هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
رهگذران با تعجب دور نوشته جمع شده بودند!

شخصی که صدای کلفتی داشت گفت:اینجا چه خبر شده؟
زنی کوتاه قامت و پیر جواب داد:مگه نمیبینی؟برای جلو بردن اهداف محفل ققنوسه!

مرد گفت:شاید هم الکی نوشتن!
پیرزن گفت:من که نمی دونم...من هیچ وقت تو این کافه چیزی نخوردم.اصلا به من چهه؟بزا هر کاری می خوان بکنن بکنن!

مردگفت:آره راست تو می گی.
پیرزن با خشم گفت:بچه جون من از تو صد سال بزرگ ترم چطور جرعت می کنی بهم بگی تو؟

مرد:

در کافه!

آلبوس دامبلدور که همه چیز را از اول تا آخر از زبان جیمز و تدی و دیدالوس پرسیده بود گفت:پس که اینطور...؟

تدی و دیدا و جیمز:

دامبلدور به دیدا و جیمز گفت:شما برید بدن بیهوش اون سه تا رو با خودتون ببرید یک جایی و با طناب سفت اونا رو ببندید.

آنها رفتند.
دامبلدور برگشت و به جیمز گفت:تو هم برو به مردم بگو که جای هیچ نگرانی نیست...بگو...بگو که اعضاء محفل اینجا جمع شدند تا با هم...اصلا بگو جلسه دارند برو...

جیمز با سرعت رفت.

در خانه ی ریدل!

لرد بر روی مبل راحتی همیشگی اش نشسته بود و داشت سر مارش را نوازش می کرد.او عصبانی بود...چند روزی بود که مرگخوارانش به خانه برنگشته بودند.

بلیز گفت:مای لرد!بریم دنبالشون ببینیم چی شده؟
-نه بلیز!اونا دارن کارشونو انجام می دن.

رودولف و لوسیوس با هم گفتند:ولی اونا دیر کردن!

لرد گفت:راست میگید.اونا دیر کردن.

مردی وارد خانه شد و گفت:مای لرد...اونا توی کافه هستن...معلوم نیست چی شده.یکی از اعضاء اونا که خیلی کوچیک بود به ما گفت جلسه دارند...

لرد گفت:شاید اونا فهمیده اند که ما چه نقشه ای داریم...باید نقشه بکشیم تا ببینیم چی شده...رودولف...لوسیوس شما خودتون رو سفید کنید و برید نزدیک کافه ببینید چی شده.

لوسیوس و رودولف:

لرد با عصبانیت بیش از اندازه فریاد زد:آخه من چه گناهی کردم که شما مرگخوار های منید؟ منظورم اینه که لباسای سفید بپوشید...مثل زناتون...زود باشید!

لوسی و ردولف: باشه لرد!

لرد گفت:باشه؟باشه؟چند دفعه بهتون بگم به من بگید چشم ارباب؟


-چشم ارباب!
لرد گفت:برید.زود باشید.ممکنه دامبلدور نقشه ی ما رو فهمیده باشه.

رودولف و لوسی:چشم ارباب!

آنها سریع رفتند تا لباس بپوشند.لرد نفسی راحتی کشید و به مبل راحتش تکیه داد و به مردی که تازه وارد شده بود گفت:تو یاکسلی هستی؟

مرد گفت:بله اربـــاب!مگه...مگه یادتون رفته؟
سپس با لکنت اضافه کرد:ارباب؟

لرد گفت:نمی دونم...حواسم نبود.از کی پرسیدی؟

-از یک پیرزن!

لرد:

یاکسلی ساکت ماند.لرد گفت:اون پسر جوان کی بود؟می شناختیش؟
-نمی دونم...ولی می دونم که یک یویو دستش بود.

لرد گفت:اون جیمز سیریوس پاتره... احمق اونو نشناختی؟!

یاکسی گفت:نظر لطف شماست...

