رولی بنویسید و در اون با روشی اموال خاندان بلک رو غارت کنید تا نهایتاً سیریوس تهیدست بشه! (30 امتیاز)(سبک خودمه)خوابگاه هافل
_این واقعا مسخرس!
-کجاش مسخرس؟؟!...به این فکر کن که اگه همه ی اون مال و اموال واسه ما بشه میتونیم چه کارای خفنی باهاشون بکنیم...
_هووووم؟
-موری تو بهترین دوستِ منی میخوام این ثروتِ بزرگو با تو شریک شم چون میدونم اصلا از وضعیتت تو پرورشگاه راضی نیستی...
_خیلی خب، آره، راستش منم بدم نمیاد بچه مایه باشم ولی فقط یه سوال، چی شد که یهو اینجوری شدی سدی؟؟
-چجوری؟؟
_همینجوری دیگه...تا دیروز بچه مثبت هافل بودی حالا الان پیشنهاد دزدی میدی به من...!!!
-هاهاها
... خنگول تا دیروز همه نگاها به من بود، خیر سرم یکی از نماینده های هاگوارتز بودم ولی امشب همه درگیرِ هری پاترن، کسی به من کار نداره
_چرا؟؟
-چون تو راهِ خوابگاه یه سر رفتم هری رو راهنمایی کردم اومدم...البته نمی خواستما ولی جوآن کلی خواهش و تمنا کرد منم نخواستم دلش بشکنه گفتم باوشه...فعلا آخرین سکانسمو رفتم تا ببینم فردا جو چی میگه.
_آهاااااااا
-آره ه ه ه ه ه ه
_ که اینطوررررررر
-آره ه ه ه ه ه ه ه ه
_جالبه ه ه ه ه ه ه ه
-هه حسودیت شد من یکی از نقشای اصلیم ولی تو هیییییچ؟ :lol2:
_آنداناسسسس
-نوووش...پاشو پاشو برو یه تیریپ خفن مشکی بزن که بریم دزدی
_حالا چی بدزدیم؟؟
-تشتِِ طلا
_هووووم؟
... جواب خدارو چی بدیم؟؟
-منِ منِ کله گنده
_خوب پس اوکی، من میرم گلاب بروت الان یکم استرس گرفتم
-خیرِ سرت...زودبیا کار داریما
خانه ی بلک
س: لوموس...لوموس...لومووووس...
م: زارت بابا
س: ااا...چه روشن شد
م: خو عاغای نقش اصلی اینجا برق کشی شده تو عصر مرلین زندگی نمیکنی که...
س: اووووو چه پیشرفته
م: اووووو چه عقب مونده
س: خودتی
م: چو چانگه
س: میزنم لهت میکنما
م: خو حالا کجا باس بریم؟؟
س: اوناهاش ش ش ش ش
م: کوناهاش ش ش ش ش ؟
س: هموناهاش دیگه
م: دررررد، خب کوووووو
س: کوووو که تو دره گودریکه ولی تشت طلا اوناهاش تو اتاق
م:اها ا ا ا ا ا ا
س: آره ه ه ه ه ه ه ه
م: چه گندس س س س س س
س: آره ه ه ه ه ه ه ه
م: چه خوشگلن ن ن ن ن ن
س: آره ه ه ه ه ه
م: تو اُسگلی ی ی ی ی ؟؟
س: آره ه ه ه ه ه ه
م: چوچانگ خره ه ه ه ه ه؟
س: آره ه ه ه ه ه
م: هه باو تو رد دادی...بیا بریم تشتُ ورداریم درریم تا آژانا نریختن سرمون
س: کیا؟
م: آژانا
س: آژانا کیه؟؟
م: آژان خننننگ...میدونی یجور کارآگاهن، اینا بهشون میگن پلیس ولی ما تو داهاتمون میگفتیم آژان
س: آها ا ا ا ا
م: آره ه ه ه ه ه
س: اوهووووم
م: اه تو چرا نمیمیری؟؟...برو داییتو مسخره کن
س: دایی ندارم
م: عمتو...!!
س: عممو چی؟؟... هااااان؟؟
م: مسخره کن...
س: آهاااااا...عمه م ندارم
م:
بوووووووووووووووووم...
م: یا قمرِ مرلین...
س: چی شددد؟؟
م: این تشته پوکید!!
س: چرااااا؟؟
م: چونکه ه ه ه ه
دود غلیظی از لابه لای طلاها بلند شد...
س: اون یه شبحه ه ه ه ه
م: هه باو این که ترس نداره... من چنبار دیدمش
س: دیدیش!! کجا؟؟
م: تو خواب
س: تو خوااااب؟؟؟
م: آره...بِش میگن غول چراغ جادو...احتمالا چراغش بین طلاهاس
س: عجب ب ب ب ب
م: آره ه ه ه ه
روح کش و قوصی به بدنش داد و صاف در هوا شناور ماند و گفت:
یوهاهاها...آماده این؟؟
س: آماده ی چی؟؟
م: میخواد آرزوهامونو برآورده کنه
س: ایووول
م و س: آماده اییییییم
روح یا به عبارتی همان غول چراغ جادو تا حد امکان خم شد و صورتش را تقریبا روبروی صورت موراک قرار داد.
