هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳
#56

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
مرلین با حالاتی بد بختانه به لرد نگاه کرد تا شاید منصرف شود اما این امکان پذیر نبود.

پس مجبور به رفتن بود.


انتشارات


مرلین کبیر که از مورگانا یاد گرفته بود که برود انتشارات به انتشارات رفتو چون حوصله ی جر و بحث کدرن با نگهبانها را نداشت از همان اول با حالتی عادی انها را بیهوش کرد و با فرمت وارد انتشارات شد.

وقتی یک عالمه کتاب را در زیر دستگاه ها ی مشنگی دید به فرمت در امد .

-حالا چه کنیم با اینها؟

کمی فکر کرد و سپس چوبدستی اش را بالا اورد و به سمت کتاب های زیر دستگاه گرفت.وردی را بر زیر زبان اورد و گفت :
-می خواهیم ارباب زنده بماند.

ناگهان کتابها همگی تاپی کردند و مشخص شد که موضوع عوض شده است.

مرلین یکی از کتاب ها را زیربغل مبارک خویش نهد و قصد عزیمت به سمت خانه ارباب کرد.


خانه ریدل ها.


ارباب داشت کتابی را که مرلین به او داده بود را می خواند. پس از مدتی سر کچل مبارکش را از کتاب در اورد و به سمت مرلین نگاه کرد و...


-مرلین؟

-بله ارباب

-این چیست ؟

-کتاب است دیگر ارباب همان کتابی را که ....

ولی با دیدن چهره ی ارباب که هر لحظه سرخ تر می شد سخنش را قطع کرد و فهمید که از گند هم فرا تر زده است.

دقایقی بعد مرلین می دوید و سعی داشت از ورد هایی که ارباب به سمتش می فرستاد فرا کند و هی جا خالی می داد.

-من پدر پدر پدر سوخته پدر سوخته تر تو را در میارم .ای بوق عظمی بر تو باد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۰:۳۴ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳
#55

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
به محض اینکه تدی تلاش کرد به هری هشدار دهد سیل میوه های گندیده و له شده ار سوی مردم به سوی آنها پرتاب شد.

هری وقتی متوجه شد جیمز از آنها فاصله گرفته چوبدستی کشید و چندین گوجه و کاهوی گندیده را روی هوا منحرف کرد و سپس تعدادی از مشنگ ها را بیهوش کرد و به سرعت به میان آنها دوید تا جیمز را پیدا کند.

هری با تمام سرعت در میان جمعیت میدوید تا جیمز را پیدا کند اما به نظر می آمد جیمز ناپدید شده، همچنان که هری میخواست چندین مشنگ را از بین ببرد ناگهان دست کوچکی به پشتش ضربه زد و هری با تمام سرعت برگشت و با جیمز روبه رو شد.

در خانه ی ریدل:

لرد و مرگخوارانش به محض خروج از خانه با تشویق و فریاد های شادی مردم روبه رو شدند.

لرد که تا به حال از چنین تشویق پر شوری برخوردار نبود از بالایی پله های ورودی خودش را روی مردم پرتاب کرد و سیل عظیم مردم او را روی هوا بر بالای دست هایشان گرفتند.

رودولف با دیدن این صحنه و فقط به جهت اینکه کمی چشم چرانی کند موهایش را مرتب کرد، لبخند جذابی زد و مثل لرد روی جمعیت پرید که البته جمعیت به سرعت جا خالی دادند و رودولف با صورت پخش زمین شد!

لرد با دیدن رودولف:

بقیه ی مرگخواران که همچنان در مقابل در ها بودند:

رودولف که پخش زمین شده بود و صورت جذابش له شده بود:

پس از یک ساعت مردم خوشحال، لرد سرمست را زمین گذاشتند و مرگخواران مثل گارد سلطنتی راه را باز کردند و لرد در کمال غرور و احترام به خانه باز گشت.

