هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#17

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ شنبه ۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۲۰ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۳
از دفتر کارآگاهان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
سلام دوستان ... اومدم قسمت سوم رو بزارم ... این دفعه پاراگراف بندیش رو درست کردم که بخونیدش
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
هفت سال در شرق دور!
((قسمت سوم))

چند لحظه ای همه بی حرکت بودیم ، قدرت حرکت کردن را نداشتیم. صحنه سقوط محافظ را تا جایی که به زمین کنار رودخانه برخورد کرد دنبال کردم. بالاخره راه بلد به خود آمد و گفت : او جانش را برای آکیسوهارا فدا کرد! باید هر چه زودتر گیاه رو به روستا برسونیم...
هرگز فکر نمی کردم آکیسوهارا تا این حد برای مردم روستا مهم باشد ، تا حدی که آنها حاضر بودند جانشان را برای او فدا کنند. دوباره طناب ها را بستیم و شروع به پایین رفتن از همان کوه نحس کردیم.
کم کم از دامنه کوه گذشتیم و به رودخانه نزدیک شدیم. حالا می توانستم جسد محافظ را روی زمین ببینم. سرش تقریبا متلاشی شده بود و دست پایش در اثر برخورد پیاپی به صخره ها شکسته بود. به جرأت می گویم دلخراش ترین صحنه در طول تمامی دوران زندگی ام تا آن لحظه را می دیدم. آکیکو ، راه بلد و معجون ساز در حال دعا خواندن و اجرای مراسم کوچکی برای محافظ ناکام بودند و من از آن صحنه دلخراش دور شدم تا آبی به دست و صورتم بزنم. بعد از چند دقیقه جسد را به آب روان رودخانه سپردند و حالا باید راه برگشت را در پیش می گرفتیم. از سطح پر عمق رودخانه گذشتیم و به سمت روستا حرکت کردیم.
سه روز گذشت و هنوز نتوانسته بودیم حتی نیمی از راه برگشت را طی کنیم. این بار برخلاف جهت آب حرکت می کردیم و این کار را بسیار مشکل می کرد. شب ها جریان آب بالا تر می آمد و شدتش بیشتر می شد. شب چهارم بود و جریان آب خیلی بالا آمده بود. راه بلد امکان جلوروی را صفر می دانست و می گفت باید اطراق کنیم و صبح زوده به حرکتمان ادامه دهیم اما معجون ساز و آکیکو مخالفت می کردند. آنها می گفتند ممکن است دیر برسیم و نباید وقت را تلف کنیم. راه بلد مجبور شد قبول کند پس به راهمان ادامه دادیم ولی انگار اصلا جلو نمی رفتیم. بعد از یک ساعت هنوز محلی را که از آنجا راه افتاده بودیم پشت سرمان می دیدیم. به جایی رسیدیم که باید از کنار کوه که راه باریکه ای داشت حرکت می کردیم. از آنجا نیز گذشتیم و سرعت حرکتمان کمی بیشتر شد. هوا کاملا تاریک شده بود و جز روشنایی چوبهایمان که تنها مقداری از راه را برایمان روشن می ساخت چیزی دیده نمی شد. راه باریکه تمام شد و حالا باید از عرض رودخانه عبور می کردیم و به آن سمت می رفتیم. سطح آب به بالاترین وضعیت رسیده بود و شدتش فوق العاده زیاد بود به طوری که بیشتر به سیل شبیه بود. جایی برای اطراق نبود و باید به راه ادامه می دادیم. چاره دیگری نداشتیم.
راه بلد طنابی را به خود بست و سر دیگرش را به ما سه نفر سپرد و داخل آب شد. هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که آب پاهای او را از کف رودخانه کند و حالا او در رودخانه معلق بود و جریان آب او را به شدت به صخره ها می کوبید. هر چقدر تلاش می کردیم نمی توانستیم بر نیروی آب غلبه کنیم. بالاخره معجون ساز گفت باید او را رها کنیم اگرنه خودمان هم به داخل آب کشیده می شویم. اما من مخالفت کردم. نباید او را رها می کردیم. او به ما اعتماد کرده بود و جان او در دستان ما بود. در حالی که هر لحظه بیشتر به سمت آب رودخانه کشیده می شدیم به آنها گفتم نباید رهایش کنیم اما معجون ساز زبان مرا بلد نبود و آکیکو حرفهای من را برایش ترجمه نمی کرد. فقط به من گفت باید با شماره 3 طناب را رها کنم. فریاد زدم و خواهش کردم اما معجون ساز شروع به شمارش کرد. به زبان محلی می گفت اما می دانستم سومین کلمه به معنای لحظه مورد نظر است. ولی واقعا قصد رها کردنش را نداشتم. اشک در چشمهایم جمع شده بود و همچنان خواهش و تمنا می کردم اما کاملا بی فایده بود. با شماره 3 طناب را رها کردم تا خودم زنده بمانم و راه بلد که جانش را به من سپرده بود را به جریان وحشی آب سپردم. روی زمین افتاده بودم و دور شدنش را با چشمانی آکنده از اشک و غم نظاره می کردم. برگشتم و به آکیکو گفتم نباید رهایش می کردیم ، فریاد زدم که چرا حرف های مرا برای معجون ساز لعنتی ترجمه نکردی اما در جوابم فقط گفت فرصت نبود ... باید جان خود را نجات می دادیم !
به نظر برای آکیکو تنها جان پدربزرگش مهم بود و جان دیگران بی ارزش ، با خود فکر می کردم اگر من هم گرفتار شوم او مرا رها خواهد کرد؟ ، این سوالی بود که در سر داشتم و به جوابش آگاه بودم. بله ، مطمئنا او مرا هم مثل دیگران رها می کند.
باید بیشتر از قبل مراقب خود می بودم ، در این منطقه خطرناک و شوم هر لحظه ممکن بود با زندگی خداحافظی کنیم. در این فکرها بودم که آکیکو گفت باید راه چاره ای دیگر بیاندیشیم ، اما مغز من که کار نمی کرد ، پس همانجا در تاریکی نشستم و به زندگی فکر کردم. در تمام این سال ها مرگ کسی را ندیده بودم اما حالا در عرض شاید شش ساعت مرگ دو نفر را از نزدیک ترین فاصله ممکن می دیدم و حتی در مرگ یکی از آنها مقصر بودم.
صدای آکیکو را شنیدم که می گفت به کوه نزدیک شویم ، بلند شدم و کاری که گفته بود را انجام دادم. آکیکو به سمت رودخانه رفت و به بالای کوهی که ما به آن چسبیده بودیم نگاه کرد. در واقع دامنه کوه توسط آب برش خورد بود و پشت سر ما کاملا صاف بود. آکیکو چوب دستی اش را دست داشت و بالای سر ما را هدف گرفته بود. اخگری آبی رنگ از نوک چوب دستی اش خارج شد و به جسمی در بالای سر ما برخورد کرد ، آکیکو به سرعت به سمت ما دوید و به کوه چسبید تا از خطر دور بماند. صدای ریشه کن شدن درخت به گوش رسید و بعد از چند لحظه تنه بزرگ درختی روی رودخانه افتاد. باید به این فکر آکیکو آفرین می گفت اما در آن وضعیت اصلا نمی خواستم با او صحبت کنم چه برسد به آفرین گفتن.
بعد از این از محکم بودن جای تنه درخت اطمینان پیدا کردیم یکی یکی از روی آن عبور کردیم. ابتدا آکیکو بعد معجون ساز و مثل همیشه در آخر من از روی تنه درخت عبور کردم. به همین راحتی بود ، ای کاش لحظاتی زودتر به فکر آکیکو می رسید و الان راه بلد در کنار ما بود.
اما حالا مشکلی جدید داشتیم ، راه بلد را از دست داده بودیم! می دانستیم باید راه آب را دنبال کنیم اما در چندین و چند جا به دو راهی می رسیدیم و در چند جا هم باید از روی کوه های نچندان بلند می گذشتیم. اما باز هم چاره ای نبود ، نمی توانستیم برای همیشه آنجا بمانیم.
چند ساعتی راه آب را دنبال کردیم تا به جایی رسیدیم که آب از دو راه متفاوت به سمت ما می آمد. نمی دانستیم باید از کدام راه برویم اما به ناچار یکی را انتخاب کردیم. معجون ساز راه سمت چپ را انتخاب کرده بود و آکیکو راه سمت راست و من نیز ساکت بودم گرچه به آکیکو بیشتر اعتقاد داشتیم اما بهتر بود ساکت می ماندم.
با لجبازی معجون ساز از راهی که او گفته بود رفتیم. نزدیک به دو ساعت حرکت کردیم و حالا کم کم هوا روشن شده بود. چیزی برای خوردن نداشتیم و فقط راه می رفتیم. هوا که کاملا روشن شد به جایی رسیدیم که دیگر خبری از راه آبی نبود! یک کوه بزرگ پیش رویمان بود که آب از دل همان کوه می آمد.
راه را اشتباه آمده بودیم اما برای برگشت هم دیر شده بود. باید چندین و چند ساعت راه را باز می گشتیم و این از همه نظر غیر ممکن بود. از آن مهم تر غذا نداشتیم و مطمعنا هر سه از گرسنگی می مردیم. آکیکو که معجون ساز را مقصر می دانست این بار خودش تصمیم گرفت و معجون ساز نیز چاره ای جز قبول کردن نداشت.
قرار شد از کوهی که در مقابل داشتیم بالا برویم و از آنجا راه خود را یک بار دیگر به سوی رودخانه در پیش گیریم. از کوه بالا رفتیم ، به سختی کوهی که گیاه را از آن کندیم نبود اما با وجود گرسنگی و خستگی شدید بالارفتن برایمان به همان اندازه مشکل بود. بعد از تقریبا یک ساعت کوه نوردی به قله نزدیک شدیم. وقتی به بالای کوه رسیدیم با عجیب ترین صحنه سفرمان مواجه شدیم.
در آن سوی کوه دره ای قرار داشت که دور تا دورش را کوه های مرتفع تشکیل داده بودند و آب از میان دره عبور می کرد. اما مهم این دره نبود. آنجا محل زندگی غول ها بود! چندین و چند غول با جسه های بزرگ و تنومند در وسط دره بودند و چندین و چند غار بزرگ در اطراف دره در دل کوه ها به وجود آمده بود که احتمالا در آن ها نیز غول های زیادی زندگی می کردند.
این اولین بار بود که از نزدیک غول ها را می دیدم ، البته در درس موجودات جادویی اطلاعاتی راجع به آن ها بدست آورده بودم و عکس های آنان را نیز دیده بودم اما این غول ها شرقی بودند و کاملا متفاوت.
به عقیده آکیکو شانس به ما رو کرده بود و درست هم می گفت. حالا حداقل می توانستیم مقداری غذا به دست بیاوریم و شکم خود را سیر کنیم. البته رفتن به میان آن غول ها دیوانگی بود و شاید خودمان غذای آنها می شدیم و شکم آن ها سیر می شد اما برای ما تنها راه چاره بود...