-چی؟
-اینکه به من گفتید احمق!

لرد:

در نزدیکی های کافه! دو نفر با صدای پاق بسیار بلندی آپارات کردند...


ویرایش شده توسط ديدالوس ديگل در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۷ ۱۳:۱۶:۳۱



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ پنجشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
جیمز با یک سینی که توش یک فنجان قهوه بود از آشپزخونه ی کافه میاد بیرون. مورگانا به تنهایی نشسته و سعی داره بلا و نارسیسا رو به هوش بیاره. اما بی فایده ست.

زنگهای بالای در کافه به صدا در میاد و اعلام می کنه کسی وارد شده.

مورگانا، جیمز، تدی و دیدالوس به سمت در برمیگردن.

دامبلدور که ردای ارغوانی پوشیده وارد می شه و همه از این حضور ناگهانی متعجب می شن.

- جیمز بیا کنار من روی این میز بشینیم.. باهات کار دارم.

کمی بعد..کوچه ی دیاگون (خارج کافه)

پارچه نویسی بزرگی بالای در ورودی کافه به چشم می خوره:

نقل قول:
کافه ی محفل ققنوس تا اطلاع ثانوی جهت پیش برد اهداف محفل ققنوس بسته است!


رهگذران با تعجب دور نوشته جمع شده بودند!


امتیازات این تاپیک تا بدین جا به روز شده!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۹ ۱۰:۳۰:۳۷

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۸

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
- بلا نمی دونم چرا سرم داره گیج می ره !!!
همتون دارید دور سرم می چرخید !!!

- منم اینجوری شدم ...

بلا و نارسیسا که قیافه ای اینجوری داشتند: حالشان داشت از چیز نا معلومی به هم می خورد.

در آن سوی میز تدی با لبخندی اینجوری:تصویر کوچک شده داشت با خود فکر می کرد: دیدا کارشونو ساخت...هر کاری کرده کارش خوب بوده...راستی چرا ما اینجوری نشدیم؟خیلی عجیبه...! ای وای...مورگانا چیزیش نشده!

او درست فکر می کرد.

مورگانا راحت پشت میزش نشسته بود و داشت با ناخن های بلندش ور می رفت.

ولی در آن سوی میز بلا و نارسیسا غش کرده بودند.

دیدالوس که زیر میزی آن طرف تر به زور خود را جا داده بود خواست به بیرون بیاید ولی تدی فریاد زد: نه بیرون نیا!

مورگانا که از داد یک دفعه ای تدی ترسیده بود و ناخنش را در گوشت زیر ناخن دست دیگرش کرده بود گفت:چی شده؟

تدی گفت:هیچی...ما تو اینجا یک موش داریم که بعضی وقتا میاد غذا کش میره...داشت میومد بیرون بهش گفتم نیاد وگرنه می کشمش!

مورگانا با قیافه ای مشکوک گفت:آهان آره...وااااای!بلا...نارسیسا ...بلند شین...چی شده؟

تدی گفت:نمی دونم چی شده...شاید حالشون از اینجا به هم خورده...

مورگانا که رفته بود بالا سر آن دو گفت:میشه دو لیوان آب قند بیارین؟نه...سه تا بیارید...من هم حالم داره بد میشه...

جیمز پرید رفت که آب قند بیاورد.ولی او از دیدالوس پرسیده بود که چه چیزی در آب قند بریزن موجب بی هوشی میشود...

او به قسمت لیوان ها رسید...سه لیوان برداشت و پودری نقره ای رنگ را برداشت و همراه با قند در آن ها ریخت تا برود پیش مورگانا...

فلش بک!

قبل از وارد شدن مرگخوار ها جیمز از دیدا پرسید:وقتی اومدن چی کار می کنی؟

-اون چایی هایی که بهشون دادیم توشون یک ماده ی خاصی بود که اگر بیان توی این اتاق و بویی که من از اون ماده پخش می کنم رو استشمام کنند اون ماده با این بو واکنش نشون میشه و باعث میشه اونا بیهوش بشند...

جیمز:تصویر کوچک شده

پایان فلش بک!

جیمز با لیوان هایش به سمت مورگانا آمد...او میدانس مورگانا به دلیل اینکه چرا قهوه سفارش نداده اند قهر کرده و چای را نخورده است...

ادامه!


ویرایش شده توسط ديدالوس ديگل در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۳ ۱۳:۵۷:۳۷



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۸

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
جیمز با چهره ای مثلا متعجب به سمت بلا و نارسیسا رفت و آنها را به اتاق تدی دعوت کرد . آن ها به آرامی به سمت اتاق حرکت کردند . جوری راه می رفتند که انگار به از عبارات بهتری استفاده کن!می گفتن دنبالم نیا بو میدی .



پشت در ایستاند و شروع به در زدن کردن .
تدی که دستش زیر میزش بود چوب دستیش را لمس کرد و آن ها را با خیال راحت به داخل دعوت کرد .
- بفرمائید بشینید . خواهش میکنم .
- ممنون . می خواستیم در مورد اینجا باهاتون صحبت کنیم ، اما خصوصی اگه ممکنه .


تدی کمی نگرانم می رسید اما سعی می کرد اون رو بروز نده . با کمی تعلل از جیمز خواهش کرد تا برای لحظاتی بیرون اتاق بماند .
جیمز که در اون لحظا نمی دانست چه کار باید بکند شروع به صحبت کرد :


- من فکر می کنم اگه شکایتی هست منم باید باشم . فکر نمی کنم بودن یا نبودن من فرقی برای خانوم ها داشته باشه .
نارسیسا که کمی از دست جیمز عصبانی شده بود گفت : وقتی می گم خصوصی یعنی خصوصی . تو هنوز انقدر ادب ندیدی ....


جیمز از سوتی نارسیسا خندش گرفت و نتونست جلوی اون رو بگیره .
- ببخشیدا ، شما که هنوز حرف زدن بلد نیستی حرف از ادب می زنی ؟


نارسیسا بلند شد تا به جیمز حمله کنه که یکدفعه صدای ناله اش همه جا رو فرا گرفت .
بلا نیشگونی خفن از دست او گرفته بود و باعث در اومدن این صدا از نارسیسا شده بود . نارسیسا برگشت تا به بلا فحش بده که با دیدن چشم و ابرو و حرکت صورت او بی صدا روی صندلی نشست و زیر لب برای او خطو نشون کشید .




- بلا نمی دونم چرا سرم داره گیج می ره !!!
همتون دارید دور سرم می چرخید !!!

- منم اینجوری شدم ...


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۹ ۱۰:۱۳:۰۴

Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۸

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
آنها همچنان در اتاق نشسته بودند و فک می کردند...

جیمز فقط در اتاق نبود که به دستور تدی و دیدالوس باید می رفت و آن ها را می پایید!

دیدالوس که دیگه از چای ریختن دست کشیده بود گفت:ببین من یک فکری دارم...

تدی گفت:چه فکری؟

دیدالوس که کمی عصبی به نظر می رسید گفت:بریم با د سه تا استیوپیفای...!!!

بـــــــــــنـــــــــــگ!!! (افکت شکست صندلی زیر تدی!!! )

دیدالوس گفت:ای وای...ببخشید!هواسم نبود چوبدستی دستمه!

تدی با کمک دیدا بلند شد و گفت:اشکالی نداره...فقط شانس آوردیم خورد به پایه ی میز نه؟

-آره...ریپارو!

میز به حالت اولش بازگشت و تدی روی آن نشست.دیدا که چوبدستی اش را روی میز گذاشته بود گفت:خب داشتم می گفتم...بریم با چند تا استیوپیفای بیهوششون کنیم...خوبه؟

تدی: !با جنگ؟اونا قوی تر از ما هستن!نمی تونیم با جنگ جلوشونو بگیریم.تازه این همه مشتریـــ...

