هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
. رولی بنویسید و در اون با روشی اموال خاندان بلک رو غارت کنید تا نهایتاً سیریوس تهی‌دست بشه! (30 امتیاز)


-نه،نه،نه! :no:
-ولی سارا این تکلیفمونه.
-ببین رزی یه "کِلِن" هیچ وقت چنین کاری نمی کنه. این جوری شرافت خوانوادگیم زیر سوال میره.
رز زلزله ادای سارا رو در آورد و گفت:
-بس کن سارا. میای یا نه؟
-نه!


نیمه شب خانه ی گریمولد

-هیـــــــــــــس! مواظب باش پاتو رو چیزی نذاری رز.
-حواسم هست سارا. حالا خوبه نمی خواست بیاد الان داره به من راه و رسم دزدی یاد میده. بهتر نبود با یکی از پسرا میومدیم؟
-نه. خودمون از اونام بهتر کارو انجام میدیم.

صدای خشن زنی سارا و رز رو میخکوب کرد.
-کی اونجاست؟
رز و سارا از ترس نفس هم نمی کشیدند که بالاخره سارا زیر لب گفت:
-به نظرت صداش آشنا نیس؟ آها! ننه بلکه.

و سارا درست فهمیده بود خانوم بلک از تابلوش بیرون اومده بود و به ایفای نقش پیوسته بود و جای تعجبش این بود که گروهش هافلپاف بود.

سارا از پشت دیوار بیرون آمد و به رز را به دنبال خود کشید و گفت:
-سلام میس بلک!
خانوم بلک با تعجب گفت:
-شما این وقتِ شبی اینجا چی کار می کنین؟ می دونین اگه الا بفهمه زندتون نمی ذاره؟!
رز با من و من گفت:
-خب...خب راستش ما اومده بودیم...
سارا با کفشش روی پای رز بیچاره کوبید که در اثر این حرکت پوست رز به صورتی بعد به بنفش و در ادامه به رنگ های دیگر تغییر پیدا کرد. کلا رنگین کمونی شد واسه خودش!

سارا یکی از سه چوبدستش را در آورد و گفت:
-می بخشید میس بلک ولی، استوپفای!
خانوم بلک روی زمین افتاد سارا به رز که حالا رنگش نارنجی بود گفت:
-عجله کن.

رز و سارا به سرعت از کنار خانم بلک گذشتند و تمام وسایل گران قیمت را گوشه ای جمع کردند.
رز گفت:
-خب حالا چی؟
-من موندم اگه باهات نمیومدم می خواستی چی کار کنی؟ به دانگ گفتم بیاد اینارو ببره.
رز سری تکان داد.
دقایقی بعد دانگ از راه رسید. البته با کامیون از راه رسید!
دانگ تمام وسایل را بار زد و به سرعت از آنجا دور شد. قرار بود دانگ وسایل را بفروشد و نصفش را خودش بردارد و نصفش خرج هزینه های تالار بشود.

-بریم سارا؟
-باید حافظه ی خانوم بلکو پاک کنیم.
-پس اول بریم پاکش کنیم.

سارا و رز حافظه ی خانوم بلک را پاک کردند و خوشبختانه هیچ کس به جز تافی (و البته دانگ)نفهمید که دزدی از خانه ی سیریوس کار رز و سارا بوده است. البته همین کافی بود که کل هاگ با خبر شوند که دزدی کار رز و سارا بوده!



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۳

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
سهمیه ریونکلاو

سیریوس در خانه مادریش نشسته بود که یک دفعه، یک کله در آتش ظاهر شد و سیریوس چشمانش گرد (فعل دیلیتی به قرینه لفظی) . زخم هری را شناخت و گفت: هری ِ کوچک! تو اصلا شبیه بابات نیستی!

هری که خیلی ناراحت شده بود؛ بدون حرف زدن، کله اش را از آتش در آورد و قهر کنان رفت. سیریوس هم که خیلی اعصابش خورد شده بود داد زد: کریچــــر!



کریچر تقی ظاهر شد و سیریوس گفت: بی شعور ِ بی ادب! چرا گلاشتی هری بره؟ برو بیرون!

سیریوس رویش را آنور کرد و وقتی رویش را دوباره این ور کرد کریچر را ندید و داد زد: آخ تو سرم! کریچر رفت به ولدمورت گفت اون اطلاعاتی که نه به قدری مهم بود که محفل رو اذیت کنه و به قدری بی ارزش بود که من اجازه دادم به همه بگه. اون الان به همه می گه من هری رو دوست دارم و سر به سرش می ذارم. منو لو داد. آخ تو سرم! می کشمت، بلاتریکس!

بلاتریکس هم از ناکجا آباد ظاهر شد و آن موقع خانه سیریوس و خانواده ضد ِ جسم یابی نبود و نویسنده خودتان هم سوتی داد!

بعد، سیریوس خندید و گفت: تو؟ بزغاله، تو می خوای من رو شکست بدی؟

بلاتریکس غش غش خنده شیطانی انجام داد و گفت: هم تو رو و هم اون مامان ِ ویزلی ها که منو کشت.

این را که گفت، آپاندیسش را گرفت و دوتایی با هم شروع کردند به خندیدن و هی همدیگر را مسخره کردند. اما هنوز خنده ِ سیریوس تمام نشده بود که پرتوی ِ سبزی به او خورد و او افتاد در ماشین ِ لباش شویی و دیگر پدیدار نشد!

یک بزغاله ای که در همان دور و ور نشسته بود و شهید ِ گمنام ِ هری پاتری بود؛ داد زد: سیریوس! سیریوس!

اما لوپین یک دفعه ظاهر شد و او را گرفت و گفت: اون نمی تونه جواب بده برای این که مرده!

برغاله داد زد: کثافت! ملاحظه نمی کنی من الان غم دارم؟

لوپین عذر خواهی کرد و حرفش را جوری دیگر تکرار کرد.
- اون جوابتو نمی ده برای این که به به به به رحمت ِ گودریکی پیوس... پیوست.

بزغاله آب دهانش را غورت داد و داد زد: می کشمت بلاتریکس!