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#16

لرد بلرویچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۳ یکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۴۴ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۲
از bestwizards.com
گروه:
کاربران عضو
پیام: 403
آفلاین
باسلام و عرض ادب خدمت تماميه دوستان. بنده اين نمايش نامه را با كمك دوستم آرشام عزيز و به صورت ابتدايي و آزمايشي گزاشتم تا ببينم اگر جالب هست ادامه بدم اگر خواستيد ادامه بدم بهم بگيد اگر هم كه خيلي بد نوشتم ديگه ادامه نميدم ممنون از اين كه اين داستان رو خونديد.
--------------------------------------------------------------------------
هوا بارانی ومه الود بود و من درحال رفتن به خانه ی دوستم بودم.به نظرم می امد که مسیر تغییر کرده.و عجیب تر از همه چیز گودالی بود که برای اولین بار میدیدم.در کنار ان گودال مردی با لباس کهنه و تیکه دوزی شده ایستاده بود.به دلیل مه غلیظ نمیتوانستم چهره ی مرد را ببینم.ان مرد به محض اینکه متوجه حضور من شد خود را در گودال پرتاب کرد.من با سرعت به سمت گودال رفتم.و متوجه صدای زنی شدم که در حال صحبت کردن بود:چرا راه رو ناپدید نکردی.
من که مشکوک شده بودم به سرعت خودم را به گودال نزدیک کردم.
ناگهان زیر پایم خالی شد.و به داخل گودال لیز خوردم.و دیگر فقط تاریکی بود.در ابتدا همه جا تاریک بود.ولی پس از مدتی چشمانم به تاریکی عادت کرد.و توانستم دیوار ها را به درستی ببینم.نمیتوانستم در انجا بمانم.هوا به شدت سرد بود و من نیز گرسنه بودم.به راه افتادم.سنگ های زیر پایم بر اثر رویش جلبک های مختلف لیز شده بود.هرچه بیشتر جلو میرفتم از بازگشت خودم بیشتر ناامید میشدم.مسافت بسیار طولانی را پیموده بودم که ناگهان در تونلی تاریک و باریک تر سقوط کردم.دیگر چیزی نمیدیدم.نور از ان تونل تاریک فرار کرده بود.خودم نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد .تنها جیزی که در یاد دارم اینست که سرم به شدت درد گرفت.
وقتی به هوش امدم صدا هایی را میشنیدم:احمق بی مسئولیت تمامش تقصیر تو بود.اگر انسان ها متوجه ما بشوند(هیگونار)تو را به ایل فورد تبعید خواهد کرد.
و در جواب ان صدا مردی پاسخ داد:نه اشتباه برداشت کرده ای .من اشتباه نکرده ام.
چشمانم را باز کردم.اما مجبور شدم بر اثر شدت نور دوباره ان را ببندم.انعکاس نوری که بر دیوار ها تابیده میشد بسیار زیبا بود.با توصیفاتی که از بهشت شنیده ام یقینا ان جا بهشت بود.بر دیوار های ان مکان قطعات برش خورده ی طلا وجواهرات مختلف دیده میشد.در وسط ان محل میزی نقره فام قرار داشت که بر روی ان میز انواع غذا های رنگین وجام های قرمز شراب و شمع های زیبا و خوش بو خودنمایی میکرد.و پارچی کریستالی که ماده ای طلایی رنگ در ان وجود داشت.
در ان طرف اتاق همان مردی که در کنار گودال ایستاده بود حضور داشت.و در حال صحبت کردن با زنی بود..موهای مشکی زن بر روی شانه هایش ریخته شده بود و صورت زشتش بر روی هیکل لاغر اندامی که داشت بسیار جلب توجه میکرد.
زن رو به مرد کرد و گفت:اگر هم ایگونار از این کوتاهی تو بگذره من نمیتوانم به راحتی ان را فراموش کنم(گیپن)
و با ناراحتی روی خود را از گیپن برگرداند.و این باعث شد تا او متوجه حضور من شود....


هریپاتر را هنوز هم دوست میداریم


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#15

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
خاطرات انسانی گم گشته
نزدیک فبریه بود ، درست زمانی که هیچ یک از اهالی بلک بل انتظار فراریدنش را نمیکشیدن . حتی علی بابا ، با ان همه اقدامات امنیتی خود این 2 هفته را در بلک بل نمی ماند . حاظر بود شب را در جنگل وحشت به صبح برساند تا اینکه در بلک بل بماند .
علی بابا امسال تصمیم گرفته بود که به شرق ، به زادگاهش سفر کند و همه جن ها در حال فراهم آوردن اقدامات اولیه برای مسافرت بودند. هیچ کدام از آنها دوست نداشتن که به علت یک اشتباه مجبور شوند طعم تلخ تنبیه علی بابا را بکشند .
مهمانخانه تقریبا خالی شده بود و تنها مسافر باقیمانده نیز برای خداحافظی با علی بابا به بار آمده بود . که ناگهان در باز شد و از میان برف کولاک شخصی خونین مالی به زحمت داخل شد و به در تکیه داد تا بسته شود و سپس به سمت علی بابا آمد .
دست چپش از بازو قطع شده بود و در دست راستش قرار داشت . فرد ناشناس دست چپش را به سمت علی بابا دراز کرد وگفت :
- من ریگولوس هستم . شما میتوانید به من کمک کنید تا این را برگردونم سر جاش.
علی بابا که تقریبا به دیدن همچین صحنه هایی عادت داشت با سر جواب مثبت داد .
ریگولوس با شادی نفس عمیقی کشید و گفت :
- لطفا کمکم کنید .
و از هوش رفت . جن ها دور ریگولوس حلقه زدند و او را بر انداز کردن . یکی از جن ها به خود جرات داد و گفت :
- ارباب درمان این مسافر چند هفته ای طول میکشد اگر به او کمک کنید مجبور می شوید در ایام عید ریبر *در مهمانخانه بمانید که...
علی بابا چپچپ به جن خانگی نگاه کرد و جن خود فهمید که زیاده روی کرده پس شروع کرد به تنبیه خود . علی بابا رو به جن ها گفت:
- ببرینش بالا و از سبا بخواهید یک نگاه بهش به اندازه و مثل بقیه اش و لاش ها درمونش کنه . بهش بگین اگر میتونه تا 3 روز دیگه روبه راهش کنه مگر نه خودش باید از تابلوش بیاد پایین و ازش مراقبت کنه چون ما از اینجا میریم .
جن ها ریگولوس را روی کولشان گذاشتن و پشت میزها و صندلی ها ناپدید شدن . علی بابا با دلخوری به مسافر ناخوانده خود نگاه کرد تا از تیر دستش دور شد. در چهره ریگولوس نشان اشنایی دیده بود که برایش عجیب بود از طرف دیگر دلخور که چرا در چنین زمانی باید یک آدم مزاهم پیدایش شود . علی بابا در حالی که صورت حساب مهمان را به او میداد برایش سفر خوشی آرزو کرد و از او خواست تا در دیدار دوباره اش از این مهمانخوانه باز هم داستانهای شنیدنیش را برایش نقل کند .....
درطبقه بالا جن های خانگی پیکر نیمه جان ریگولوس را به اتاق سبابردند . سبا تنها نقش نگار طبیب و کیمیاگر بسیار مشهور سبا گورینیت بود که علی بابا آن را به عنوان بقیه پول یک مسافر از او قبول کرده بود و بعد ها فهمید ه بود که سبا میتواند مانند گذشته طبابت کند و اگر صورت فلکی جوزا در آسمان باشد از تابلوی خود خارج شده و بهآزمایشگاه کیمیاگری خود یری بزند . بگذریم .
سبا به ازای دیوار و آزمایشگاهی که علی باباب به او داده بود از مهمانهای به قول علی بابا آش و لاش مراقبت میکرد . حال بادیدن ریگولوس سریع به یکی از جن خا دستور داد تا دست جداشده او را سر جای قبلی اش بگذارد و از جن دیگر خواست از باند های ابتکاری خودش به دور آن بپیچد تا دوباره جوش بخورند .
سبا بعد از شنیدن پیغام علی بابا ترش کرد و از طریق تابلوها خود را به بار رساند و رو به علی بابا گفت :
- تو چی فکر میکنی که من یک معجزه گرم اون جنازه باید حداقل یک هفته اینجا باشه و نیاز به یک انسان زنده داره تا ازش مراقبت کنه نه یک سایه پس کاری که تو میکنی اینکه امسال اینجا میمونی و مراقب اون هستی البته اگر بخواهی زنده بمونه و اگر نه راحتترین کار اینکه ببریش تو بوته زارهای بازیگوش تا بقیه اعضای بدنش را جدا کنند این طوری خیلی سریعتر میتونی از شرش خلاص بشی و به سفرت برسی .
علی بابا که از دست سبا و غرور بیجاش و این حس که همه چیز را بهتر از او میفهمد به تنگ اومده بود ، بر خلافهمیشه که مردی خوشخنده و خوش زبان بود فریاد زد :
-بهتره خفه شی خودم یک کاریش میکنم .
ببخشید اگر مقدار زیادی پستم خاله بازی شد
ادامه دارد ...


من کی هستم


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#14

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ شنبه ۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۲۰ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۳
از دفتر کارآگاهان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
هفت سال در شرق دور!
((قسمت دوم))

یک هفته طول کشید تا توانستم مجوز سفر را از وزارت سحر و جادو دریافت کنم. از طریق یکی از معتبر ترین شرکت های جهان گردی جادویی سفر خود را آغاز کردیم. از کشورهایی همچون بلاروس ، ایران و هند گذشتیم و در مقصد پنجم که چین بود از آنها جدا شدیم تا راه خود را در پیش گیریم. از پکن به شانگ های شهر آکیکو رفتیم و در یکی از روستاهای اطراف شهر که خانه پدربزرگ آکیکو آنجا بود مدتی مستقر شدیم. طبیعت دست نخورده ، معبدهای زیبا ، لباس های محلی ، آداب و رسوم و هزاران چیز دیگر در آنجا انسان را مجذوب خود می کرد. مردم آن روستا بسیار مهمان نواز بودند ، آنها حتی به من اجازه دادند با آکیکو در یکی از مراسم های مذهبی و محلیشان شرکت کنم. گرچه نه حرکات آنها را بلد بودم و نه حرف هایی که می زدندد اما مسلم بود که در حال عبادت بودند به هر حال سعی می کردم از آنها تقلید کنم. پیرمردی در روستا زندگی می کرد که بنظرم می آمد بزرگ آنجا یا شاید ریش سفید یا هر چیز دیگری که می گفتند بود. همه مردم روستا به او احترام می گذاشتند و در مراسم مذهبی جلوتر از همه قرار می گرفت. شاید او رهبر و پیشوای مردم آن روستا بود. دو هفته ای گذشت و ما همچنان در روستای جادوگر نشین "لی هانگ" به سر می بردیم تا مقدمات سفر را آماده کنیم. آکیکو موفق شد چند کتاب دیگر درباره سرزمین تاریکی پیدا کند ، هر روز آنها را می خواند و بعضی قسمت هایش را برای من ترجمه می کرد. در این میان اربابان وحشت ، دهکده بلک بل ، کوه های بارو برگ ، سرزمین سایه و بیشتر از همه مهمانخانه چراغ جادو توجه مرا به خود جلب می کرد. البته اطلاعات زیادی راجع به آنها داده نشده بود و فقط به ذکر مکان های سرزمین تاریکی و افراد مهم آنجا بسنده شده بود. حالا دقیقا یک ماه بود که در لی هانگ به سر می بردیم. در روزهای آخر اولین ماه حضورمان در لی هانگ خبر رسید پیرمردی که پیشوای مذهبی مردم بود به سختی مریض شده است. این خبر آکیکو را بسیار متأثر کرد. هرگز فکر نمی کردم رابطه ای نزدیک با "آکیسوهارا" پیرمرد تنهای روستا داشته باشد اما متوجه شدم پیرمرد هم آکیکو را خواسته است تا در حال مریضی او را ملاقات کند. همراه آکیکو به معبدی که بنظر برای آن روستای کوچک بیش از اندازه بزرگ بود رفتیم. پیرمرد را به آنجا منتقل کرده بود و چند نفر از خادمان معبد از وی مراقبت می کردند. همراه آکیکو به انتهای معبد رفتیم ، در آنجا پرده ای سفید رنگ وجود داشت که پیرمرد پشت آن بود و من باید پشت پرده منتظر آکیکو می شدم. در طول مدتی که آکیکو به زبان محلی با پیرمرد صحبت می کرد در معبد قدم می زدم تا اینکه چیزی شبیه به سنگ که به نظر فوق العاده قیمتی می رسید را در بین دو ستون آخر معبد دیدم. دور آن را حاله ای آبی رنگ در بر گرفته بود که بنظر نوعی طلسم محافظ می آمد. سنگ به شکل ستاره ای بود که در مرکزش نگینی زیبا وجود داشت و به اندازه یک سکه بود. هر لحظه بیشتر به سمت این سنگ خارق العاده جذب می شدم مثل اینکه با نیرویی مرا به سمت خود می کشید. نمی توانستم حتی لحظه ای از این جسم زیبا چشم بردارم بالاخره طاقتم تمام شد و خواستم آن را لمس کنم دستم را جلو بردم اما قبل از اینکه دستم به حاله آبی رنگ برسد یک نفر دستم را گرفت. آکیکو بود که بنظر صحبت هایش با آکیسوهارا تمام شده بود ، به من گفت دیوونه شدی؟ ، راجع به سنگ از او سوال کردم اما مثل همیشه از درست جواب دادن طفره می رفت و فقط این را فهمیدم که سنگ با طلسمی باستانی محافظت می شود. معلوم نبود اگر آکیکو نمی رسید چه بلایی به سرم می آمد. به هر حال از معبد خارج شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم. از او پرسیدم که آیا هنوز وقت سفر نشده است؟ ، جوابش مثبت بود اما می گفت کاری پیش اومده که مجبوریم مدتی دیگر را بمانیم. می گفت ممکن است بیماری پیرمرد با معجونی قدیمی برطرف شود اما برای درست کردن این معجون به گیاهی کم یاب که آن را "کاتاکاگیانو" می نامید نیاز دارند. نام این گیاه را قبلا شنیده بودم. همیشه در درس معجون سازی موفق بودم و به آن علاقه داشتم و راجع به آن کتاب های بسیاری خوانده بودم. کاتاگیانو گیاهی شبیه به مهر گیاه بود با قدرتی سه برابر و فقط در شرق دور و البته مناطقی با شرایط آب و هوایی خاص یافت می شد. بنظر می رسید آکیکو قصد دارد برای یافتن گیاه دست به کار شود. این به معنی تاخیر در سفرمان بود پس با او صحبت کردم و دلیل کارش را پرسیدم ، قرار بود سه نفر که یکی از آنها معجون ساز بود ، دیگری راه بلد و دیگری هم محافظ برای یافتن گیاه راهی شوند اما هر چه می گفت متقاعد نمی شدم که چرا او هم می خواهد همراه آنها باشد تا اینکه بالاخره اعتراف کرد آکیسوهارا پدر بزرگش است ! ... نمی دانستم دلیل مخفی کردن این رابطه خویشاوندی و بسیاری چیز دیگر از من چیست ولی مسئله اینجا بود که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم ، اما نمی توانستم تنها در روستا بمانم ، بدون آکیکو در آن سرزمین غریبه فلج بودم. پس همراه او راهی شدم ، در ابتدا مخالفت می کرد اما بالاخره راضی شد تا همراه او و سه تن دیگر برای یافتن کاتاکاگیانو سفر کوتاهی را شروع کنیم. سفر کوتاهی که شاید ما را از سفر اصلی خودمان دور می کرد...
تیم جستجوی پنج نفره ما غروب همان روز به راه افتاد تا لحظه ای وقت تلف نشود. به سمت شرق حرکت کردیم ، این را قطب نمایم نشان می داد. منظره روبروی ما را رشته کوه های مرتفع و سرسبز و یک راه باریک از میان آنها تشکیل می داد. شاید رشته کوه های تبت را در پیش روی خود داشتیم ولی هر چه که بود تا چشم کار می کرد کوه بود و کوه. تا وقتی هوا کاملا تاریک شد در راه بودیم و مشکلی نداشتیم. راه کاملا صاف و بی خطر بنظر می رسید اما تاریکی مطلق اجازه پیشروی بیشتر را نمی داد. پس همانجا اطراق کردیم و پس از خوردن غذایی شبیه به اسفناج که معجون ساز درست کرده بود در چادر به خواب رفتیم...
چشمانم را که باز کردم با چادر خالی مواجه شدم ، بیرون رفتم و چهار نفر را در حال خوردن صبحانه دیدم ، به سمت رودخانه کوچک رفتم و صورتم را شستم ، حالا چیزی را که در تاریکی نمی دیدم روبرویم بود. چند مایل جلوتر راه زمینی مسدود می شد و فقط رود خانه می ماند که دو طرفش را کوه ها پر کرده بودند. نمی دانستم چطور می خواهیم از آنجا بگذریم اما گرچه خطرناک زیبا بنظر می رسید. برگشتم و صبحانه خوردم. دوباره آماده شدیم و به راهمان ادامه دادیم و بعد از اینکه چند مایل خشکی باقیمانده را پشت سر گذاشتیم به آب رسیدیم. عمق آب زیاد نبود اما بسیار سرد بود طوری که نمی توانستم برای مدت زیادی دستم را در آب نگه دارم ، از آکیکو پرسیدم چرا از چوب جارو استفاده نکردیم و او جواب داد در شانگ های تعداد کمی چوب جارو وجود دارد که ثروتمندان آنها را می خرند چه برسد به این روستای کوچک. باریکه آب کوچک تر از آن بود که بخواهیم با قایق یا چیزی شبیه به آن جلو برویم پس باید با پای پیاده می رفتیم. وسایل را با طلسمی بالای سر خود نگه داشتیم و به راه افتادیم. در ابتدا آب تا زیر زانو هایمان بود اما هر چه جلو تر می رفتیم سطح آب بالاتر می آمد و شدتش بیشتر می شد. به جایی رسیدیم که آب تا بالای کمرمان رسید. سرما و شدت آب راه رفتن را مشکل می ساخت اما در جهت حرکت آب حرکت می کردیم و این کمی به ما کمک می کرد البته هر چه جلو تر می رفتیم شدت بیشتر می شد و ممکن بود تعادل خود را از دست بدهیم و خود را به آب بسپارم. غروب شد و ما همچنان در آب بودیم ... استخوان های بدنم درد گرفته بود و آب تا بالای سینه ام بالا آمده بود. به جایی رسیدیم که دوباره عرض رودخانه کمتر می شد و راه خشکی کوچکی در کنارش به وجود می آمد. به خشکی رفتیم و یک شب دیگر را در آنجا سپری کردیم...
صبح روز بعد باز هم دیر تر از بقیه از خواب بلند شدم و مجبور بودم سریع صبحانه ام را بخورم تا به راهمان ادامه دهیم و باز همان راه های سخت و همان دردسرها...
هفتمین روز بود که در حرکت بودیم ، خسته شده بودم و آرزو می کردم کاش در روستا می ماندم. حداقل باید قبلا اطلاعاتی از چگونگی این سفر از آکیکو می گرفتم تا خودم را آماده کنم. بنظرم می آمد این سفر از سفر خودمان سخت تر شده است. ولی قسمت سخت کار جایی بود که باید از کوه بالا می رفتیم ، با آن خستگی که در بدنمان بود بعید می دانستم بتوانیم از آن کوه صخره ای بالا برویم. ولی وقتی آنها به راه افتادند من هم مجبور بودم با انها باشم ، هر پنج نفر توسط طناب نامرئی به هم بسته شدیم و شروع به بالا رفتن از کوه صخره ای کردیم. راه بلد اول از همه می رفت ، معجون ساز پشت سرش بود و محافظ ، آکیکو و من هم در آخر حرکت می کردم. تقریبا تا وسط کوه را بالا رفتیم ، اما از اینجا به بعد کوه شیب تند تری داشت ، اما باز هم بالا و بالا تر می رفتیم ، بار ها پایم روی سنگ ها لغزید و قلبم تپید اما چاره ای جز بالا رفتن نبود. گاهی زیر پایم را که نگاه می کردم به مرگ خود مطمئن می شدم. راه بلد مرتب با طلسم کاهنده بالای سرش و روی صخره سوراخ بوجود می آورد تا بتوانیم دست هایمان را از آن بگیریم و پاهایمان را داخلش بگذاریم. مرتب سنگ ریزه ها روی سرم می ریخت و سرعت بالا رفتنمان خیلی کم بود ، اما خوشبختانه تا قله راهی نمانده بود. در بین صخره ها گیاهانی روییده بودند که معجون ساز آنها را چک می کرد اما هنوز به نتیجه ای نرسیده بود. نمی دانستم اگر به قله می رسیدیم و گیاه پیدا نمی شد چه باید می کردیم. احتمالا باید از آن طرف کوه پایین میرفتیم و باز از کوه دیگری بالا می رفتیم. اگر دو یا سه دقیقه دیگر به همین منوال بالا می رفتیم به قله می رسیدیم که معجون ساز فریاد زد خودشه ... اونجاست ! ... گیاهی بنفش رنگ با سه برگ گرد و بزرگ در روی صخره ای که در سمت راست ما بود و از ما کمی فاصله داشت دیده می شد. ظاهر گیاه درست مانند عکسی بود که در کتاب معجون سازی پیشرفته دیده بودم اما رسیدن به آن صخره تقریبا غیر ممکن بود. بین ما و آن صخره کاملا صاف بود. راه بلد اقدام به ایجاد سوراخ کرد اما با اولین طلسم صخره ترک بزرگی برداشت که تا زیر صخره ای که گیاه روی آن قرار داشت پیشروی کرد. ممکن بود گیاه از بین برود پس راه دیگری را در پیش گرفتند. طناب محافظ را باز کردند و او با دستان خالی به سمت صخره مورد نظر حرکت کرد. دستهای بزرگش را در صخره های کوچک جا می داد و پاهایش گاهی رها بودند. چند بار واقعا نزدیک بود سقوط کند اما بالاخره با موفقیت به صخره رسید و گیاه را کند و در کیسه کوچکی گذاشت. خوشحالی در چهره تک تک افراد موج می زد. محافظ راه برگشت را در پیش گرفت اما در یک لحظه پایش لغزید و در آسمان معلق شد ، فقط با دو انگشت یک دست خود را نگه داشته بود و با دست دیگر گیاه را در دست داشت. آن چهره های خوشحال حالا به چهره های وحشت زده و نگران تبدیل شده بودند. محافظ بلافاصله گیاه را پرتاب کرد و آکیکو آن را گرفت. راه بلد دستش را تا جایی که می توانست جلو برد. نگاهم به دو انگشت محافظ بود که هر لحظه شل تر می شد. قبل از اینکه دست راست راه بلد به دست چپ محافظ برسد قدرت دو انگشت دست راستش تمام شد و من با وحشتناک ترین صحنه عمرم مواجه شدم ...


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#13

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
"مـــــــــــــــــــــــن"
قسمت سوم:
1000 سال پیش، در شمال سرزمین تاریکی جنگلی وجود داشت که مرکز فرماندهی ملکه ی طبیعت و محل زندگی الف ها یا همان پری ها بود. آنان مهربانترین، بخشنده ترین، طویل عمرترین و زیباروی ترین مردم بودند. آنها با هم ازدواج میکردند، حدود 2000 سال عمر میکردند و تا لحظه ی مرگ نیز جوان می ماندند.
آن سال، سال تاج گذاری ملکه "ایزابلا" بود، دختر عموی بانو " جولیانا" که چند روز پیش درگذشته بود. پادشاهی موروثی نبود، بلکه بهترین فرد اتنخاب میشد؛ حال زن باشد یا مرد.
زمان ملکه بودن ایزابلا، بهترین زمان بود، زیرا ذره ای بی عدالتی نمیکرد. همه ی سرزمینها، سر سبز و خرم بودند و همه ی مردمان شاد و سرزنده. 750 سال بعد زمان همسر اختیار کردن ایزابلا شد. دو برادر به نامهای آدریان و آنجل، به خواستگاری وی آمدند. آنجل واقعا عاشق ایزابلا بود، اما آدریان او را فقط برای قدرتش میخواست. پس ملکه با آنجل ازدواج کرد، مرد خوبی که ملکه نیز او را دوست میداشت. در این بین آدریان که کینه ی ملکه به قلبش راه یافته بود و عطش قدرتش خاموش نگشته بود، سکوت و تفکر را برگزید و در دور افتاده ترین مکان جنگل زندگی را ادامه داد.
صد سال بعد، بانو ایزابلا و آنجل، صاحب فرزندی زیبا روی شدند و نام آنرا "ماریانا" گذاشتند. او بزرگ و بزرگتر شد. گیسوان بلند مشکی و لبان کوچک او، او را بسیار به مادربزرگش شبیه ساخته بود. هنگامی که ماریانا 130 ساله شد، مردی حدودا پنجاه ساله به نام "آلبوس دامبلدور" که بزرگترین جادوگر زمان خود بود، به جنگل الف ها وارد شد و برای درخواست کمک از الف ها، به دیدار بانو ایزابلا رفت:
_ بانو ایزابلا، چندی است که فردی ظالم به نام کروئل، بر این سرزمین حاکم گشته است؛ گمان میرود که اگر بتواند این سرزمین را از آن خود کند، با فردی که قصد دارد دنیای جادوگری را در اختیار بگیرد، به نام لرد ولدمورت، همکاری کند و جهان را از ریشه سیاه و نابود کند. به این جهت من از شما در خواست دارم تا با نیروی خود، این انسان خبیث را از بین ببرید.
بانو ایزابلا مدتی تفکر کرد و گفت:
_ از اطلاع رسانی شما متشکریم، پروفسور دامبلدور؛ دنیای ما و دنیای شما، همیشه به هم مربوط بوده و هست. بنابراین، من ماموران خود را برای یافتن اطلاعات بیشتر به قصر کروئل خواهم فرستاد. شما هفته ی دیگر، به نزد ما بیایید تا بیشتر در این رابطه صحبت کنیم.
چشمان دامبلدور در هنگام خروج از کاخ ملکه، به چشمان زیبا و سیاه ماریانا افتاد. آتشی در قلب دامبلدور شعله کشید اما او پیر بود و ماریانا جوان. پس خیال او را از سرش به بیرون راند و رفت، اما نمیدانست که همان آتش در قلب ماریانا نیز شعله کشیده است.

