هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳
#71

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
پست پایانی (به دلیل بی ارتباط بودن پست‌های آنتونین به سوژه، در نظر گرفته نشده اند.)

مردان بزرگ بسیاری موفقیتشان را مدیون اعتماد به نفس بالا هستند و آلیستر، مرد جادوگری که ارباب زندگی و مرگ شده بود نیز مشمول این قاعده بود ولی کمتر کسی از تاریخ تا زمانی که پیش چشمانش تکرار شود، درس می‌گیرد و درسی که آلیستر در آن لحظه گرفت این بود که حتی قوی‌ترین جادوی دنیا نیز بی نقص نیست.
آنچه او نمی‌دانست این بود که وقتی یک نفر، قانون بزرگی مثل مرگ را به بازی می‌گیرد و از عالم مردگان برمی‌گردد، باقی قوانین نیز دانه دانه همچون مهره‌های دومینو در حالی که سقوط میکنند، قانون بعدی را هم با خود به قعر می‌کشند.
پیش چشمان متحیر آلیستر، شعله‌های آتش مرگ خاموش شدند و زمین شروع به لرزیدن کرد. تک درختی که روی تپه قرار داشت، افتاد و مرز آسمان و زمین در هم آمیخت.
تدی که همچنان دست جیمز را گرفته بود، عقب عقب رفت و خودش را به کلاوس و ویولت رساند و دست دخترک را گرفت.
- چوبدستی داری؟

ویولت سرش را تکان داد و با کنجکاوی به تدی نگاه کرد.
- چوبدستی من جلوی این چیکار میتونه بکنه؟

تدی لبخند زد:
- خلع سلاحش کنه!

و با دیدن چهره‌ی همراهانش اضافه کرد:
- اون مشخصه کنترلش روی موقعیتو از دست داده، جاودانگیشو از دست داده و احتمالا قدرتشم از بین...

لرزش شدید بعدی با زمین خوردن یاران محفل همراه بود. آیلین از فاصله‌ی نه چندان دور، حلقه‌ی کوچک آنها را تماشا میکرد که دست یکدیگر را گرفته بودند و به هم کمک می‌کردند دوباره سر پا بایستند. نگاهی به چوبدستی‌اش انداخت، تا اینجا آمده بود، باید تا آخرش می‌رفت.

- اکسپلیارموس!

آلیستر فریادی از سر غافلگیری کشید و چوبدستی‌های خودش، تدی و کلاوس را تماشا کرد که چرخ زنان در دستان آیلین فرود آمدند. هر چند حیرت او دستکمی از دیگران نداشت، بخصوص وقتی که بانوی اسلیترین چوبدستی‌ها را برگرداند، پشت به آنها ایستاد و اعلام کرد:
- این جنگ شما نیست، از پسش بر نمیاید. فقط کسی که سیاهی رو دیده میتونه جلوی خالق همچین جادوی سیاهی مقاومت کنه.. آواداکداورا.

آلیستر به موقع جا خالی داد و خیلی زود ثابت کرد، هر چند قدرتش دچار افت زیادی شده اما بدون چوبدستی هم به اندازه ی کافی خطرناک است.
یک کلمه بهترین توصیف برای دوئل پیش چشم اعضای محفل بود، "ترسناک".

- فکر کنم میتونیم الان از اینجا آپارات کنیم!

نگاه جیمز با کلاوس که مصمم به نظر می‌رسید تلاقی پیدا کرد.

- ولی چطوری؟
- اینجا داره فرو می‌ریزه، یعنی بعد مادی پیدا کرده که داره از بین میره، باید امتحان کنیم جیمز.. هر چه زودتر!

ویولت و تدی لحظه‌ای مکث کردند، تنها راهشان امتحان کردن نقشه ی کلاوس بود، و معمولا نقشه‌های بودلر جوان به نتیجه می‌رسید. اما ویولت باید همراه غیر منتظره‌اش را با خود میبرد.

- آیــــــــلـــــیـــــــــــن..

گلوله‌ی آتش سبزرنگ از انتهای چوبدستی آیلین خارج شد و فریاد گوشخراش آلیستر نشانه‌ی برخورد طلسم به هدف بود. درست هنگامی که آیلین چرخید تا به ویولت ملحق شود، آخرین طلسمی که آلیستر در حال مرگ فرستاده بود، او را به زمین زد.

- نـــــــه...
- همین الان باید از اینجا بریم !

تدی دست بودلر ارشد را به سمت خودش کشید، او هم به اندازه‌ی دیگران در شوک بود ولی آتشی که آلیستر را می‌سوزاند هر لحظه گسترده‌تر میشد و فرصت زیادی نداشتند. تدی نگاهی به مرگخوار سقوط کرده انداخت که گویی در خوابی شیرین فرو رفته بود.

- کاری از دست ما بر نمیاد ویو... اون رفته.


منتظر جواب ویولت نماند و بازوانش را دور دوستانش گذاشت و حلقه ی کوچک ۴ نفره‌ای درست کرد. دخترک سرش را روی شانه‌ی برادرش گذاشته بود و به آرامی اشک می‌ریخت. درست پیش از آنکه چشمانش را ببندد، تدی لحظه‌ای به جیمز چشم دوخت که او را تماشا می‌کرد. به کلمات نیازی نداشتند، وقتش بود که همگی به خانه برگردند.

