هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   5 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۶

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
خب هرمیون بگو ببینم الآن دیگه با کی کلاس داریم؟
هرمیون نگاهی به برنامه ی درسی اشان کرد و گفت: درس معجون سازی با پرفسور اسلاگهورون .
رون: اه از دست پرفسور مک گوناگل بابا اگه ما بخوایم کاراگاه بشیم ولی معجون سازی نخونیم کی رو باید ببینیم ؟ اون از دست اسنیپ حالا هم معلوم نیست که این بابا چطوریه؟
هرمیون:خداکنه که حداقل مثل اسنیپ نباشه لاقل آدم رقبت می کنه که به کلاسهاش بره!
رون:توچی می گی بابا تو که همیشه نمراتت بالا بوده این من و هریم که همیشه نمره کم می یاریم . به ریش مرلین قسم اگه این یکی هم مثل اسنیپ باشه من سال دیگه اینجا نیستم!
هری در این فکربود که بدون وسایل این درس چگونه در کلاس این معلم حاضر شود معلمی که مادر او را می شناخته و او را مانند دخترش دوست می داشت .
دراین فکر بودن که هری متوجه شد به کلاس رسیدن . طبق معمول هری و رون و هرمیون در یک میز کنار یکدیگر نشستند چیزی نگذشته بود که اسلاگهورون با یک ردای سبز رنگ و با رگه های سبز پررنگ وارد کلاس شد با یک حرکت چوب دستی پنجره ها را بست و شمع ها رو روشن کرد بعد رو به هری و رون و هرمیون خودش رو برای بچه ها معرفی کرد.
بعد گفت: فکر کنم با این توضیحاتی که مدیر مدرسه و خودم براتون دادم تا الآن باید منو شناخته باشید .خب همگی کتابهای درسی تان را بازکنید صفحه ده معجون شادی آور فکر کنم حدود یک ساعت وقت ببره پس همگی شروع کنین
با یک حرکت چوب دستی وسایل مورد نیاز برای ساخت معجون رو برای دانش آموزان فراهم کرد بعد به هری و رون گفت: آقای پاتر وشما آقای ...
:ویزلی
:بله بله کتابهایتان کوش
هری: راستش پرفسور ما قرار نبود این درس را انتخاب کینم و برای همین وسایلاشو نخریدیم .
:خب اشکالی این جا دوتا کتاب برای شما است می توانید تا وقتی که کتابهایتان را تهیه کرده اید از این ها استفاده کنید
هری در جلد کتاب این نام را آرام خواند:

« شاهزاده ی دورگه »


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ جمعه ۱۶ آذر ۱۳۸۶

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
هری: به نظر شما کلاس با اسلاگهورن چطوریه؟
رون: خدا کنه حداقل از اسنیپ بهتر باشه.
هرمیون: شما ها امروز چطوری می خواهید بدون کتاب و وسایل درس بخونید؟
مدتی بود که اسلاگهورن به کلاس آمده بود و آن سه نفهمیده بودند.
اسلاگهورن: خوب خوب سلام . دیگه پرچونگی بسه. ما امروز می خواهیم روش تازه ای را در پیش بگیریم. به گروه های سه نفره تقسیم بشید.
طبق معمول هری و هرمیون و رون با هم در یک گروه افتادند.
اسلاگهورن گفت: خوب کار امروز یه خورده تفریحیه. باید هر گروه با کمک هم معجون نشاط آور درست کنند و در آخر کلاس یک شیشه به من تحویل دهند.
هری و رون و هرمیون با شنیدن این حرف وا رفتند. درسته که مشکل نداشتن وسایل رون و هری حل شده بود ولی مشکلات دیگری که از درست کردن معجون با هرمیون به وجود می آمد، در راه بود.

تایید شد!
سعی که داستانی که مینویسی سر و تهش مشخصی باشه.
و این گزینه همیشه در پستهات فعال باشه:
فعال کردن شکستن خود به خود خط ها (پیشنهاد میشود که در حالتی که HTML مجاز است این گزینه را غیر فعال کنید)


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۷ ۱۱:۲۸:۰۰

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ جمعه ۱۶ آذر ۱۳۸۶

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
در صورتیکه در بازی با کلمات تایید شدید میتونید با استفاده از تصویر، یک نمایشنامه کوتاه بنویسید... بعد از تایید خودتون رو با شخصیت دلخواه معرفی کنید تا وارد گروه ایفای نقش بشید:

تصویر

*اعضای ایفای نقش هم اگه دوست داشته باشن میتونن با استفاده از تصویر داستان بنویسند





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ جمعه ۱۶ آذر ۱۳۸۶

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
معجون عشق را دیگر قطع کرده بود. او دیگر فهمیده بود که اورا گول زده اند و با بی رحمی آن زن و بچه ی داخل شکمش را تنها گذاشته بود. تام ریدل دیگر رفته بود. هیچ مال و ثروت و پولی برای آن زن بیچاره نمانده بود و چند روز بود که گرسنه با آن بچه ای که چیزی به دنیا آمدنش نمانده بود در کوچه ها آواره بود. به ناچار آن قاب آویز را هم فروخته و پول آن را خورده بود. ولی از آن مدت خیلی می گذشت و خیلی گرسنه بود و شکمش هم درد می کرد. نمی دانست این دل درد از گرسنگی است یا از بچه! فکر کرد از بچه است زیرا چند روز بود گرسنه بود و شکمش چنان دردی نگرفته بود. کشان کشان خود را به این طرف و آن طرف می کشید و درخواست کمک می کرد. ناگهان از دور یک یتیم خانه دید. با خود گفت : حداقل اگر مردم جای بچه این جا امن است. با ضعف در زد.کسی در را باز کرد.دست به دامن آن خانم شد و گفت: خانم... کمکم کنید........ اسم .. پدر ای...ن بچه تام ری....دل است.اسم ... پدر....بزرگش نیز ..... مارولو اس....ت.اگر این بچه ........پس..ر بود، اسم این بچ ...ه را هم نام پد.....رش بگذارید. و بعد ناگهان از حال رفت.بچه به دنیا آمد ولی مروپ هرگز پسرش را ندید. داستان شما خیلی شبیه داستان های قبلیه... حتما لازم نیست عین کتاب باشه از تخیلت کمک بگیر. موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۶ ۱۷:۰۸:۳۰

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۶

نهال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۸ چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۱۸ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
از تالار ریونکلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
زنی بسیار جوان با دلی شکسته از مکانی دور می شد. همسری که او عاشقش بود او را ترک کرده بود. در تاریکی از این کوچه یه آن کوچه می رفت. به تنها چیزی که فکر می کرد بچه ی داخل شکمش بود. سرنوشت این بچه چه می شد ناگهان فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت به یتیم خانه ای برود. در راه همه با نگاهی خیره به لباس های کثیف و صورت و موی ژولیده اش نگاه می کردند. به یتیم خانه رسید. با هزار زحمت خود را به یتیم خانه رساند. بلافاصله پس از رسیدن به یتیم خانه کارگران به کمکش آمدند.
_ عجله کنید باید اونو نجات بدیم این موقع این جا چی کار می کنه؟ اسمت چیه؟
مروپ به سختی دهانش را باز کرد و گفت: من مروپ هستم و این بچه ی داخل شکمم تام ریدل به اسم پدرش نام داره.
_ سریع یاد داشت کنید: نام مادر: مروپ _ نام پدر: تام ریدل _ نام بچه تام ریدل. یک نفر سریع این ها را یادداشت کرد.
دکتر خبر کردند و بچه به دنیا آمد.
_ تام کوچولو چه طوری بیا مامانتو ببین!او بچه را به مروپ نزدیک کرد اما مروپ واکنشی از خود نشان نداد.
در همین چند لحظه ی کوتاه همه ی درد ها و رنج های مروپ از بین رفت. بله مروپ دیگر زنده نبود...
رییس یتیم خانه تصمیم گرفت برای این زن مراسم سوگواری ترتیب دهند و ...

تایید شد!
سعی کن داستانی که مینویسی همراه با دیالوگ باشه.


