سوژه جديد:
-ارباب ارربااب....اربااابب!
لرد بى حوصله به هکتور که همچنان در حال ويبره رفتن بود زل زد.
-بگو چى ميخواى هکتور ،باز چى شده؟
هکتور درحال ويبره رفتن ،معجونى رو از لباسش آورد بيرون.
-ارباب من واستون معجون زياد کننده قدرت درست کردم ،بخورين قدرتمند تر شين!
لرد که حتى اندازه يک پشه کوچک هم به معجون هاى هکتور اعتماد نداشت ،مخالفت کرد..
-نه هکتور ما به اندازه کافى قدرتمند هستيم ،نيازى به معجون نداريم!
هکتور زير بار نرفت.
-نه ارباب اينبار فرق داره خيلى خيلى قدرتمند ،ميکنه شمارو!
لرد ،نگاه عاقل اندر سفیهى به هکتور انداخت.
-چرا خودت نميخورى هکتور؟يه بارم به ما ثابت کن معجوناى خوبى دارى ،اما رو خودت ، مارو قاطى ماجرا نکن.
هکتور که تو ذوقش خورده بود ،جورى که انگار چيزى يادش اومده باشه صداشو بلند کرد.
-ارباب چطوره بديم به بلاتريکس بخوره ؟
لرد کمى فکر کرد ،مثل اينکه هکتور واقعاً دنبال دردسر ميگشت.
-نه هکتور تو بخور ما به بلاتريکس احتياج داريم . هنوز بايد به ما خدمت کنه!
هکتور که احساس ميکرد براى لرد ارزشى نداره ،معجونو به سمت دهنش برد و اونو خورد.
لرد همچنان به هکتور زل زده بود و منتظر بود يه اتفاقی براش بيوفته ،که نيوفتاد.....نه دروغ گفتم افتاد.
لرد سياه قشنگ شاهد ذره ذره کوچک شدن هکتور بود.
تا جايى که اندازه يه کف دست شد .ديگه کوچيک نشد.
هکتور شوک زده به خودش و به لرد نگاه ميکرد.
-ار ارباب!
لرد لبخند ،رضايمندى زد.
-حداقل اينبار ديگه بلايى سر ما نيومد ،خب ديگه هکتور تو هم برو بخواب. ماخوابمون مياد نميخوايم کسى مزاحممون بشه!
هکتور نميتونست بره بخوابه الان شوک زده بود و بايد يه چيزي ميخورد که قندش نيوفته ،پس به سمت آشپزخانه تاريک حرکت کرد.
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
از اون طرف فنرير که خيلى گشنش شده بود ،تصميم ميگيره به آشپزخانه بره و مثل هميشه هرچى گيرش مياد و بخوره...