تصویر پله‌ی های سنگی مقابل ورودی گریمالد هر لحظه پررنگ‌تر و نزدیک‌تر میشد، بازگشت به خانه اما این بار متفاوت از همیشه بود، که اگر پیش از این بعد از ماموریت‌ی خطرناک یا جنگیدن تا حد مرگ برگشته بودند، این بار تا آنسوی مرگ را دیده و با ارباب آن دیدار کرده بودند و در نهایت با کمک فداکاری متحدی طعم زندگی را دوباره می‌چشیدند که تا اندکی قبل، دشمن قسم‌خورده‌شان بود و تدی نمی‌توانست این فکر را از ذهنش بیرون کند، شاید زمان آن رسیده بود که هر دو جبهه به جای جنگ بی انتها، به صلحی پایدار برسند، شاید اتحاد آنها که حتی ارباب مرگ را هم توانسته بود به زانو در آورد، شروع جدیدی برای دنیای جادوییشان بود.. شاید!

پایان








تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲:۳۵ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
#70

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
باد با غرور تمام و بدون هیچ ترحمی میوزید و بال های سیاه، دل آن را میشکافت. باد، عنصر چهارم بود...

کوه آتشفشان مانند مشتی به نشانه اعتراض از دل زمین به سوی آسمان دراز شده بود و فوران آن دل باد را میکشافت...بال هایی سیاه از بالای آتشفشان میگذشتند و گدازه های آتشین را به هر سو میپراکندند... آتش، عنصر سوم بود...

تلی از خاک به هوا برخاست...بال های سیاه مانند پرنده ای بزرگ از بالای آن گذشته بودند... خاک های به هوا برخاسته با آتش آتشفشان در هم آمیختند... خاک، عنصر دوم بود...

بال هایی سیاه درون آب فرو رفتند...بدون هیچ آب ششی...بدون تنفسی...بدون نشستن ذرات آب بر روی بال ها... بال ها به درون آب فرو میرفتند و هر لحظه به عمقی بیشتری راه میافتند...آب، اولین عنصر آفرینش بود...

در جایی درون آب، مصون از باد و خاک و آتش، آلیستر آرام بر تخت نشست. دوستش کنارش بود. آنتونین بال هایش را باز و بسته میکرد. بال های سیاه و بزرگش را...

آلیستر: آنتونین عنصر وجود تو چیه؟
آنتونین: آب، عاشق آبم و رنگ آبی... عنصر وجود تو چیه؟
آلیستر: آتش، عاشق آتشم و سرخی...

در همین لحظه شخصی سنگی به دیوار آرامشگاه دو یار سیاه زد... آلیستر خواست به بیرون برود ولی آنتونین گفت بگذار که به درون بیاید...

یک بچه کوچک، در حالی که لب هایش را میجوید وارد آرامشگاه سیاه درون آب شد و هنوز نیامده به طرف آنتونین هجوم برد و با مشت و لگد به شکم او زد و گفت:
_ هوی بوقی! تو پیش خودت چه فکری کردی که یرخی سرتو انداختی پایین روونه شدی تو آرامشگاه ما؟ باس بزنم بترکونمت! آره داداووووش!

آلیستر که خنده اش گرفته بود با تعجب گفت:
- تو خیلی شبیه دخترا هستی! ولی چرا سعی میکنی ادای پسرهارو در بیاری؟

دخترک همینطور که با مشت و لگد به شکم آنتونین میزد و نیشخند روی لب اون رو بیشتر میکرد به آلیستر گفت:
_ به تو چه دوزاری! بزنم فکت بیاد پایین؟

آلیستر شکل متفکری به خودش گرفت و گفت:
- قبل از اینکه جادوگر بشم روانشناس بودم و چند مورد اینجوری رو دیده بودم ولی نه تا این حد حاد البته به جز دلقک ها. ببین بچه جون برو دنبال بازیت! اینجا متعلق به آنتونینه! خودش بوجود آوردتش! نباید برای اومدن به اینجا از تو اجازه بگیره!

دخترک که بغض کرده بود باز هم ول کن ماجرا نبود تا اینکه آنتونین همراه نیشخند یقه دخترک را گرفت و از آرامشگاه به بیرون پرتش کرد...

آلیستر: عجیبه هیچوقت با هیچ دختری اینجوری برخورد نکرده بودی!

آنتونین: اینا مهم نیستن! گذشته ها گذشته...به فکر اهداف مهمتر باش...به فکر ترکیب چهار عنصر آفرینش...



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۳
#69

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

و کیلومترها آن سو تر، آنتونین دالاهوف نفس‌زنان از خواب پرید و با خود عهد کرد شب‌ها شام کمتر بخورد. چون حتی برای "آنتونین دالاهوف‌" ها هم، بعضی خوردنی‌ها مضرّند!..
-____________________-


لحظه‌ای، سکوت مطلق برقرار شد. فقط برای لحظه‌ای.. و بعد..

تا به حال آدم بدون روح ندیده‌اید. موضوع فقط این نیست که می‌توانید طرف را تکان بدهید و از درونش، تلق و تولوق روح شنیده شود. یا نه این که روحش وقتی دارد می‌خندد، از منتهی‌الیه گلویش سر بر آورد و دست تکان دهد. نه این که بتوانید روح را به شکل یک فرشته‌ی بالداری، چیزی، پشت سر طرف ببینید.

ولی چشم‌ها، همه چیز را می‌گویند. چشم‌ها برق می‌زنند و شور زندگی دارند. حتی شده از نفرت، برق می‌زنند. از غم، درد، خشم.. تا وقتی برق می‌زنند یعنی روحی در آن تلاطم دارد.

