لرد سیاه مرلین رو احظار می کنه و میگه:
- پیرِ پیامبرِ ما! کجایی؟ برای ما چه هدیه ای آماده کرده ای؟
مرلین از انتهای صف اهدا کنندگان هدیه به لرد سیاه دستشو تکون میده و میگه:
- اربابا! ما اینجاییم. هدیه ای بس جالب و جذاب برایتان تدارک دیده ایم. همین الان خدمت می رسیم!
- آقا کجا همین الان خدمت می رسیم؟ برو آخر صف.
- دیر اومدی نخواه زود برو! میتونستی دهنتو ببندی.
- از همون دوران ابتدایی به ما آموزش داده شده که به صف و نوبت احترام بذاریم جناب مرلین. شما هم بذارین جناب مرلین.
مرلین با دیدن این وضعیت، سر جایش میخکوب شد. اما به خوبی میدانست که برای رسیدن به اول صف، چه کاری لازم است. به همین دلیل به نفر جلویی خود نزدیک شد و به شانه سمت راست او ضربه ای زد. هوریس نگاهی به سمت راست انداخت و به خیال اینکه با او کار دارند، چند قدمی به آن سمت حرکت کرد و از صف خارج شد. مرلین سریعا جای او را گرفت و پشت سر کراب که در حال آرایش صورتش بود و از اطراف خبری نداشت، ایستاد. جلوی کراب هم جای خالی ای بود که نشان از حضور بانز داشت. مرلین از حواس پرتی کراب استفاده کرد و ضربه ای سریع به زیر دستش زد و کرم پودر کراب روی زمین ولو شد.
- عامو! چیکار میکنی؟
- من که کاری نکردم.
که کاری نکردی؟ زدی کرم پودر منو پخش زمین کردی بعد میگی کاری نکردی؟
- به ریش همین مرلینی که پشت سرت وایساده من نبودم.
- من از کجا بدونم؟ تو که دست و پاهات نامرئیه.
-
کسی از حالت چهره بانز خبری نداشت. شاید پوکر فیس بود از اتفاقی که افتاده بود و شاید هم... خنده ای شیطانی بر لب داشت و خوشحال بود از اینکه زده بود زیردست کراب و کرم پودرش به زمین افتاده بود! هر چه که بود، این دو نفر درحالیکه در حال بحث با یکدیگر بودند، مرلین دو نفر دیگر نیز جلو افتاده بود.
چند دقیقه بعد:- ارباب... اومدیم کادومون رو تقدیمتون کنیم!
مرلین در حالی این را گفت که بالاخره به اول صف رسیده بود و پشت سرش جماعت مرگخوار یا در حال دعوا بودند، یا به دنبال صدایی نامرئی می گشتند که آنها را فرامیخواند و یا گوشه ای نشسته بودند و بعد از مکالمه ای کوتاه، به جهان هستی شک کرده و به پوچی گرویده بودند!
- جوون شدی پیامبر!
- ارباب... ریشامون رو زدیم. بهمون میاد؟
-
- ارباب... جونم برات بگه، بگه رک و راست - تو رو می خوامت یه جورای خاص/ می خوام بگم...
- نگو مرلین!
- بذار بگم! نشی بی احساس.
- ما رو مسخره کردی پیرمرد؟ خودت بی احساسی! اصلا از جلو چشممون دور شو!
- ولی ارباب هدیه تون...
- دور شو میگیم! شعراتم ببر برای خودت! نفر بعدی!
- اما...
- برو!
مرلین در حالی که زانوانش را از شدت درد گرفته بود، به کناری میره. به آرومی حرکت می کنه و بسته ای که زیر لباسش پنهان کرده بود را محکم تر می چسبه. شاید یه موقع دیگه...