هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۰

جرج ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۶ جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ شنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۱
از پنا هگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
فرد:
باورت میشه جرج بلخره خریدیمش
جرج=
بهتر شروع کنیم به چیدن وسایل من میرم بالا تو پایین روبچین
فرد=
اوکی بزن بریم

2 ساعت بد....................................
فرد =
خوب بلخره تموم شد واقعا خسته شدم
جرج=
هی فرد بیا بیرون رونگاه کن
فرد =
یا خدااااااااااااااااااااااااا
جرج=
بهتر نیست مغازه رو باز کنیم
فرد=
باز کن
جرج=
باشه : بوم همه وارد شدن .
یک بچه :بخشید این چنده
فرد : بیست کالیون
اون یکی چی
فرد = اونم 15گالیون هست
جرج =
پسر بگو تا الان چقدر پول دراوردیم
فرد =
سی گالیون
جرج =
نه احمق 60 گالیون
فرد=
پرامممممممممممممممممم رسما پولدار شدیم جرج
جرج =
اگه همینطوری پیش بره تا 250 گالیون امشب پول درمیاریم وبا اون 500گالیون میتونیم ماشین بخریم
فرد =
فکر خوبیه اوه مشتری اومده من برم تو هم برو پیش صندوق
جرج =
بزن بریم ....سلام میشه 30 گالیون ...
فرد =
میخوای از سر کلاس جیم شین ابنبات تهوح و طب استفاده کنید . یااگر میخایم از دست کسی فرار کنین از بمب دود زا استفاده کنید یا بمب بوکندو
مشتری =
سلام من یک بسته ابنبات ترقه ای می خاستم کجاست
فرد =
طبقه بالا سمت چپ

3 ساعت بعد
جرج =
اولین روز کاری نزدیک به 380 گالیون پول دراوردیم وای باورم نمیشه
فرد =
منم همینطور خب دیگه بهتره بریم به اتوبوس شب نمیرسیم .

جرج =
مطمئن هستم اگه مامان بابا بدونن چه قدر پول دراوردیم دهنشون باز میمونه
فرد =
مخصوصا رون
فرد .جرج =
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

پایان .....................


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۱ ۱۳:۵۸:۰۱

اگر میخواهید از کلاس های خسته کننده راحت بشید .
یا نه میخواهید از دست کسی در برید .
یاکسی رو شیفته خودتون کنید .
یا نه یک چیز برای سرگرمی میخواهید .
پس پیش به سوی فروشگاه ویزلی ها .


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۳:۱۰
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
به راستی کتی چه غلطی باید می کرد ؟
لرد که موهایی رو ی سرش حس کرده بود ، می خواست به طرف آینه ی شکسته ی گوشه ی دیوار برود که کتی جلویش را گرفت :
- اوا ، ارباب کجا میرین ؟

- خودمان را درون آینه ببینیم ، می خواهیم ببینیم چه بر سر ما آورده ای !

- ارباب برای دیدن ابهت همایونی شما که نیازی به آینه نیست .

لرد می خواست چیزی بگوید ، که با دیدن صورتش روی سر قارقارو فریادی از سر خشم و وحشت کشید که مطمعنم همه می دانید چه ترکیب وحشتناکی می تواند باشد ، مخصوصا وقتی صاحب فریاد لرد باشد .

به راستی چرا مرگخواران باید در رول هایشان این همه بلا بر سر اربابشان می آوردند ؟
لرد تازگی ها به این نتیجه رسیده بود که یارانش بیشتر از دشمنانش{ که همان محفلی ها هستند } ، بلا بر سرش می آورند و خطر وجود آنها جانش را تهدید می کند ، از قدیم گفتند "دشمن دانا به از دوست نادان" ( به خودتون نگیرید مرگخواران عزیز حالا من یه مثالی زدم )

لرد باید فکری بحال یارانش می نمود که دیگر به سرشان نزند ، بلایی بر سر ابهت همایونی اش بیاورند ، او به فکر تنبیه خاصی برای یارانش بود .
به هر حال از قدیم گفتند هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه ( باز هم به خودتون نگیرید من امروز یه ذره استفاده از ضرب المثل های ماگلیم اود کرده )
خلاصه ، لرد که دیگر جانش به لبش رسیده بود ، چنان فریادی کشید ، که با موج آن خانه نویسنده هم لرزید .