بلاتریکس هم خیلی خندید و شکمش را گرفت که کبدش از شدت ِ خنده جا بجا نشود و یک دفعه، به عقب پرتاب شد. برغاله هی پشت ِ سر م می گفت: کروشیو! کروشیو!
- بی سواد! نباید بگی کروشییو! باید بگی کروشیو. مثل ِ من!
- اگه راست می گی خودت انجام بده.

بلاتریکس هم قبول کرد و برغاله ِ گمنام از درد بخود پیچید و رفت تا اسنیپ را دنبال کند. اما تا می خواست طلسم انجام دهد؛ اسنیپ ذهنش را می خواند و کله پایش می کرد و داد می زد: یوهاهاهاهاها! چطور جرئت می کنی با من بجنگی؟ من شاهزاده دورگه ـم! :bat:

بزغاله که دیگر نای تعقیب ِ این و آن را نداشت؛ رفت تا برغاله ِ برگزیده شود و بمیرد و برود پیش ِ مدیر ِ مهدکودکشان و دوباره برگردد.

در خانه سیریوس، قاتلش چرخید و چرخید دور خودش تا این که گردبای عظیم به وجود آمد و وقتی گرد و خاک نشست، بینندگان مشاهده کردند که دافنه با لباس های ِ بلاتریکس نشسته و می خندد. اوهو ههو هوو!

کریچر که تقی برگشته بود، با دیدن ِ خواهر ِ زن ِ بچه ِ دختر خاله سیریوس خوشحال شد و نقشه هری پاتر را گفت و دافنه و ولدمورت هری را کشتند و دافنه دختری که سیریوس را کشت لقب گرفت و این رولی که قرار است از 30 نمره دهی شود؛ با این طول ِ کم تمام شد. اما پروفسور تافتی خیلی دافنه را دوست می دارد و از طول ِ کم ِ پستش ایراد نمی گیرد! :pretty:


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
1. رولی بنویسید و در اون با روشی اموال خاندان بلک رو غارت کنید تا نهایتاً سیریوس تهی‌دست بشه! (30 امتیاز)

-وا سیری ؟ تو از کی تا به حال اینقدر افسرده شدی؟
-الادورا ولم کن.
-باشه پس من رفتم.

فلش بک
-هی سیریوس.
-ولم کن میخوام بخوابم فرد.
-آخه شرکت پیکو چیتو ایران از تو طلبکاره .
-چی؟
-همون که شنفتی.

سپس از روی تخت خود بلن شد و رو به فرد گفت:

-پیکو چیتو دیگه چه کوفتیه؟
-نمیدونم یه کوفتی هست اما اینو بدون که خیلی پفکا و بیسکوییتاش خومشزهس به ریش مرلین قسم.

سیریوس بر سر خود کوفت(اینجوری ) و بعد از شدت ضربه به حالت گیجی در آمد(اینجوری )

-حال چقدر میخوان؟
-تمام اموالتو.
-چی؟ عمرا.
-باشه فکر کنم دوباره میخوای بری زندان آزکابان بیا اینم چمدونات برو آزکابان حالشو ببر.
-حالا باید چیزی رو امضا کنم؟
-نه فقط کافیه سند خونه ها و اموالتو به نام من بزنی تا من به نام اون مشنگا بزنم.
-بگو کجارو امضا کنم؟
-اینجا.

سپس سیریوس مهر خود را زد و فرد بدو بدو کنان از در خارج شد.

پایان فلش بک

-سیریوس وسایلتو جم کن باید کارتون خواب بشی.
-آخ خدای من فرد خواهش میکنم اموال منو برگردون.
-آ،آ امکان نداره
-پس من رفتم بمیرم
-خدانگهدار.

سپس لباسش را پوشید و به قبرستان رفت.

اینگونه شد که اموال سیریش مال من شد و اون بدبخت آسو پاس


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#99

موراک مک دوگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
رولی بنویسید و در اون با روشی اموال خاندان بلک رو غارت کنید تا نهایتاً سیریوس تهی‌دست بشه! (30 امتیاز)

(سبک خودمه)

خوابگاه هافل


_این واقعا مسخرس!
-کجاش مسخرس؟؟!...به این فکر کن که اگه همه ی اون مال و اموال واسه ما بشه میتونیم چه کارای خفنی باهاشون بکنیم...
_هووووم؟
-موری تو بهترین دوستِ منی میخوام این ثروتِ بزرگو با تو شریک شم چون میدونم اصلا از وضعیتت تو پرورشگاه راضی نیستی...
_خیلی خب، آره، راستش منم بدم نمیاد بچه مایه باشم ولی فقط یه سوال، چی شد که یهو اینجوری شدی سدی؟؟
-چجوری؟؟
_همینجوری دیگه...تا دیروز بچه مثبت هافل بودی حالا الان پیشنهاد دزدی میدی به من...!!!
-هاهاها ... خنگول تا دیروز همه نگاها به من بود، خیر سرم یکی از نماینده های هاگوارتز بودم ولی امشب همه درگیرِ هری پاترن، کسی به من کار نداره
_چرا؟؟
-چون تو راهِ خوابگاه یه سر رفتم هری رو راهنمایی کردم اومدم...البته نمی خواستما ولی جوآن کلی خواهش و تمنا کرد منم نخواستم دلش بشکنه گفتم باوشه...فعلا آخرین سکانسمو رفتم تا ببینم فردا جو چی میگه.
_آهاااااااا
-آره ه ه ه ه ه ه
_ که اینطوررررررر
-آره ه ه ه ه ه ه ه ه
_جالبه ه ه ه ه ه ه ه
-هه حسودیت شد من یکی از نقشای اصلیم ولی تو هیییییچ؟ :lol2:
_آنداناسسسس
-نوووش...پاشو پاشو برو یه تیریپ خفن مشکی بزن که بریم دزدی
_حالا چی بدزدیم؟؟
-تشتِِ طلا
_هووووم؟ ... جواب خدارو چی بدیم؟؟
-منِ منِ کله گنده
_خوب پس اوکی، من میرم گلاب بروت الان یکم استرس گرفتم
-خیرِ سرت...زودبیا کار داریما

