لطفا برای پست های با امتیاز 26 و بالاتر، درخواست نقد نکنید.
نتایج دوئل!نتیجه دوئل ربکا لاک وود و پیتر جونز:امتیاز های داور اول:
ربکا لاک وود: 27 امتیاز - پیتر جونز: صفر امتیاز
امتیاز های داور دوم:
ربکا لاک وود: 26 امتیاز - پیتر جونز: صفر امتیاز
امتیازهای داور سوم:
ربکا لاک وود: 26 امتیاز - پیتر جونز: صفر امتیاز
امتیازهای نهایی:
ربکا لاک وود: 26.33 امتیاز – پیتر جونز: صفر امتیاز
برنده دوئل:
ربکا لاک وود!........................
-خب کوچولو...همین جا می شینی. خیلی آروم و مودب. من می رم خریدمو می کنم و بر می گردم. باشه؟
عقرب کوچک دمش را تکان داد. منظور خاصی از این تکان نداشت ولی لینی وارنر آن را به حساب "باشه" گذاشت و وارد مغازه شد.
به محض ورود، ربکا لاک وود را دید. راهش را کج کرد که برخوردی با او نداشته باشد، ولی دیر شده بود. ربکا با خوشحالی دست هایش را برای لینی تکان می داد و بالا و پایین می پرید. توجه همه مشتری ها را جلب کرده بود و ظاهرا این موضوع برایش کوچکترین اهمیتی نداشت.
لینی برای این که هر چه سریع تر به این نمایش پایان بدهد به طرف او رفت.
-سلام ربکا...خوبی؟...اممم...من دیرم شده...بهتره الان برم و بعدا برای خرید برگردم.
ربکا دست کوچک و ظریف لینی را گرفت و دنبال خودش کشید.
-عمرا اگه بذارم. تازه رسیدی. صبر کن تا این بال برق انداز های جدید رو بهت نشون بدم. عاشقشون می شی.
-نمی شم!
لینی همیشه سعی می کرد ساعت هایی که شیفت ربکا نبود را برای خرید انتخاب کند...ولی ظاهرا این بار اشتباه کرده بود.
ربکا جلوی قفسه ای ایستاد. چند سوسک قهوه ای بال دار بطور مرتب روی قفسه صف کشیده بودند. به دست های هر سوسک، تکه های پنبه بسته شده بود.
-ببین...یکی از اینا می خری. هر روز صبح بال هاتو برات برق می ندازه. خرجی هم نداره. روزی نیم ساعت در سطل آشغال رو باز بذاری کافیه. عالیه...نه؟
لینی به دنبال بهانه ای برای خلاص شدن از شر ربکا می گشت.
-نه...خب می دونی...من حشره هستم. این کار به نظرم با حقوق حشرات مغایرت داره.
-نه بابا چه مغایرتی؟ اینا استخدام رسمی وزارتخونه هستن. بیمه دارن. حقوق ثابت دارن. وضعشون خوبه. ولی اگه خوشت نمیاد بریم سراغ نیش تیز کنا. نیشت خیلی تیز به نظر نمی رسه. مطمئنی کار می کنه؟
این یکی زیادی بود!
قرار نبود کسی به نیشش توهین کند.
دستش را از دست ربکا بیرون کشید.
-من کار دارم! می رم! هیچی هم نمی خرم! شما هم یه ذره شخصیت داشته باشین. وایسادن تو قفسه که یکی بخردشون! شرم آوره.
جمله های آخر را خطاب به سوسک ها گفت و از ربکا که دست هایش را برای لیسا تکان می داد و بالا و پایین می پرید، فاصله گرفت و از مغازه خارج شد.
روی سکوی جلوی مغازه به دنبال عقرب دست آموزش گشت.
عقربش زیاد هم دست آموز نبود. در واقع صبح همان روز پیدایش کرده بود.
چشمش به پیتر افتاد که با لبخندی بی معنی روی سکو نشسته بود.
-پیتر...عقربم رو ندیدی؟ همینجا بسته بودمش.
نخش هست...ولی خودش...پیتر با توام!
پیتر در سکوت و بی حرکت، با لبخند به روبرو خیره شده بود.
لینی نخی را که به ستون بسته شده بود برداشت و دنبال کرد...ادامه نخ دقیقا در جایی که پیتر نشسته بود غیب می شد.
چشمان لینی پر از اشک شد.
-مین...مین کوچولو! چی شدی! حتی اسمت رو هم بهت نگفته بودم...الان توی مغازه انتخابش کردم. یکی بیاد این تن لش رو از روی مین جمع کنه... چرا رنگ صورتش داره سیاه می شه؟!