پس از اینکه لرد وارد شد و روی صندلی پادشاهی اش نشست روبه مرگخواران گفت:
- با وجود این واکنش ها ما باز هم در انتهای کتاب به قتل رسیدیم! شاید شخصیت محبوبی باشیم، اما هنوز هم به نتیجه ی دلخواهمان نرسیده ایم! در نتیجه ایندفعه این افتخار نصیب مرلین میشود که کتاب را تغییر دهد.

مرلین کمی به فکر فرو رفت و سپس گفت:
- امممم... ارباب؟ شما مطمئن هستید؟ من ممکنه یهو از عالم بالا احضارم کنن ها!

لرد نگاه سردی به مرلین انداخت و گفت:
- تو موفق خواهی شد مرلین! در غیر اینصورت کاری میکنیم که حتی عالم بالا هم برایت گریه کند.

- ولی ارباب به نظر من کتاب الان بسیار عالی شده!

لرد اینبار دستش را به سمت چوبدستی اش برد و گفت:
- ما باید در آخر کتار زنده بمانیم! متوجه شدی مرلین؟



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۳
#54

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
روونا با تاسف به صحنه روبرویش نگاه می کرد. چند لحظه بعد، صدای لرد بلند شد:
- اهم... مایلیم از دیدن اون صحنه ها چشم بپوشید و با این حساب، همتون همراه ما بیاید!

روونا با تاسف به لرد نگاه کرد. یک رول کامل، بوق زده بود!

آنسوتر، خانه گریمولد

دامبلدور، تدی، جیمز و هری از خانه خارج شدند. هوا رو به تاریکی می رفت اما دیدن خیل عظیم مردم معترض، چندان مشکل نبود. دامبلدور دستی به ریش هایش کشید:
- هری فرزندم! ما تو خطریم؛ نه؟

هری سر تکان داد. سپس رو به تدی کرد:
- خطرناکه... تو و جیمز برید داخل!

تدی حیرت زده به پدرش نگاه کرد:
- اگه اینقدر جدیه، خب شما هم با ما بیاید داخل!

هری لبخند مهربانی زد:
- نه پسرم... تو و جیمز برید پیش جینی؛ منم میام! فقط زود برید!

جیمز جیغ کشید:
- بابا! یویوم...

نگاه ها به سوی پسرک برگشت. پسر بغض کرده ای که انگشت اشاره اش را به سمت میدان گرفته بود:
- یویوم افتاد اونجا...

هری عصبی شده بود. دلیلی نداشت وقتشان را تلف کنند. رو به تدی کرد:
- سریع ببرش تو خونه!

پسر جوان مو فیروزه ای به سوی برادر کوچکترش برگشت. در واقع، به جایی که گمان می کرد برادر کوچکش آنجاست. جیمز؛ به دنبال یویویش راهی میدان شده بود. میدانی که سرشار از مردم معترض بود.

چند لحظه بعد، صداهایی از گوشه و کنار جمعیت به گوش رسید:
- این جیمزه...

- پسرشه!

- هی... پسرشو!

خشم مردم هر لحظه اوج می گرفت. تدی با وحشت به منظره مقابلش چشم دوخته بود. دهان باز کرد تا هری را صدا کند اما دیگر دیر شده بود...



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳
#53

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
روونا با هوش ریونیش گفت:
-ارباب همه می خوان بیان...

ولدمورت دستش را از روی صورتش برداشت و به مرگخواران نگاه کرد ...

-ارباب ارباب این شخیت بهتون نمی یاد قبلی بهتر بود

-هکتور که بوق عظمی بر تو باد باز تو یک چیزی پراندی؟



کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــات


کارگردان از اون پشت در اومد و رو به لرد گفت
-لرد و از این حرفا؟تو خیر سرت لردی باید این طوری حرف بزنی؟

بابا پنجری از اون پشت دوربین گفت:
شما حرف نزن....
-با من بودی پیر مرد خرفت؟


و دقایقی بعد بابا پنجری و کارگردان در گیر و لرد و مرگخواران مثل فیلم سینمایی داشتند نگاه می کردند.و بعد کمکم بیرون رفتند و کارگردان را به حال خود گذاشتند.
-----------------
اگر بد بود و موضوع را عوض کردم و این حرفا حق حذف دارید

چیز ی نداره و لی نقد شه


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۰ ۱۱:۱۹:۰۳
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۰ ۱۱:۲۰:۰۸
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۰ ۱۱:۳۰:۰۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳
#52

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
آنسوتر، خانه ریدل ها

مرگخوار ها دیگر غلت نمی زدند بلکه با دهان های نیمه باز به یکدیگر خیره شده بودند. لرد تشر زد:
- چیز عجیبی گفتیم؟

روونا بلند شد:
- نه سرورم! فقط...