خانه ی بلک


س: لوموس...لوموس...لومووووس...
م: زارت بابا
س: ااا...چه روشن شد
م: خو عاغای نقش اصلی اینجا برق کشی شده تو عصر مرلین زندگی نمیکنی که...
س: اووووو چه پیشرفته
م: اووووو چه عقب مونده
س: خودتی
م: چو چانگه
س: میزنم لهت میکنما
م: خو حالا کجا باس بریم؟؟
س: اوناهاش ش ش ش ش
م: کوناهاش ش ش ش ش ؟
س: هموناهاش دیگه
م: دررررد، خب کوووووو
س: کوووو که تو دره گودریکه ولی تشت طلا اوناهاش تو اتاق
م:اها ا ا ا ا ا ا
س: آره ه ه ه ه ه ه ه
م: چه گندس س س س س س
س: آره ه ه ه ه ه ه ه
م: چه خوشگلن ن ن ن ن ن
س: آره ه ه ه ه ه
م: تو اُسگلی ی ی ی ی ؟؟
س: آره ه ه ه ه ه ه
م: چوچانگ خره ه ه ه ه ه؟
س: آره ه ه ه ه ه
م: هه باو تو رد دادی...بیا بریم تشتُ ورداریم درریم تا آژانا نریختن سرمون
س: کیا؟
م: آژانا
س: آژانا کیه؟؟
م: آژان خننننگ...میدونی یجور کارآگاهن، اینا بهشون میگن پلیس ولی ما تو داهاتمون میگفتیم آژان
س: آها ا ا ا ا
م: آره ه ه ه ه ه
س: اوهووووم
م: اه تو چرا نمیمیری؟؟...برو داییتو مسخره کن
س: دایی ندارم
م: عمتو...!!
س: عممو چی؟؟... هااااان؟؟
م: مسخره کن...
س: آهاااااا...عمه م ندارم
م:

بوووووووووووووووووم...

م: یا قمرِ مرلین...
س: چی شددد؟؟
م: این تشته پوکید!!
س: چرااااا؟؟
م: چونکه ه ه ه ه

دود غلیظی از لابه لای طلاها بلند شد...

س: اون یه شبحه ه ه ه ه
م: هه باو این که ترس نداره... من چنبار دیدمش
س: دیدیش!! کجا؟؟
م: تو خواب
س: تو خوااااب؟؟؟
م: آره...بِش میگن غول چراغ جادو...احتمالا چراغش بین طلاهاس
س: عجب ب ب ب ب
م: آره ه ه ه ه

روح کش و قوصی به بدنش داد و صاف در هوا شناور ماند و گفت:
یوهاهاها...آماده این؟؟

س: آماده ی چی؟؟
م: میخواد آرزوهامونو برآورده کنه
س: ایووول
م و س: آماده اییییییم

روح یا به عبارتی همان غول چراغ جادو تا حد امکان خم شد و صورتش را تقریبا روبروی صورت موراک قرار داد.

غ: وظیفه ی اولتون اینه
م: صبرکن ببینم وظیفه یعنی چی؟؟
غ: یعنی من دستور میدم و شما عمل میکنید، این میشه وظیفه ی شما...
م: چی ی ی ی ی ی؟؟؟
غ: سه دستور من رو باید انجام بدین در غیر این صورت اجازه ی خارج شدن از این اتاق رو ندارین
م: اما...اما تو باید سه تا از آرزوهای ما رو برآورده کنی نه ما...
غ: هاهاها ...اون مالِ قصه هاس پسر جان...هیچوقت در رویا سراغ حقیقت رو نگیر به غول شاعر، ببین تو رویا همیشه حقیقت گُمه...

موراک با چشمهای نگرانش به سدریک که کاملا ترسیده بود نگاهی انداخت

م: سدریک؟؟
س: هووووم؟
م: خیس نکنی...
س: درررررد...تو این وضعیت بازم ولکن نیستی تو؟!
م: نچ چ چ چ چ

غول سر تا پای موراک و سدریک رو برانداز کرد.

غ: خُب وظیفه ی اول...باید تمام طلاها رو توی کیسه بریزی حتی اگه یک سکه ازشون کم بشه فاتحت خوندس...

از غیب یک کیسه ی بزرگ نقره ای پشمی با خالهای بنفش ظاهر شد و افتاد رو سرِ موراک.

م: زِکی
س: بِتِرِکی
م: حالا چرا من؟؟...سدریک از من سریع ترِ ها
غ: حرف نباشه ه ه ه... سه دقیقه وقت داری.

موراک از سدریک و غول فاصله گرفت و مشغول جمع کردن طلاها شد.
غول لبخند رضایت مندانه ای زد و رو به سدریک کرد.

غ: چند سالته؟؟
س: 14،15
غ: پ هنوز بچه ای...
س: نخیر ر ر ر ر
غ: هاهاها...غرور...غرور...هیچوقت به خودت مغرور نشو جوانک...این حرف رو گوشواره کن بنداز گوشت
س: حتماااا
...
م: خُب تموم شد...
غ: خوبه...حالا وظیفه ی دوم...کیسه رو بزار تو اون صندوقچه و درِشو ببند

موراک به سمت صندوقچه ای قهوه ای رنگ روی میزِ خاک گرفته ای در گوشه ی اتاق رفت که غول به آن اشاره کرده بود، کیسه رو درون صندوق گذاشت و درِ اون رو بست.

م: بیا گذاشتم...ولی این انصاف نیست همه کارارو به من میگیا...
غ: حرف نزن فقط عمل کن...اصلا از آدمای پرحرف خوشم نمیاد.

غول در هوا چرخی زد و دوباره سرِ جایِ قبلش در هوا معلق ایستاد.

غ: امروز روزِ خیلی خوبیه بچه ها...مگه نه؟...هاهاها
م: الان شبِ
غ: بامن بحث نکن بچه ه ه ه ه ه

با فریادِ غول موراک لرزه ای عصبی در درونش احساس کرد ولی به رویِ خودش نیاورد، شاید میترسید بعدها سدریک مسخره اش کند.