ویرایش شده توسط Nahal در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۵ ۱۵:۴۰:۲۸
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۵ ۱۷:۱۴:۰۳

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
در گوشه اي از يك كلبه دختركي روي يك چهار پايه نشسته بود و با دستان لاغرش صورتش را پوشانده بود. در همان لحظه مردي وارد خانه شد . و پشت سرش هم مرد ديگري با پوزخندي زشت وارد خانه شد و خود را روي مبل بزرگي انداخت.
_ سلام پدر. اين صداي ارام دخترك بود.
مرد اول گفت: ناهار درست كردي؟ من كه دارم از گرسنگي ميميرم. دختر از جا بلند شد و قابلامه اي را از قفسه ي كنار پنجره برداشت.
مرد گفت: درباره ات چيز هايي شنيدم. و متاسفانه برادرت هم شاهد اين موضوع بوده .
دخترك ساكت و بي حركت ايستاد. مرد ادامه داد: شنيدم كه تو عاشق اون مشنگ شدي. اون مشنگ ديوانه ي خيلي خيلي احمق.قابلامه از دست دخترك افتاد. مرد كه صورتش از شدت عصبانيت و نفرت قرمز شده بود فرياد زد: دست و پا چلفتي. و بعد با جادو قابلامه را به سر جايش بر گرداند. مرد دوباره فرياد زد:
تو مايه ي ابروريزي خانواده ي ما هستي. و بعد در حالي كه دستش را به شدت تكان ميداد تا انگشتري كه در دست داشت معلوم شود گفت: تم مايه ي ننگ اسلايتريني ها هستي. و بعد با عصبانيت از در خانه بيرون رفت و پشت سرش هم برادرش از خانه بيرون رفت . و حالا مورپ دوباره تنها شده بود او بوباره روي چهار پايه نشست. سرش را به لبه ي پنجره تكيه داد و به ارامي گريست.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۴ ۱۷:۱۱:۲۱

عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۶

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
روز دلپذيري بود. هري و ران و هرميون سر ميز صبحانه نشسته بودند.
هرميون : هري! داري چايتو ميريزي!
هري به موقع جنبيد و فنجان چاي اش را كه داشت مي افتاد به موقع گرفت و روي ميز گذاشت. از ان طرف ميز لونا براي هري دست تكان داد و هري هم با بي ميلي دستش را تكان داد.
رون: راستي. ديروز هاگريد دلش مي خواست باهامون حرف بزنه.
هاگريد گفت امشب بريم پيشش.
هري: باشه.
رون: هري امروز خيلي ناراحتي .
هري: نه نه. فقط حوصله ي كلاس اسنبپ رو ندارم.
هرميون: هي! جغدا دارن ميان. و بعد صداي باز شدن پنجره ها و بال زدن جغد ها به گوش رسيد. هري دنبال هدويگ مي گشت.
هرميون به جغد سفيد اشاره كرد و گفت: هري. هدويگ اونجاست.
هدويگ به ارامي نامه اش را روي رداي هري انداخت و به جغدداني رفت.هري به سرعت نامه را باز كرد و دست خط خرچنگ قورباغه ي
سيريوس را شناخت.
نامه ي سيريوس خيلي كوتاه بود. در نامه نوشته شده بود:
امشب راس ساعت 1 نيمه شب روبه روي شومينه منتظرم باش.
هري: خيلي دوست دارم ببينمش . دلم... هري مي خواست بگه
دلم براش تنگ شده ولي چيزي نگفت .
هرميون ارام گفت : هري مواظب باش.
هري هم به نشانه ي تاييد سرش را تكان داد.

