رودولف که پس از تخلیه امعا و احشایش کمی لاغرتر به نظر میرسید نزدیک انگشت لرد شد و گفت:
_ارباب...چجوری چنین قابلیتی رو پیدا کردین که با انگشت هم ببینید؟ میشه به منم یاد بدین...اگه یاد بگیرم دیگه سلطان چشم چرونی عالم میشم که با انگشت هم بتونم چشمم رو روی کمالات ساحره ها بچرونم!
_چی گفتی همسر عزیزم؟
_اوا..بلا...چیزه...هیچی!
_نه...میخوام بدونم...اگه جیگر داری یه بار دیگه بگو!
_ندارم...یعنی داشتم، ولی هکتور بُردش!
_پس اگه جرئت نداری یه حرف رو دو بار بزنی، کلا اون حرف رو نزن!
_نه...جیگر ندارم، ولی باقی چیزایی که جرات تولید بکنه رو دارم!
_
_ببخشید!
_نمیبخشم!
لرد که به نظر میرسید از این دعوای همیشگی زن و شوهری خسته شده بود، با بیحوصلگی از زیر آوار فریاد زد:
_بسه دیگه...ما اینجا گیر افتادیم، بعد شما در حال جروبحث هستین؟
_چیکار کنیم خب ارباب!
_ما زخمی زیر آوار موندیم...مشکلات داریم...گرسنه، تشنه و حوصله مون هم سر رفته...یه کاری کنید!
مرگخواران نمیدانستند چه باید بکنند...
_ارباب...نیجینی اون زیره، بخورینش!
_
_ارباب؟ زیر آوارین و ما نمیتونیم
شکلک صورت شما رو ببینیم...با صوت نظرتون رو ابراز کنید!
_با صوت باید یه آوادا بگیم که دسترسی به چوب دستی نداریم این زیر تا بگیم!
_خب...به نظر میرسه نظرتون مساعد نبود...ارباب اگه گرسنه هستین حتما معده تون خالیه!
_واقعا امشب داری به دانش ما می افزایی لینی...یه کاری کنید میگم!
مرگخواران حتی اگه میخواستند، نمیدانستند چه باید بکنند!