سلام پروفسور عزیزم!
___________
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.
___________
اما باورش نمیشد که این بهترین کلاس عمرش باشد.
در واقع ملانی مجبورش کرده بود سر کلاس پیشگویی باشد وگرنه اما هم قبلا این کلاس را گذرانده بود و هم علاقه ایی به این جور کارها نداشت، چون به نظرش همه این پیشگویی ها رسما یک نوع کلاهبرداری بود، خب او که خودش در این زمینه خبره بود، دیگر نیازی به این کلاس ها نداشت.
قسمت بدتر قضیه این بود که افراد پیشگو اصلا این حرفها را قبول نداشتند و کارشان را هنری و مهم میدانستند.
ولی انگار این کلاس فرق داشت. استادشان، پرفسور دلاکور، رسما داشت به آن ها کلاهبرداری یاد میداد و این چیزی بود که اما عاشقش بود. حالا که قرار بود اینطور پیشگویی کنند؛ اما بزرگترین پیشگوی قرن میشد.
بنابراین دستش را بالا گرفت و با حالت داراماتیکی گفت:
_استاد.....من فکر کنم چیزی رو دیدم که جادوکار ناخودآگاهم بهم میگه
.....اوه اوه....داره واضح میشه! .....یخ! قراره همه قلعه یخ بزنه!همه جا قطعه های بزرگ یخ میبینم!
همه با نگاهی پر از " این دیگه رد داده" به اما خیره شدند و پرفسور گفت:
_ امم... این خیلی خوبه داری تلاش میکنی ولی فکر میکنم جادوکار ناخودگاهت اون طرفه کره زمینه!
چون الان اینجا تابستونه عزیزم!
همه کلاس خندید و اما با اعتماد به نفس گفت:
_به زودی اتفاق میوفته پرفسور! پیشگوی درونم هیچ وقت اشتباه نکرده!
در همین لحظه زنگ خورد و پرفسور در اخرین لحظه گفت:
_همه تکالیفتونو بیارید....منتظر پیشگویی تو هم هستم وینیتی!
اما به محض تمام شدن کلاس به سرعت به خوابگاه برگشت و به زیر تختش شیرجه رفت و جعبه آبی کوچکی را بیرون کشید. چند وقت بود میخواست از آن استفاده کند و بلاخره زمان مناسبش فرا رسیده بود.
با ذوق در جعبه را باز کرد و پارچه چرمی تا شده ایی را از آن بیرون کشید.
در لای پارچه؛ چند تیکه مو بود. اما یکی از موها را بیرون کشید و با دقت در جیبش گذاشت و به سمت سرسرای بزرگ دوید.
در هاگوارتز میتوان به چند طریق چیزهای ممنوعه را به دست آورد.
یا اینکه خودتان آنها را بسازید؛ یا از بیرون بیاورید و یا بخرید.اما در اثر تجربه متوجه شده بود که دو راه اول دردسر فروانی داردو بهترین راه گزینه سوم است. بنابراین به جای ساختن معجون تغییر شکل با هزاران دردسر به راحتی یک شیشه از ان را از "جیمی جون دل" که از بچه های هافلپاف بود،خرید. در واقع این پسر میتوانست هرچیزی در جواب سوالش که "چی میخوای جون دل؟" بود را در ازای مبلغ مناسب تهیه کند.
اما تا شب صبر کرد و بعد از خوردن معجون و عوض کردن لباسهایش به سمت کلبه هاگرید به راه افتاد.
بعد از در زدن؛ هاگرید در را باز کرد:
_عه پروفوسور مک گونگال! سلوم! خوش اومدین! چی شده که شوما این موقع اینجا اومدین؟
اما که الان در ظاهر پرفسور مک گونگال بود سعی کرد مثل او خشک و رسمی حرف بزند:
_ سلام هاگرید! راستش من برای ارتقا دانش بچه ها و آشتی جادوکاران و طبیعت وحشی یه فکری داشتم که فکر میکنم فقط تو میتونی عملیش کنی.
_ منو موگویی؟ چی هست؟
اما که سعی میکرد مشکوک به نظر نرسد با لحن غمگینی گفت:
_ خب راستش یه سری اژدهای کله غازی اهل داهات اطراف یورکشایر رو دست وزرات خوته موندن! حیوونکیا جایی برای موندن و تخم گذاری ندارن!
از اونجایی که قلبم خیلی براشون گیلی ویلی میره میخواستم بگم بیاریمشون اینجا!