-باشه...باشه باو ما تسلیم!

در کافه!_سالن پذیرایی!

بلا به آرامی در گوش مورگانا گفت:بریم نقشه رو اجرا کنیم؟

مورگانا با حرکت سرش جواب داد: :no:

بلا با خشم گفت:چرا؟

مورگانا:

بلا گفت:یعنی چی؟

مورگانا با ناراحتی گفت:برای اینکه...برای اینکه بعد از عمری اومدیم کافه که فقط یک چای بخوریم؟

بلا:

او _بلا_ با خشم برگشت و در گوش نارسیسا گفت:نقشه رو اجرا کنیم؟

نارسیسا گفت:آره...بریم؟

-آره...فقط.مورگانا تو بمون اینجا مراقب باش.

او و نارسیسا از جا بلند شدند و به سمت جیمز رفتند که به طور زایه ای به ستونی تکیه داده بود و با اینکه انگشتانش ناخن نداشت با ناخن گیر با آنها ور می رفت!

بلا دهانش را باز کرد ولی نارسیسا زود تر گفت:می خواهیم صاحاب کارتو ببینم بچه!میشه؟

جیمز:

-پرسیدم میشه؟

جیمز دست از این کار برداشت و با ترس گفت:برم از تدیـــ...نه...چیزه از صاحاب کارم بپرسم ببینم میشه یا نه!

جیمز با ترس برگشت و رفت.

بلا گفت:دیدی اسم صاحاب کارشو گفت؟

-نه!

در اتاقی که دیدا و تدی همچنان به مخشون فشار میاوردند.

جیمز در را باز کرد و گفت:اونا دارن میان!

تدی و دیدا:

تدی گفت:خونسر باشید.دیدا تو برو یک جا قایم شو...بهت نیاز داریم...نباید اینجوری لو بری!

دیدا گفت:باشه.

تدی گفت:جیمز تو هم باشد بری بهشون بگی که بیان تو من و دیدا نقشه هایی داریم...
جیمز:

...




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
- چرا چاییهاش اینجوریه؟

جیمز که به شدت ترسیده بود و من و من میکرد، ناگهان جواب داد:

- راستش این یه جور چایی چینی هست که ما توی کافه درست میکنیم، خیلی مخصوصه.

نارسیسا که عصبی شده بود، ابروهایش را به هم نزدیک کرد و رو به جیمز فریاد زد:
- من گفتم از این چایی های اجق وجق بیاری؟... برو یه معمولی بریز بیار.

بلا نیز که دید از محلکه عقب می افتد، قیافه مظلومی به خود گرفت. او تصمیم داشت کاملا خود را سفید نمایش دهد که البته با موهای وز او این کار تقریبا غیر ممکن بود، اما با همان صورت خبیت که لبخندی به لب داشت ،رو به نارسیسا کرد و گفت:
- نارسیسا جان، خودت رو ناراحت نکن...پسرم تو هم اینا رو بذار و برو

بعد از رفتن جیمز و تنها شدن سه بانوی مرگخوار، نارسیسا با خشانت رو به بلا کرد و گفت:
- بلا این چه کاری بود؟

- سیسی آروم باش، مگه یادت نیست ارباب چی گفت؟ ما نباید نشون بدیم که سیاهیم. می فهمی؟ پس آروم باش

نارسیسا تازه به یاد حرف کچل افتاد که گفته بود: نگذارید بفهمن شما کی هستید. و خودش رو سرزنش کرد.

در آشپزخانه کافه

- بچه ها من اومدم...

تدی و دیدا بلافاصله پس از شنیدن صدای جیمز به سمت در نگاه کردن و جلو آمدن.تدی که خیلی مشتاق ماجرا بود پرسید:
- خب چی شد؟

- هیچی...صدای مو طلاییه نیومد؟

- چرا ما فکر کردیم کشتنت.

