-کسی نبود؟ همون هکتور بیاد! معجون خودشه. خودش بهتر قلقشو بلده.
هکتور خوشحال از این ماموریت مهم به لرزه افتاد! بعد، وحشت زده از بلاهایی که ممکن بود به سرش بیاید بیشتر به لرزه افتاد.
بعد دوباره خوشحال شد و دوباره وحشت کرد.
به این ترتیب لرزه هایش هی کم و زیاد شد!
ولی لرد اهمیتی به اتصالی های هکتور نداد.
-مگه نشنیدی؟ توباید بیای معجون بخورانی! بیا ببینیم. مواظب باش یک قطره هم هدر ندی. مایلیم مرگخوارمون خوب زنده بشه.
هکتور جلو رفت و جام معجون را گرفت. کمی برای رنگ و بوی معجونش به به و چه چه کرد و بعد معجون را همینطور بی هوا و ناگهانی به طرف بلاتریکس دراز کرد.
معجون هم که جامد نیست! قابل ریختن است!
که ریخت...
درست روی پای لرد سیاه!
-تو الان چیکار کردی؟
-هیچی ارباب!
-معجون ریختی...رو پای ما...
-نریختم ارباب!
-ما کوریم؟
-دور از جون ارباب!
-پس داریم دروغ می گیم؟
-نه ارباب!
-پس ریختی!
-هر چی شما بگین ارباب...
لرد داشت آماده می شد که جای چشم و دهان هکتور را عوض کند که ناگهان پایش شروع به تکان خوردن کرد.
-کی داره پای ما رو تکون می ده؟ تا نزدیم لهش کنیم دست از این کار بردا...
یک پای لرد به سرعت روی هوا بلند شد. جورابش تکان تکان خورد و از پایش درآمد و روی زمین افتاد.
از روی زمین بلند شد و کش و قوسی به خودش داد.با عصبانیت بالا را نگاه کرد.
-کدوم بی شعوری منو خیس کرد؟ آخییییییش...خسته شدما...الان سه روزه داری روم راه می ری نکبت!
لرد که از شدت تعجب هنوز پایش را پایین نیاورده بود، یقه هکتور را رها کرد.
-جوراب ما، ما رو نکبت خطاب کرد...
جوراب زنده شده، در حالی که زیر لب فحش های بدی به لرد و جد و آبادش می داد، با عصبانیت از اتاق خارج شد.
لرد سیاه رو به هکتور کرد.
-بی خرد! اونقدر لرزیدی که ریخت...حال چه کنیم؟ به نفعته که بازم از اون معجون داشته باشی.
هکتور با خوشحالی بطری دیگری از جیبش خارج کرد.
-دارم دارم...اصلا نگران نباشین.
لرد با تردید به معجون نگاه کرد.
-این که رنگش فرق می کنه.
-همونه...کمی جلوی آفتاب مونده همچین شده. نگران نباشین ارباب. اثرش بیشتر هم شده.
و بدون لحظه ای تردید معجون را داخل بینی بلاتریکس خالی کرد.
-راهشون یکیه ارباب...تازه این یکی رو لازم نیست باز کنیم. خودش بازه. الان زنده می شه.
نه برای لرد و نه برای مرگخواران دیگر، باور کردنی نبود...ولی شد!
بعد از چند ثانیه دست بلا کمی تکان خورد. درست در لحظه ای که مرگخواران فکر می کردند سیلی دیگری در راه است، چشمان بلا باز شد.
-من...کجام؟
لرد سیاه با خوشحالی فریاد زد:
-ما موفق شدیم! ما مرگخوارمونو کشتیم و زنده کردیم!
بلا با صدای ضعیفی ادامه داد:
-مرگخوار کیه...من آب پرتقالم...چرا درازم کردین؟ ممکنه بریزم!
و به سرعت از جا بلند شد و سر پا ایستاد!