چشمان ویولت، به سیاهچاله‌ای می‌ماند گریزان از نور. آیلین و کلاوس، مشوش و آشفته دو سوی بودلر ارشد ایستاده بودند و در انتظار معجزه‌ای.. یک معجزه..

درخششی کورکُننده از روبان آبی‌رنگ برخاست. لحظه‌ای در هوا ماند و بعد، به سمت ویولت هجوم بُرد. دخترک، غرق در نور، فریاد دلخراشی کشید و روی زمین افتاد.. آیلین صدای جیغ‌های زیادی شنیده بود. آدم‌های زیادی را شکنجه کرده بود و کشته بود، ولی این لعنتی.. این صدای جیغ لعنتی!..

روح داشتن، با خود درد به همراه می‌آورد و غم. وحشت ِ تمام کابوس‌های دنیا. عذاب دارد و رنج بی پایان. ویولت روحش را باز پس می‌گرفت، ولی به بهایی گزاف!..

حتی آلیستر هم خشکش زده بود. گاهی اوقات، چشم شاهد شگفتی‌هایی فراتر از قدرت پذیرش عقل است..

نور کم کم در اطراف ویولت محو شد. کلاوس و آیلین که چشمانشان را گرفته بودند، با احتیاط دست‌هایشان را پایین آوردند. تدی که پشت به آن نور کور کننده، جیمز را در پناه خودش گرفته بود هم به آرامی برگشت.

ویولت روی زمین، به تندی نفس نفس می‌زد. دستانش را مشت کرده و گویی می‌کوشید به خودش مسلط شود. چشمانش معلوم نبود از درد یا حیرت، گشاد شده بودند.. چشمانی که دوباره..

می‌درخشیدند!..


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۸ ۲۲:۱۹:۰۴
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۸ ۲۲:۲۴:۰۰

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲:۳۳ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۳
#68

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
تد، جیمز و کلاس در برابر آلیستر کراولی! جادوگری واقعی از جنس سیاهی، چیزی که این جهان میطلبد... چه عاقبتی...

دروازه های دنیای مردگان به آلیستر قدرت خاصی بخشیده بود ولی اعضای محفل ققنوس بیشتر بودند و هر لحظه بیشتر به پیروزی نزدیک میشدند. آن ها امید داشتند که به جای حرکت به سمت دروازه مردگان به سمت دروازه زندگان حرکت کنند و آلیستر را...

آن ها نور را میدیدند و امید میگرفتند و آلیستر به نور در قلبش تکیه میکرد! به هدفی که داشت. شاید خیلی ها ندانند ولی نوری که در قلب است و عیان نیست بسیار قدرتمندتر از نوری ست که عیان و عریان است.

سه عضو محفل، دستان هم را گرفتند و از گرمای درونشان نیرویی بیشتر پیدا شد. نیرویی که باعث شد چشمانشان را ببندند و چند لحظه بعد... همه نیرویشان را جمع کردند و چوبدستی هایشان را به سمت آلیستر گرفتند و فریاد زدند" بمیر... آوداکداورا..."

آلیستر میدانست که در برابر چهار قلب گرم، شانسی برای پیروزی ندارد بنابراین چشمانش را بست، آغوشش را باز کرد و آماده مردن دوباره و برگشت به جهان مردگان شد که ناگهان... جسمی سیاه و سریع، بسیار بزرگتر از عقاب، با بال های سیاه که باد را میشکافت و به پایین سقوط میکرد پدیدار شد و درست جلوی آلیستر فرود آمد!

زمین لرزید، طلسم به وسط سینه آن موجود که سپر بلای آلیستر شده بود اصابت کرد، صدای مهیبی داد و گرد و خاکی بر پا شد...

یک دقیقه بعد، زمانی که گرد و خاک محو شد، چهار عضو محفل، موجود سیاهی را دیدند که بال هایش را میتکاند و نیشخند میزد...

آن موجود با دست چپش دست راست آلیستر را گرفت و خطاب به چهار عضو محفل گفت:
_ دوستان واقعی ام را هیچ وقت تنها نمیگذارم! شما چهار نفر هم فعلا... فعلا...

سپس بال های سیاهش را گشود و... غیب شدند. آلیستر و آنتونین محو شدند

سه عضو محفل با کلی سوال بی جواب آن جا ماندند، مهمترین سوالشان این بود که آنتونین چطور به آن شکل درآمده بود و البته نمیدانستند در نزدیکی دنیای مردگان جایی که به آن "خط مرگ" میگویند، موجودات سیاه بسیار قدرتمندتر میشوند... به حدی قدرتمند که به شکلی درمی آیند که تخیل میکنند...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۹ ۰:۴۲:۰۵


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳
#67

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
هرچه پیش می رفت، حلقه دستانش دور بدن ویولت تنگ تر می‌شد. دندان هایش را مصمم روی هم فشار داد، او می توانست یعنی باید می توانست!

گاهی اوقات نفس سردی را در اطرافش حس می‌کرد. نکند دیوانه سازهای بیش تری آن اطراف پرسه می زدند؟ هرچه بود، دیگر نزدیک تر نمی آمدند. مثل این که فعلا سیر شده بودند، به قیمت جان یک نفر!

دریچه چشمانش را تنگ تر کرد. در انتهای مسیرش نور دیده می‌شد. جوانه های امید در دلش سربرآوردند. شاید هنوز راهی بود، برای نجات خودش، برای نجات ویولت!

قدم هایش را تندتر کرد. جسم ویولت روی دستانش تکان می خورد. منبع نور هرلحظه نزدیک تر می شد. همین که به منبع نور رسید، از حرکت ایستاد. انتظار داشت بتواند آن طرف راهم ببیند اما نور مانند پرده ای سفیدرنگ جلوی دیدش را گرفته بود.