- نه باو...گفت اینا رو پس بیارم...

و ماجرا رو تعریف کرد، جیمز در آخر پرسید:
- بچه ها اینا رو بخورن چی میشن؟

دیدا: راستش احتمالا مغزشون سفید میشه...اگرم درست اثر نکنه بیهوش میشن ولی من مطمئنم که سفید میشن.

.....


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۸

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه...]روزی تدی و جیمز در کافه بودند و مثل همیشه از مشتری ها پذیرایی می کردند که جیمز حرف های سه نفر سفید پوش را شنیده است که درباره ی نقشه ای برای نابود کردن محفل با هم صحبت می کنند.

آنها از این موضوع مشکوک بسیار رنجیده شده و به مشورت با هم پرداختند.
وقتی به نتیجه ی خاصی جز این که بریم پیش عمو آلبوس به ذهنشون نرسید به خانه ی گریمولد رفتند تا قضیه را به آلبوس دامبلدور بگویند.
خلاصه بعد از اینکه تدی ماجرا را برای داملدور تعریف کرد دامبلدور گفت که آنها حتما مرگخوار بوده و می خواهند با کلک محفل را نابود کنند.به این ترتیب دامبلدور دیدالوس دیگل و جیمز و تدی را برای این ماموریت آماده کرد.
آنها به کافه رفتند و قرار شد که با آمدن محفلی های دروغین طوری تظاهر کنند که انگار فکر می کنند که آن محفلی های دروغین واقعی هستند!!!آنها به کافه رفتند و آن سه نفر به کافه برگشتند....[/spoiler]

- آره خودشونن...بخصوص اون که موهاش وز وزیه منو خیلی ترسوند.

آنها بدون هیچ توجهی به حضور مرگخوارها به کارشان ادامه دادند و همان طور که دامبلدور گفته بود تظاهر کردند.

دیدا گفت:بهتره حتی سر میزشون هم نریم!

تدی گفت:مطمئنی؟آخه...ممکنه مشکوک باشه.
-نه نیست!

آنها تصمیم گرفتند که اصلا سر میز آنها نروند.ولی چون آنها تنها افرادی بودن که پذیرایی نمی شدند دیگر خیلی زایع بود که به سر میز آنها نروند.

تدی گفت:خب کی بره؟
دیدا گفت:آره کی بره؟

جیمز با این قیافه گفت: خب کی بره؟

تدی و دیدا اینجوری به جیمز نگاه کردند: و جیمز که فهمیده بود کاره خودش است گفت: ا...همیشه من چرا باید برم؟
تدی و دیدا:

جیمز گفت:باشه، باشه،الان میرم!

جیمز به سمت میز بلا و مورگانا و نارسیسا رفت که لباسی بسی سفیت داشتند.
جیمز با ترس گفت:ا...ب...ببخشید چ...چی م...میل د...دارید؟

مورگانا سریع گفت:یک نسکافه و یک قهوه و یک کاپوچینو و یک بسنتی قیفی و یک فالوده برای من بیارید!!!

جیمز و بلا و نارسیسا:
بلا نیشگونی از مورگانا گرفت و در گوشش گفت:دیوونه!چی کار می کنی؟مگه نقشه رو یادت رفته؟ما باید بریم پیشخدمت ها رو اسیر کنیم!مگه نمیدون...؟

جیمز: (با صدای بلند)

مشتری ها:
دیدا و تدی:
بلا:

بلا با خود فکر کرد:نکنه فهمیده باشه؟

جیمز که لبخندی بر لبش داشت گفت:گفتید چی میل داری؟

نارسیسا گفت:هیچی..فقط سه تا چای!
مورگانا:

جیمز به سمت پیشخون رفت و گفت:ببینید اونا می خوان به ما حمله کنند و ما رو اسیر کنند.اونا می خوان خودشونو جای ما بزارن!جـــــــــیِِِِِِِِِـــــــــــــغ!!!