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۶ ۱۷:۱۵:۴۷

˹.🦅💙˼



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
سوژه جدید


کتی، در حالی که آب دهانش را به زور قورت میداد، به ارباب مودارش خیره شد که صورتش به صورت قاقارو تغییر یافته بود.

صبح همان روز:

کتی، با خوشحالی در کوچه پس کوچه های هاگزمید بپر بپر میکرد و قاقارو را گاها زیر پایش پرس میکرد. هر چه حقوق گرفته بود را به آبنبات و تنقلات دندان خراب کن تبدیل کرده بود و درون کیسه ای، دنبال خودش میکشید. داخل کیف پولش را نگاه کرد. هنوز دو گالیونی که درون درز هایش کیفش پنهان شده بودند را داشت. اخمانش را در هم فرو کرد.
- اینا کجا بودن؟ اگه اون موقع دیده بودمشون دوتا دیگه از اون شکلات قورباغه ایا میخریدم.
- بنظرم یه چیز دیگه بخریم به جاش. مثلا یه معجون که قَد مو بلند کنه.

سپس، با نگاهی ملتمسانه، به شنل پاره پوره ی کتی چنگ زد. هردو، چیز های زیادی لازم داشتند. مثلا کفش کتی نوکش پاره شده بود و زهوار شنلش، بسیار در رفته بود، موهای بدن قاقارو هم به شانه، نیاز بسیاری داشت. اما هیچکس به آن دو، هیچوقت اولویت بندی در زندگی را یاد نداده بود. هر بار، لرد سیاه یا دیدن وضع کتی، سعی میکرد حقوق بیشتری به او بدهد تا مجبور نباشد به خاطر مرگخوار در به داغانش خجالت بکشد. اما هر بار حقوق اضافه، صرف خریدن شکلات یا آبنبات میشد.

- معجون قد بلند کن؟ خوبه... بیا بریم بخریم.

قاقارو، با بهت به کتی نگاه کرد. کتی معمولی، در حالت عادی، به قاقارو اردنگی میزد و راهش را میرفت.

- جا نمونی بچه. تندی بیا.

اما قاقارو، نباید فرصت را از دست میداد. پس دنبال کتی دوید.
قاقاروی بیچاره، پس از یک ربع توانست با پاهاش کوچکش خودش را به مغازه برساند. کتی، منتظرش نمانده بود و به بدون او داخل مغازه رفته بود. لحظه ای که پشمالوی بخت برگشته خواست در مغازه را باز کن، در خود را خود از داخل مغازه باز شد و کتی، قاقارو را پشت در پرس کرد.
- ممنون خانم ساحره! ازش خوب استفاده میکنم.

پشمالوی کوچک، بی توجه به درد دیسک کمرش، دنبال کتی دوید.
- برام خریدی؟ کوشش؟ این معجون زرده مال منه؟ وای، مرسی کتی!

کتی، صورتش را در هم کشید و قاقارو را با پایش به آنطرف پرتاب کرد.
- مال تو؟ شوخی نکن. مال اربابه...

با لبخند بسیار، معجون را در آغوشش تکان داد.
- این مال اربابه... قراره اینو بخورن و مو دربیارن. موی مایکل جکسونی!

قاقارو، با حرکتی سریع، معجون را از دست کتی قاپید و با نهایت سرعتش، در کوچه ای دوید. قبل از اینکه کتی معجون را از دستش بگیرد، توانست نوشته ی روی معجون را بخواند.

- پسش بده! ایش! بی تربیت.
- کتی، روش نوشته تعویض... مطمئنی درست معجونو بهت داده؟

کتی، صورتش را در هم کشید و برای قاقارو زبانش را درآورد.
- معلومه! خودش گفت معجون کنار معجون زرد رو بردار.

سپس، با عشوه، به راه افتاد. قاقارو، با سردرگمی سعی کرد حرف کتی را هضم کند.

زمان حال:


- قاقارو! همش تقصیر توعه! چرا وقتی ارباب داشت معجون رو میخورد بهشون دست زدی؟ ساحره ی دغل باز. بهم گفت وقتی ارباب معجون رو بخوره مو درمیاره!