لطفا با استفاده از موضوع تصویر داستان بنویس تا تایید بشی.ممنون


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۳ ۱۲:۱۲:۵۶

عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۱۸ جمعه ۹ آذر ۱۳۸۶

میلاد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۸:۴۹ دوشنبه ۱۰ دی ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 15
آفلاین
-:پدر اون فقط یه بچست خواهش میکنم آزادش کن بره
مروپ در حالی این جمله را بیان میکرد که با انگشت اشاره پسرک رنجور و ضعیفی را نشانه رفته بود که با طناب به صندلی کوچکی بسته شده بود.
-:این فضولیا به تو نیومده .. بزرگ ، کوچیک ، زن ومرد فرقی نداره مهم اینه که همشون خون کپکین ... خون کپکی میفهمی؟!
-:اما پدر اون فقط یه بچه کوچیکه مظلومه ، چطوری دلت میاد که اذیتش کنی؟
-:مظلوم ؟؟؟؟ واقعا به اون میگی مظلوم ؟؟؟؟ تو کسی رو که میخواست انگشتر خانوادگی مونو بدزده بهش میگی مظلوم؟؟؟؟
-:پدر فکر کنم به خاطر این کارش تبیه شد....
-:ساکت دختره ی ابله دیگه نمیخوام چیزی در این رابطه بشنوم .. اینو یادت باشه که این منم که توی این خونه تصمیم میگیرم .. و دیگه هم حاضر نیستم به خاطر اون پسره بی خاصیت وقتمو هدر بدم! من کار واجبی دارم که یه سر باید برم بیرون ، برای غذا بر میگردم خونه ، چهار چشمی مراقب این پسره هستی ، اگه فرار کنه و یا اتفاق دیگه ای بیفته که باب میل من نباشه یک ماه توی اون گنجه زندانیت میکنم.
با شنیدن نام گنجه بدن مروپ مور مور شد و به حالت تسلیم به سمت آشپزخانه روانه شد تا برای ناهار ظهر تدارکات لازم را انجام دهد.

_______

نیم ساعتی میشد که پدرش خانه را ترک کرده بود ، در درون مروپ جنگ خیر و شر بر پا شده بود از طرفی دلش به حال پسرک ماگل میسوخت و میخواست او را آزاد کند از طرفی از زندانی شدن در گنجه میترسید ، اما بلاخره تصمیم خود را گرفت کارد نازک و ظریفی را برداشت و به طرف پسرک روانه شد.

پسرک با دیدن چاقو در دست مروپ اندکی ترسید و فکر که میخواهد به او صدمه بزند اما بعد از ان که نوک چاقو رو طناب ها فرود امد و شروع به پاره کردن تک تک آنها نمود قلب کوچکش از خوشحالی به تپیدن افتاد .

اخرین بند طناب نیز پاره شد و پسرک از بی حالی روی زمین افتاد ، اما اکنون وقت استراحت کردن نبود به آرامی از روی زمین بلند شد و نگاه تشکر امیزی به مروپ انداخت.
-:تشکر لازم نیست پسر جون .. فقط سریعتر از اینجا برو
-:من شنیدم که پدرت بهت چی میگفت اگه بخوای متونیم با هم فرار کنیم جایی که من زندگی میکنم برای هممون جا هست.
-:ههعیی سرنوشت من همینه که میبینی بهتره سریعتر بری تا پدرم بر نگشته
-:متشکرم خانوم تا اخر عمر مدیون شمام.
بعد از گفتن این جمله پسرک با سرعت از خانه بیرون زد و در چشم بهم زدنی دور شد.

______

در به آرامی باز شد و هیکل بزرگ و زشت مارولوو نمایان شد نگاهش به صندلی ای افتاد که اکنون بند های تکه تکه جای پسرک را بر روی ان گرفته بودند با خشم به طرف مروپ که در آشپزانه بود یورش برد
مروپ:سلام پد...
سیلی محکم مارولوو اجازه کامل کردن جمله اش را به او نداد
-:دختره ی احمق تو چی کار کردی ؟؟؟ تو چی کار کردی ؟؟؟/ تو باعث ننگ خانواده ی مایی !!! تو هم با اون خون کپکی ها هیچ فرقی نداری !!!! هیچ فرقی !!! الان بهت درسی میدم که تا اخر عمر فراموش نکنی.
مارولوو با دست های قوی اش چنگی در موهای مروپ زد و با خشم او را به سمت گنجه کشید درب گنجه را باز کرد و او را با قدرت هر چه تمام تر به درون گنجه پرتاب کرد.
همان گنجه سرد و تاریک که مروپ از ان میترسید.

تایید شد!