لرد به چهره در هم رفته روونا نگاه کرد:
- به هوش ریونی ربط داره؟

- نه سرورم! :no:

- به رنگ آبی ربط داره؟

- نه سرورم!:no:

- بحث پیام هم که نیست؟

- نه سرورم!:no:

لرد سرش را خاراند:
- عجیبه... تا حالا حرفی جز اینا ازت نشنیدیم... البته خودمون می دونیم چی می خوای بگی، اما برای بقیه توضیح بده!

روونا به مرگخواران نگاهی انداخت:
- همه با هم می خوایم بریم؟

لرد دست از خاراندن سرش کشید:
- گفتیم که می دونستیم... راهکار هم زیاد داریم! اما وقتمون با ارزش تر از ایناس! ترجیح می دیم شما راهکارمون رو بیان کنی!

روونا با چشم های ریز شده به بقیه نگاه کرد:
- خب، کی می خواد بیاد؟

رودولف با گردن کلفتی از جا بلند شد:
- من میخوام بیام با قمه از ارباب محافظت کنم!

بلاتریکس به رودولف پرید:
- می خوای بری چش چرونی؟ روونا منم میام!

تراورز حاجی وار ایستاد:
- حاجیه خانوم مارم حساب کن!


اسنیپ دستی به موهای چربش کشید:
- حضور یک وزیر کنار ارباب لازمه!

مورگانا گل رز روی موهایش را مرتب کرد:
- یه پیغمبرم باید بیاد دیگه....

مرلین به مورگانا پرید:
- از کی تا حالا ضعیفه میره تو خیابون؟ همین الآن آیه نازل شد خودمون تشریف ببریم!

لودو به زحمت بلند شد:
- وجود یک عدد لودرم که مشخصه نیازه!

کراب مژه به هم زد:
- هر جا لودو بره منم میام!

هکتور ویبره زد:
- شاید به معجون نیاز داشته باشید! منم میام


روونا به لرد نگاه کرد:
- وجود یه هوش ریونیم نیازه دیگه....:zogh:

لرد:



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳
#51

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
لرد دلایل کافی ای برای عصبی بودن داشت. در داستان جدید هم مثل قبلی به طرز مسخره ای کشته شده بود. بدتر این بود که مثل یه جادوگر قوی ایستاده و نجنگیده بود، بلکه به پای اون کله زخمی و آباژور روشنایی افتاده بود تا بهش رحم کنن، از همه بدترتر این بود که در داستان جدید رولینگ، هری و دامبلدور و اعضای محفل نه، بلکه این خودش و مرگخوارهاش بودن که نماد روشنایی بودن.
افزون بر همه ی اینا، وقتی یکی از اعضا پا میشه و با صدای بلندی میگه "هوش ریونی ما"، خورده ریزه صبر باقی مونده اش هم مثل تکه های آخر پیتزا که ته ظرفش باقی مونده و یکی سریع اونو مثل جارو برقی میبلعه ( ببخشید! نویسنده به شدت گشنشه! ) تموم میشه و میره.
سر پا وایستاد و تمام بدنش از خشم می لرزید. رگ های گردنش از شدت عصبیت برجسته تر شده بودن و صورت سفید و بی رنگش حالا کمی متمایل به سرخ بود.
- مسخره کردین مارو؟ شما به چه جرئت، به خودتون جرئت حرف زدن میدین؟ هوش رویونی شما؟ واقعا باید به هوش رویونی شما اعتماد کنم؟

با دست به مورگانا و مرلین اشاره کرد.
- ایشون پیغمبرن! .. اونو میبینی؟ مدیر، وزیر و ناظر یکی دو تا انجمنه! این یکی رو میبینی؟ ما به هیچ کدومتون اعتماد نداریم من بعد. بهتون دستور میدیم روی زمین غلط بزنین و به خود بپیچین و زجر بکشین، چون ما حتی نمی خوایم خودمونو خسته کنیم و دستمون رو برای کروشیو زدنتون بهتون بالا ببریم.