باید تصمیمش را می گرفت. از این که نمی خواست بدتر شود، می خواست؟

چشماش را بست و جلو رفت. سه قدم، دو قدم، یک قدم!
چشمانش را باز کرد! جلوی پیشانی اش را مالش داد. چه خبر شده بود؟ چرا نتوانست رد شود؟ دست های عرق کرده اش را از دور جسم ویولت باز کرد و جسم اش را روی زمین گذاشت. دستش را روی پرده کشید. نفسش را حبس کرد:
- نک...نکنه دروازه ها بسته شدند؟

____________________________________


تدی بی قرار و آشفته به جیمز خیره مانده بود. چشم از هم برنمی داشتند، انگار سال ها بود که همدیگر را ندیده اند. جیمز سالم بود و همین برای تدی کافی بود. جیمز با اطمینان خاطر تدی را از نظر گذراند. تدی همیشه مراقبش بود، و باز هم زیر قولش نزده بود.

آلیستر به سمت جیمز چرخید و تدی به طور غریزی، در دفاع از جیمز، چوبدستی اش را بالا آورد و لب هایش را برای زمزمه وردی باز کرد ولی حتی قبل از این که حرکت چرخشی دستش تمام شود، ده چوبدستی به سمت آلیستر پرواز کردند. غافلگیری را می توانست در چهره ی تک تکشان خواند. آلیستر چوبدستی نداشت! با دست جادو کرده بود؟!

آلیستر قهقهه ای زد و گفت:
- عجیبه نه؟ قدرت ارواح چیز خیلی جالبیه!

اولین کسی که ترس حاکم بر فضا را کنار زد، فاج بود. با صدایی که سعی می کرد نگذارد بیش تر از این بلرزد، فریاد زد:
- ولی ما همدست بودیم! قرارمون این نبود!

ناگهان کلاوس نگاهش را از آلیستر و فاج گرفت و وحشت زده به دست مشت شده اش خیره شد. مشتش را باز کرد. روبان آبی رنگ داشت می سوخت و هرلحظه داغ تر می شد. کلاوس حس کرد روبان قصد دارد به سمت جیمز که در پشت آلیستر قرار داشت به پرواز دربیاید.در همین لحظه زمین شروع به لرزیدن کرد.

آلیستر هراسان دور و برش را از نظر گذراند و اولین چیزی که به نظرش آمد کلاوس بود که وحشت زده به چیزی در دستش خیره شده بود. روبان آبی رنگ را دید و رنگش، از وحشت به سفیدی گرایید. دروازه‌ی جهان مردگان و قفل روی آن، شاید برای دور نگه داشتن جسم از روحی که در دنیای زنده ها قرار داشت، کافی بود، اما روحی که به سرزمین جاودانگی راه یافته بود؟ جاودانگی یک قدم به مرگ نزدیک تر بود.. جاودانگی آن سوی مرگ بود و حالا..

دروازه‌ی جهان مردگان، بر اثر کشش میان روح و جسم، داشت فرو می‌ریخت!

کم کم شعله های آتش زبانه کشید. هرطرف را که نگاه می کردی دود بود و آتش! تدی و جیمز در اولین فرصت از دودی که آتش به وجود آورده بود، استفاده کردند و به سمت هم دویدند. وقتی دست هایشان دور کمر هم حلقه شد، حس آرامش خاطر به وجودشان تزریق شد.

اما کلاوس با وجود این که روبان دستش را می سوزاند، روبان را محکم نگه داشته بود و منتظر به شعله های آتش چشم دوخته بود. حسی آشنا می گفت که بایستد و منتظر بماند، اتفاق خوبی در شرف وقوع است.

حس کلاوس دروغ نمی گفت، کمی بعد از این که شعله ها کم تر شدند، از میان دود و غبار پیکر دونفر دیده شد. کلاوس ناخواسته به آن سمت کشیده شد و روبان آبی رنگ هم تمایل سیری ناپذیری به آن سمت داشت.

اتفاق های بعد از آن زیادی خوب بودند. کلاوس دستانش را به دور خواهرش حلقه کرد و روبان را روی موهایش بست.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳
#66

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

با هر قدمی که به در ِ کذایی نزدیک می‌شدند، قلبش تندتر و تندتر، خود را به قفسه‌ی سینه‌ش می‌کوبید. گُرگ درونش، می‌غرّید و از خشم و وحشت، به خود می‌پیچید. غریزه‌ی حیوانی‌ش، چیزی را بو می‌کشید.. نزدیک شدن به جیمز.. نزدیک شدن به نجات دادن ِ جیمز!..

و کلاوس؟ دست عرق‌کرده‌ش را دور روبان ِ آبی‌رنگ خواهرش مُشت کرده بود. آخرین چیزی که از خواهرش در دست داشت. آخرین تکه‌ی روحش که هنوز در دنیای فانی بود. روبان به طرزی عجیب، مانند قلبی تپنده، نبض داشت. ضعیف و نامحسوس، ولی نبض داشت و حرارتش را می‌شد حس کرد.

نفهمیدند، هیچ‌کدامشان نفهمیدند فاج چطور در ِ سنگی و سرد اتاق کوچک ِ انتهای راهرو را باز کرد. نفهمیدند چطور از آن در گذشتند و چطور وارد سرزمین جاودانگی شدند و چطور..

- نــــــــــــــه!!