صورت قاقارو روی صورت لرد سیاه پدیدار شده بود و صورت لرد روی سر قاقارو. کتی باید چه غلطی میکرد؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱:۴۶ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)



لرد سیاه، کنار آینه نشست.

نباید اینطور می شد.

آینه، وسیله ای برای آرامش اعصابش بود و این مرگخواران حرف گوش نکن...

بعد از مدتی بیماری, احساس قدرت زیادی می کرد. از جا بلند شد. آینه را با دو دست گرفت و بلند کرد.

و تکاند!

طولی نکشید که سرِ شاخک دار گردِ آبی رنگی از آینه دیده شد و لینی سرفه کنان به بیرون پرتاب شد.
در حالی که عنکبوتی بسیار زشت از نیشش آویزان شد بود و یک مورچه هم یکی از پاهای عنکبوت را گرفته بود.
و مورچه ای دیگر و مورچه ای دیگر و مورچه ای دیگر تر!
رشته ای طولانی از مورچه ها به همراه لینی و عنکبوتش از آینه خارج شده و برای اشغال اتاق ها به اقصی نقاط خانه ریدل ها دویدند.

نفر بعدی سدریک بود.
در حالی که بالش و بالش یدکی و بچه بالشش را در آغوش می فشرد از آینه خارج شد. سه چشم بند روی هم زده بود. سدریک احتیاج به تاریکی زیادی داشت...
ولی باریکه ای از نور درخشان به دنبالش خارج شد و با عصبانیت چشم بند را کنار زد و به داخل چشمانش فرو رفت.

رامودا با غصه از آینه خارج شد. هنوز فراموش نکرده بود که لرد سیاه تعارف دوناتی اش را رد کرده بود.

- ما فکر کردیم می خواهی دو نات به ما بدهی. دو سکه یک ناتی. و ما نمی خواستیم. ما پول داشتیم. اگر می گفتی که دونات اسم آن شیرینی ها است، ما می خوردیم!

رامودا دیگر غصه دار نبود.

همانطور که لرد سیاه آینه را می تکاند و برای رامودا توضیح می داد، شیء طلایی رنگی روی پایش افتاد.
و لک لکی با شخصیت...

- نارلک! تو هم؟

از او انتظار نداشت.

در حالی که نارلک داشت خجالت می کشید، دستی از داخل آینه خارج شد و یک پس گردنی به او زد.
وجدانش!

وجدان، نارلک را برداشت و به اتاقش برد که در مورد کارهایش فکر کند.

تکان های بعدی بسیار دلچسب بود. چرا که تعداد زیادی سکه شروع به بیرون ریختن از آینه کردند.

-آخ جون. پولدار شدیم. می شماریم. سه... شش... دوازده...پنجاه و سه... اسکورپیوس... اوه! این یکی را نمی خواستیم. نمی شود برگردد؟

نمی شد. اسکورپیوس دستش را به طرف سکه ها دراز کرد که لرد سیاه با پا، دستش را پس زد.
- مال ما هستند! و خالی کن. جیب و کیف و جوراب. وگرنه تو را هم می تکانیم.

اسکورپیوس تخلیه سکه ای شد و حتی حقوق ماه گذشته اش را هم به لرد سیاه تقدیم کرد و برای کشیدن نقشه ای برای پس گرفتن سکه هایش به اتاقش رفت.

بعد از رفتن اسکورپیوس، دیزی کران کراوات زده از آینه به بیرون پرید.
-اطلاع دادن که اینجا به یک مرگخوار با مهارت و متبحر احتیاج دارید. خب... دیگه احتیاج ندارید. پیداش کردین. اون منم! می رم سر کارم مستقر بشم.

و دوان دوان از لرد سیاه دور شد.

- قاقارو... اول من باید برم! اگه خطری نبود می گم تو بیایی.
و قاقارو مثل همیشه به حرفش گوش نکرد و قل خوران از آینه خارج شد. بعد از او کتی و سپس بلاتریکس و بلاتریکس و چند بلاتریکس اضافه دیگر...
قاقارو بلاتریکس ها را جمع کرد و همگی با هم به داخل جیب کتی پریدند.

نفر بعدی با تخت مجللی خارج شد.

هکتور در حالی که چندین فرد لرزنده، تختش را که در واقع پاتیل بزرگی بود؛ حمل می کردند و ملاقه ای پر از نگین بر سر داشت به خانه ریدل ها برگشت.
هکتور پادشاه دگورثیان شده بود و به نظر لرد سیاه وای بر خاندان دگورثیان که این یکی پادشاهشان است!