(داستان، کمی برگرفته از واقعیت.)
............................................................
نتیجه دوئل مودی و اگلانتاین پافت:امتیاز های داور اول:
مودی: 26 امتیاز – اگلانتاین پافت:27 امتیاز
امتیاز های داور دوم:
مودی: 27 امتیاز – اگلانتاین پافت: 26.5 امتیاز
امتیازهای داور سوم:
مودی: 27 امتیاز – اگلانتاین پافت: 27.5 امتیاز
امتیاز های نهایی:
مودی: 26.66 امتیاز – اگلانتاین پافت: 27 امتیاز
برنده دوئل:
اگلانتاین پافت!..........................
در بسته بود.
فشار ضعیفی به در وارد شد... و طبیعتا اتفاق خاص نیفتاد.
کمی مکث...و فشار بعدی.
صدایی خونسرد، از این سوی در توضیح داد:
-لولاهای محکمی داره. باید فشار خیلی بیشتری وارد کنی. و طبق محاسبات من قدرت بدنی کافی برای این کار رو دارا هستی!
اگلانتاین این حرف را زد و پیپش را سرو ته کرد که یک بار هم به این شکل کشیده و در مصرف پیپ صرفه جویی کند.
صدای خفه و ضعیف هوریس اسلاگهورن از داخل دستشویی به گوش رسید.
-قدرت...بدنی...دارم...ولی...الان...شرایط...مساعد...نیست! تو رو به اون پیپت...این درو باز کن!
اگلانتاین صندلی اش را جلو کشید و روی آن نشست. به شکلی که دماغش بطور کامل با در دستشویی در تماس بود.
-عمرا نمی شه. ارباب فرمودن همین جا بشینم و چشم از در برندارم که بمونین همون تو.
هوریس با آخرین توان و نفس باقی مانده گفت:
-من چیکاره بودم آخه؟ اونی که دوئل کرد مودی بود! من چرا دارم تاوان پس می دم...اونم با این...غول بیابونی!
غول بیابانی بویی از شخصیت و غرور نبرده بود. اصلا بهش بر نخورد.
اگلانتاین توضیح داد:
-اون نمادی از هاگریده. باید تحملش کنی. سعی کن کوتاه و منظم نفس بکشی. اکسیژن رو برای چهل و پنج ساعت باقیمونده ذخیره کن. کسی ازت نخواسته بود اینقدر اضافه وزن داشته باشی! جای شش نفرو اون تو اشغال کردی.
هوریس مورد ظلم و ستم بسیاری واقع شده بود. این نگهبان مزاحم هرگز قانع نمی شد.
-غذا چی؟ می تونیم بیاییم بیرون و غذا بخوریم که؟
-نخیر...و بله!
-بالاخره نخیر یا بله؟
-قسمت اول نخیر! نمی تونین بیایین بیرون. قسمت دوم بله. می تونین غذا بخورین. ارباب فرمودن هر وقت خواستی بهت غذا بدیم. اینقدر هم سخاوتمند هستن.
هوریس سوال بعدی را با کمی ترس و تردید پرسید.
-این تو آخه؟! گفتی به من غذا می دین...پس...غذای این چی می شه؟
لازم نبود اگلانتاین داخل دستشویی را ببیند. مشخص بود که شخص مورد اشاره هوریس کیست.
اگلانتاین داخل دستشویی را ندید و هوریس لبخند موذیانه اگلانتاین را.
-تو نگران غذای اون نباش...غذاش همون جا...کنارشه...الان گرسنه هستی؟ برات غذا بیارم؟
هوریس در گوشه ای از دستشویی جمع شده بود. هر چند، جمع شده اش هم بسیار جلب توجه می کرد. سعی کرد تا جایی که می تواند زشت و کریه و اشتها کور کن به نظر برسد... که البته برای این کار هم احتیاج به تلاش زیادی نداشت.
اگلانتاین به سادگی احساسات هوریس را حدس زد.
-نگران نباش. ارباب فرمودن این نوع غول بیابونیا فقط سه شنبه ها غذا می خورن...و امروز دو شنبه اس. خورده نمی شی.
هوریس داشت نفس راحتی می کشید که غول تکه گچی را برداشت و روی دیوار خط کشید. نگاهی به هوریس انداخت و آب دهانش را قورت داد.
چهارمین خط را کشیده بود. چهل و چهار خط دیگر باقی مانده بود. چهل و چهار خطی که تا کشیده شدنشان مسلما امروز، فردا می شد...