برای دقیقه ای سکوتی بین مرگخوارا خیره شد. به چهره ی متعجب و دهان باز یک دیگر نگاه کردن.
در همین حال لرد برای رفتن به اتاقش از پله ها بالا رفت.
مرگخوارا یکی پس از دیگری خودشون رو روی زمین پرت کردن و شروع کردن به غلط زدن و به خود پیچیدن و ناله سر دادن.
لرد که هنوز داشت از پله ها بالا میرفت برگشت و به مرگخوارا نگاهی کرد.
- سالازارا!

چند دقیقه بعد
در اتاق خودش صدای طرفدارای خودش رو از پنجره می شنید شعار هایی می دادن. " مردی که مرد!"
نتونست بر کنجکاوی خودش غلبه کنه. یواش یواش به پنجره نزدیک شد و از گوشه ی اون به پایین نگاه کرد. در یک لحظه تمام خشمگینی لرد پر زد و رفت. موج عظیفی از مشنگ و غیر مشنگ با پلاکارد های رنگی دستشون سرو پا میشکستن که به پنجره ی لرد نزدیک تر باشن. شعار های دوستت داریم اوج گرفت و دختری با ماشین سرشو تا ته تراشید و از طرف دیگر پسری بار ها و بارها صورتشو به تیره ای کوبید. وقتی برگشت و رو به لرد نگاه کرد صورتش از خون قرمز شه بود و جای سیاه چندتا دندون شکسته لبخندش رو تزیین میکرد. در عوض اثری از دماغش نبود.
لرد با قدم هایی خرامان و در حالی که نجینی پیش پاش میخزید، از پله ها پایین اومد.
مرگخوارا هنوز در حال شکنجه کردن خودشون بودن.
لرد باز سری از روی تاسف تکون داد و سپس صحبتش رو شروع کرد.
- مرگخوارای ما! تمایل داریم سری به شهر بزنیم و عکس العمل مردم رو در مقابل دیدن قهرمان جدیدشون ببینیم.

گریمولد
سر میز شام بودن و سوپ پیاز و از اینجور چیزای همیشگی!
از وقتی دامبلدور سوخته بود و از خاکسترش دامبلدور دیگه ای متولد شده بود، تمام وسایل شروع کردن به گم شدن. گیتار هری هم همین طور!
صدای همه بلند شد و پیاز هایی از این ور به اون ور پرت می شد. وزیر سیریوس بلک به کاشت و تولید و توزیع و صرود پیاز علاقه ی عجیبی پیدا کرده بود و از این رو پیاز در آشپزخونه ی گریمولند به وفور پیدا میشد.
با صدای جیغ جیمز جونیور دست هایی در هوا و پوزیشن پرتاب پیاز وایستادن.
- خبرای مهم! جی . کی مارو به لرد فروخته.
دامبلدور:
- منظورتو دقیق نمی فهمم فرزندم!
از اونجایی که هیچ کس ( حتی نویسنده هم حال و حوصله ی توضیح آنچه گذشت رو نداشت، برای اولین بار ننه ی سیریوس وارد عمل میشه و در واقع مفید واقع میشه)
ننه ی سیریوس:
یعنی اینکه اون *** مشنگ ورداشته به جای شمای ***، اون لردِ ***و دار و دسته یِ ****شو نقش اول داستان و قهرمان معرفی کرده. پیرمرد خرفتِ*** اون تابلوهایی که از رو دیوار برداشتی و بردی رو برگردون بذار سر جاش و گرنه*** .....
دامبلدور:
- تمایل دارم برم شهر و عکس العمل مردم رو ببینم.