آینه تقریبا خالی شده بود. ولی لرد سیاه، مصمم به تکان دادن ادامه می داد. تا این که دستی سفید رنگ از گوشه آینه دیده شد.

لرد سیاه منتظر همین بود.
دست را گرفت و اسکلت را از آینه بیرون کشید!

- گیرت انداختیم!

ایوان استخوان دستش را که در اثر کشیدن لرد، در رفته بود جا انداخت.
- من به میل و اراده خودم برای خدمت بیشتر به شما از آینه خارج شدم. اسکلتی هستم گوش به فرمان!

- و حالا به میل و اراده ما، اسکلتی می شی به درد بخور.

ساعتی بعد، جعبه بزرگی جلوی در خانه ریدل ها بود و سدریک با چشمان بسته فرمی را امضا می کرد.
- چقدر اینجا روشنه. بله بله... تکه های این آینه رو می برین می ریزین جلوی مغازه ویزلی ها... این جعبه هم باید بره به دانشگاه مشنگی. اسکلته... روی پایه نصب شده. سالم و کامل. قراره به علم خدمت کنه.

لرد سیاه که از اتاقش شاهد این صحنه بود اضافه کرد:
- و یاد بگیره دیگه پیشنهاد های مخرب به ما نده!


پایان


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۲ ۱:۴۹:۲۷



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱:۰۱ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
Part 4


- ااااا.... آآآآآآآآآآآآآآآآ......

یکی از هکتور های سفید پوش که ابعادی یک سوم هکتور واقعی داره پوفی میکنه و با سر اشاره میکنه دهن هکتور رو باز کنن تا ببینن قصد داره چی بگه. هکتور دیگه ای سه برابر بزرگتر از هکتور اصلی، که در آینده بهش هکولو میگیم، دهن هکتور رو باز میکنه تا بتونه حرف بزنه.

- میگم شما هم با من موافقید که معجون های ما بهترینن و بریم بریزیمش تو حلقوم ملت؟

هکتوری که شیشه ی معجون رو در دست داشت نگاهی به هکولو میکنه . نگاهش سرشار از ناباوریه.
- تو واقعا این مدلی هسی یا خودتو زدی به کوچه ناکترن چپ؟
- من همیشه همینقدر خفن و بی نظیرم. چطور مگه؟
- یعنی نمیفهمی داریم ازت به عنوان نمونه آزمایشگاهی استفاده میکنیم؟
- میخوایم تعداد زیادی ازم تولید کنید؟

هکتور های اطرافش باورشون نمیشد موجودی به این خنگی وجود داشه باشه. چطور ممکن بود کسی حتی جمله ی صریح و مستقیمی که بهش زده شده بود رو نفهمه.

- به نظرم باید بیخیال این بشیم. معجون هامونو اگه روی این تست کنیم فکر نکنم نتیجه ای داشته باشه.
- شاید داره ادا در میاره تا معجونو نریزیم و حلقش.

هکتور متوسط جثه نگاهی به هکولو میکنه و آهی میکشه.
- متاسفانه فکر نکنم ادا در بیاره.

هکولو که از فرصت و شورای بین سلسله اش استفاده کرده بود و دست هاش رو باز کرده بود، صاف وسط سخنرانی سلسله میپره.

- بریم اولین معجونمونو بپزیم؟

ظاهرا قصه ی بین هکولو و دگورثیان سر درازی داشت.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
۳.


نارلک با تعجب سرش را برگرداند.
چیزی که پشت سرش بود، یک فرد نبود... حتی به صورت حقیقی هم نبود! بلکه یک تلویزیون بسیار بزرگ بود!
- تو کی هستی؟

فردی که در تلویزیون بود، بادی به غبغب انداخت و گفت:
- من خود تو ام!
- اگه تو منی؛ پس من کیم؟
- خب... تصحیح می کنم، من وجدان تو ام!


نارلک دوباره شروع به خاراندن سرش می کند.
- من نفهمیدم... مگه تو نباید با کاری که من می گم موافق باشی؟
- اصولا آره... اما تو این دنیا نه! اینجا دستور، دستورِ منه!