غ: و اما وظیفه ی آخر...باید یک وِرد روی صندوقچه بخونی پسر
م: چه وردی؟؟!!
غ: برو جلوی صندوق بایست و بهش خیره شو و هرچه که من گفتم رو تکرار کن

موراک دوباره به سوی صندوقچه رفت و به اون زول زد.

غ: آماده ای؟؟
م: اوهوم...
غ: بولو بولو
م: بولو بولو
غ: شندولافسکی
م: شندولافسکی
غ: قام قام
م: قام قام
غ: بایِرنولو
م: بایرنولو
غ: مونوخیا
م: مونوخیا
غ: پخ پخ
م: پخ پخ
غ: شِتِلِقسو
م: شتلقسو

بوووووووم...
ناگهان صندوقچه غیب شد و سدریک و موراک به شکلِ درآمدند.
غول خنده ی مستانه ای سر داد و رو به موراک کرد.

غ: ازت ممنونم پسرک جوان...سالهای سال منتظر جادوگری جاه طلب مثل شما بودم...ما غولها اجازه ی دزدی از انسانها رو نداریم و من مجبور بودم از یک جادوگر برای اینکار کمک بگیرم...هاهاها...تو این گنج رو دزدیدی...به نامِ تو ، به کامِ من...هاهاها

غول به خنده ی مستانه اش ادامه داد و دورِ اتاق دور دور میکرد...این بار جلوی سدریک متوقف شد.

غ: فداکاری، تلاش، پشتکار، عشق...این چهار چیزِ مسخره رو هیچگاه از یاد نبر...

غول هی خندید و هی دور شد، هی خندید و هی دور شد تا از دیدرس موری و سدی خارج شد.

اینگونه بود که اموال خاندان بلک توسط موراک مک دوگال به سرغت رسید و سیریوس تهی دست شد



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#98

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
1. رولی بنویسید و در اون با روشی اموال خاندان بلک رو غارت کنید تا نهایتاً سیریوس تهی‌دست بشه! (30 امتیاز)

- واااااااااای!

با شگفتی نگاهی به فضای کازینوی دو دانه لودر انداخت، آنجا مکانی پر از زرق و برق و بود. شب جمعه معمولا" این مکان پر میشد از ساحران و جادوگران برجسته ای که برای تفریح، شرط میبستند. لودو بگمن با کت و شلواری رو صندلی نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد.

گیدیون پریوت به آرامی داخل شد با امید آنکه بتواند تعدادی از دوستانش را در آن بیابد. چشمانش اطراف را میکاوید، هر از چندگاهی فریاد " گراوپ " بعضی از شرکت کنندگان به آسمان بلند میشد. غول بزرگ سرش را به طرف منبع فریاد برمیگرداند و بازنده ها با این حرکت، به سرعت شرط باخته ی خود را پرداخت میکردند.

شنل سرخ و سیاهش در هوا پیچ و تاب میخورد. به سوی یکی از نیمکت هارفت و بر روی آن نشست. چشمش به افراد آشنایی مانند: جیمز، تدی، ویکی، دانگ، افتاد. جیمز تدیا جلوی یک صفحه شطرنج جادویی نشسته و سخت مشغول فکر کردن بودند. به نظرش بی ادبی آمد که در چنین وضعیتی به سراغ آنان برود.

در طرف دیگر، ماندانگاس با یک فردی که گیدیون نمی شناخت مشغول شرط بندی بر روی مسابقه ی کرم های فلوبر بودند. به نظرش مسابقه ی خسته کننده ای می آمد. ناگهان فریادی به گوشش رسید.

- هی پریوت.

اوریون بلک، ( پدر سیریوس و ریگولوس بلک ) نیشخندی زد و به سوی وی آمد. به آرامی از جایش برخاست و با لحنی خشک، گفت:
- سلام اوریون.

با او دست داد. اوریون همچنان با نیشخندی به گیدیون مینگریست، به غیر از سیریوس، از هیچ یک از بلک ها خوشش نمی آمد. به نظرش آن ها افرادی بودند که برای هیچ و پوچ به اصالت خود افتخار میکردند. اوریون گفت:
- تو کجا اینجا کجا پریوت؟
- دنبال دوستام اومدم.

نیشخند از صورت او رخت بربست، سپس با لحنی نا امیدانه گفت:
- همون دوستدار مشنگ ها؟ تاسف آوره پریوت، تو یک اصیل زاده ای. نباید با همچین آدمایی رفت و آمد کنی.

گیدیون سرش را به علامت تاسف تکان داد، به نظر می آمد اوریون بلک همچنان به اصالت خودش افتخار میکند و وی را خائن میپندارد. با لحنی پر آرامش گفت:
- من برای این حرفا نیومدم اینجا.
- درسته درسته.

کنار او بر روی نیمکت نشست و با نشان دادن نیمکت، گیدیون را به نشستن دعوت کرد. زمانی که گیدیون به آرامی نشست، اوریون گفت:
- حق با توئه گیدیون اینجا وقت این صحبت ها نیست. بهتره وقتمونو به بطالت نگذرونیم.
- منظورت چیه؟

با سردرگمی به بلک 30 ساله نگاه کرد. نگاهش پر از شیطنت بود، گویا او را به کاری دعوت میکند. کمی فکر کرد، در این مکان چه کاری میتوان انجام داد تا باعث از دست رفتن زمان نشود؟ به آرامی گفت:
- منظورت اینه شرط بندی کنیم؟
- توچرا نرفتی ریونکلاو؟

با این حرف، با صدای نسبتا" بلندی خندید. گیدیون با بی میلی لبخند تلخی زد. هیچ وقت علاقه ای به شرط بندی نداشت. هرگز ریسک نمیکرد، مگر آنکه مطمئن شود چیز با ارزشی را از دست نمی دهد. اما این بار به طرز عجیبی نیرویی او را به سوی این مبارزه میخواند.

- روی چی شرط بندی کنیم؟
- مسابقه ی تسترال سواری، چطوره؟

یا این حرف، نگاهش به سوی دیگر سالن رفت، عده ی زیادی اطراف مکانی که در آن تسترال های چوبی با یکدیگر مسابقه میدادند جمع شده بودند. هر چند دقیقه ای فریاد خوشحالی یک نفر از میان چندین نفر به آسمان بلند میشد. سرش را به علامت تایید تکان داد و به همراه اوریون به سوی باجه رفت.