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
#50

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
چند ساعت بعد، لرد با چهره ای سرد کتاب را روی میز گذاشت. چهره آرام در مواقع خشم، ترس را در دل مریدانش بیشتر می کرد:
-مورگانا؟

مورگانا آب دهانش را قورت داد و قدمی به جلو گذاشت. آرامش قبل طوفان:
- بله سرورم؟

-میتونی برای ما توضیح بدی؟

صدایش لرزش نامحسوسی گرفته بود:
-چـ... چی رو سرورم؟

لرد پوزخندی زد. کتاب را از روی میز برداشت و باز کرد. سپس آرام شروع به خواندن نمود:

"- لرد فریاد زد: کمک! من بی گناهم! هری!

وقتی از هری پاتر بی رحم نا امید شد، به سوی دامبلدور برگشت و روبرویش زانو زد:
- خواهش می کنم ازت! همین یه بار... یه زمانی استادم بودی!

دامبلدور رو برگرداند. لحظاتی بعد، هری بی رحمانه ورد را بر زبان جاری کرد و دفتر زندگی پاکترین جادوگر تاریخ، بسته شد."


در طول این مدت، خانه ریدل ها در سکوت فرو رفته بود. تنها صدای برهم فرود آمدن دندان های مورگانا بود که شنیده می شد. لرد کتاب را بست و به بانوی ترسیده مقابلش چشم دوخت.پیامبربانو، صدایش را صاف کرد.هرچند در کم کردن لرزش آن اثری نداشت:
-من... فقط خواستم پایان قشنگ تری برای داستان بسازم و شما... خب... قهرمان تر بشید... ینی... خب... اونقدر تحقیر آمیز نمیرید... ولی... نشد مث اینکه... ینی...

مورگانا از ترس، دیگر قدرت تکلم نداشت که روونا، خود را به زور در میان سوژه جا کرد:
- ارباب... هوش ریونی ما یه راهکار داره!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۳
#49

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
مورگانا بعد از طلسم کردن نگهبان وارد محل چاپ کتابا میشه.کتابا زیر دستگاه های مشنگی درحال چاپن.مورگانا یکیشونو برمیداره و شروع به خوندن میکنه.
میخونه و میخونه.هی سرخ تر میشه.عصبانی تر میشه.باخودش فکر میکنه ایناچطوری تونستن این چرت و پرت ها رو درباره اربابش بنویسن؟عصبانیتش وقتی اوج میگیره که به صفحه ی آخر میرسه.
مرگ لرد سیاه! به اون شکل مسخره!
مورگانا با عصبانیت کتاب رو پاره میکنه. عصای پیامبریشو درمیاره و به طرف کتابا میگیره. وردی زیر لب میخونه و صاعقه ی درخشانی از عصاش خارج میشه و به دستگاه ها برخورد میکنه.
اجرای طلسم چند ثانیه طول میکشه.وقتی کار مورگانا تموم میشه لبخندی میزنه.موهاشو مرتب میکنه و از محل خارج میشه.

یک هفته بعد:

هکتور:ارباب ارباب ارباب! مردم اومدن!

لرد سیاه بی اختیار دستپاچه میشه. دلیل دستپاچه شدنش بیشتر تعجبه؛ نه ترس!میدونست مورد نفرت مردمه.ولی هرگز کسی جرات نمیکرد به خونش نزدیک بشه.مردم قبلا ازش میترسیدن.این بار چی شده که چنین جسارتی کردن؟ از هکتور میپرسه:
چی از جون ما میخوان؟بگو برن وگرنه از همینجا خشممونو بهشون نازل میکنیم!
هکتور:نه ارباب! یه ساعته دارن در حمایت از شما شعار میدن.میگن کافیه یه لحظه از پنجره چهره ی ماه شما رو ببینن!ظاهرا مورگانا کتابا رو عوض کرده.یه نسخه از هر جلدشو شو آوردم که خودتون بخونین.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۳
#48

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه از روند پیشروی داستان هری پاتر راضی نیست. به مورگانا دستور می ده که بره و جلوی چاپ کتاب ها رو بگیره. مورگانا می ره و به محل قرنطینه کتابا می رسه.