----
توسط خودم، ادامه دارد....!
----------------------------
خارج از رول:
ببخشید نارسیسا جان، چند وقته که دوست ندارم بلند بنویسم و کوتاه نویسی رو پیشه کردم، بنابراین ببخشید که کوتاه شد!

آنیتای عزیزم به دلیل درخواست تعدادی از دوستان پستها رو کنار هم میذارم تا این مشکل سردرگمی هنگام خواندن خاطرات شیرین شما بر طرف بشه

"مــــــــــــــــــــــن"
قسمت چهارم:
بعد از رفتن دامبلدور بانو ایزابلا، چند نفر را مامور کرد تا کارهای کروئل را تحت نظر بگیرند. و هفته ی بعد که دامبلدور آمد، به او گفت:
_ پروفسور دامبلدور عزیز، ما گفته های شما را تصدیق میکنیم، زیرا همانطور که شما گفتید، او قصد دارد با سیاستهای خبیثانه ی خود این سرزمین را به سیاه ترین سرزمین تبدیل کند.
دامبلدور در جواب ملکه گفت:
_ بسیار خب، حالا برنامه ی شما برای این کار چیست؟!
ملکه نگاهی به آنجل کرد و او ادامه داد:
_ برادر من، آدریان، به پیشنهاد ملکه مبنی بر اینکه به صورت جاسوسی در قصر کروئل در آید، پاسخ مثبت داده است. در نتیجه، او کارهای کروئل را به ما گزارش خواهد داد و به این ترتیب ما در فرصتی مناسب و طی نقشه ای حساب شده، او را از سریر پادشاهی، به زیر خواهیم کشید. نظر شما چیست؟!
دامبلدور دستی به ریش نسبتا کوتاه و جوگندمی اش کشید و گفت:
_ خب.... فکر خوبیه، خوشحال میشم که من را هم در جریان کارها قرار بدید.
و قرار شد، دامبلدور ماه دیگر به آنجا بازگردد. در راه خروج ماریانا راه او را سد کرد و آرام به او گفت:
_ آم..... پروفسور دامبلدور، ما اینجا یک دریاچه ی قشنگ داریم، می یاین بهتون نشونش بدم؟!
دامبلدور در تنگنا بود، آخر که میتوانست در برابر دعوت آن زیبا روی و آرام صدا، مقاومت کند، بنابراین گفت:
_ خوشحال میشم دوشیزه ...؟!
ماریانا لبخندی زد و گفت:
_ ماریانا!
بعد از رسیدن به دریاچه، ماریانا شروع به صحبت کرد:
_ اسم اینجا دریاچه ی نیلی هست. من همیشه از اینجا خوشم می یومده، شما چی؟!
دامبلدور با همان حالت پروفسور مآبانه اش گفت:
_ اوه.... البته!... شما انسان خوش سلیقه ای هستید!
ماریانا لبخندی دلنشین زد و گفت:
_ ما الفها، خیلی عمر میکنیم، مثلا خود من الان 130 سالمه، تازه من الان یه نوجوون حساب میشم! شماها چی؟!
دامبلدور ابتدا کمی جا خورد، ولی خودش را نینداخت و گفت:
_ اوه... خوبه!... یعنی جالبه! ما جادوگرا اگر خیلی عمر بکنیم، 100 یا اگه با جادو خودمونو نگه داریم، 120 ساله میشیم!
ماریانا کمی اخم کرد و گفت:
_ چه عمر کوتاهی!... شما چند سالتونه؟!
دامبلدور ذره ای عرق کرد و گفت:
_ آه... خب....54 سال!
و سعی کرد تا لبخندی بزند! ماریانا چشمان زیبایش را گرد کرد و گفت:
_ وای!..... چقدر کم سن و سالید!... ماها که تا لحظه ی مرگ هم جوون می مونیم!.... البته ببخشید که گفتم! آخه من هنوز چیز زیادی راجع به دنیای اطرافم مخصوصا دنیای شما نمیدونم!
دامبلدور به دریاچه نگاهی کرد و گفت:
_ خب، اگه بخواید، من بهتون از دنیای خودمون اطلاعاتی میدم! ... موافقید؟!
ماریانا چنان ذوق کرد که بوسه ای کوچک بر گونه ی دامبلدور زد و گفت:
_ ممنونم، واقعا ممنونم!
و با صدای تقی ناپدید شد و دامبلدور را با آتشی شعله ور تر در وجودش، تنها گذاشت. دامبلدور بسیار خوشحال بود که توانسته بود، با ماریانا صحبت کند و این کار را همیشگی کند، و آن بوسه برایش چون عطیه ای بهشتی بود که بوی عطر یاس می داد.
و از آن طرف، ماریانا دستانش را در هم متصل کرده بود و از خدا، به خاطر اینکه توانسته بود، جوری حضورش با دامبلدور را تداوم ببخشید، تشکر میکرد. در قلبش غوغایی بر پا بود، چیزی فراتر از جسم پیر شده ی دامبلدور او را به خود جذب میکرد، نگاهش گویی برایش عشق را تداعی میکرد.
روزها و ماه ها گذشتند. دامبلدور به جنگل الفها میرفت و در کارها با ملکه مشورت میکرد و ساعاتی را با ماریانا میگذراند که برایش چون قرنها بود.
حدود 6 ماه از آشنایی آنها، زمانی که آدریان هنوز تلاش میکرد تا از مقربین کروئل شود، در یکی از جلسات ماریانا با دامبلدور، ماریانا دیگر طاقت نیاورد و به دامبلدور گفت:
_ پروفسور؟!
دامبلدور با حالت همیشگی اش گفت:
_ بله؟!
ماریانا دقیقا جلوی دامبلدور نشست و در چشمانش خیره شد و گفت:
_ تا کی میخواین، این حستون پنهان کنین؟!
دامبلدور بسیار جا خورد، و گفت:
_ بله؟!... کودوم حس؟!
ماریانا لبخندی زد و گفت:
_ هر کی ذهن خوان خوبی نباشه، من ذهن خوان خوبی هستم!
دامبلدور آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ ام... خب.... من دیگه باید برم!
ماریانا دستانش را بر روی شانه های دامبلدور گذاشت و با تحکم گفت:
_ نه!.... فکر کردین من خیلی به دنیای شما علاقه مندم؟!
دامبلدور کمی اخم کرد. ماریانا افزود:
_ فقط به خاطر حضور شما این جلسات رو تحمل میکنم! من میدونم تو قلب شما چه خبره، چون توی قلب منم همون خبره!...
دامبلدور به شدت جا خورده بود، نمیدانست چه کار کند از طرفی بسیاز خوشحال بود و از طرفی ناراحت. دامبلدور کمی فکر کرد، آخر او به بهترین وجه ذهنش را منترل میکرد؛ و بعد به یاد آورد که الفها، طوری ذهن انسان را میخوانند که خود فرد متوجه نمیشود. دامبلدور به چشمان سیاه مارینا خیره شد و گفت:
_ من... نمیتونم!.... من خیلی کار دارم!.... نمیشه!...
اما ماریانا لبخندی زد و گفت:
_ برای من یک لحظه پیش شما بودن، به اندازه ی هزاران ساعته.
و دو ماه بعد، ماریانا بلاخره توانست مادر و پدرش را با وجود مخالفت بسیار راضی کند، چرا که الفها باید با الفها ازدواج میکردند، و در مجلسی که تنها حاضران آن دامبلدور، ماریانا، ملکه و آنجل بودند، آندو با هم ازدواج کردند.

-------
توسط خودم ادامه دارد .... !
پ.ن: اینم به خاطر اینکه نگین این بچه مادرش کیه! ( شوخی !)

...............................................................................

دیدم کسی پست نزده، من پست زدم!!