هم اونا خونه دار میشن و هم بچه ها تجربه بزرگ کردن اژدها رو پیدا میکنن! برای همین ازت میخوام بری بیاریشون!
در حقیقت اگر هاگرید کمی دقت میکرد متوجه میشد که اما نه تنها شبیه به پرفسور مک گونگال حرف نمیزد بلکه ایده اش بسیار دورتر از منطق پرفسور و حتی مدرسه بود ،ولی ایده بزرگ کردن اژدها مانند تفی بود که شمع منطق هاگرید را در همان ثانیه اول خاموش کرده بود، بنابراین با فریاد هیجان زده ایی گفت:
_ یا خودا! من خیلی دلم تنگ شوده واسه بزرگ کردن آژدها!
اسمشو بذاریم نوربرت؟
اما که خیالش راحت شده بود، گفت:
_اره اره هرچی تو بگی!فقط یه چیزی این باید یه راز بین ماها بمونه! که همه با دیدن اژدها سوپرایز بشن! بعدا هرچی شد بگو من گفتم.
بعدم زود وسایلتو جمع کن که راه بیوفتی به سمت یورکشایر!
هاگرید که رسما داشت بالا و پایین میپرید گفت:
_ باوشه حتما! اخ جوون قراره بازم نوربرت داشته باوشم!
و بعد بدون خداحافظی برای جمع کردن وسایلش به درون کلبه دویید.
اما که قسمت اصلی نقشه اش را به خوبی انجام داده بود با آرامش به سمت قلعه قدم زد. حالا فقط باید منتظر آمدن اژدها میشد.
............
_هاگرید! عقلتو از دست دادی؟ این چیه با خودت آوردی؟ بدبختمون کردی!!!
پروفسور مک گونگال حقیقی با چهره قرمز شده داشت سر هاگرید فریاد میکشید.
چند اژدهای سبز آبی بزرگ با چشمهای عجیب چپ شده به طور عمودی به دیواره قلعه چسبیده بودند و یکی به صورت برعکس در آب دیارچه شناور شده بود.
قبل از آنکه هاگرید بتواند جواب دهد، ملانی که از اساتید تازه وارد بود گفت:
_اینا کله غازی دهاتی اند ....و بله بدبخت شدیم.
مک گونگال به سمت او برگشت و پرسید:
_ واقعا؟ نمیشه بفرستیمشون برن؟
_ دقیقا مشکل همینه! چشمهای چپ شونو دیدیدن؟ خنگ اند خنگ!
نمیبینین مثل پشه چسبیدن به دیوار قلعه؟ اونیکی که معلوم نیست چرا تو دریاچه برعکسه!؟
مثل بقیه اژدها ها پرواز نمیکنن که، عاشق سنگ های گرم اند که بچسبن بهش! و تادا! قلعه ما بهترین جاست!
بعد از حرف های ملانی، دیگر نه تنها مک گونگال بلکه بقیه اساتید مثل پاپکورن قرمز شده و منفجر شدند. در کنار آنها دانش آموزان هم وحشت کرده بودند و بیرون قلعه جمع شده بودند و به اژدها های عجیب نگاه میکردند.
هاگرید که برای دفعه ۱۲۴ ام به مک گونگال گفته بود که از خودش اجازه گرفته و با فریاد جدیدی مواجه شده بود، یک باره گفت:
_ اها، فهمیدم! باید کاری کونیم که قلعه یخ بزنه! اینا از یخ و سرما فراری اند!
بعد از پیشنهاد هاگرید؛ یکی از اساتید هم در یکی از کتابهای کتابخانه مطلب مشابهی را پیدا کرد. ولی از آنجا که منجمد کردن همه قلعه عملا غیر ممکن بود؛ تصمیم بر این شد که جاهایی که استفاده ندارد را منجمد کنند و در بقیه جاها برای دور کردن اژدها تکه های بزرگ یخ بگذارند.
در میان تعجب و چشم های درشت شده همه بچه های کلاس؛ پیشگویی اما به واقعیت عجیبی تبدیل شد. ولی نکته مهم این بود که هدف اصلی اما نمره کلاس پیشگویی نبود. در حقیقت هاگوارتز تکه های یخ را از " آقای یخ زاده اصل" که فردی از قطب شمال بود خریده بود. برای اما که حتی نقش پروفسور مک گونگال را بازی کرده بود، تبدیل شدن به آقای یخ زاده مرموز که کاری نداشت.