چند دقیقه بعد.

به 20 تسترال چوبی نگاه میکرد. تمام امیدش به تسترال شماره ی 2 بود تا بتواند با پیروزی در این نبرد باعث پیروزی گیدیون در شرط بندی شود. اوریون در حالی که از خنده ریسه میرفت گفت:
- تو ... تو دیوونه ای گیدیون ... سر تمام املاک خانوادگیت ... شرط بستی؟
- تو هم همچین عاقل نیستی روی تمام دارایی خاندان بلک شرط بستی.

با این حرف، اوریون بار دیگر شروع به خندیدن کرد، به طوری که اشک از چشمانش جاری شد. بعد از دقایقی، اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- من با تجربه ام گیدیون، مدت هاست توی این کازینو شرط میبندم تو کارم واردم، نگران نباش.

سپس بااین حرف، مشتاقانه به محل مسابقه خیره ماند. گیدیون شنلش را چنگ زد و برعکس اوریون، با استرس به آن سکو نگاه کرد. تا به حال شرط بندی نکرده بود، به خصوص بر روی چنین چیز بزرگی که حتی برای خودش هم نبود. اگر میباخت به برادرش فابیان و خواهرش مالی چه میگفت؟

بنگ!

با این صدا، تسترال ها به حرکت در آمدند. تسترال شماره ی 5 پیش تاز بود، پست سر او تسترال 2 و 10 بودند و باقی در عقب آن ها. اوریون بالا و پایین میپرید. گیدیون چشمانش را پوشاند تا شاهد شکست خوردنش نباشد. دقایقی در سکوت گذشت.

- دینگ! تسترال شماره ی 2 برنده شد!

حتما" اشتباه شنیده بود، امکان نداشت برنده شده باشد. دستانش را از روی صورتش برداشت و به محل مسابقه خیره شد. به نظر می آمد تسترال شماره 2 در آخرین دقایق تسترال شماره 5 را شکست داد بود. باورش نمیشد تا این حد خوش شانس باشد. نگاهی به بلک انداخت، او با دهانی به باز به رو به رو نگاه میکرد.

نیشخندی زد و با شیطنت به شانه ی او کوبید و گفت:
- گفته بودی که با تجربه ای هستی. حالا کلید خونه ی بلک ها رو بده بیاد.

اوریون بلک به آرامی دستش را در رادیش برد و کلید را بیرون آورد و به او داد.

- بقیه اموال؟
- تو زیر زمینه همون خونه ـس.
- ممنون.

با خوشحالی به سوی در کازینو رفت تا به سوی خانه ای که حال جز اموال او بود برود. با وجود آنکه بسیار خوشحال بود، دلش برای همسر و فرزندان اوریون میسوخت.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۳
#97

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
موفرفری هافل!

در دور افتاده ترین گوشه ی سالن عمومی هافلپاف

مانداگاس با بی حوصلگی به رز نگاه می کرد و رز با خجالت شروع به حرف زدن کرد:
-خب مرسی که امدی می خواستم ببینم .....نگاهی به اطراف کرد تامطمئن شود کسی ان ها رانگاه نمی کند، بعد ادامه داد:اون قالیچه های پرنده ی خاندان بلک راهنوز داری؟
دانگ با صدایی که به زحمت شنیده می شد،جواب داد:
-نه اون موقع که وسایل خاندان بلک را برمی داشتم قالیچه ها رابرنداشتم یعنی نشد.
رز گفت:
-خب من یکی می خوام می تونی از یه جایی گیر بیاری؟
دانگ کمی فکر کردوبعدگفت:
-شاید ؛باید ببینم چی می شه!حالا بگو اگه تونستم یکی پیدا کنم چند می دی؟
رز که کمی خیالش راحت شده بود ،گفت:
-هرچقدر که لازم باشه.
دانگ جواب داد:پیدا کردنش صدتا اوردنش دویست تاوپول خودم هم چهار صدتا....درمجموع می شه هفصد!
رز با عصبانت گفت:
-یکم کمترش کن.
-نمی شه.
-چرا؟
-برای اینکه من می گم.
-توهافلی هستی منم هافلی یه کم تخفیف بده دیگه!
دانگ فریاد زد:
قیمت ها مقطوع می باشد.
با فریاد دانگ همه ی سرها به سمت رز ودانگ برگشت؛رز که از خجالت داشت اب می شد ؛به ارامی گفت:همه دارن نگاهمون می کنن یکم کمش کن من برم.
دانگ زیر لب گفت:باشه ولی ازششصد وسی پایین تر نمی ایم!امشب ساعت چهار کنار در سالن.
وبا قدم های بلند از سالن بیرون رفت،رز هم که در اثر نگاه های بچه ها نصف شده بودبه درون خوابگاه شیرجه زد.

ساعت 5 درخانه ی سیریوس

رزپرسد:
قالیچه ها کجاست؟
دانگ جواب داد:
-من از کجا بدانم؟باید بگردیم وبا کیسه زباله به سمت اتاق سیریوس رفت،در راباز کرد و وارد شد.
رز که نگران بود به صبحانه ی هاگوارتزنرسند همراهش رفت.
دانگ هرچیزی را که می دید درون پلاستیک می انداخت ؛ازجعبه،پول،مجموعه ی عاج فیل ،ناخن خشک شده ی هیپوگریف،پشم شتر مرغ ،پر تسترال گرفته تا کلی وسایل دیگه.
رز نگاهی به ساعت انداخت وگفت:دانگ امدیم قالیچه بر داریما!
دانگ:حالا که این همه راه امدیم بگذار یه سری چیز برای کاسبی مون برداریم ،بیا قالیچه ها پیدا شد.
وبه این ترتیب اتاق سریوس وبعد اشپزخانه وکم کم کل خانه خالی شدوسیریوس تهی دست شد!