---------
" مــــــــن"
قسمت پنجم:
دامبلدور، هرگاه کوچکترین فرصتی می یافت، بیدرنگ به جنگل الفها می رفت و ساعاتی هر چند کوتاه را با همسرش سپری میکرد و در امور مربوط به کروئل با ملکه مشورت می کرد.
ماریانا از لحظه لحظه ی بودن با دامبلدور خوشحال بود و سعی میکرد تا از همین چند سالی که با همند، بهترین استفاده را ببرد. هر زمان که بین آن دو سکوت می شد، ماریانا به دامبلدور می گفت که چقدر دوستش دارد، و هنگامی که دامبلدور سرخ میشد، او خندیدن را پیشه میکرد!
اما دامبلدور هیچگاه به ماریانا نمیگفت که دوستش دارد، آخر او خجالت می کشید. او پیرمردی بیش نبود و همه با او به احترام حرف می زدند، بنابراین، با اینکه سخت ترین وردها و جادوها را بر زبان می آورد، نمی توانست این جمله ی جادویی را که بزرگترین طلسم دنیا بود را بر زبان آورد. یعنی میشد گفت که دامبلدور بزرگ از به زبان آوردن آن عاجز بود.
بهترین چیزهایی که دامبلدور می توانست برای همسرش بیاورد، دانه های برتی بارت با طعم همه چیز بود! ماریانا عاشق آنها بود و همیشه مانند اولین باری که آنها را خورده بود، با شور خاصی آن را مزه میکرد!
سه سال بعد آنها صاحب دختری شدند که بسیار شبیه مادر خویش بود. هر دو از داشتن آن بچه، که اسمش را "آنیتا" نهاده بودند، بسیار خوشحال بودند. اما الفها عصبانی بودند. ماریانا یک نوجوان بود و بچه دار شدن برای او ننگی به شمار می رفت. بنابراین، تقریبا از جامعه الفها طرد شدند. ملکه، کلبه ای کوچک و تقریبا محقر دور از مرکز فرماندهی و در قلب جنگل برای زندگی آنها مقرر کرد. دل ان دو شکسته بود. گاهی که ماریانا از این وضعیت به تنگ می آمد، می گفت:
_ خب چرا ما رو پیش خودتون نمی برید؟!
دامبلدور نیز سری تکان می داد و میگفت:
_ من دشمنای زیادی دارم، نمی خوام جون شماها رو به خطر بندازم.
----
در آن سال، آدریان یکی از مقربین دربار کروئل شده بود. یعنی می شد گفت، مقرب ترین خادم. دلیل آن هم گزارشهای خالصانه ی او از جنگل الفها و کارهای ملکه ی طبیعت بود. او کروئل را با جان و دل می پرستید و به او به چشم یک پشتیبان برای رسیدن به اهداف شوم خود می نگریست. و به او گفته بود که چرا ملکه او را به دربار کروئل فرستاده. دادن اطلاعات دروغین به ملکه نیز یکی دیگر از کارهای شوم آدریان برای رسیدن به قدرتی بی حد و حصر بود.
روزی کروئل به او گفت:
_ آدریان، در هر حال تو الف هستی، پس چیزی بگو تا برای همیشه به تو اعتماد کنم!
آدریان لبخندی شیطانی زد و گفت:
_ سرورم، من تشنه ی قدرتم و می دانم که در سایه ی شما حتما به آن خواهم رسید و در جهت اهداف شما، آنرا به کار خواهم بست!
کروئل ابروهای پر پشت خود را بالا داد و گفت:
_ نیروی خاصی را مد نظر داری ؟
آدریان نیز گفت:
_ سرورم، اگر من آخرین الف باشم، قدرت طبیعت به من خواهد رسید!
هنگام ادای این سخنان لبخندی بس شیطانی بر لبان آدریان خود نمایی می کرد.
----
در یکی از روزهای پاییز، که آنیتا کوچولو تازه داشت راه رفتن را یاد می گرفت، آدریان به طوری مخفی وارد جنگل شد و به سمت زندان آن به راه افتاد. زندانبانان جلوی او را گرفتند و گفتند:
_ شما باید برگه ی عبور داشته باشید.
و آدریان با لبخند، وردی را که کروئل به او یاد داده بود، بر زبان آورد و نگهبانان را کشت، کلیدها را برداشت و به سمت سلول اربابان وحشت به راه افتاد. در راه هر نگهبانی را که میدید، با طلسمی سبز رنگ میکشت و راه را ادامه می داد. هنگامی که به آن زندان مخوف و سیاه که با سخت ترین درها محافظت می شد، رسید، به راحتی کلیدها را در قفل ها چرخاند و درها را یکی یکی باز کرد تا به در اصلی رسید.
میشد چهره های مفلوک انسانهای فنا ناپذیر و بدجنسی را دید، که میلیونها سال پیش، قبل از آمدن الفها به آن جنگل، بر این جنگل سرسبز فرمانروایی می کردند و همه جا را پر از سکوت و وحشت کرده بودند. و حالا آنها به دست الفها، در این زندانها که روزگاری مکانی برای شورشیان بود، افتاده بودند.
آدریان با صدای بلند گفت:
_ ای اربابان وحشت، آیا می خواهید آزاد شوید و دوباره این جنگل را در دست گیرید؟!
انسانهای ریش بلند و خبیث که معلوم نبود از کدام نژاد هستند با صدایی شبیه هوهوی باد، گفتند:
_ باز چه نقشه ای در سر دارید؟!
آدریان با تحکم گفت:
_ می خواهید آزاد شوید، یا نه؟!
یکی از آنها که انگار سردسته بود جلو آمد، دندانهای بلند و تیزش را به آدریان نشان داد و با چشمان سرخش به او خیره شد. گویی از نسل شیطان بودند، با صدایی که مرگ را به خاطر می آورد،گفت:
_ از ما چی می خوای؟!
آدریان نیز به او نزدیک شد و انگشتان بی ناخنش را که نشانه ی خادم بودنش بود را به او نشان داد و گفت:
_ اگر به سرورم کروئل بپیوندید و تمام الفها را نابود کنید، شما را آزاد خواهم نمود.
ارباب وحشت، انگشت اشاره اش را که ناخنی سیاه و چرکین و بلند داشت را جلو آورد و گفت:
_ قبوله!
و همان انگشتش را در چشمش فرو کرد و در حدقه اش چرخاند، چشمش را که گویی هیچ خونی در آن جریان نداشت را در آورد و به طرف آدریان دراز کرد. چشمی که پیش از این کار میکرد، حالا سیاه شده بود، و حدقه ی چشمش نیز. آدریان با بیخیالی تمام چشم را که نشانه ی عهد با آنها بود در دستمالی نهاد و در را باز کردو هنگامی که می خواست برود، گفت:
_ هیچ الفی رو زنده نذارید، هیچی!
----
دامبلدور در دفتر خود نشسته بود و به سختی های زندگی ماریانا فکر میکرد. و بلاخره این تصمیم را گرفت که آنها را به خانه ی خود بیاورد. زیرا نمی خواست درد و رنج ماریانا را تحمل کند. پس به سرعت در جنگل الفها آپارات کرد. اما آنچه را که میدید، نمی توانست باور کند. آن جنگل خرم سوخته بود، بوی گوشت سوخته همه جا را پر کرده بود. آن زمین سر سبز و پر از گل، به رنگ قرمز یعنی همان خون در آمده بود. در جای جای آن جنگل اجساد آغشته به خونی دیده میشد که زمانی زیبا روی ترین مردم بودند.
دامبلدور در جایش خشک شده بود، بلاخره کروئل کار خودش را کرده بود. اما او میدانست که اینها کار او نیست، بلکه کار هم پیمانانش، یعنی اربابان وحشت بود. این را از طرز کشتار آنها متوجه شده بود. با ناباوری به سمت کلبه اش روان شد، یعنی دوید. چنان می دوید که هرگز در جوانی اش نیز آنچنان ندویده بود. اما با دیدن خانه اش، نا امید شد. در از جا کنده شده بود و سقف خانه سوخته بود. در خانه همه چیز بهم ریخته شده بود، تابلو ها کنده شده بودند و بر زمین ریخته بودند، کاناپه ها نقش بر زمین و وسایل آشپزخانه از قفسه ها بیرون ریخته شده بودند. دامبلدور فریاد زد:
_ مـــــــــاری؟!!..... آنـــــــــــی؟!!.... کجایین؟!.... جواب بدین..... ماریا.....
صدای گریه ی نوزادی، بارقه ای ازامید را در دلش پدیدار کرد. با سرعت به سمت اتاق خوابشان دوید. اما تنها چیزی که یافت، جسد خون آلود همسرش بود. به سرعت بر بالین او حاضر شد، سرش را در دستانش گرفت و با اندوهی بی شمار زمزمه کرد:
_ ماری.... ماری.... خواهش میکنم....
با دستانش صورت خون آلود همسرش را پاک کرد. ناگهان ماریانا با صدایی آرام نجوا کرد:
_ آلبوس..
دامبلدور سریع گفت:
_ تو زنده ای... یا ریش مرلین.... ما باید بریم..... ماری...
اما ماریانا دست دامبلدور را فشرد و گفت:
_ نه آلبوس.... من .... زنده نمی.... مونم....آنیتا.... زیر تخ...تخته...
دامبلدور برای لحظه ای سر ماریانا را بر زمین گذاشت و زیر تخت را نگاه کرد و آنیتا کوچولو را دید که لبخندی شیرین بر لبانش نقش بسته بود. به سرعت او را برداشت و دوباره سر ماریانا را در دست گرفت:
_ ماری... آنیتا زندست... تو هم زنده می مونی....
ماریانا دستانش را دراز کرد و در حالی که پوست لطیف صورت دخترش را با دستان خون آلودش نوازش می کرد، گفت:
_ آلبوس.... همه ایناها.... زیر سر آدریان.... و... اربابان....وحشته....
نفسی تازه کرد و ادامه داد:
_ تو باید.... با کمک این.... بچه.... انتقام ... ما رو ....بگیری...
آلبوس با اینکه وضع ماریانا را وخیم میدید؛ گفت:
_ و با کمک تو.... تو زنده میمونی....
ماریانا سرش را تکانی داد و گفت:
_ نه آلبوس.... اینو بدون... که بودن باتو.... برام بهترین... بهترین... چیز ممکن بود.... خیلی... خیلی خوشحالم که...پیش از تو... مردم....
آب دهانش را قورت داد و با ضعف ادامه داد:
_ همیشه میترسیدم .... که بعد از تو... چی کار کنم..... آلبوس.... همیشه دوستت داشتم.... از همون لحظه ی اول..... به آنیتا.... بگو که چقدر دوستش دارم....
ونگاه معصومانه اش را به دامبلدور دوخت و افزود:
_ دوستت دارم، آلبوس....
و دامبلدور، برای اولین بار در عمرش، در حالی که اشک میریخت، آن جمله ی جادویی را بر زبان آورد:
_ منم دوستت دارم، ماری...
لبخندی دلنشین و زیبا بر لبان زخم خورده ی ماریا نشست و نفس آخر را کشید. صدای اشکهای آرام دامبلدور که بر صورت ماریانا می چکید، در میان گریه های کودکانه ی آنیتا گم شد.

----------
ادامه دارد...


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۹ ۰:۲۶:۳۲

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#12

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ شنبه ۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۲۰ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۳
از دفتر کارآگاهان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
سلام نارسیسای عزیز ، من سابقه چندانی در نمایشنامه نویسی ندارم ولی داستان های دوستان رو که میخوندم خوشم اومد و بالاخره من هم باید از یک جایی شروع کنم دیگه ، امیدوارم با نقد های فوق العاده خوب شما بتونم پیشرفت کنم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


هفت سال در شرق دور!
((قسمت اول ))

بالاخره بعد از ماه ها تحقیق ، ماه ها تلاش و ماه ها انتظار تصمیم خود را گرفته بودم. چند سالی بود که با آکیکو پسری از شرق دور که برای تحصیل به غرب آمده بود آشنا شده بودم. شاید کمتر کسی باشد که از دنیای جادوی کشورهای شرق دور اطلاعاتی در دست داشته باشد ، من هم با وجود آشنایی با یکی از مردمان آنجا از این قائده مستثنی نبودم. اخلاق عجیب وی همیشه من را مجذوبش می کرد. در تمام این سالها هیچ گاه راجع به سرزمین ، آداب و رسوم و مردمانش چیز زیادی نگفته بود اگرچه من هم آدمی نبودم که با سوال های متعدد او را خسته کنم. از شروع دوستی ما هر بار از او چیزی یاد می گرفتم ، طلسمهای شگفت انگیز باستانی ، وسایل عجیبی که از سرزمینش آورده بود و طریقه استفاده از آنها و هزاران چیز دیگر ، و شاید مهم تر از همه فداکاری و ایثار او بود که در دوستی نظیر نداشت. چند ماه پیش بود که آکیکو درباره مکانی شوم که آن را "سرزمین تاریکی" می خواند سخن گفت. سرزمین تاریکی به گفته آکیکو در چند هزار مایلی غرب کشور او بود و رسیدن به آنجا از راهای مختلفی ممکن بود. یکی از آن ها رودخانه بزرگ و طویل مورسامرو بود. دیگری راهی از دل جنگل های تاریک و پیوسته کادمیروا که در نهایت به جنگل وحشت و سپس به سرزمین تاریکی می رسید. راهی دیگر نیز وجود داشت که از دل صحرای بزرگ شرق می گذشت. در سرزمین تاریکی افراد خاصی زندگی می کردند و فرماندهی کل آن سرزمین در اختیار فردی به نام کروئل بود. امکان هر گونه آپارات یا سفر هوایی به آنجا نبود و به همین خاطر افراد ماجراجوی کمی حاضر بودند جانشان را به خطر بیاندازند و راه های طولانی را به قصد آنجا بپیمانند. بومیان سرزمین تاریکی به سختی تازه واردی را در میان خود می پذیرفتند و خادمان کروئل بر همه چیز نظارت داشتند و اگر چنین چیزی دیده می شد همه افراد آن روستا را به قتل می رساندند. آکیکو چنان با هیجان و لذتی سرشار از سرزمین تاریکی و پیرامون آن صحبت می کرد که سابقه نداشت. وقتی صحبت از سرزمین تاریکی می شد برقی در چشمان آکیکو می دیدم ، انگار فقط به امید این زنده بود که روزی به آنجا برود. در ابتدا علاقه ای به داستان او نداشتم و فقط بخاطر اینکه دلش را نشکنم تظاهر می کردم علاقه مند شدم. اما کم کم واقعا علاقه مند شدم. گویا او هم متوجه علاقه من شده بود و بیشتر درباره آن صحبت می کرد. سرانجام کار به جایی رسید که خودم تحقیقات را شروع کردم. هر روز به کتاب خانه های مختلف می رفتم و از صبح تا ظهر و باز از بعد از ظهر تا غروب به دنبال نشانه ای از سرزمین تاریکی بودم اما دریغ از کوچکترین نشانه ای. فقط در یکی از کتاب ها از سرزمین تاریکی به عنوان یکی از افسانه های چینی ها یاد شده بود. مدتی دیگر گذشت و بالاخره روزی از روزها آکیکو به من پیشنهاد داد سفری را شروع کنیم. سفری که آرزوی او بود. یکنواختی زندگی و لذت ماجراجویی مرا وسوسه می کرد که قبول کنم اما دودل بودم. سفر مطمئنا طولانی بود و خطر در کمین ، چند روزی از آکیکو فرصت خواستم اما باز هم به نتیجه ای نرسیدم ، در روز آخر آکیکو رازی را برای من آشکار کرد که انگیزه ام را برای سفر دوچندان کرد. در افسانه های شرقی ها سرزمین تاریکی توسط کاردوزا یکی از قدرتمند ترین جادوگران سیاه وقت که از خانواده ای اصیل بوده طلسم شده ، نفرین او هزاران سال است که باقیست و باعث شده خاندانی قدرتمند نسل به نسل در این سرزمین فرمانروایی کنند که آخرین آنها کروئل خونخوار است. در دل جنگل وحشت چیزی پنهان شده که هیچ کس نتوانسته آن را بیابد. چندین و چند هزار سال پیش کاردوزا ی بزرگ ، جد کروئل شیئی را در میان جنگل مدفون می کند و به پسر خود گوندال وصیت می کند تا برای همیشه از جنگل و آن شیء محافظت کند و این وظیفه را به نسل های بعد نیز گوشزد کند تا قدرت را از دست ندهند. فقط گوندال می دانست پدرش چه چیزی را در جنگل پنهان کرده و بعد از گوندال هیچ یک از فرمانروایان بعدی نمی دانند چه شیئی در جنگل پنهان است ، فقط می دانند باید از آن محافظت کنند. اما مطمئنا تنها راه برای از بین بردن نفرین کاردوزا پیدا کردن آن شیء است. در یکی دیگر از افسانه های چینی گفته شده کسی که آن را بیابد سرزمین تاریکی را از سیاهی و نفرین ابدی که غرق در آن شده است نجات خواهد داد و خود فرمانروای آن خواهد شد. اما این ها همه افسانه بود و همین باعث می شد تا شک و تردید دوباره در من به وجود آید. اما آکیکو به این افسانه ها اعتقاد داشت و یقین داشت این افسانه ها حقیقت دارد. به هر حال درسمان تمام شده بود و نمی توانستیم بیکار بمانیم. آکیکو قصد داشت برگردد چه با من و چه بدون من. حداقلش این بود که سرزمین تاریکی را می دیدیم چون مطمئنا آنجا وجود داشت ولی باور اینکه نفرینی وجود دارد و به وسیله شیئی از بین می رود سخت بود. تصمیم خود را گرفتم ، آماده سفر شدم و با آکیکو سفری را شروع کردم که آغازش با خودم بود و پایانش ...