رون ویزلی فریاد کشید، ولی دیگر دیر شده بود! وزیر مکّار سحر و جادو، شتابان از در رد شد و در سنگی را به سادگی، روی صورت محفلی‌های ناباور بست!

لحظه‌ای سکوت برقرار شد. همه مبهوت مانده بودند.. فاج.. آلیستر.. کلاوس.. تدی.. و..

- جیمز!!
_____________________


بانوی اسلیترینی، بی آنکه نشانی از اعتماد به نفس و تکبّر معمولش مانده باشد، هراسان پشت ویولت کِز کرده و به گنجشک ِ کوچک، اما هیجان‌زده‌ی او چشم دوخته بود. گنجشکی کاملاً معمولی، و کاملاً شبیه به سازنده‌ش. کوچک، عادی، پر سر و صدا ! ولی به وضوح مشخص بود که از پس انبوه دیوانه‌سازها بر نمی‌آید.. آیلین به عمرش این همه دیوانه‌ساز یک جا ندیده بود!

گرچه، حیرت ِ اصلی ِ او، از این نبود:
- چرا داری ازم دفاع می‌کنی؟!

عادت نداشت. به این که کسی از او حمایت کند، عادت نداشت. آن هم یک دشمن.

ویولت خندید. همانطور که چوبدستی در دست، سپرمدافع کوچکش را به این سو و آن سو می‌فرستاد، خندید:
- چون کَس ِ دیگه‌ای نیست که ازت دفاع کنه آبجی. نگران نباش، یکی طلبم! بعداً از خجالت هم در میایم!

برگشت تا به او بخندد که ناگهان متوجه شد دیوانه‌سازها از عقب دارند به آیلین نزدیک می‌شوند. نگاهش هراسناک، چرخید و سپرمدافعش را پیش رویش، درگیر گروهی دیگر دید.

لحظه‌های سخت و تصمیم‌هایی که در آنها می‌گیریم، هویت ما را شکل می‌دهند!..
.
.
.
بالای سرش زانو زده بود. در چشمان تیره‌ش، اثری از زندگی یا درخشش امید دیده نمی‌شد. و در چشمان ِ تیره‌ی خودش هم، اثری از اشک..

با صدایی که به زحمت عاری از لرزش نگهش داشته بود تا وقار همیشگی‌ش، لکه‌دار نشود، زمزمه کرد:
- یکی طلبته و پرنس‌ها، هرگز زیر دِین کسی نموندن! برت می‌گردونم! به هر قیمتی که شُده و گرچه بدون ِ روح، ولی برِت می‌گردونم!..



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۳
#65

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
چندین بار پلک زد تا چشمانش به نور اتاقی که در آن بود عادت کرد و توانست افرادی که اطرافش بودند را ببیند. احساس کوفتگی میکرد و به سرعت دریافت به خاطر بسته بودن دستانش به صندلی است. روبرویش رون ویزلی با ابروان گره‌خورده ایستاده بود و با کمی فاصله توانست بقیه‌ی گروگانگیرها را ببیند. تعدادشان زیاد نبود، باید از بهترین روشی که می‌شناخت وارد عمل میشد.

- به زودی آدمای وزارتخونه دنبالم میگردن و مطمئن باشین منو پیدا میکنن، اون موقع بهتره خودتونو واسه حبس ابد تو آزکابان آماده کنید یا شایدم بوسه‌ی دیوانه‌ساز.

رون ویزلی خم شد و دستانش را روی دسته‌ی صندلی گذاشت تا درست رو در روی فاج باشد. صدایش از خشم و نفرت می‌لرزید:

- واقعا فکر کردی با تهدید میتونی قسر در بری؟ اونم بعد از همکاری با مرگخوارها؟ بعد از دستکاری کردن عتیقه‌های باستانی وزارت‌خونه؟

دوباره صاف ایستاد و ادامه داد:

- هر چند که واقعا شک دارم حتی دوستای جدیدت هم به دادت برسن. به محض اینکه بفهمن طاق‌نما بسته شده، براشون یه مهره‌ی سوخته‌ای.

فاج خنده‌ای بلند و عصبی سر داد.

- مرگخوار... محفلی... لردهای تاریکی و روشنایی! فکر می‌کنن همه‌ی قدرتهای جادویی دنیا حول خودشون میچرخه، بیخبر از نیروهای بزرگتری که حتی خوابشن نمی‌بینن.

لحظه‌ای سکوت برقرار شد. همه با شگفتی به فاج نگاه می‌کردند، شاید در پس خطوط چهره‌اش منظور واقعی او را بخوانند. عاقبت کلاوس بودلر بود که با صدای لرزانش، سکوت را شکست.

- منظورت از نیروهای بزرگتر چیه؟
- بهتره بپرسی کیه بچه جون! منظورم اربابان زندگی و مرگه، جادوگرهایی با قدرت‌های خارج از تصور ما.

و سکوتی دوباره.

- تو باید بدونی اون کجاست! توی لعنتی که معلوم نیست چند ساله نوکری این ارباب مرگ و زندگی رو میکنی حتما میدونی اون کجاست.

آتش خشم در چشمان تدی زبانه می‌کشید. پسری که به صبر و منطقش شهرت داشت، بیشتر از توانش این چند ساعت گذشته تحمل کرده بود و هر چه برایش ارزش داشت، هر چه به زندگیش معنا می‌داد تا تسلیم گرگ درونش نشود، یکی پس از دیگری درست جلوی چشمش فرو ریخته بود.
رنگ از رخسار فاج پریده بود و احساس می‌کرد هر آن ممکن است لوپین سرش را از تن جدا کند، آن‌وقت حتی آلیستر هم نمی‌توانست نجاتش دهد.

