرشم خوشم نمیاد. باید سفارشی می ساختن برامون، تاریکی ساطع می شد ازش.
مرلین ترجیح داد حرف اربابش را نشنیده بگیرد.
- حالا چی کار کنیم ارباب؟
- همه ی مرگخوارا رو خبر کن و مقدمات رو بهشون بگو. همین الان حرکت می کنیم.
اتاق قرار های مرگخوارانلرد ولدمورت وارد سالن شد. با فریاد "برپا" ی بلاتریکس مرگخواران همزمان بلند شدند. لرد ولدمورت با تکبر روی صندلیش نشست و مرلین دوان دوان خود را به او رساند. لرد پس از نگاهی اجمالی به جمع شروع به صحبت کرد: همه آماده هستن تا ماموریت رو شروع- بلا!
بلاتریکس از جا پرسید و با برجا گفتنی مرگخواران را روی صندلی هایشان نشاند. بلافاصله دست لینی بالا رفت و لرد مغرور از موثر واقع شدن سیستم جدید روی مرگخواران به او اجازه ی حرف زدن داد.
- ارباب اجازه؟ این دفعه قراره کجا بریم؟
- برمی گردیم به دوران کودکی مون. تصمیم داریم خودمون بزرگ کردن خودمونو بر عهده بگیریم.
مرگخواران با نهایت احتیاط، سعی به اوقات تلخی کردند.
- ولی ارباب، این سوژه کلیشه ای شده. می دونین چند تا سوژه ی بی پایان با همین مضمون داریم؟
- نمی شه بریم یه جای بهتر... مثلا 5 قرن پیـ-
- نه... انسان های اولیه!
لرد ولدمورت که دید کنترل جلسه دارد از دستش خارج می شود چوبدستیش را چند بار به میز کوبید؛ سپس رو به مرلین گفت: مرلین، ما رو ببر به دوران کودکیمون!
- ولی ارباب...
- ولی ارباب بی ولی ارباب، اصلا اون گوی رو تحویل بده به ما!
- ولی ارباب...
- می خوای کروشیو های مخصوص ما رو نوش جون کنی؟ پس بعد از جلسه بمون تو سالن... اصلا بدش، فقط می خوایم یه نگاه بهش بندازیم.
لرد گوی را از دستان لرزان مرلین که سفت آن را چسبیده بود بیرون کشید و مشغول بررسیش شد.
- چطوری روشن میشه؟ آهان... اینو به چه زبونی نوشتن؟ هوووم... سال تولدمون کی بود؟
مرلین که قیافه اش هر لحظه بیشتر در هم می رفت ناگهان پرید تا جلوی خرابکاری های لرد را بگیرد.
- ارباب شما که گفتین فقط یه نگاه بهش می ندازین! ارباب اون خیلی حساسه اونجوری فشارش ندین! نه اونو غیر فعالش نکنین!
- برو عقب خودمون بلدیم!
نجینی!حتی چنین تهدیدی نتوانست حواس مرلین را پرت کند. لرد ولدمورت دکمه ای را که ناگهان روی صفحه ظاهر شده بود، پیروزمندانه فشار داد.
- اربــــــــــــــــــــــــاب نه!
اگر این کلمات چند لحظه زود تر از دهان مرلین خارج می شد، باز هم محال بود که لرد از فشار دادن آن دکمه ی وسوسه انگیز منصرف شود. ناگهان تمام افراد سالن به سمت گوی کشیده شدند و همه چیز در برابر چشمانشان تبدیل به تاریکی شد.
سال xxxx - مکان ؟؟- تاحالا اربابو تو خواب ندیده بودم!
- تو خوابم ابهت از همه جاشون می باره!
- وای خدا... دارن بهوش میان.
- برین کنار ساحره ها! ارباب به هوا احتیاج دارن.
لرد ولدمورت چشمانش را باز کرد. بر روی زمین سفت و ناهمواری دراز کشیده بود. چند پیکر را دید که از او فاصله گرفتند و نجینی را که سریعا به سمتش خزید. سقف ناهموار بود و ارتفاعی نداشت. انگار داخل یک چادر بودند. سریع بلند شد و به دور و برش نگاه کرد. مرگخواران چفت تا چفت نشسته، و به او خیره شده بودند.
- ما کجاییم؟ لیتل هنگلتون؟
مرلین با دلخوری جلو آمد و گفت: ارباب، ما نمی دونیم کجاییم. گوی هم خراب شده. همش هم تقصیر شماست.
- تقصیر ما؟
البته لرد به خودش زحمت دست به چوب شدن نداد، بلاتریکس به درد همین وقت ها می خورد.
- این چه طرز حرف زدن با اربابه مرتیکه ی تقلبی؟ کروشیو!
بلاتریکس چوبش را به سمت مرلین گرفته بود، اما هیچ طلسمی از آن خارج نمی شد. مرلین طوری که انگار این حرکت از پیش برنامه ریزی شده باشد ادامه داد: هیچ کدوم از چوبدستیا هم کار نمی کنن. گوی هم کلهم قاط زده. من روش کار می کنم اما درست شدنش حالا حالاها طول می کشه. چی کار کنیم ارباب؟
لرد ولدمورت می توانست سر مرلین با آن زمان برگردانش فریاد بکشد؛ اما اصلا به روی خودش نیاورد. همانطور که سعی می کرد اطلاعات داده شده را ندیده بگیرد – اینکه الان همه چشمشان به اوست تا آنها را از این وضعیت بیرون بیاورد، و مخصوصا اینکه شاید الان آنچنان از او حساب نبرند ــ برگشت و با تمام مرگخوارانش روبرو شد که هنوز به او چشم دوخته بودند. با صدای بلند گفت: دیگه چی؟
گل سرسبد مرگخواران ریونکلایی، لودو بگمن، جلو آمد.
- کراب رو برای شناسایی محیط خارجی فرستادیم بیرون. دو تن از مجرب ترین کارشناسامونم اون پشتن، مشغول بررسی یه سری وسایل عجیب و مشنگی.
صدای هکتور و مورگانا از پشت تعدادی جعبه که روی هم چیده شده بودند و ارتفاعشان تا سقف می رسید شنیده شد.
- اینا رو ببین هکتور! مثل عصا می مونن! فقط نمی دونم چرا یه سرش سوراخه، از اون ورم چیزی معلوم نیست!
- اونا رو ول کن! این آناناسا رو ببین. پلاستیکین!
لرد به لودو چشم غره رفت. در همان لحظه که لودو لبخندی عصبی زد کراب وارد چادر شد، در حالی که شلوارش را مرتب می کرد.
- عه ارباب، اومدش!
کراب با وحشت به لرد نگاه کرد.
- چیزه ارباب من رفته بودم دست به آب همین.
-
- کـ- ک- کراب بگو چی دیدی... نفهمیدی اینجا کجاست؟
- نه والا... فقط این کنار نوشته بودن چادر سربازای جدید همین... یه ماشین مشنگیم از اون دور دورا داره میاد اینور.