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#11

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
من هميشه تاريكي را دوست داشتم. مادرم هميشه از عجيب بودنم سخن مي گفت. نمي دانست كه چرا من اين اينگونه ام...حتي در مدرسه هم همسالانم از من خوف داشتند. كسي هرگز جرات نمي كرد به آن چشمان آبي و شيشه اي مستقيما بنگرد. اما خودم علت اين ها را مي دانستم. مي داسنتم كه زماني فراخواهد رسيد كه كاري فوق العاده بايد انجام دهم. اين را از بچگي مي دانستم.
در طي چند سالي كه در انزوا شروع به زندگي كرده بودم شب ها هميشه بيرون در بر روي پله هاي چوبي مي نشستم و به آسمان چشم مي دوختم. ستارگان به راستي قدرتي شگفت دارند! مرا كه هميشه مي توانستند براي چندين ساعت مجذوب خود نگاه دارند.
آگوست بود. هنوز اوايل شب بود. من اين زمان را بيشتر از هر وقت دوست داشتم. آسمان صاف بود و مي شد به درستي طلوع ماه را ديد. حتي ماه نيز نمي توانست پيوسته حضور داشته باشد. در مقابل خانه كوره راهي وجود داشتند كه به هيج جا نمي رسيد. در بين مردم شايعي شده بود كه بعد از درختان انبوهي كه در انتهاي جاده وجود دارند شياطين زندگي مي كنند، گرچه هيچ وقت نه كسي از آن كوره راه آمده بود و نه كسي از آن گذشته بود. با اين حال نام كوره راه آتش را بر خود گرفت.
داشتم براي چندمين بار ستارگان را مي شمردم. مي دانستم بي فايدست؛ اما هميشه بي اختيار ادامه مي دادم. چشمم به "مارگير " افتاد. خدايي كه سلامتي بخش بود اما با صاعقه ي زئوس به آسمان ها رفت. دنياي عجيبي است! در همين فكر بودم كه ناگهان سايه اي توجه مرا از مارگير به خود معطوف ساخت. شي لرزاني از كوره راه آتش مي آمد. شايد حيواني باشد. خواستم دوباره به سوي آسمان بازگردم كه دوباره توجهم جلب شد. بي شك اين سايه ي يك انسان بود! در آن لحظات گويي حتي قدرت نفس كشيدم از من گرفته شده بود. دقيقتر شدم. يك انسان شنل پوش بود. سايه نزديك شد. چيزي درش وجود داشت كه براي لحظه اي باعث شد به شدت هراسان شوم. او شيطان بود!
آسمان صاف تابستاني ناگهان ابرهايي را به ميزباني خويش پذيرفت. سپس در دوردست غرش يك تندر و بعد هم سه تندر ديگر را شنيدم.اين مي توانست از سويي به اين معنا باشد كه باران در راه است، و از سويي ديگر اگر سنت هاي كهن آن دهكده را باور داشتم، مي توانستم اين غرش را به آوايي از سوي خدايي خشمگين تعبير كنم كه از بي تفاوتي مردم نسبت به حضورش شكوه مي كند.
با خود فكر كردم كه:«شايد لازم باشد كاري بكنم. هر چه باشد، چيزي كه منتظرش بودم، پيش آمده است.»
سريع برخاستم. بدون فكر به سوي هيكل شنل پوش رفتم. نزديك تر كه شدم فهميدم مرد است. مردي كه شايد هم سن و سال خودم بود. او هم ايستاد. بر لبش لبخندي پيروزمندانه نقش بست. در دل مي داستم كه اونيز حس پيروزي دارد. لحظه اي در مقابل يكديگر متوقف شديم.
- مي دانستم كه قرار است بيايي.
- مي دانم.
صدايش سرد بود. بي روح بود. خرد كننده بود.
- آماده اي؟
آماده بودم؟ نمي دانستم. حتي نمي دانستم كه بايد براي چه آماده باشم. با اين حال حسي دروني بي اختيار مرا به سوي اين مرد كه مي دانستم شيطان است، جذب مي كرد.
به دنبالش رهسپار شدم. باز هم به سوي كوره راه رفتيم. در دلم هنوز ذره اي ترديد و اضطراب وجود داشت. با اين حال بروز نمي دادم. به انتهاي مسير رسيديم. مي خواستم بهش بگوييم كه اين راه به جايي نمي رسد كه ديدم دستانش را بالا برده و چيزي را زير لب زمزمه مي كند. دوباره به جاده نگريستم. درختان ناپديد شده بودند. راه ادامه پيدا مي كرد. شيطان حركت كرد. اما من همچنان ايستاده بودم.
- كجا مي رويم؟
- مگر هميشه نمي خواستي پشت اين درختان را ببيني؟
- چرا ..من مي خواستم..اما...
- اين راه مارا به همان جايي مي رساند كه خواست قلبي ما باشد. و من مي دانم كه تو به دنبال چه هستي...حركت كن! سرزمين تاريكي نمي تواند بيش از اين منتظر بماند..


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#10

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
قسمت دوم از داستان هوكي
*اين قسمت: در طول راه

پاهايم را با سنگيني بلند مي كردم وروي زمين مي گذاشتم. كمي طول مي كشيد تا به اين باد شديد عادت كنم. هنوز به صخره‌هايي كه از دره بالا مي رفت نرسيده بودم كه به خوبي احساس كردم رنگ پوستم كم كم سرخ مي شود. بيني و دستهايم يخ زده بودند. كم كم عادت مي كردم... آري، عادت مي كردم...
به سختي شروع كردم به بالا رفتن از صخره‌ها. بعضي ها تيز بودند، و بعضي صاف، به طوري كه مي شد روي آن ايستاد... يادم نمي آيد هنگام فرار كه از بالا محل مناسب براي زندگي را ديدم، چگونه از اين صخره ها پايين امدم، ولي يادم هست كه سنگ هاي آن‌ها چگونه مرا در ساخت كلبه‌ي كوچك ياري كردند.
پس از حدود 45 دقيقه، در حالي كه به شدّت نفس نفس مي زدم، به بالاي صخره‌ها رسيدم و به پايين نگاه كردم. مسافت زياد و طاقت فرسايي بود، ولي با اين آغاز دشوار، هم بدنم گرم شد و هم براي بقيه راه خطرناك آماده شدم. براي آخرين بار به كلبه‌اي كه با دستان خود ساخته بودم، نگاه كردم و با اندوهي اندك به راه افتادم. به جلو نگاه مي كردم و حواسم به راهم معطوف بود. به اين فكر مي كردم كه نمي توانم با اين جثّه‌ي كوچك و نيروي بدني كم، در اين راه هاي خلوت و تاريك پيش بروم، چرا كه شنيده بودم جاده‌ها پر بودند از تبهكاران و راهزنان. اولين كاري كه به ذهنم مي رسيد، اين بود كه با يكي ديگر همراه شوم...
مي دانستم اگر راهزنان مرا ببينند، بي شك غارتم خواهند كرد، چرا كه مدركي براي اثبات قصدم كه سفر به مركز سرزمين بود، نداشتم... در همين افكار بودم كه صداي زوزه‌ي عجيب و بلندي را شنيدم... صدايي كه مو بر تن سيخ مي كرد. لرزه‌اي شديد بدنم را فرا گرفت. صداي خيلي نزديك بود، از پشتم مي آمد...
به سرعت رويم را برگرداندم و او را ديدم...
گرگ بزرگ خشمگيني كه با سرعتي حيرت آور مي دويد... فرصتي براي انجام كاري نداشتم، گرگ جهش بلندي كرد و دنيا تاريك شد...

چشمانم را به سختي باز كردم... هنوز شب بود و من در غار كوچكي كه ظاهرا در ميان درختان بيشه‌زار بود، دراز كشيده بودم. مردي را ديدم، پشت به من كرده بود و ظاهرا روي آتش غذايي مي پخت. چيزي يادم نمي آمد، يادم نمي آمد چطور به اين جا آمدم، يا چه اتفاقي برايم افتاد... با صداي ضعيفي گفتم:
ا...ا...اينجا كجاست؟
مرد رويش را برگرداند. قيافه‌اش مربان بود و لبخندي شيرين به لب داشت. با ملايمت گفت:
نترس... اين جا كنار راهيه كه از اون مي رفتي. من اين جا زندگي مي كنم و صداي فرياد تو رو شنيدم. اومدم بيرون و تو او با پيكري خون آلود روي زمين پيدا كردم....
تازه متوجه شدم كه خراش هاي عميقي بر روي دستان و صورتم دارم. پرسيدم:
اسم شما چيست؟
لبخندي زد و گفت:
لازم نيست منو شما خطاب كني... من « كارلوس » هستم...
دستم زخمي‌م را نزديك كردم و گفتم:
اسم من هم «هوكي»ـه... خوشبختم.
باز هم لبخند زد. گفت: به كجا مي خواستي سفر كني؟
براي چند لحظه فكر كردم. از ظاهر اين شخص معلوم بود كه اهل جادوي سياه نيست. پس اگر مي گفتم براي خدمت به امپراطور كروئل مي روم، بدون شك مرا اسير مي كرد. گفتم:
به سرزمين ميانه...
خنديد. لبخندي تلخ بر لبانش بود:
من هم روزي چنين هدفي داشتم، ولي تو راه راهزنا غارتم كردن و من هم بدون هيچ وسيله‌اي، تنها ماندم. مي دونستم اين طور سفر كردن بسيار خطرناكه.. پس اين غار رو پيدا كردم و سه ساله كه با حيووناي جنگل خودم رو سير مي كنم.
با لبخند آشنايش مرا نگاه كرد، و مي توانستم پي ببرم كه در ذهنش همان افكار جاري‌ست كه در ذهن من است... گفتم:
ولي حالا هيچ كدوممون تنها نيستيم.......................................................

قسمت سوّم از داستان هوكي
*اين قسمت: تصميم

كارلوس بعد از يك روز پرستاري از من، كيف چرمي كوچكش را نشان داد و گفت: من توي اين يه نقشه دارم كه از سرزمين خودم آورده بودم. مي تونيم از اون استفاده كنيم.
صبح روزي كه مي خواستيم به راه بيفتيم، من نيز وسايل داخل كيفم را مرتب كردم. كارلوس يك چاقوي تيز داشت كه آن را به من داد. از او خيلي ممنون بودم، ولي مي ترسيدم زماني مجبور شوم او را از سر راه بردارم...
هر دو وسايلمان را برداشتيم و به سمت دهانه‌ي غار رفتيم. ناگهان او ايستاد و با تعجب گفت: هوكي... تو كه مي توني غيب و ظاهر شي... چرا اين كار رو نمي كني؟
به لرزه افتادم. فكر اين جايش را نكرده بودم، من من كنان گفتم: آخه... راه... راه رو بلد نبودم، حتي جهت رو...
از ظاهرش معلوم بود كمي شك كرده ولي باز هم حرفم را تا حدودي پذيرفته بود. از غار كه بيرون آمديم، من پس از سه روز در برابر نور آفتاب پلك زدم...
اندكي راه رفتيم تا به جاده‌ي خاكي باريك رسيديم. حاطره‌ي خوشي از آن مكان نداشتم... در حالي كه به شدّت احتياط مي كرديم، بدون هيچ حرفي به سمتي كه در نقشه نشان مي داد رفتيم و در راه به يك چند راهي رسيديم. كارلوس خم شد. گويا چيزي ديده بود...
به زمين نگاه كرد. تصوير بزرگ يك جمجمه كه بسيار كم رنگ بود و در قسمت دهانش در حالي كه پيكاني نيز كشيده شده بود، نوشته بودند: جادّه‌ي مرگ، جادّه‌ي خاكستري
احساس كردم آب سردي به پشتم ريختند. احتمالا كار راهزنان بود ولي بسيار ماهرانه كار كرده بودند. كارلوس كه او نيز مي لرزيد گفت: هوكي... فكر مي كنم از اين جا بايد بريم. تو نقشه اين جوري نشون مي ده...
نقشه را گفرتم و كمي به دقّت نگاه كردم. او به كارم شك نكرد زيرا مشغول زير و رو كردن كيفش براي بيرون آوردن غذا بود. و در نقشه، چيزي را كه مي خواستم ديدم، مركز سرزمين، با علامت قرمزي مشخص شده بود كه از جاده فاصله‌ي زيادي داشت. براي اين كه بدانم در كجا بايد به سمت آن نقطه از جاده خارج شوم، اطرافش را بررسي كردم... دهكده‌اي به نام بلك بل... چند خانه داشت، يك پارك كوچك و يك كتابخانه‌ي سوخته... درست در كنار جاده‌ي خاكستري جايي بود به نام «مهمانخانه‌ي چراغ جادو» آن جا با رنگ سبز نشان داده شده بود.
ابتدا ندانستم آن رنگ چه مفهومي دارد، ولي وقتي راهنماي نقشه را ديدم، نوشته بود: امن و سفيد
دنبال رنگ قرمزي گشتم كه در راهنما بود: خطرناك و سياه
يك محل پيدا كردم... آن هم در داخل دهكده‌ي بلك بل... فرق آن و چراغ جادو اين بود كه چراغ جادو خارج دهكده بود ولي گرگ خاكستري در داخل آن بود.
صداي كارلوس مرا به خود آورد: غذا نمي خوري؟
گفتم: چرا... صبر كن يه كم مسيرمون رو بررسي كنم.
توضيحات نقشه را خواندم. گويا نقشه توسط جادوگر سفيدي تهيه شده بود. اين جمله را ديدم: جن خانگي خود را با خود به سرزمين تاريكي نبريد، زيرا هر جادوگري سياه و مامور كروئل كه او را ببيند، به قتل خواهد رساند، تنها جايي كه كسي كاري به كار او ندارد، مركز سرزمين است...
آن را به كارلوس نشان دادم، او پس از كمي تفكر گفت: من رداي كوتاهي دارم، ولي باز براي تو بلند خواهد بود...
گفتم:مشكلي نيست... پايينش را مي برم...
بعد از اين كه گوشت گوزن را خورديم و كارلوس به خواب رفت، مشغول مناسب كردن ردا شدم. او بيدار شد. خورشيد داشت غروب مي كرد.
گفت: خوب... اين جاده به نظر جاده خطرناكي مي رسه، بهتره زودتر راه بيفتيم.
موافقت كردم..........................................................................


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۹ ۱:۵۱:۱۹

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۰:۰۵ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#9

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
سفر تنهايي..............................

قسمت اول:

نمي‌دانستم كجا هستم...به كلي جهت و زمان را از دست داده بودم...در طول راه‌هاي پر خطري كه گذرانده بودم، جسدهاي زيادي ديده بودم،‌دهكده‌هاي زيادي ديده بودم و حتي موجودات عجيب و غريب زيادي ديده بودم...اما خوشبختانه سالم بودم...البته نه سالم سالم..تيري كه نوكش را آهن نوك‌تيز و براقي پوشانده بود، نمي‌دانم از كجا به سمت من شليك شد...درد طاقت‌فرسايي داشت..همين ديروز بود...شايد بهتر باشد بگويم ديشب...تير بازويم را به طور فجيعي دريد...نمي‌دانم چطور شد كه به اين سرعت اتفاق افتاد...واي...دردش تا الآن تسكين يافته بود، ولي ديروز...ديروز دردش وحشتناك سراسر بدنم را فراگرفته بود و خون همچون سيلي، از جاي زخمم جاري شد...با استفاده از تكه پارچه‌اي هرچند خاكي، جاي زخمم را پوشانده بودم...
شب تاريك، رفته رفته مرا بيشتر در خود فرو مي‌برد...نمي‌دانم چرا اينقدر تاريك شده بود...من هفته‌ها يا شايد هم ماه‌ها بود كه مسير دراز و طولاني و در عين حال خطرناك را براي رسيدن به سرزمين ميانه درپيش گرفته بودم، ولي هيچ شبي،‌ به اندازه‌ي ان شب تاريك نبود...ايستادم...نفس‌نفس مي‌زدم...شيب جاده7ي خاكي كه در پيش گرفته بودم، نسبتا زياد بود...اطراف كاملا در سكوت سپري مي‌شد و خبري از دهكده‌اي در اطراف نبود...دشت كاملا برهوت بود...خاكي و پر از شن و ريگ، و در عين حال وسيع...
از كوله‌پشتي قديمي‌م كه حالا حسابي پاره و خاكي شده بود، شيشه7ي آبي را درآوردم...حدود 2 روز پيش آن را در دهكده7ي تقريبا متروكي، با آب رودي سرد پر كرده بودم...نوشيدم...آب خوب و گوارايي بود...
خودم را روي زمين ولو كردم...خسته‌تز از ان بودم كه بخواهم باز هم به راه ادامه بدهم...چند روزي مي‌شد كه درست و حسابي نخوابيده بودم...شايد بهتر است بگويم اصلا نخوابيده بودم...آخر خطرات قبلا بيشتر بودند...حالا در اين دشت و كوير برهوت، شايد تنها خطري كه مرا تهديد مي‌كرد، مردن از تشنگي بود كه خداراشكر من آب كافي داشتم...نه در ان حد كافي كه اصلا تشنه‌م نشود...نه...بايد صرفه‌جويي مي‌كردم...اما حداقل در حدي بود كه مرا زنده نگه دارد...
چشمانم را بستم و به روزهاي گذشته فكر كردم...دليل سفرم را كم‌كم داشتم فراموش مي‌كردم...آن‌قدر اين سفر نفرين7شده طولاني بود كه كم‌‌كم از پا در مي‌آمدم...
در افكار خود غرق شدم...به ياد روزي افتادم كه اولين بار وارد اين سرزمين شده بودم...سرزمين در نگاه اول در آن حد هم خطرناك و شيطاني نبود...روحيه ‌ي شادي داشتم و فكر مي‌كردم اين بهترين سفرم خواهد بود...ولي وقتي دو سه روز از سفرم را پشت سر گذاشتم، تازه فهميدم كه چه‌قدر تنهايي در اين اوقات سخت است...
من قبلا هم سفراتي داشتم...سفراتي به نسبت خطرناك...سفراتي به غارهايي كه مارها آن ها را اداره مي‌كردند...سفراتي به قله‌هايي كه غول‌ها در آنها مي7زيستند...اما هيچ يك از سفراتم تا اين حد خسته‌كننده و طولاني نشده بودند....
آهي كشيدم و به آسمان خيره شدم...خيلي وقت بود آسمان زيباي مشرق را نديده بودم...اينجا آسمان نه ستاره‌اي داشت، نه ماهي ديده مي7شد...ابرهاي غليظ و سياه كار خود را در پنهان كردن ماه خوب انجام مي‌دادند...خيلي خوب...
بلند شدم...دلم مي‌خواست همين‌جا روي زمين بخوابم...ولي خدا را چه ديدي...اينجا كه ديگر كمكي نبود...خوابيدن خيلي خطرناك بود...شايد موجودي به من حمله نمي‌كرد، ولي از كجا معلوم دزد‌ها ماهر مرا غارت نمي‌كردند...؟نه...! بايد به مسيرم ادامه مي‌ددادم...اين هم يكي از مراحل سخت راه بودف ولي بايد پشت سر گذاشته مي‌شد...
شروع به حركت كردم...رمق نداشتم...چرا اين محيط اين‌قدر خسته كننده بود...؟ چرا هيچ جانوري در اطراف نبود...؟
حدود نيم ساعت ديگر راه رفتم...كم‌كم داشتم اميدوار مي‌شدم...كم‌كم داشتم صداهايي را از دوردست، نه چندان دور مي‌شنيدم...صداهاي خنده و صحبت...به سرعتم افزودم...حواسم پرت شد و پايم به يك صخره‌ي نسبتا بزرگ و سخت گير كردم...مثل يه تكه پر، روي زمين خاكي سقوط كردم...توده‌اي از خاك به هوا بلند شد...درد باز هم كمرم را در خود غرق كرد...زمين چرا اين‌قدر خشن و سخت بود...؟آهي از درد كشيدم...!
بلند شدم، و در حالي كه هنوز كمرم درد مي‌كرد، به تاخت به طرف منبع صدا حركت كردم...
انرژي نداشتم، ولي مجبور بودم...براي حفظ جانم هم كه شده بود، آخرين توانم را به كار بردم...شانس داشتم اگر اين دهكده را مردم خوب و مهربان تشكيل مي‌داد...آخر تا آن روز حدود 8 دهكده را ديده بودم، و از آن ميان مردم پنج تا از آنها وحشي بودند و نزديك بود مرا با چوب‌هاي خود به كشتن بدهند...
وقتي كمي نزديك‌تر شدم، متوجه شدم كه اصلا دهكده‌اي در اينجا نيست...چرا هست...! اما دورتر...ولي صدايي كه مي‌آمد مربوط به ساختماني زيبا و دو طبقه بود كه چند صد متر آن طرف تر قرار داشت...بباز هم به سرعتم افزودم..اميدوار شدم...صداهايي كه از داخل مي‌آمد، نشان مي‌داد كه جو درون ساختمان دوستانه است...
از آن فاصله، توانستم تابلوي 3 در 4 سانتيمتري را كه بر فراز در چوبي ساختمان افراشته شده بود، ببينم...تابلو، قديمي بود و خم شده بود...در اثر وزش باد، به اين طرف و آن‌طرف مي‌رفت و صداي جيرجيري را ايجاد مي‌كرد...سعي كردم نوشته‌ي تابلو را كه در اين تاريكي به سختي خوانده يا حتي ديده مي‌شد، بخوانم...چند ثانيه طول كشيد تا حروف را از هم تشخيص دهم...
آري...موفق به خواندن شدم...روي تابلو، نوشته بود:

"مهمان‌خانه‌ي چراغ جادو..."


آه من چی بگم ... یکی از دیگری بهتر و در هر سبک نگارش تساوی قدرت نویسندگی برقرار ... نوشته ها و یا بهتره بگم خاطرات شما عزیزان در عین دلنشین بودن به قدری حرفه ای هست که دیگر خودم رو شایسته نقد آثار گرانقدرتون نمی دونم و تنها کاری که میتونم انجام بدم، دادن یکی از نمرات سمج هست، که هر چند در برابر این شاهکارها بی نهایت ناچیزه !
رونان عزیز از طرف همه دوستان عزیزی که خاطره شما رو خوندن و البته میخونن یک " ع " به عنوان عالی تقدیم پستتون می کنم ... منتظر ادامه خاطره ات هستم، بی اغراق این آرزوی کوچکی ست که بدرقه راه متن های زیبای شما کردم ... موفق باشید !


سفر تنهايي......................

