سیبل از اون جیغ های ابی اسمانی می زننه .
سیبل:زاخی...پاتی!......سرژ ......مردم...فرار کرد.
زاخی:کی؟
سیبل :خاله کوچیکه من ...ولدمورت.
سرژ در جعبه رو با طلسم پلومپیوس می بنده.
پاتریشیا:کدوم وری رفت؟
سیبل:کدوم وری رفت نابغه جانم؟ غیب شد..
زاخی گوشتکوبشو می گیره سمت دیوار :انتیغیبوس...کار نمی کنه.
پاتریشیا:خب تو و سرژ عین پسرهای خوب پاشید برید دنبالش...
سرژ :تو چی؟
سیبل: اب معدنی شهر کم اومد .اینقدر اب بستم به این نمایشنامه با این کم ابی.رها کنید موضوع رو...پاتریشیا با این 10 وجب قدش نمی دونید هنوز هفده سالش نشده؟
سرژ و زاخاریاش می رند.
(به قول سرژ )دوربین می ره اون ور شهر...
اون دو تا جلوی یه کافه پر دختر ظاهر می شند ...
زاخی:پس کوش؟
سرژ :نمی دونم .حالا بریم تو شاید تو باشه...دستگاهه که نشون می ده همین جا اومده.
دو ساعت بعد یه دفه رنگ زاخی و سرژ سفید می شه ...
زاخی:دستم!
سرژ :
شکسته...
زاخی:دخترا....
سرژ:پاترشیا...
زاخی:نکنه سام و ولدمورت ...
سرژ با یه طلسم دست هر دوشون رو خوب می کنه.:بریم ما الان...
----------------------------
این داستان تا زمانی که اب پشت سدهای ایران تمام نشده ادامه دارد.