نارلک که مرگخوار باهوشی بود، زود متوجه موضوع شد و انگشت سبابه اش را با حالت "اینجا باس ماس!" در هوا تکان می دهد و فریادزنان شروع به صحبت می کند:
- ببین! آره تو ببین! اینجا باس ماس! یعنی کلش باس ماس! ملتفته؟

وجدان پوزخندی می زند و حالت متین خودش را نگه می دارد.
- هه! ببین!

در یک لحظه تمام اتاق سیاه شد. کلاغ هایی پس از چند لحظه در اتاق حاضر شدند و شروع به قار قار کردند.

- خفه شون کن! با تو ام! خــفـــه شـــون کـــن!

اما وجدان به حرف او گوش نکرد.

نارلک بر روی زانو هایش افتاد. او شروع به جیغ و داد کرد و اشک هایش مانند ابر بهار شروع به بارش کرد.
- اینجا دنیای آرزوهاعه یا دنیای ترس ها! من مامانمو می خوام! تخمای طلامو می خوام!



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
Part 3


سلسله ی مورد نظر نگاهی به همدیگه میکنن و همه ملاقه به دست به سمت هکور حرکت میکنن.

- شماها خانواده ی منید که همیشه دنبالش بودم. ما میتونیم با هم دنیا رو فتح کنیم و معجون هامونو تو حلقوم هر موجود زنده ای بریزیم.

ملاقه های سلسله که دور هکتور حلقه زده بودند بالا رفت.

- پیپ... پیپ... هورا؟

بـــــــــــــــــوم!

- هوراااااااااااااا!

در پی اصابت هزاران ملاقه به فرق سر هکتور، سلسله ی دگورثیان زلزله ی بزرگی به راه انداختند.

یک ساعت بعد- اون یکی اتاق

هکتور در حالی که دور سرش معجون هایی به رنگ های مخلف میچرخید چشم هاشو باز کرد.

پیش چشم هاش هکتور هایی با پیشبند سفید و دستکش میدید. و این حسابی سر ذوق آورده بودش.

- اااا... آآآآآآ.... ایییییییی....

هکتور تلاش کرد کرده بود تا از اشتیاقش برای تولید معجون بگه که متوجه شد دهنش رو اندازه دروازه ی هاگوارتز باز کردن و هر گوشه اش رو با گیره به یه گوشه ش اتاق وصل کردن.

- ااااا.... ااااااا....

هکتور اصولا گیراییش کم بود. حتی وقتی یکی از هم سلسله ای هاش با یک بطری معجون بالای سرش رفت و در شیشه ی معجون رو باز کرد تا کلشو تو حلقوم هکور خالی کنه هم نگرفته بود ماجرا چیه.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۰۳:۳۳
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 219
آفلاین

پست دوم

بلند شد و لباساش رو مرتب کرد. اینجا کجا بود و چطور اومده اینجا...اینا سوال هایی بودن که براش پیش اومده بودن و فعلا جوابی براش نداشت.
سعی کرد تا راه خروج رو پیدا کنه اما تلاشش بیهوده بود. به ناچار، شروع به ادامه دادن کرد تا بتونه بفهمه اینجا کجاست و آیا اینجا مثل شایعه هایی که درباره اش نقل شده هست یا نه.
همینطور که به راه رفتن ادامه میداد به بازارچه ی شلوغی رسید که همگی در اون بازار چه مشغول جنب و جوش بودند و این عجیب بود. البته این عجیب نبود و اسکورپیوس از این تعجب کرد که دید سکه هایی از جیب مردم روی زمین می ریزه که کسی به اون توجه نمیکنه.

اسکورپیوس عین شکارچی ای که بوی شکار رو احساس کرده باشه نامحسوس به داخل جمعیت میره و شروع میکنه سکه ها رو جمع کنه!

- یکی! دوتا! سه تا!چهار تا...

یک ساعت بعد

سیصد پنجاه تا! شیصد...

اسکورپیوس اینقد مشغول شمردن بود که نفهمید خیلی وقته بازار تعطیل شده و فقط اون مونده و سکه هاش.

- هعی تو اینجا چکار میکنی؟




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
6.