قسمت دوم:

پرتوئي از اميد در وجودم درخشيد...احساس كردم ديگر تنها نيستم...احساس كردم مي‌توانم از اين دشت برهوت به سلامتي نجات پيدا كنم...با سرعت به سمت مهمان‌خانه تاختم...لايه‌هاي از خاك ضخيم زير پايم، به هوا برمي‌خاستند و در اطراف پاهايم، يا شايد بهتر باشد بگويد در اطراف سم‌هايم مي‌چيرخيدند...نزديك‌تر...نزديك‌تر...حالا فقط چند متر با در چوبي و زيباي كنده‌كاري شده‌ي آن مهمان‌خانه فاصله داشتم...مي‌دانم درون آن محيط، هرچيزي ممكن است نهفته باشد...هرچيزي...هر خطري...هر خطري مثل خطر مرگ...ولي خب...بيشتر از آن حدي گرسنه بودم كه اين خطر را به آغوش نكشم...در اين دو ماهي كه در اين سرزمين شيطاني در سفر بودم، به جز دو دهكده، هيچ دهكده‌ي ديگري نبود كه پر از افراد شرور و بدخواه نباشد...به خوبي به ياد داشتم... درست جلوي چشمانم بود ان صحنه‌...صحنه‌اي كه وقتي در هفته‌ي اول سفرم، وارد دهكده‌اي شده بودم، مردي از پشت محكم با سنگ به كمرم كوبيد...درد در سراسر بدنم جاري شده بود...جاي زخمم كبود شده بود...! خون گرم آرام‌آرام تمام بدنم را طي مي‌كرد...روي زمين ولو شده بودم و داشتم به دور خودم مي‌پيچيدم...اما...اما...اما تنها كاري كه او و چند زن و مرد ديگر كه در ان حوالي مي‌گشتند كرده بودند، قهقهه بود..آري...باوركردني نبود...ولي حقيقت بود...انها قهقهه‌ي خنده را سر دادند...مي‌خنديدند و مي‌خنديدند...من خدم هم زور و قدرت چندان كمي نداشتم...پاهايم به اندازه‌ي سم‌هاي اسب قوي بودند...ولي در ان لحظه، دردم بيشتر از آني بود كه بتوانم پاسخ انها را بدهم...آنها رفتند و در حاليكه هنوز مي‌خنديدند، مرا با درد طاقت‌فرساي خود رها كردند...تا يك هفته هنوز درد داشتم...ولي حالا ديگر دردم ديگر تسكين يافته بود...دردم تسكين يافته بود ولي هنوز هم از هر دهكده‌اي نفرت داشتم...از هر دهكده‌اي...
اكنون ديگر زور وقدرتم به اندازه‌ي قبل نبود...خسته بودم...خيلي خسته...خسته‌تر از آن كه بتوانم از خودم در برابراين ظلم‌ها دفاع كنم...حالا ديگر تنها كاري كه مي‌كردم، دوري از هر كسي بود...تا حالا چندين بار شده بود كه در جاده‌اي كه پيش مي‌رفتم، با افرداي آشنا مي‌شدم...افرادي كه فكر مي‌كردم دوست بودند، ولي وقتي شب در جايي پنهان شده و مي‌خوابيديم، مرا غارت مي‌كردند...در اولين روز سفرم، كوله‌بارم ببه اندازه‌اي پر از وسايل ضروري و شايد كمي هم غير ضروري بود كه به سختي مي‌توانستم راه بروم...ولي اكنون...اكنون كوله‌بارم به قدري خالي بود كه شايد بهتر بود آن را رها مي‌كردم...فقط يك بطري قديمي آب،‌يك پتوي كوچك و كهنه، يك بسته كبريت و چند گاليوني پول، كه در مواقع بزروم خرجشان كنم..همين...! با همين بايد تا سرزمين ميانه مي‌رسيدم...
وقتي به خود آمدم و از افكار خود نجات يافتم، كه به جلوي در چوبي آن رسيده بودم...نور چراغ‌هايي كه در اثر وزيش باد، به آرامي تكان مي‌خوردند، تاريكي را مي‌شكافت...دست خسته و خاكي‌ام را بر روي دستگيره قرار دادم...دستگيره گرم بود...گويي تازه كسي وارد آنجا شده بود...نفس عميقي كشيدم، و در را باز كردم...
با صحنه‌ي عجيبي روبرو شدم...آن محيط به قدري شلوغ بود،‌كه به سختي مي‌شد ديوارها را ديد...با باز شدن در،‌ صداي غژغژي ايجاد شد، و سرماي شديدي به داخل نفوذ كرد...احتمالا اين دو مورد دلايل نگاه‌هاي وحشتزدهب مردم به من شدند...مردمي كه در آنجا سكونت داشتند، با نگاه‌هايي حيران و متعجب و شايد وحشتزده، به من چشم دوخته بودند...دو قدم به عقب رفتم...احساس خطر كرده بودم...آيا حدسم درست بود...؟آيا اين مهمان‌خانه هم همان بلايي را مي‌خواست سر من بياورد كه مهمان‌خانه‌ي " صداي سكوت" بر سر من آورد...آن هم يكي از خاطرات تلخ زندگي‌ام بود...وقتي وارد مهمان‌خانه‌ي صداي سكوت شده بودم، در ابتدا افرادي را ديده بودم كه به من لبخند مي‌زدند...خوشحال شده بودم و نزدشان نشسته بودم تا غذايي بخورم....ولي...ولي آنها تغيير شكل دادند...!باورم نمي‌شد...! اين ديگر چه شانسي بود...؟! تغيير شكل داده بودند و به حيواناتي وحشي تبديل شده بودند...خوب وقتي فرار كردم...فقط يكي از زانوهايم به شدت صدمه ديد، و حالا هم نمي‌توانستم خوب از آن زانو‌ام استفاده كنم...خدا رحم كرده بود...ممكن بود به سادگي كشته شوم...
اين بار هم احتمال چنين خطري بود...آن موجوداتي كه تغيير شكل داده بودند، يكي از موجودات بسيار نادر و منحصر به فرد سرزمين تاريكي بودند كه خيلي هم خوب مي‌توانستند يك انسان را تقليد كنند...
يكي از ابروهايم را بالا بردم و منتظر ماندم...در يك لحظه به ذهنم رسيد كه از تير و كمانم استفاده كنم...يادم افتاد...راجع به تير و كمانم نگفته‌م...! كمان من از همان كودكي با من بود...تنها وسيله‌ي دفاعي كه داشتم هم آن بود...ولي انصافا كمان خوبي بود...من جادوگر نيستم...يعني جادو بلد نبودم...با تير و كمان هر كاري را انجام مي‌دادم...
حالا هم به ذهنم رسيد از آنها براي دفاع از خودم استفاده كنم...دستم را دراز كرده بودم كه ناگهان به ذهنم رسيد كه شايد با اين كار انها را بترسانم...!
كودك‌هايي كه تا قبل از من مشغول بازي و تفريح بودند، به آغوش مادرهايشان پناه بردند...يك چيزي اينجا عجيب بود...من يك سانتور بودم، ولي سانتورها به قدري زياد بودند كه عجيب به نظر نرسند...
بالاخره صداي ملايم فردي سكوت را شكست:
"بفرما تو...! نگران نباش...! ما دوستيم...!"
به سمت منبع صدا نگاه كردم...فكر مي‌كنم چهره‌ام كاملا مشخص مي‌كرد كه ترسيده‌ام...مردي را ديدم،با جليقه‌ي زرشكي...مهربان به نظر مي‌رسيد...داشت لبخند مي‌زد...در چشمانش دقيق شدم...آري...درست بود...آنها دوست بودند...آدوست بودند چون در چشمانشان مي‌شد روح و اميد را تشخيص داد...مي‌شد زندگي را تشخيص داد...مي‌شد...مي‌شد عشق و محبت را تشخيص داد...و مي‌شد...و مي‌شد خستگي را تشخيص داد...
آهي از سر آسودگي كشيدم و لبخندزنان، به جمعيتي كه گويي كم‌كم نسبت به من اعتماد پيدا مي‌كردند،پيوستم....................................................


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۲:۰۶:۴۹
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۰ ۱۰:۵۲:۵۸

تصویر کوچک شده


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#8

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
با اجازه من هم داستان چند قسمتي خودم رو شروع كنم ولي طبيعتا در ميان اين دوستان ماهر خيلي ضعيف خواهد شد. من داستان هاي بقيه رو نخوندم، چون خيلي طولاني بودن! اگه از سوژه اي استفاده كردم لطفا منو ببخشيد... در ضمن... من كوتاه مي نويسم ولي تو قسمت هاي متعدد تا جالب تر بشه... اين اولش ربطي به مهمون خونه نداره، ولي بعدا به اونم مي رسيم!! نارسيسا، اگه مشكلي داشت پاكش كن چون دقيقا نفهميدم اين جا چطور بايد نوشت...
********************
قسمت اول از داستان هوكي
* اين قسمت: سفر من، از جنوب سرزمين تاريكي

شب سردي بود و من كه در كلبه‌ي سنگي كوچكي در درّه‌ي تاريك نشسته بودم، به سفري مي انديشيدم كه قرار بود همان شب آن را آغاز كنم. بيرون باران مي باريد و هر از گاهي رعد و برق مهيبي كلبه را به لرزه در مي آورد.
چند سال مي شد كه از خانه‌ي اربابم فرار كرده بودم و به نزديك ترين جا، يعني سرزمين تاريكي پناه برده بودم. سرزميني كه ديگر راه خروجي از آن نبود... روزي از خانه خارج شدم و با اسبابي كه جمع كرده بودم، به سرعت غيب و در اين جا ظاهر شدم.... از جنوب وارد شده بودم و رمقي براي سفر به جايي ديگر نداشتم زيرا اين مسافت طولاني نيرويم را گرفته بود.... من از آن دسته جن ها نبودم كه وظيفه خود را خدمت به مردم مي دانستند. از مدتي قبل كشف كرده بودم نسبت به جادوگران سياه ان سرزمين و قدرتي كه همه را به وحشت مي اندازد خوشم مي آيد. مصمم بودم روزي قدرت جنهاي خانگي را به آنان نشان دهم. مي دانستم اين جا كسي نمي تواند مرا گير بياورد...
مدتي بود، خوراكم گوشت پرندگان سياهي بود كه در بالاي دره پرواز مي كردند، و گاهي از ماهي هاي كوچكي بود كه در آب بسيار سرد بركه‌ي كوچكي در نزديكي كلبه زندگي مي كردند. بعد از اين كه ماه ها از زمان فرارم گذشت و كم كم توانستم به هواي سرد و راكد اين جا و همچنين وضع فعلي زندگي خويش عادت كنم، كم كم به فكر افتادم قدرتي به دست بياورم... يادم مي آيد فردي كه شنلي بلند پوشيده بود، به عنوان مهمان براي چند روز به كلبه من آمد... من به هر كسي اعتماد مي كنم.. يك بار به هنگام شام از او شنيدم كه در مركز اين سرزمين، جايي براي اجراي مسابقاتي است كه برندگان آن مي توانند به خدمت تاريكي در آيند. خوشحال شدم، زيرا مي توانستم با سفر به آن جا، اگر تلاش مي كردم، خادم سياهي شوم...
چند روز بعد، او رفت و من غرق در افكارم، روزها را به شب مي رساندم و در تختخواب كوچكي كه از از سنگ براي خودم ساخته بودم، مي خوابيدم.
و آن روز، روزي بود كه قرار بود اين سفر دشوار را در اين سرزمين تاريك وسرد آغاز كنم... فكر مي كنم در داخل سرزمين مي شد غيب و ظاهر شد، يا حد اقل براي من... جون فهميدم انسان ها نمي توانند اين كار را بكنند، در اين صورت مهمان من اين كار را مي كرد ولي او شب قبل از رفتنش برايم از برگه‌ي سياهي كه از كروئل، پادشاه اين سرزمين دريافت كرده بود، حرف زد... مجوزي براي ورود به اين جا.... من نمي خواستم غيب شوم..
زيرا در راه بايد تمرين مي كردم كه در برابر سختي ها صبر كنم و محكم و نيرومند باشم... از شب پيش شروع كرده بودم به جمع كردن مقدار زيادي غذا... مقداري هم آب در داخل تكه اي پارچه انداحتم و چند عدد استخوان تيز شپرنده را به عنوان سلاح، همه را در كيف كوچكي كه از پوست گرگ مرده‌اي كه در راهم از سرزمين سفيدي به اين جا يافتم، ساخته بودم، جاي دادم. مقداري از پوست را به عنوان پوشش به دور خود پيچيده بودم و آماده شدم براي آغاز سفر... بايد يك ساعت استراحت مي كردم و همه خطرات احتمالي و جايي كه مي خواستم بروم را حلاجي كنم.
يك ساعت گذشت و من در سنگي كلبه را باز كردم... باد به شدت به درون وزيد و من قدم به خاك خيس دره گذاشتم.....................................

هوکی عزیز ... بنده که باشم که به خودم اجازه بدم چنین پست جذاب و بی عیب و نقصی رو پاک کنم ؟!
باور کنید این حرفها رو برای رونق این تاپیک نمی زنم، کم مانده بود که مهلت این تاپیک به پایان برسه و به دلیل عدم استقبال دوستان عزیز پاک بشه ... پس آنچه می گویم حقیقتی بیش نیست، پست شما لایق دریافت یک " ع " به عنوان عالی ست ... به همه دوستان عزیز گفته ام و اینک به شما نیز می گویم بی صبرانه شخصا و یا به نمایندگی از سوی همه خواننده ها منتظر ادامه پست شما هستم ... در ضمن راحت باشید اینجا به هر سبکی که مایل باشید میتونید خاطره خودتون رو بنویسید !


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۲:۰۵:۰۷

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.