دیدا گفت:آروم باش!
تدی گفت:باید حواسمون باشه.باید یک نقشه بسازیم!

دیدا سه تا چای بسیار کم رنگ برای آنها ریخت.جیمز لیوان ها را به سمت بلا و مورگانا و نارسیسا برد.

مورگانا که چایی را میریخت گفت:چرا چاییش اینجوریه؟

دیدا گفت:نمیدونن توش چی ریختم...هاهاها!

ادامه...




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
آلبوس که از بس به ریشش دست کشیده بود و اصطکاک بیش از حد ایجاد کرده بود، احساس کرد که دستش در حال سوختن است و بالاخره دستش رو از ریشش جدا کرد، و رو به محفلیا کرد که تدی اینا هم اون وسطا بودن.

- خوب تدی ، جیمز و دیدالوس شما سه نفر فعلا میرید به کافه و حواستون رو خوب جمع میکنید. همونطور که گفتم اونا فردا حتما بر میگردن و شما سه تا باید منتظرشون باشید.

جیمزی که به شدت داشت به حرفای آلبوس گوش میکرد، سوالی در مغزش ترکید(یه ذره بیشتر از جرقه زدن) و پسید:
- عمو...عمو...

- بله جیغول، بپرس ببینم.

- عمو اما اگه اونا ادعای سیفیتیت کردن، چه کنیم؟

- خب معلومه دیگه، این که سوال نداره...اوی بچه با تواما، باید شما طوری رفتار کنین که اونا فکر کنن که شما فکر میکنین که اونا سفیدن....فهمیدی؟

در همین لحظه همه ی محفلیا و جیمز که به دلیل فسفر سرشاری که در مغزشون داشتن، با بن بست مواجه شدن و هیچی از حرفای آلبوس نفهمیدن.

ملت:

آلبوس نیز که تازه فهمیده بود با کیا طرفه دوباره دستش رو به سمت ریشش حرکت داد و اونو دور ریشاش قلاب کرد. سپس رو به ملت سفید و روشن کرد و گفت:
- خب چرا نمی فهمین، باید....

و خلاصه به همین صورت آنقدر حرف زد تا همه ملت به حالت در آمدند، بالاخره توضیحات دامبلدور کبیر تمام شد و رو به ملت کرد:
- بچه ها فهمیدین؟

همه با هم بله ای، یک صدا گفتند و همانجا خوابیدند.

صبح روز بعد...کافه محفل ققنوس


جیمز و تدی و دیدا تازه در کافه رو باز کرده بودن. دیدا در حال دم کردن چای و جیمز و تدی هم در حال سرخ کردن تخم مرغ و آماده کردن کره پنیر اینا برای صبحانه مشتریا بودن.

غیییییییییژژژژ تق


صدای باز شدن در همه رو متوجه خودش کردو همه به سمت در بر گشتند.
سه نفر با لباسها و شالهای سفید که روی سر انداخته بودند، وارد کافه شدند.

تدی رو به جیمز کرد و گفت:
- همین سه تا بودن؟

- آره خودشونن...بخصوص اون که موهاش وز وزیه منو خیلی ترسوند.

....


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلی پلنک در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۴ ۱۸:۲۵:۱۳

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۸

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
محفل ققنوس (در آشپزخانه ی گریمولد)

جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ
عمو آلبوس یه سری سفید می خوان ما سفیدارو نابود کنن !
ملت محفلی :

در همان لحظه ناگهان تدی پشت سر جیمز وارد آشپزخانه شد.

-جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
عمو آلبوس یه سری سفید می خوان ما رو نابود کنن!

ملت محفلی:

جیمز هم مانند بقیه ی محفلی ها یکی از ابروهایش را بالا برد و نگاهی عاقل اندر سفیه به تدی کرد ، سپس گفت:

- تدی ِ بوقی!اینو که الان من گفتم!تقلید کار ِ...