ایده ی باحالی بود!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲ ۱۱:۰۶:۵۷



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۳
#96

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
خزپوش هافلپاف

تکلیف:اموال بلک را غارت کنید.هوووووو!

یک طنزوجد ابداعی خدمت پروف!بدون اسمایل!

باری با عصبانیت به کارگر چاق نگاه کرد و داد کشید:
-اوهوی مردک تسترال زاده بوقی...اون سماور رو کجا میبری؟صد بار نگفتم فقط چیزای با ارزش رو بیارید؟صدوپنج بار نگفتم ابزار مشنگی نیارید؟ جوری کروشیو میزنمتون که برید بچسبید به عمیق ترین چاه مرلینگاه!

مرد چاق دوباره با کلی مشقت و بدبختی، درحالیکه زیر نور سوزان خورشید عرق می ریخت،قبل از اینکه دوباره سماورِ چند صد کیلویی را به روش مشنگ ها به داخل خانه ببرد، یکبار دیگر به باری نگاه کرد که در سایه ی درختی، روی قالیچه پرنده ای که به طرز مشکوکی کش رفته بود، نشسته و برتی بات یخی میخورد و هر از چندگاهی به افرادی کروشیو میزد.
تقریبا نیمی از اموال خانه گریموالد، بیرون از خانه بود.تنها ترس باری این بود که الادورا بلک ناگهان ظاهر نشود.همه شما می دانید که اگر الا از همچین جسارتی خبردار میشد چه اتفاق بدی روی میداد...
نه!برج های تجارت جهانی نابود نمیشد.یک دوئل هیجان انگیز هم بین دو مرگخوار که یکیشان ارشد دیگری بود اتفاق نمی افتاد...تنها چیزی که اتفاق می افتاد این بود که باری باید یک هفته سروته از در مطبخ هافلپاف آویزان میشد!

یک مرد که برعکس مرد قبلی کاملا لاغر بود و بیشتر به خلال دندانی جهش یافته شبیه بود، چندین کیسه کوچک که جیرینگ جیرینگ صدا میدادند را از خانه بیرون آورد.قیافه اش چیزی شبیه میمونی با دندان های تیز و کانگورو بود.

مرد، کیسه ها را روی زمینی که شبیه سفره هفتاد سین بزرگی شده بود، گذاشت و خرخر کرد:
-قربووان! ایییننم آخرین چی یز بییییااا ارزیش خووانه خواانواوودگی بلک!

باری چوبدستیش را به طرف مرد نشانه گرفت و گفت:
-کروشیو.هیچی از حرفات نفهمیدم.یکی بیاد حرفای این بوقی رو ترجمه کنه.

مردی که به نظر برادر دوقلوی مرد لاغر عجیب بود-با همان توصیفات ظاهری ولی بدون دندان های تیز!-از خانه بیرون آمد و گفت:
-میگه که قربان اینم آخرین چیز باارزش خانه خانوادگی بلک!

باری سرش را خاراند و گوش هایش را تکان داد.برای لحظه ای صدای داد و فریاد شنید اما احتمالا فقط بازتاب صدای فیلمی بود که دیشب دیده بود.گفت:
-خوبه.جمع کنین برید.سریــــع!اینم چوبدستیاتون...

و چند چوبدستی از جیب ردایش بیرون آورد و به طرف کارگر ها پرتاب کرد.سپس سریعا از قالیچه پایین پرید و کش و قوسی به کمرش داد.سرش را خاراند و گوش هایش را تیز کرد.امیدوار بود که مثل دفعه قبل این هم یک بازتاب باشد!
دانه های برتی بات یخی را روی زمین ریخت و از فرمت مرگخوار رئیس بیرون آمد و شد همان باری رایان کلاس اولی...

-قربان این کیه؟

اما صدای مردچاق که به تازگی از خانه بیرون آمده بود به گوش باری نرسید یا اگر هم رسید، باری هیچ صبری نکرد.او اولین کسی بود که صدای خطر را شناخته و فرار کرده بود.
به محض اینکه باری در پیچ خیابانی ناپدید شد، الای خشمگین درحالیکه تبرش را در هوا می چرخاند سر رسید و داد زد:
-کی دســــــتور این کـــــار رو داده؟با همـــــــــین تبر ســـرشــــو از تنش جدا میکنــــم!




خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳
#95

پروفسور تافتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۳ چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹
از آمدنم نبود گردون را سود!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
والا آرمینتا جان، تسترالاً باید عرض کنم که هم تکلیفه هم انتقام جویی ، بعد عرض کردم رول بنویسید و اینا...
اون سی امتیازه الکی و باد ِ هوا و اینا نیس. د: این سوالو میشد توی دفتر اساتید هم پرسید، مگه این‌که واقعاً اون چن سطر تکلیفت بوده که این طور فکر نمیکنم. D;

اما درمورد نمرات جلسه‌ی قبل:

فلورانسو: 18

نکته‌ی اول اینه که رولت روایت‌گر هسته‌ی خلاقی نبود... ما الآن داریم در چه محیطی ایفای نقش می‌کنیم؟ وبسایت جادوگران. چه اتفاق فانتزی یا فاکتور تخیلی یا مرتبط با فضای ایفای نقش یا داستان‌های هری پاتر در رولت وجود داشت؟ هیچی.

بعد ازین نکته میرسیم به یه سوال مهم، چه جوری میشه خالق ِ طنز بود؟ چه طور میشه موقعیت طنز ایجاد کرد؟ صرف ِ نوشتن فحش و واژه‌ی زشت و اینا طنز نیس. این که بگم فلانی بتمرک، فلانی گم‌شو، فلانی کله‌تو فرو میکنم تو عمق مرلین‌گاه... اینا طنز نیستن. میتونن طنز باشن، میتونن طنز نباشن، باید در متن دید، ولی صرفاً به همین‌ها نمیگیم طنز. یعنی صرف فحش نوشتن هیچ‌جوره طنز نیست.

در رولت اتفاقی شکل نمیگیره، جریان داستانی از جایی شروع نمیشه و جایی پایان نمیپذیره، صرفاً راوی یک‌سری دیالوگ هستی که دیالوگ‌هات نه میتونن موقعیت خلق کنن، نه در پردازش شخصیت اثری داشته باشن.