- به این سادگی نیست، اون هممون رو نابود میکنه!

این جوابی نبود که گرگینه‌ی جوان می‌خواست بشنود. با قدم‌های سریع به سمت فاج رفت، چشمان پیرمرد را دید که بسته شدند و درست لحظه‌ای که فشار بازوان کسی را دور خودش حس کرد، صدای فاج به گوشش رسید که با فریاد گفت:

- سرزمین جاودانگی... ورودیش از اتاقیه که درش همیشه بسته است تو سازمان اسرار.

لارتن که هنوز تدی را محکم گرفته بود تا فاج را از هم ندرد، پرسید:

- چطوری میشه از اون رد شد؟

جواب فاج کوتاه بود:

- با کمک من.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۳
#64

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
یک‌بار، کسی ماجرای مبارزه‌ی مالی ویزلی و بلاتریکس لسترنج را برای ویولت تعریف کرده بود و گفته بود: «مالی مثل یه پلنگ وحشی شده بود!» و البته این اصلاً، بودلر ارشد را قانع نکرد که چطور، مالی ویزلی از پس بلاتریکس لسترنج برآمده بود. ولی حالا، می‌توانست احساس او را درک کند!..

طلسم‌های رنگارنگ آیلین از هر سمتش عبور می‌کردند و او با خشمی فزاینده، یکی را پس از دیگری دفع می‌کرد. درد، با هر قدمی که از طاق‌نما فاصله می‌گرفت، بیشتر می‌شد و همین، به خشم ِ حیوانی‌ش دامن می‌زد. صدای تدی در ذهنش می‌پیچید: «مواظبش باش ویولت!» و حس می‌کرد جیمز دقیقاً پشت سرش است. اگر تسلیم می‌شد.. اگر می‌باخت.. اگر آیلین از او عبور می‌کرد!..

نمی‌دانست خطاب به تدی یا به خودش، غرّید:
- مواظبش هستم!

با چنان شدتی طلسم سکتوم‌سمپرای آیلین را برگرداند که اگر پرنس ِ اصیل سرش را به موقع ندزدیده بود، می‌توانست بعد از سر هم کردن خودش، عروس فرانکشتاین شود.

و آیلین متحیر مانده بود. نمی‌توانست بفهمد این دختربچه از کجا..

ناگهان.. هوا چند درجه سردتر شد.. ویولت فهمید. در کسری از ثانیه فهمید چه اتفاقی دارد می‌افتد و آیلین؟.. دیگر نمی‌توانست حتی حمله کند..

در میان زمین و هوا چوبدستی‌ش بی‌حرکت ماند. وحشت‌زده چرخید و رو در روی انبوه دیوانه‌سازهایی قرار گرفت که می‌لغزیدند و پیش می‌آمدند.

با بیچارگی برگشت و به ویولت نگاه کرد. چشمان تیره‌ش گشاد شده بودند. نفس عمیقی کشید، موهایش را از صورتش عقب زد و جلوتر آمد:
- مشکل جدیدی داریم خانوم پرنس خانوم.

آیلین تازه توجهش به مدل حرف زدن او جلب شد: نوعی لاتی حرف زدن ساده و صریح.

لحظه‌ای مکث کرد. رنگش به وضوح پریده بود و دستانش می‌لرزیدند:
- من.. من بلد نیستم..

ویولت برای مدت زمانی، به اندازه‌ی یک تپش قلب، ماتش برد. چی؟! این را بلند گفت:
- چی؟!!

آیلین که کم کم داشت سپر خونسردی و آرامشش فرو می‌ریخت، خیره به دیوانه‌سازها یک قدم عقب رفت و کلمات مانند سیلی بی‌اراده از دهانش بیرون ریختند:
- من بلد نیستم. من هیچ خاطره‌ای ندارم برای سپر مدافع درست کردن. من بلد نیستم باهاشون.. جلوشون واسم. تو عمرم سپر مدافع درست نکردم!

ویولت می‌توانست بزند زیر خنده، اگر موقعیت تا آن حد گریه‌آور نبود. مرگخواری که بلد نیست سپر مدافع بسازد!!..

آهی کشید. به دیوانه‌سازها نگاه کرد و لبخندی شیطنت‌بار روی لب‌هایش نقش بست:
- برو پُشت من. و بدون..

ذهنش را روی خاطره‌ای شیرین متمرکز کرد و چشمانش برق زدند:
- یکی طلبمه آیلین خانوم!..




پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳
#63

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
چه خبر شده بود؟ طاق نما بسته شده بود؟ پیکر بیهوش تدی که این را نشان می داد. ولی امکان نداشت. آلیستر به او قول داده بود. امکان نداشت که آلیستر سرش کلاه گذاشته باشد. او خودش سال ها سر همه کلاه می گذاشت، خودش نباید وارد این بازی می شد. ناخودآگاه قدمی به سمت طاق نما برداشت که گرفته شدن دستش از پشت مانع ادامه مسیرش شد.
- هی فاج! کجا با این عجله؟!

سعی کرد دست گوشتالویش را از دست کارآگاه سابقش بیرون بکشد. بی سروصدا دستش را به سمت جیب ردایش برد ولی قبل از این که دستش چوبدستی اش را لمس کند، رون گفت:
زحمت نکش! قبلا ترتیبشو دادم!

و همزمان چیزی را جلوی چشمان فاج به حرکت درآورد.
- لعنتی!