غ: وظیفه ی اولتون اینه
م: صبرکن ببینم وظیفه یعنی چی؟؟
غ: یعنی من دستور میدم و شما عمل میکنید، این میشه وظیفه ی شما...
م: چی ی ی ی ی ی؟؟؟
غ: سه دستور من رو باید انجام بدین در غیر این صورت اجازه ی خارج شدن از این اتاق رو ندارین
م: اما...اما تو باید سه تا از آرزوهای ما رو برآورده کنی نه ما...
غ: هاهاها
...اون مالِ قصه هاس پسر جان...هیچوقت در رویا سراغ حقیقت رو نگیر به غول شاعر، ببین تو رویا همیشه حقیقت گُمه...
موراک با چشمهای نگرانش به سدریک که کاملا ترسیده بود نگاهی انداخت
م: سدریک؟؟
س: هووووم؟
م: خیس نکنی...
س: درررررد...تو این وضعیت بازم ولکن نیستی تو؟!
م: نچ چ چ چ چ
غول سر تا پای موراک و سدریک رو برانداز کرد.
غ: خُب وظیفه ی اول...باید تمام طلاها رو توی کیسه بریزی حتی اگه یک سکه ازشون کم بشه فاتحت خوندس...
از غیب یک کیسه ی بزرگ نقره ای پشمی با خالهای بنفش ظاهر شد و افتاد رو سرِ موراک.
م: زِکی
س: بِتِرِکی
م: حالا چرا من؟؟...سدریک از من سریع ترِ ها
غ: حرف نباشه ه ه ه... سه دقیقه وقت داری.
موراک از سدریک و غول فاصله گرفت و مشغول جمع کردن طلاها شد.
غول لبخند رضایت مندانه ای زد و رو به سدریک کرد.
غ: چند سالته؟؟
س: 14،15
غ: پ هنوز بچه ای...
س: نخیر ر ر ر ر
غ: هاهاها...غرور...غرور...هیچوقت به خودت مغرور نشو جوانک...این حرف رو گوشواره کن بنداز گوشت
س: حتماااا
...
م: خُب تموم شد...
غ: خوبه...حالا وظیفه ی دوم...کیسه رو بزار تو اون صندوقچه و درِشو ببند
موراک به سمت صندوقچه ای قهوه ای رنگ روی میزِ خاک گرفته ای در گوشه ی اتاق رفت که غول به آن اشاره کرده بود، کیسه رو درون صندوق گذاشت و درِ اون رو بست.
م: بیا گذاشتم...ولی این انصاف نیست همه کارارو به من میگیا...
غ: حرف نزن فقط عمل کن...اصلا از آدمای پرحرف خوشم نمیاد.
غول در هوا چرخی زد و دوباره سرِ جایِ قبلش در هوا معلق ایستاد.
غ: امروز روزِ خیلی خوبیه بچه ها...مگه نه؟...هاهاها
م: الان شبِ
غ: بامن بحث نکن بچه ه ه ه ه ه
با فریادِ غول موراک لرزه ای عصبی در درونش احساس کرد ولی به رویِ خودش نیاورد، شاید میترسید بعدها سدریک مسخره اش کند.
غ: و اما وظیفه ی آخر...باید یک وِرد روی صندوقچه بخونی پسر
م: چه وردی؟؟!!
غ: برو جلوی صندوق بایست و بهش خیره شو و هرچه که من گفتم رو تکرار کن
موراک دوباره به سوی صندوقچه رفت و به اون زول زد.
غ: آماده ای؟؟
م: اوهوم...
غ: بولو بولو
م: بولو بولو
غ: شندولافسکی
م: شندولافسکی
غ: قام قام
م: قام قام
غ: بایِرنولو
م: بایرنولو
غ: مونوخیا
م: مونوخیا
غ: پخ پخ
م: پخ پخ
غ: شِتِلِقسو
م: شتلقسو
بوووووووم...
ناگهان صندوقچه غیب شد و سدریک و موراک به شکلِ
درآمدند.
غول خنده ی مستانه ای سر داد
و رو به موراک کرد.
غ: ازت ممنونم پسرک جوان...سالهای سال منتظر جادوگری جاه طلب مثل شما بودم...ما غولها اجازه ی دزدی از انسانها رو نداریم و من مجبور بودم از یک جادوگر برای اینکار کمک بگیرم...هاهاها...تو این گنج رو دزدیدی...به نامِ تو ، به کامِ من...هاهاها
غول به خنده ی مستانه اش ادامه داد و دورِ اتاق دور دور میکرد...این بار جلوی سدریک متوقف شد.
غ: فداکاری، تلاش، پشتکار، عشق...این چهار چیزِ مسخره رو هیچگاه از یاد نبر...
غول هی خندید و هی دور شد، هی خندید و هی دور شد تا از دیدرس موری و سدی خارج شد.
اینگونه بود که اموال خاندان بلک توسط موراک مک دوگال به سرغت رسید و سیریوس تهی دست شد