ویرایش شده توسط وینسـِـنت کِراب در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۹ ۸:۲۷:۳۴
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۹ ۱۲:۲۰:۵۴

dont pick on me


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۶

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
_ به نظرت اگه مالفوي رو به يه اردك تبديل كنم خوشگلتر مي شه؟
_ معلومه. اون به خاطر اين كار ازت تشكر هم مي كنه.
ان ها سر كلاس اسنيپ بودند. اسنيپ داشت به خاطر معجون ناقص نيويل پنج امتياز از گروه گريفندور كم مي كرد.
همان طور كه رون و هري مشغول حرف زدن درباره ي قيافه ي دراكو
مالفوي صحبت مي كردند صداي قدم هاي اسنيپ به گوش رسيد كه به ان ها نزديك مي شد.
_ اقاي ويزلي به خاطر اين خنده ي بي موقع ده امتياز از گروهت
كم مي كنم. پاتر بيا اين جا بنشين و به نيمكتي خالي اشاره كرد.
_ پاتر علاوه بر اين امروز مجازات خواهي شد.نه به خاطر خنده اي
كه كردي. به خاطر كمك كوچولويي كه به دوستت كردي و به نويل اشاره كرد.
ان روز هري به نويل كمك كرده بود كه تكاليفش را انجام دهد. و ظاهرا اسنيپ اين موضوع را فهميده بود.
ناگهان در كلاس به شدت باز شد. كاركاروف با صورتي رنگ پريده وارد
كلاس شد و به طرف اسنيپ دويد.
_ پر رنگ تر شده. و دستش را مقابل صورت اسنيپ گرفت.
چهره ي اسنيپ سفيد تر از كاركاروف شد.
در همان لحظه زنگ به صدا در امد.

لطفا با استفاده از موضوع تصویر داستان بنویسید.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۳۰ ۱۸:۳۳:۲۳

عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۶

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
سرمای شهر لندن بیداد می کرد. هر کس سعی می کرد به سرعت خودش رو به مقصد برسونه و سال نو رو در کنار خونواده شروع کنه ولی گهگاهی قدم های سریع عابری کنار هیکل نحیف مفلوکی که مشخص بود روزهای آخر بارداری رو میگذرونه کند میشد، نگاهی از سر ترحم یا انزجار، هزار فکر و خیال ناجور در مورد دخترک، گاهی پرتاب چند پنی جلوی پای او و باز قدم هایی سریع.
دخترک تمام قدرت خود رو جمع کرد و ایستاد، میدونست فرصت چندانی نداره اما باید فرزند خود رو سالم به دنیا می آورد، تنها یادگار عشقی یک طرفه. چشمش به ساختمانی کهنه افتاد و به سختی تابلوی سر درش رو خوند. اگر زنده هم نمیموند،حداقل اونجا از فرزندش مراقبت میشد، شاید هم روزی پدرش به سراغش میومد. به تمام قوا بر در کوفت و بعد از حال رفت.
وقتی چشم باز کرد، لبخند دختر به سن و سال خود رو دید که گفت:
"تبریک میگم، پسره! "
با حیرت به اطراف نگاه کرد، با دست شکمش رو لمس کرد.دختر که متوجه تعجب اون شده بود ادامه داد:"اصلا" حالت خوش نبود. حق میدم به یاد نیاری اما اونقدر حواس داشتی که آرزو کنی شبیه پدرش بشه! حالا اسمش رو چی میذاری؟"
به سختی لبهایش رو از هم گشود:"تام ریدل مثل پدرش و اسم وسطش هم مارولو مثل پدربزرگش."
دختر جوان وقتی این اسم رو شنید پوزخند کمرنگی زد. مروپ دوباره چشمانش رو بست، دوست داشت پسرش رو در آغوش بگیره و مطمئن بشه شبیه پدرش شده، دوست داشت صدای خنده و گریه فرزندش رو بشنوه، بزرگ شدنش رو تماشا کنه و ببینه مرد بزرگی شده...
دوشیزه کول ملافه سفیدی روی بدن بیجان مروپ کشید و به نوزاد زیبایی چشم دوخت که کمترین شباهتی به مادرش نداشت. آرزوی مادر در هنگاه وضع حمل برآورده شد بود اما مروپ گانت هرگز بررگ شدن، قوی شدن و هیولا شدن پسرش رو ندید!

* واقعا" گاهی عکسهایی که توی نمایشنامه نویسی میذاری وسوسه کننده است، مخصوصا" این یکی! امیدوارم حق کسانی که تازه میخوان وارد ایفای نقش بشن ضایع نشه.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۲۸ ۲۰:۵۵:۴۴

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.