گریوندور
اعضای ریونکلاو و گریفندور در جنگل مشغول جمع کردن برگ درختا بودند
گابریل که عاشق این کار بود با تمام توان مشغول سابیدن تنه ی درختا بود:
_آفرین بچه ها همینجوری ادامه بدین....آره ریونکلاو برنده میشه!!
...هی...نه...جوزفین اون یکی درخته رو داشته باش...آهای استفن تو اونور با هیزل برگارو جمع کن...هیزللللل!!!!نباید برگارو اونجوری جمع کنیییی!!!....برگای خشک و نیمه خشکو پیش هم نزاررررر!!!
_مگه فرقیم میکنه؟
_خیلییییییییی فرق میکنههه!!!برگای خشک نارنجی مایل به زردن!!ولی برگای نیمه خشک زرد مایل به نارنجین!!!
_
_آها..ببین!!!مثل استفن!!هی کسی لیسا رو ندیده؟؟
_من کنار چادر دیدمش...گفت باهاتون قه_
و ناگهان صدای جیغی هرچند خفیف توجه همه رو جلب کرد.
_این دیگه چی بود؟؟
_از طرفه چادرا اومد
ریونکلاوی ها با فهمیدن این موضوع همه به یه فکر افتادن:سو گیر افتاده بود...و این یعنی امتیاز منفی بیشتر از طرف دامبلدور
_حالا چی میشه؟؟
_این یعنی دردسر!
_نگران نباشین گریفندوریا دورن احتمالا نشنیدن...
با این جمله ی جوزفین همه نفس راحتی کشیدن
...اگه یه گریفندوری سوفی رو دیده بود اوضاع رو میشد یه جوری درست کرد اما اگه گریفندوریا به موقع به چادر میرسیدن اوضاع برای ریونیا بد میشد
اما در همین لحظه گریفندوریا از سمت دیگه ی جنگل به سمت ریونکلاویا اومدن و اونموقع بود که امید ریونکلاویا بر باد رفت :
آستریکس که جلو تر از همه حرکت میکرد جلو اومد:
_شماهم شنیدین؟؟
احتمالا در اون لحظه همه ی ریونی ها آرزو میکردن که گروه گریفندور یه خون آشام نداشت
_فکر کنم از طرف چادرا بود...بریم بچه ها
بنابر این همه به سمت چادرا راه افتادن
وقتی به اونجا رسیدن بچه های گریفندورو دیدن که جلوی چادرشون ایستاده بودن
همه مشغول گوش کردن به تاتسویا بودن. بعضی هاشون به نشون تائید سر تکون میدادن و بعضیا با قیافه های سردرگم فقط گوش میکردن.اما در اون لحظه فقط یه چیز تو ذهن ریونکلاویا بود:چه اتفاقی برای سو افتاده بود؟
وقتی تاتسویا به داخل چادر اشاره کرد توجه ریونکلاویا به شونه جلب شد.پس سو موفق شده بود.اما خودش کجا بود؟
جنگل:سو و لینی مشغول قدم زدن بودن اما هرچی میگشتن گروهو پیدا نمیکردن:
_پس اینا کجا غیبشون زده؟
_احتمالا خیلی تو نقششون فرو رفتن میخواستن فاصله ی اسکله تا هاگوارتزو تمیز کنن...نگران نباش سو، پیداشون میکنیم
_خب ...آره...نکته اش اینه که گابریلم باهاشون بود...پس مشکلی نیست
اما هرچی بیشتر میرفتن بازم اثری از بقیه نبود.
_شاید برگشتن ... نمیشه تو نیم ساعت انقدر دور شده باشن
_خیله خب...فکر کنم حق با تو باشه...بهتره ما هم برگردیم...میدونی...من از خفاشا خوشم نمیاد...هواهم داره تاریک میشه
_ام...لینی...فکر نمیکنی خفاش تو غار باشه تا جنگل؟
_نمیخوام ریسکشو قبول کنم
_خیله خب پس....از اونطرف بریم...یا....ام....دقیقا کدوم وری بریم؟
_اوه...خواهشا نگو گم شدیم
سو نگاهی به اطرافش انداخت...داستانا خیلی هم درست نمیگفتن....همه جای جنگل دقیقا شبیه هم نبود...تفاوت هایی هم داشت...اما مشکل این بود که هیچ کدوم از این تفاوتا آشنا نبود...