فشاری که به لینی وارد شده بود فقط عملی و روی جسمش نبود، بلکه مغزش هم به شدت در کنکاش بود تا راه حلی برای رهایی از این مصیبت پیدا کنه. اون یک مرگخوارِ ریونکلاویِ پیکسیِ ساحره بود و نباید در مقابل یک عنکبوتِ ماگل شکست می‌خورد. با یک حساب سرانگشتی هم می‌شد فهمید لینی با چهار لقب از عنکبوتِ دو لقبه دو هیچ جلوئه.

بنابراین در یک حرکت انقلابی دونه‌ای که حمل می‌کرد رو رها می‌کنه و سرجاش متوقف می‌شه. مورچه‌ها که همیشه مرتب و منظم در حرکت بودن و رها شدن غذا یا به هم خوردن ترتیبی رو به چشم ندیده بودن، اختیار از کف می‌دن. حس بویاییشون دچار تداخل می‌شه و دیگه مسیری که با فرومون پر شده بود رو تشخیص نمی‌دن و هرکدوم در الگویی نامرتب به حرکت در میان.

لینی موقعیت رو برای سخنرانی مناسب می‌بینه.
- تا کی پادشاهی؟ تا کی زور و ابتکار؟ تا کی خورده شدن مورچه‌های بی‌گناه؟ بیاین برعلیه این عنکبوت ظالم برخیزیم و حکومتی مردمی تشکیل بدیم.

مورچه‌ها ناگهان سرجاهاشون می‌ایستن و دونه‌ها رو بر زمین می‌ذارن. لینی اشک شوقی بابت تاثیری که بر این جمعیت بالای مورچه‌ها گذاشته می‌ریزه و شورشی رو متصور می‌شه که بزودی رهبری می‌کرد. اون موفق شده بود دنیای آرزوهاش که به کابوس تبدیل شده بود رو مجدد به دنیای آرزوهاش نزدیک کنه.

- یاغی رو بگیرین.

شاید هم تاثیری نذاشته بود، یا حداقل تاثیر برعکس گذاشته بود!

طولی نمی‌کشه که لینی دستگیر می‌شه و بعد از انتقال به لونه، تحویل عنکبوت داده می‌شه. این آخر راه بود و لینی یا باید خورده می‌شد، یا می‌خورد... چیزه یعنی می‌کشت؟




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
Part 2


هکتور بلاخره کمی میزان کف صابون خارج شده از دماغش رو کنترل میکنه و در حالی که ویبره میزنه و با هر ویبره چهل و دو عدد حباب از سر و کله اش بیرون میزنه، خودش رو تو آینه نگاه میکنه.

- من مطمئنم این آینه یه قابلیت خفن داره. کافیه کشفش کنم.
- باید بپری توش!

هکتور نگاهی به عنکبوتی میکنه که این حرف رو زده بود. عنکبو هم در حالی که از یکی از تارهاش آویزون بود و تاب سواری میکرد با همه چشم هاش به هکتور خیره شد.

- تو از کجا میدونی؟
- خب تو تقریبا نفر آخری هستی که اومدی. من دیدم که بقیه چی کار میکنن.

هکتور نگاهی به عنکبوت میکنه و نگاهی به آینه و سعی میکنه تصمیم بگیره. رفتن تو آینه و گوش دادن به حرف های یک عنکبوت ناشناس یا موندن و...

پـــــاق! هورت!

گویا دست و پای هکور از مغزش زودتر عمل میکنن و بدون صبر کردن برای تصمیم گیری خودشون برای خودشون تصمیم میگیرن.

بنابراین در کسری از ثانیه هکتور خودش رو تو مکان جدیدی پیدا میکنه. مکانی که ظاهرا میتونست محل زندگی رویایی هکتور باشه.

هزاران هکتور کوچیک و بزرگ در گوشه گوشه این اتاق مشغول هم زدم انواع و اقسام پاتیل ها بودن. پاتیل هایی درس مثل همون پاتیل هایی که هکتور توشون معجون درست میکرد.

با ورود هکتور توجه همه به سمت اون جلب میشه. هزاران جفت چشم در ابعاد مختلف زل میزنن به اون. انگار تصمیم داشتن هکور رو برای شام امشبشون بخورن. البته که هکتور با دیدن این همه دود رنگی و پاتیل در حال جوش متوجه این نگاه ها نمیشه.

- سلام ای سلسله ی دگورثیان! همیشه میدونستم شما وجود دارید!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.