(پست پایانی)
لرد سیاه، کنار آینه نشست.
نباید اینطور می شد.
آینه، وسیله ای برای آرامش اعصابش بود و این مرگخواران حرف گوش نکن...
بعد از مدتی
بیماری, احساس قدرت زیادی می کرد. از جا بلند شد. آینه را با دو دست گرفت و بلند کرد.
و تکاند!
طولی نکشید که سرِ شاخک دار گردِ آبی رنگی از آینه دیده شد و لینی سرفه کنان به بیرون پرتاب شد.
در حالی که عنکبوتی بسیار زشت از نیشش آویزان شد بود و یک مورچه هم یکی از پاهای عنکبوت را گرفته بود.
و مورچه ای دیگر و مورچه ای دیگر و مورچه ای دیگر تر!
رشته ای طولانی از مورچه ها به همراه لینی و عنکبوتش از آینه خارج شده و برای اشغال اتاق ها به اقصی نقاط خانه ریدل ها دویدند.
نفر بعدی سدریک بود.
در حالی که بالش و بالش یدکی و بچه بالشش را در آغوش می فشرد از آینه خارج شد. سه چشم بند روی هم زده بود. سدریک احتیاج به تاریکی زیادی داشت...
ولی باریکه ای از نور درخشان به دنبالش خارج شد و با عصبانیت چشم بند را کنار زد و به داخل چشمانش فرو رفت.
رامودا با غصه از آینه خارج شد. هنوز فراموش نکرده بود که لرد سیاه تعارف دوناتی اش را رد کرده بود.
- ما فکر کردیم می خواهی دو نات به ما بدهی. دو سکه یک ناتی. و ما نمی خواستیم. ما پول داشتیم. اگر می گفتی که دونات اسم آن شیرینی ها است، ما می خوردیم!
رامودا دیگر غصه دار نبود.
همانطور که لرد سیاه آینه را می تکاند و برای رامودا توضیح می داد، شیء طلایی رنگی روی پایش افتاد.
و لک لکی با شخصیت...
- نارلک! تو هم؟
از او انتظار نداشت.
در حالی که نارلک داشت خجالت می کشید، دستی از داخل آینه خارج شد و یک پس گردنی به او زد.
وجدانش!
وجدان، نارلک را برداشت و به اتاقش برد که در مورد کارهایش فکر کند.
تکان های بعدی بسیار دلچسب بود. چرا که تعداد زیادی سکه شروع به بیرون ریختن از آینه کردند.
-آخ جون. پولدار شدیم. می شماریم. سه... شش... دوازده...پنجاه و سه... اسکورپیوس... اوه! این یکی را نمی خواستیم. نمی شود برگردد؟
نمی شد. اسکورپیوس دستش را به طرف سکه ها دراز کرد که لرد سیاه با پا، دستش را پس زد.
- مال ما هستند! و خالی کن. جیب و کیف و جوراب. وگرنه تو را هم می تکانیم.
اسکورپیوس تخلیه سکه ای شد و حتی حقوق ماه گذشته اش را هم به لرد سیاه تقدیم کرد و برای کشیدن نقشه ای برای پس گرفتن سکه هایش به اتاقش رفت.
بعد از رفتن اسکورپیوس، دیزی کران کراوات زده از آینه به بیرون پرید.
-اطلاع دادن که اینجا به یک مرگخوار با مهارت و متبحر احتیاج دارید. خب... دیگه احتیاج ندارید. پیداش کردین. اون منم! می رم سر کارم مستقر بشم.
و دوان دوان از لرد سیاه دور شد.
- قاقارو... اول من باید برم! اگه خطری نبود می گم تو بیایی.
و قاقارو مثل همیشه به حرفش گوش نکرد و قل خوران از آینه خارج شد. بعد از او کتی و سپس بلاتریکس و بلاتریکس و چند بلاتریکس اضافه دیگر...
قاقارو بلاتریکس ها را جمع کرد و همگی با هم به داخل جیب کتی پریدند.
نفر بعدی با تخت مجللی خارج شد.
هکتور در حالی که چندین فرد لرزنده، تختش را که در واقع پاتیل بزرگی بود؛ حمل می کردند و ملاقه ای پر از نگین بر سر داشت به خانه ریدل ها برگشت.
هکتور پادشاه دگورثیان شده بود و به نظر لرد سیاه وای بر خاندان دگورثیان که این یکی پادشاهشان است!
آینه تقریبا خالی شده بود. ولی لرد سیاه، مصمم به تکان دادن ادامه می داد. تا این که دستی سفید رنگ از گوشه آینه دیده شد.
لرد سیاه منتظر همین بود.
دست را گرفت و اسکلت را از آینه بیرون کشید!
- گیرت انداختیم!
ایوان استخوان دستش را که در اثر کشیدن لرد، در رفته بود جا انداخت.
- من به میل و اراده خودم برای خدمت بیشتر به شما از آینه خارج شدم. اسکلتی هستم گوش به فرمان!
- و حالا به میل و اراده ما، اسکلتی می شی به درد بخور.
ساعتی بعد، جعبه بزرگی جلوی در خانه ریدل ها بود و سدریک با چشمان بسته فرمی را امضا می کرد.
- چقدر اینجا روشنه. بله بله... تکه های این آینه رو می برین می ریزین جلوی مغازه ویزلی ها... این جعبه هم باید بره به دانشگاه مشنگی. اسکلته...
روی پایه نصب شده. سالم و کامل. قراره به علم خدمت کنه.
لرد سیاه که از اتاقش شاهد این صحنه بود اضافه کرد:
- و یاد بگیره دیگه پیشنهاد های مخرب به ما نده!
پایان