بهت پیشنهاد میکنم حتماً رولای اعضای باتجربه و نویسنده‌های خلاق سایتو بخونی. خیلی بهت کمک میکنه. میتونی ضعف‌های خودتو در ساختن روایت ترمیم کنی. باید توی ایفا بخونی، بنویسی و درخواست نقد بدی.

ظاهر رولت هم داری مشکلات قابل توجهی بود. اول این‌که در پایان هر جمله ما حتماً به یک علامت نگارشی نیاز داریم. بعضی از جمله‌ها رو بدون علامت نگارشی رها میکردی.

دوم این‌که هر علامت نگارشی به واژه‌ی قبل از خودش میچسبه و از واژه‌ی بعدی فاصله میگیره. به به‌کارگیری علائم نگارشی توسط من توی همین پست نگاه کن... با توجه به همین نکته‌ای که گفتم.

رز زلر: 21

اندکی فاصله بین دیالوگ‌ها و خطوط، لااقل در راستای ترحم به چشم خواننده از واجباته. بین پاراگراف‌ها یه خط فاصله بذار. بعد از هر نقل‌قول برای شروع یه پاراگراف هم یه خط فاصله نباید یادت بره...

در پایان برخی جمله‌‌ها خبری از علامت نگارشی نبود. همین‌طور علامت نگارشی از واژه‌ی بعدی خودش فاصله نمی‌گرفت. به عبارتی واژه باید از علامت نگارشی قبل از خودش با فاصله جدا بشه.

دیالوگ توی طنز نویسی خیلی مهمه، ولی این دلیل نمیشه دیگه هر چیز کوچیکی رو توی دیالوگ جا بدیم و از مثلاً خال گوشه‌ی چپ گونه‌ی فلانی تا خال گوشه‌ی راست اون یکی گونه‌ش توی دیالوگا بنویسیم. دیالوگ مثل سایر اجزای رول باید در حدی باشه که در تناسب با سایر اجزا آفریننده‌ی فضا و موقعیتی باشه که میخوایم... درواقع مثل تمام تکنیک‌ها و اجزا، دیالوگ‌نویسی باید در خدمت پیشبرد سوژه باشه. بیشتر از این نه!

دیالوگ در ضمن میتونه کمک بسیاری به ما بکنه در خلق موقعیت در موارد خاص، و در اکثر موارد و به طور ویژه در ساخته شدن شخصیت؛ با توجه به نوع حرف زدن کاراکتر، تکیه‌کلام‌هاش و...

در طنز موقعیت صرفاً با دیالوگ ساخته نمیشه. رول‌های طنز نویسنده‌های خوب ِ سایت رو ببین، متوجه میشی که چه‌طور خلق موقعیت طنز میکنن و ابزار ِ ساختن طنز در رول‌هاشون صرفاً دیالوگ نیست.

بتی: 25

اول این‌که علامت نگارشی از واژه‌ی قبل از خودش فاصله نمیگیره. مثل همین نقطه‌ای که سه کلمه قبل‌تر دیدی. فقط از کلمه‌ی بعد از خودش فاصله میگیره...

ایده‌ت در مجموع ایده‌ی جالبی بود. خیلی فوق‌العاده نبود برای من، اما خوب بود. من خودم در در فکر کردن روی ایده‌های مختلف آدم خلاقی نیستم، اما توی نمره دادن و اینا به همین مسئله‌ی ایده توجه خاصی دارم. D:

برای ساخته شدن روند کارِت موقعیت‌های مختلفی رو باید در رولت ایجاد کنی. مهم اینه که آهنگ پرداخت و فضاسازی هر موقعیت مناسب باشه. مناسب یعنی مخاطب بتونه به درک دقیقی از فضایی که خلق کردی برسه. رولت سه تا موقعیت کلیدی داشت. اول: یکی شروع میکنه به حرف زدن با رفیقش که قراره چیزیو بهش اثبات کنه.

دوم: موقعیت انفجار و در حقیقت اثبات شدن مورد ِ ادعا.

سوم: بعد از انفجار.

در موقعیت اول و سوم با توجه به نیاز سوژه به نظرم خوب کار کرده بودی و فضاسازی‌ها اون آهنگی رو که موقعیت می‌طلبید ایجاد کرده بودن، اما از موقعیت دوم که کلیدی ترین موقعیت رولت بود به سادگی گذشتی. به یکی دو خط بسنده کردی در مورد مهم‌ترین اتفاق رول، نقطه‌ی برجسته‌ی روایت و در عین حال ارتباط دهنده‌ی ابتدا و انتهای سوژه.

اون قسمت به نوعی کارگردان اصلی رول و باعث ِ ایجاد ِ هماهنگی نهایی بود، پرداخت دقیق‌تری رو می‌طلبید با ریزه‌کاری‌هایی که بتونن در سوژه فضا و موقعیتی برای ایجاد داشته باشن.

گیدیون پریوت: 29

عالی. ایول. یک ایده‌ی بکر داشتی، در یک محیط مشخص و همین‌طور فضایی جادویی. خوشم اومد و حال کردم.

با ظاهر پستت هم حال میکنم.

از خودت میخوام آخر رولتو یه دور بخونی، مخاطب به اعتبار هوشی که داره میفهمه چی شده، اما طوری ننوشتی که فضا به واسطه‌ی چیزی که نوشتی توسط مخاطب درک بشه. مخاطب برای درک دقیق امکان داره جای یکی دو تا جمله رو عوض کنه، یا توی ذهنش چن‌تا جمله به انتهای رولت اضافه کنه. به نظرم میاد جا داشت که رولتو یه دور دیگه بخونی و قسمت‌هایی که نمی‌تونن کاملاً رساننده باشن و تا حدودی ابهام‌های خفیف دارن رو اصلاح کنی. این اشکال به نظرم در حدیه که اگه خودت میخوندی و وقت میذاشتی و اراده میکردی اصلاحش میکردی...

در مجموع دست مریزاد.

گلرت: 26

اولاً خاطره‌ی تلخی بود واقعاً دی: .

بعد این‌که من نیاز داشتم در مورد اثبات کردن یه حرکت نو زده بشه، از دید و سلیقه‌ی من رولت روایتگر یک اتفاق معمولی بود که همه‌مون در سال‌های تحصیل در زندگی ماگلی باهاش دست و پنجه نرم کردیم... اون قسمت اثبات کردنش منظورمه، بقیه‌ش که نصیب ِکسی نشه. D:

ثانیاً ما نیاز داریم به دیدن محیط‌های جادویی در رول‌ها... رولت بیشتر من رو طبیعتاً یاد فضای دانشگاه ماگلی مینداخت تا یه محیط جادویی، طبیعیه، چون رولت برگرفته از یه خاطره از همون محیط ماگلی بوده...

تراورز: 30

به نظرم این‌که بخوای اثبات کنی تراورزی خیلی ایده‌ی بانمکی بود، تونستی بانمک هم از آب درش بیاری، مخصوصاً که با تزریق سوژه‌ی فرعی خلاقانه جلوی رکودو در سوژه‌ی اصلی میگرفتی.

ایول.

باری: 23

ایده‌ی اصلی رولت از نظر من معمولی بود، چیزی که قرار بود اثبات بشه... البته این‌که ایده رو با غول پیوند زدی و شرایطی جادویی به وجود آوری و در انتهای رول احساس کردم اون خلاقیت خاص خودت رو به کار اضافه کردی خوب بود. در مجموع ذهن آماده‌ای داری به نظرم، ولی باید به پختگی برسی. د:

قسمت‌های مختلف رولت رو خیلی سریع شکل داده بودی و همون‌قدر که سریع شروع می‌کردی، سریع تموم می‌کردی. این باعث می‌شد که در نهایت درک فضای رولت برام آسون نباشه
و با فضاهایی مواجه باشم که هیچ‌کدوم اون‌طور که برای مخاطب راحت قابل درک باشه ایجاد و توصیف نشده بودن. این از دلایل مهم کسر امتیاز ازت بود.

یادت باشه که شکلک علامت نگارشی نیست. اگه شکلک گذاشتی نباید علامت نگارشی رو فراموش کنی.


از همه ممنونم.
شاد باشید!



بدون نام
ارمینتا سر کلاس درست زمانی که سخنان پروفسور تافتی را شنید چوبدستی اش را بالا برد و گفت:

_اکسیو اموال خاندان بلک و نهایتا تهی دست شدن سیریوس

بدین ترتیب اموال سیریوس از لندن،خانه دوازده گریمولد به هاگوارتز،کلاس پروفسور تافتی نقل مکان کرد و سیریوس تهی دست شد


پروفسور من با سیریوس موافقم..هیپوگریفا اینم تکلیف فلسفه و حکمته یا انتقام جویی؟؟



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳
#93

پروفسور تافتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۳ چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹
از آمدنم نبود گردون را سود!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
جلسه‌ی چــارم:

پروفسور تافتی به جادوآموزا و جادوآموزا به پروف تافی نیگا میکنن. در این بین نگاه تافی میفته به سیریوس بلک و نگاه سیریوس بلک میفته به تافی. تافی لبخند میزنه و سیریوس اخم میکنه.

- بلـــک! بیــا کنارم واسـتا ببینم!

بلک آهی میکشه و اخمی میکنه و رو به ساحره‌ها زبونی درمیاره و میره کنار پروف تافی.

تافی زبون بلک رو درمیاره و یه ضربه میزنه پشت گردن بلک و چوبدستیشو توی حلق بلک فرو میکنه.

ملت:

تافی دست راستش رو میاره بالا و ملت همه به آرامش فلسفی برمیگردن.

- جادوآمــوزا! آقای بلک امروز با جغذشون یه پی‌ام برام فرستادن و پرسیدن که آیا تدریسای من پایه و اساسی هم داره؟ این حرف این‌قدر بامزه‌س که باید همه با هم بخندیم. هر گروهی که بیشتر بخنده سی امتیاز میگیره.

بچه‌ها همه میفتن روی زمین و وول میخورن و از گوشه‌ی شمالی کلاس به گوشه‌ی شرقی کلاس غلت میزنن و میخندن. محیط بسیار بامزه میشه، ویولت نیشش تا بناگوش باز میشه، پاپاتونده‌ی جدی شروع میکنه به هرهر کردن، و آنتونین شرم و حیا و عفت رو کنار میذاره و در حین خندیدن لباساشو یکی یکی درمیاره.

- آنتونین! عفت داشته باش، پروندتو باید بذارم زیر بغلت بفرستمت دورمشترانگ!

آنتونین دچار شرم و ناراحتی میشه و سرشو میندازه پایین. اما توی پرانتز بگم که واقعاً بدن سیفیدی داشته و حسابی تو چشم بوده و جون میداده واسه یه تجربه‌ی...

راوی: بسه دیگه نویسنده! اعضا هنوز هیجده ساله نشدن!

نویسنده سرافکنده میشه و تافی ادامه میده:
- خوب! فکر کنم خنده‌هاتون نشون داد که آقای بلک دیگه از من سوالی درمورد اساس درسم نکنن، وگرنه خودشون رو تبدیل به اساس میکنم و طوری پروندشونو میذارم زیر بغلشون و میفرستمشون دورمشترانگ که اساسی حال کنن.

ملت:

سیریوس از اساس دچار شرم فلسفی میشه و مثل یک فیلسوف شکست خورده به جادوآموزا نگاه میکنه و اینا...

تافتی بشکنی میزنه و نوشته‌های پراکنده‌ای روی دیوار روبه‌رویی‌ش نقش میبنده:

این چیزیه که آقای بلک برام فرستادن:
نقل قول:
پروفسور مرلینا"، این تدریسایی که شما میکنی پایه و اساس هم داره؟


تکلیف‌ امروز شما هم به آقای بلک مربوط میشه.


1. رولی بنویسید و در اون با روشی اموال خاندان بلک رو غارت کنید تا نهایتاً سیریوس تهی‌دست بشه! (30 امتیاز)

امتیازات جلسه‌ی قبل رو هم به زودی اعلام میکنم!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.