تدی ناراحت شد و سرش را پایین انداخت.سپس زیر ِ لب گفت:پر رو!مگه قرار نبود من بگم...

جیمز حرف ِتدی را شنید ،به او چشم غره ای رفت و با لجبازی گفت:نخیر قرار بود من بگم!

دامبلدور از روی صندلی برخاست و به طرف دو پسر آمد.دستی به ریشش زد و گفت:

- خوب می شه بیشتر توضیح بدین؟

تدی سرش را بالا برد و هم زمان با جیمز گفت: خوب اونا...

ملت محفلی:

جیمز این بار هم تدی را با حالتی غضبناک نگریست.تدی با ناراحتی و شرمساری گفت:

- ای بابا!یه بارم بذار من حرف بزنم!

جیمز با حالتی قهرگونه گفت:خیله خوب بابا!تو بگو!

تدی رو به بقیه ی محفلی ها کرد و گفت: خوب ما تو رستوران بودیم چند تا آدم دیدیم که لباس سیفیت تنشون بود!جیمز گفت اونا می خوان ما رو نابود کنن!

لیسا رو به جیمز کرد و با تعجب گفت :
- جیمز!از کجا فهمیدی که اونا می خوان ما رو نابود کنن ؟شاید واقعا...

جیمز حرف لیسا را قطع کرد و گفت:
- خوب...گوشام تیزن دیگه!یه چیزایی ازشون شنیدم،خودشون می گفتن که می خوان نابود کردنمون رو از کافه شروع کنن!

لیسا گفت:

-آها...بابا تیزگوش!

جیمز با حالتی مغرورانه پاسخ داد: ما اینیم دیگه!

دامبل که هنوز در حال قدم زدن ، فکر کردن و دست با ریش مالیدن(!) بود ، گفت:
- خوب ...احتمالا اونا دوباره بر می گردن به کافه.اونا حتما مرگخوارن.می خوان ما رو گول بزنن!

اعضای محفل با تعجب به یکدیگر نگاه هایی گذرا می کردند.از این که زود متوجه این ماجرا شده بودند،خشنود بودند.

دامبلدور به حرف هایش ادامه داد: خوب جیمز و تدی!شما فردا ...

خوب ادامه بدین!


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۴ ۱۳:۲۴:۴۸

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۸

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
جیمز رو به تدی کرد و گفت : اخه چه جوری میشه اونا لباسشون سفیت باشه ولی بخوان مارو نابود کنند ؟
تدی:

خانه ریدل

بلا و نارسیسا و مورگانا در حالی که داشتن لباسهای سیفیت خود رو از تن درمی اوردن بلا رو به لرد کرد وگفت: مای لاو ماموریت انجام شد

لرد : اونا که نفهمیدن شما مرگ خوارید؟ وای به حاتون اگه فهمیده باشن !
مورگانا : مطمئن باشید ارباب، تدیِ خوش تیپ من داشت با تمرکز کامل به حرفهای ما گوشمی کرد .
ملت مرگخوار :


کافه محفل

تدی و جیمز در حالی که داشتن کرکره های کافه رو پایین می کشیدن مانده بودن این خبر رو چه جوری به البوس و دیگر محفلی ها بدن .

تدی : حالا چه جوری بریم بگیم سفیدا می خوان خود سفیدا رو نابود کنن !
جیمز : ولی اونا سفید نبودنا !
تدی :
جیمز :
تدی : جیمز کاره خودته ، باید با یک جیغ دل نواز وارد محفل می شیم و شما این جریان رو رو با فریاد اعلام می کنی !
جیمز : چرا من ؟ تدی تو به من قول داده بودی !
تدی : کاره خودته .


محفل ققنوس

جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ
عمو البوس یه سری سفید می خوان ما سفیدارو نابود کنن !
ملت محفلی :

8 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۴ ۱۳:۰۶:۰۸

در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.