_______________________

-قرنطینه؟ ما این حرفا سرمون نمی شه. پیامبریم! وارد می شیم!

مورگانا با اعتماد به نفس به طرف نگهبانان رفت.

-اوهوی! کجا؟!

اعتماد به نفس مورگانا کمی متزلزل شد! ولی هنوز هم او یک پیامبر بود. به سرعت خودش را جمع و جور کرد.
-ما مایلیم وارد بشیم!

نگهبان لبخند تمسخر آمیزی زد.
-منم مایلم به جای سرو کله زدن با این کتابای بی سروته برم هاوایی روی شن های داغ دراز بکشم! این چه سرو وضعیه؟ تو از این طرفدارای بیکار این کتابایی؟ لابد اتاقتم پر پوستر این کله زخمیه اس!

مورگانا اخم کرد. به نظر او سرو وضعش هیچ اشکالی نداشت. ولی مهم تر از ظاهر او، موضوع کله زخمی بود.
-پاتر؟! اوه! هرگز! من از طرفداران سرسخت ارباب تاریکی ها...آه...ولش کن اصلا! من باید وارد اون ساختمون بشم. یا به زبون خوش می ذاری برم و یا...

مورگانا چوب دستیش را از گوشه ردایش به نگهبان نشان داد. همانطور که حدس می زد چشمان نگهبان از فرط حیرت گرد شد!
-هی! تو زده به سرت! باید با مرکز تماس بگیرم که بیان ببرنت! اوضاعت اصلا خوب نیست!

مورگانا نمی دانست مرکز کجاست. ولی خیال نداشت به نگهبان اجازه تماس با مرکز را بدهد. برای همین چوب دستیش را بطرف نگهبان گرفت و زمزمه کرد: ایمپریو!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۳
#47

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
صدای فریاد کلافه و جیغ جیغویی شنیده شد!
- ساتیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!!!!

و گربه سیاه زرد چشم گویی از صاحب فریاد ترسیده باشد، از پنجره نیمه باز اتاق لرد که اکثرا به خاطر نجینی به آن شکل باز می ماند، عملا بیرون خزید!
مورگانا تا حدی گیج و کلافه به نظر می رسید. یعنی چه که کتاب را از زیر چاپ بیرون بیاور؟ زیر لب غر زد.
- کی تا حالا عالم بالا ما و آن مثلا شوهر مثلا پیغمبرمان را ول میکند، وحی را توی آغوش وجود نداشته ارباب تلپ میکند؟ خوب من الان دقیقا چه غلطی بخورم؟ ای بمیری جی کی با این کتاب نوشتنت. خوب از همون اول ارباب رو.... کتاب؟ من گفتم کتاب ساتین؟

ساتین در حالیکه روی پروانه ای که سعی کرده بود روی انگشت خوش بوی مورگانا بنشیند پنجه می کشید، خرخری کرد. چیزی به شکل لینی بالای سر مورگانا بال بال میزد. و بلاخره بعد از آنکه سه چهار دوری موهای مورگانا را به هم تنید، مورگانا حرف حسابش را فهمید.
- باید برم انتشارات! باید جلوی چاپشو بگیرم!

یک نفر در عالم بالا پراند.
- خسته نباشی!

و مورگانا غر زد:
- مانده نباشی! به جای متلک گفتن و گرفتن وقت من، میتونستی همین ایده رو به صورت SMS وحی کنی!

و غیب شد تا به انتشارات رولینگ برود! اما وقتی به آنجا رسید، آرزو کرد کاش نرسیده بود! در واقع مورگانا عملا حس میکرد که به یک زندان نزدیک میشود تا به یک انتشارات! از مشنگ منگی که در آن اطراف پرسه میزد پرسید:
- کسی رو زندانی کردن؟

- اوه نه قرنطینه کتاب های رولینگه! نمیذارن کسی بره تو انتشارات تا موقع چاپ کتاب! میگن کلی هم نگهبان و تله و این چیزا کار گذاشتن!

چشم های مورگانا گرد شد.
- قرنطینه؟ نگهبان؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۸ ۲۳:۰۸:۰۶

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.