فاج با دیدن چوبدستی اش که جلوی چشمانش عقب و جلو می رفت، کنترلش را از دست داد. حداکثر تلاشش را برای خارج شدن از حصار دستان رون می کرد، رون نیز در وقابل در تلاش بود تا چوبدستی اش را به سمت فاج بچرخاند.

چارلی و لارتن با مشاهده وضعیت رون، بدن های تازه بیهوش شده دو نگو و نپرس را به دیوار تکیه دادند و به سمت رون دویدند ولی رون قبل از رسیدن آن دو موفق به زمزمه وردش شد.
- استوپیفای!

پیکر فربه فاج به زمین خورد و رون نفس راحتی کشید. فاج برای آخرین بار طاق نما را از نظر گذراند و با این که ذهنش درگیر مسائل زیادی بود، طلسم فرصت فکرکردن را از او گرفت.

کلاوس کمی عقب تر از جایی که بقیه اعضای محفل درگیر بودند، ایستاده بود و ناباورانه به طاق نمای بسته شده می نگریست. این برخلاف چیزهایی بود که خوانده بود. طاق نما نباید بسته می شد. یک آن دستش به سمت جیبش رفت تا دفترچه اش را بیرون بیاورد ولی منصرف شد. آن دفترچه لعنتی الان به هیچ دردی نمی خورد.

قدم های سست و لرزانش را به سمت طاق نما برداشت. هنگامی که به طاق نما زسید، نفس نفس زدن هایش و صدای کوبنده قلبش مانع شنیدن صدای ناله های تدی که درحال به هوش آمدن بود،نمی شد اما نمی خواست بشنود. در این لحظه تنها صدای ویولت قادر به آرام کردنش بود. دستش را جلو برد. انگشتانش را در چند سانتی طاق نما نگه داشت. اگر کار می کرد چه؟ مهم نبود، او هم به خواهرش می پیوست. انگشتانش طاق نما را لمس کردند ولی اتفاقی نیفتاد. طاق نما واقعا بسته شده بود. آخرین امیدش به باد رفت. به یاد داشت که طاق نما قبلا حالتی موجی شکل داشت ولی الان مثل یک سنگ مرمر بی روح به نظر می رسید.

احساس می کرد باید چیزی بگوید وگرنه بغض گلویش خفه اش خواهد کرد. بریده بریده نالید:
- ن...نه...امکان...امکان نداره! ویولت!

صدایی دردآلود به گوش کلاوس رسید:
- جیمز!

کلاوس از ذهنش گذشت که خواهرش به خاطر جیمز مرده است. سعی کرد کلماتش را خفه کند ولی جوشش خشمش باعث شد کلمات ذهنش را به زبان بیاورد:
-ویولت به خاطر داداش تو رفت اون طرف!

کلاوس دیگر به طاق نما نگاه نمی کرد، مخاطب او تدی بود. قفسه ی سینه ی تدی به طرز خطرناکی بالا و پایین می رفت. تدی بدون لحظه ای درنگ پرخاش کرد:
- مگه من ازش خواستم؟ برادر من اونور گیر کرده به لطف تو و ویولت رفت گندکاری تورو جم کنه!

کلاوس دهانش رابرای جواب دادن باز کرد ولی تدی به او فرصت نداد:
- اگه این قدر دست و پاچلفتی نبودی، هم برادر من زنده بود هم خواهر تو!

حرف های تدی مثل چکشی بر سر کلاوس فرود می آمدند. او باعث مردن خواهرش شده بود، باعث مردن جیمز شده بود. اگر از اول در خانه مانده بود، هیچ کس نمی مرد. زانوانش به زمین خوردند. خواهرش مرده بود و او، کلاوس بودلر، مقصر بود. صدایش به سختی به گوش تدی رسید:
- من اونارو کشتم!

بعد از اتمام دستگیر کردن فاج و همدستانش آرام به سمت تدی و کلاوس راه افتاد. کلاوس روی زمین نشسته بود و سرش را در میان دستانش گرفته بود و تدی برسرش فریاد می کشید. مسلما حال آن دو خوب نبود ولی تدی نباید سر کلاوس فریاد می کشید. او قول داده بود مواظب کلاوس باشد.

قبل از این که جلوی کلاوس بشیند و شانه هایش را در دست بگیرد کلماتی از قبیل " گندکاری، دست و پاچلفتی" به گوشش خورد. فهمید ماجرا از چه قرار است. دستش را زیر چانه لرزان کلاوس گذاشت و او را مجبور کرد به او نگاه کند. چشمانش را به تدی دوخت و خطاب یه کلاوس گفت:
-کلاوس، مگه تو خواهرتو نمی شناسی؟ اون هیچ وقت کاری که نخواد رو نمی کنه. اون فقط به خاطر رفیقش رفت اون طرف، نه به خاطر هیچ کس دیگه ای! حالا هم مثل سگ و گربه به جون هم افتادن هیچ دردیو دوا نمی کنه. اگه می خواین کمک کنین بیاین بریم از زیر زبون فاج ماجرارو بیرون بکشیم.

سپس دست کلاوس را گرفت و او را مجبور به بلندشدن کرد. کلاوس با این که کمی احساس سبکی می کرد ولی هنوز حرف های تدی در سر می پیچیدند.

تدی چشمانش را از جای خالی آلیس و کلاوس گرفت و به طاق نما دوخت. زیاده روی کرده بود. کلاوس فقط یک بچه بود. دست سردش را روی طاق نما گذاشت و گفت:
-با این که من مواظب داداشت نبودم، تو مواظب داداشم باش! مواظب خودتم باش رفیق!





تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۶:۲۵ دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
#62

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
گویی روزها از نخستین باری که قدم به سازمان اسرار وزارت سحر و جادو گذاشته بود، می‌گذشت. در حقیقت سفر دوم به لطف نیمه تعطیل بودن ساختمان و پراکندگی مرگخواران در سایر مقرهایشان، حتی در غیاب یکی دو نفر از کارمندان آشنای آن، خیلی ساده‌تر بود. البته تدی باید می‌دانست... باید می‌فهمید وقتی در چنین شرایطی، فاج کارآگاه ارشدش را برای ماموریت ناگهانی به آن طرف دنیا می‌فرستد کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است اما باز دلگرم بود که حتی در غیاب پدرخوانده‌اش، همراه همیشگی‌اش رون ویزلی و برادرش چارلی با آنها هستند.
اعضای محفل ققنوس با قدم‌های سریع مسیر وزارتخانه را به سوی سازمان اسرار می‌پیمودند. در راس آنها تدی و کلاوس بودند که بیشترین عجله را داشتند، پشت سرشان رون، چارلی و لارتن پیش می‌آمدند و آلیس با کمی فاصله به دنبال آنها می‌دوید. چشم‌انداز مقصدشان هر لحظه نزدیک‌تر به نظر می‌رسید... طاق‌نما رو می‌دیدند، آن دروازه‌‌ی عظیم سنگی که شاید راز مرگ و زندگی پشت پرده‌ی آن بود.

- کجا با این عجله دوستان؟!

همه با شنیدن صدایی که به خوبی می‌دانستند متعلق به کیست در جای خود بی‌حرکت ماندند. از پشت طاق‌نما هیکل کوتاه و فربهی ظاهر شد که دو نفر همراهیش می‌کردند، دو فردی که از روی لباس و لب‌های طلسم‌شده‌شان میشد فهمید که نگو و نپرس‌های وزارتند.

- از طاق نما دور شو فاج! ما می‌دونیم با مرگخوارا کار میکنی، باید میسپردیش به محفل... ما دخترتو می‌تونستیم نجات بدیم.

کورنلیوس فاج با صدای بلند خندید و بعد در حالی‌که چین‌های عمیقی روی پیشانیش افتاده بود، به تدی نگاه کرد، نفرت و انزجار از او و از هر موجودی که انسان خالص نبود در صورتش نمایان بود.

- تد لوپین! فکر کردی خیلی حالیته چون لطف کردیم بهت اجازه دادیم تو هاگوارتز درس بخونی و با پارتی پدرخونده‌ات کارآموز اداره‌ی کارآگاه‌ها بشی؟ هیچ‌وقت از خودت پرسیدی چرا همیشه آموزشت خارج از ساختمون وزارت و تو ماموریت‌های پیش پا افتاده بوده؟ چون حتی اون پاتر احمق هم بهت اطمینان نداره.

رون ویزلی مچ لرزان تدی را گرفت و با نگاهی که روی رئیسش ثابت بود، در گوش تدی زمزمه کرد:

- هر چی میگه مزخرف محضه، حتی یک کلمه از حرفاشو باور نکن.

و باصدایی بلندتر که مخطابش بیشتر اعضای محفل بود، ادامه داد:

- این یکیو بسپارین دست من!

در حالی‌که چوبدستی‌اش را در دستش می‌فشرد، چند قدم به فاج نزدیک‌تر شد. دو کارمند نگو و نپرس، نیز چوبدستی‌هایشان را بیرون کشیدند و سپر وزیر شدند.

- برین کنار، من باهاش کاری ندارم. فقط به این سوال من جواب بده فاج چون شک ندارم جوابشو خوب میدونی. این طاق‌نما راه برگشتی هم داره... باید داشته باشه... عزیزترین‌ آدم‌های این دو تا...

و با دست به جایی که تدی و کلاوس ایستاده بودند، اشاره کرد.

- ... بر خلاف میلشون مجبور شدن که برن اونطرف... صحیح و سالم... کاملا زنده و سرحال!

البته رون صدای زمزمه‌ی بی‌‌رمق کلاوس را که گفت «تقریبا صحیح و سالم» نشنید.

- ... تو لعنتی باید بدونی چطوری میشه برشون گردوند، اونا فقط دو تا بچه‌ان!

فاج پوزخند می‌زد، در نگاهش چیزی بود که خون تدی را به غلیان در می‌آورد، چیزی که میگفت "هر چقدرم زور بزنید، نمی‌تونید اونا رو برگردونین." باید خودش کاری می‌کرد، مهم‌ترین دلیل حضور دوباره‌اش هم همین بود، باید جیمز و ویولت را برمی‌گرداند.

- نـــــــــــــــــــه... تــــــدی... نه...

همه‌ی نگاه‌ها اول به طرف آلیس چرخید که فریاد کشیده بود و بعد به سمت تدی که به نهایت سرعت به طرف طاق‌نما می‌رفت، آنقدر سریع که هیچ‌کس فرصت عکس‌العمل و ممانعت از او را نداشت. لحظه‌ای بیشتر طول نکشید که به طاق‌نما رسید و آماده ی عبور از آن شد.

- آاااااخ...

بر اثر برخورد شدید با دیواری نامرئی، تدی روی زمین پرتاب شد و برای لحظه‌ای از هوش رفت. آنچه شاهدش بودند تنها یک تفسیر داشت:

طاق‌نما بسته شده بود!



تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.