-معلوم نیست کراب باز این مژه فرکن منو کجا برده.
سو این را گفت و قدم در راهرو گذاشت. راهرو ساکت به نظر می رسید و این نشان از اتفاقی شوم بود.
هیچ وقت سکوت خانه ی ریدل ها پایان خوبی برای سو نداشت. به جز آن روزی که مچ لینی را موقع خوردن میوه و تعریف کردن از آن گرفته بود و تا مدتها بابت آن موضوع از لینی کار کشیده بود.
سو به طرف اتاق کراب راه افتاد. اما حس می کرد هر چه می رود به آن نمی رسد!
هنوز حتی به آزمایشگاه هکتور هم نرسیده بود.
-یادم باشه یه اسفند برای ارباب و عمارتشون دود کنم... چقدر بزرگ شده اینجا!
اما رسیدن به چند متر جلوتر، بیشتر از آنچه سو فکرش را می کرد طول کشیده بود.
نگاهی به پاهایش انداخت. فکر می کرد ممکن است پاهایش غیب شده باشند. اما اینطور نبود.
پاهای سو بسیار سالم، سرجایشان بودند و پیوسته حرکت می کردند.
البته به همراه فرش!
سو فرش زیر پایش را می دید که به حرکت درآمده و به عقب می رفت.
تصمیم گرفت سرعت راه رفتنش را بیشتر کند تا بتواند جلو برود. اما به محض اینکه سو بر سرعتش افزود، حرکت فرش هم تند تر شد و با قدم هایش هماهنگ شد.
سو دوید... فرش هم غلتید.
موجی در طول فرش به وجود آمد و وقتی به جلوی سو رسید، سو از روی آن پرید.
امواج بعدی، هر کدام از موج قبل از خود بزرگتر بودند. اما سو با قدرت و پشتکار، یک به یک آنها را پشت سر می گذاشت.
اما اینبار، چیزی که به طرفش می آمد موج فرش نبود. چیزی شبیه چار چوبی آهنی بود که قسمت بالایی آن بزرگتر بود.
-این دیگه چیه؟! دوی با مانع؟
مانع بلندتر از آن بود که سو بتواند از رویش بپرد. خودش را برای برخوردی دردناک آماده کرده بود.
درست لحظه ای که سو با چشمانی بسته آماده بود که با آن برخورد کند، میله ی پایه دار جلویش توقف کرد و فرش از حرکت ایستاد و صدایی مانند آلارم بلند شد.
سو یکی از پلک هایش را به آرامی باز کرد و نگاهی به آن انداخت. صفحه نمایشی جلوی خودش دید که تنها چیزی که از آن متوجه شد، نوشته ای بود با مضمون
20 کیلو کالری!