روز دلپذيري بود. هري و ران و هرميون سر ميز صبحانه نشسته بودند.
هرميون : هري! داري چايتو ميريزي!
هري به موقع جنبيد و فنجان چاي اش را كه داشت مي افتاد به موقع گرفت و روي ميز گذاشت. از ان طرف ميز لونا براي هري دست تكان داد و هري هم با بي ميلي دستش را تكان داد.
رون: راستي. ديروز هاگريد دلش مي خواست باهامون حرف بزنه.
هاگريد گفت امشب بريم پيشش.
هري: باشه.
رون: هري امروز خيلي ناراحتي .
هري: نه نه. فقط حوصله ي كلاس اسنبپ رو ندارم.
هرميون: هي! جغدا دارن ميان. و بعد صداي باز شدن پنجره ها و بال زدن جغد ها به گوش رسيد. هري دنبال هدويگ مي گشت.
هرميون به جغد سفيد اشاره كرد و گفت: هري. هدويگ اونجاست.
هدويگ به ارامي نامه اش را روي رداي هري انداخت و به جغدداني رفت.هري به سرعت نامه را باز كرد و دست خط خرچنگ قورباغه ي
سيريوس را شناخت.
نامه ي سيريوس خيلي كوتاه بود. در نامه نوشته شده بود:
امشب راس ساعت 1 نيمه شب روبه روي شومينه منتظرم باش.
هري: خيلي دوست دارم ببينمش . دلم... هري مي خواست بگه
دلم براش تنگ شده ولي چيزي نگفت .
هرميون ارام گفت : هري مواظب باش.
هري هم به نشانه ي تاييد سرش را تكان داد.
لطفا با استفاده از موضوع تصویر داستان بنویس تا تایید بشی.ممنون
عشق ايمان است.
عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور