هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
#76

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
سوژه جدید

--------------------------------

دفتر وزیر

مینروا و مورگانا و تره ور دور هم نشستن .

مگی : من و مورگانا می خوایم راجع به مسائل خوف و فوق سری وزارت با هم سحبت کنیم !
تره ور : اول این که سحبت نه و صحبت . بعدشم ، پس من چی ؟
مگی : باب مگه دفعه قبل یادت نیست ؟ هر چی ما صحبت میکردیم بعدش تو میگفتی چی شد و اینا ، هیچی نمی فهمیدی و دهن ما رو آورده بودی پایین ، این دفعه فقط من و مورگی می حرفیم .
تره ور :

مگی به یه نقطه دوری در پشت سر تره ور اشاره میکنه و میگه : اوووف چه خرمگس گنده ای اون جا داره تو هوا واسه خودش بوق چرخ میزنه !
تره ور : ها ؟ خرمگس ؟ کو ؟

و بعد به سرعت از دفتر میاد بیرون و میره دنبال نخود سیاه !

-- یک ساعت بعد --
تره ور خسته و کوفته درحالی که شدیدا بوق شده و هیچ مگسی هم پیدا نکرده بر میگرده به سمت دفتر مگی .

تره در رو باز میکنه و می بینه که مورگی و مینی توی دفتر بهم چسبیدن و مورگانا داره گوش مینروا رو میخوره !!!
از بس دوز بیناموسی صحنه بالا بود که تره ور سریع در رو میبنده و چند دقیقه به تجزیه تحلیل این مسئله میپردازه و بعد دوباره در رو باز میکنه .

مگی : آخ پرده م پاره شد و کلی خون ازم رفت !!! مورگانای بوقی !
تره ور : مااااااااا ! مگی مگه تو ...؟!!!
مورگانا : چند وقت بود خون گیرم نیومده بود مجیور شدم با گاز گرفتن مگی خودم رو نجات بدم ، اگه خون مگی رو نمیخوردم می مردم از گرسنگی !!
مگی : از بس گوشم رو گاز گرفت که پرده گوشم پاره شد ! باید برم یکم پرده بخرم بعدا !!
تره ور : آها پس مشکلی نبوده . نتیجه مذاکراتتون چی شد ؟

مگی میاد جواب بده که یهو یه کاربر میاد تو دفتر .

کاربر رو به مگی : فحش بیناموسی خارج از چارچوب !!

مگی از طرز حرف زدن کاریر کمی ناراحت میشه و بعد جفت پا میره تو حلقش و طرف میمیره !

مورگانا : ما داشتیم راجع به همین موضوع بحث میکردیم که چرا هر کسی وزیر میشه زود به یه آدم دیکتاتور و خون ریز و اینا تبدیل میشه .
مگی : آره دیگه ما هم میخوایم توی زمان سفر کنیم و به زمان وزیر های گذشته بریم تا ریشه این مسئله رو پیدا کنیم ، من خودم به شخصه فکر میکنم که یه نفر کلاه وزارت رو طلسم کرده که هر کی سرش میذاره دیکتاتور میشه .
تره ور : میتونی خیلی خلاصه یه بار دیگه توضیح بدی ؟

-- چند دقه بعد --
مگی و تره و مورگی دور هم واستادن ، مگی یه چیز دراز و کلفت گرفته دستش و داره راجع بهش به معاوناش توضیح میده .

مگی : بله این چیزی که می بینین دستگیره زمانه ، شما اگه اینو بچرخونی به زمان گذشته سفر میکنی ، هر چی بیشتر بچرخونی بیشتر به گذشته سفر میکنی !! خب حالا دستای منو بگیرین تا با هم به این سفر پرمخاطره و ارزشی بریم !

-- نیم ساعت بعد --
مگی همچنان داره دستگیره زمان رو میچرخونه !

مورگانا : جناب وزیر فکر نمیکنین یکی زیادی دارین میچرخونینش ؟ مشکلی برامون پیش نیاد یه وقتی ؟
مگی : نه ما باید حسابی برگردیم به زمان گذشته و از همون اول این مسئله رو بررسی کنیم .

مگی دست از چرخوند دستگیره برمیداره و میگه : حالا تا شماها تا 5 بشمارین میبینین که رفتین عقب !


چند لحظه بعد ، یه جنگل مخوف

مورگانا : من اون جلوها چند تا چادر می بینم با یه عده آدم که خیلی شبیه انسان های اولیه لباس پوشیدن .
مگی : فکر کنم یکم زیادی به گذشته برگشیم و رسیدیم به شونصد ها سال پیش .
مورگانا : اه ! دیدی ؟ هی گفتم نچرخون ! عین این دستگیره ندیده ها همینجوری چرخوندیش که این طوری شد دیگه !!!حالا اون دستگیره هه کو که ما رو برگردونی به آینده ؟
مگی : همین الان دستم بودا ولی موقع جابه جایی از دستم افتاد ، احتمالا باید همین دور و ورا باشه .
مورگانا : حالا چی کار کنیم ؟ بدبخت شدیم !


تصویر کوچک شده


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۳:۱۰ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷
#75

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
درست بعد از خارج شدن دامبل:

آل سو: آهاهاهاها! شما گول خوردین محفل ققنوس سالهاست که به دو بخش شرقی و غربی تقسیم شده ... شما موفق نمیشید ... زنده باد پیروان دومبولیسم ... مرگ بر ضد ولایت دومبولیسم .. مرگ بر ریش صورتی!

بلافاصله دنیسو پیوز و پرسی و عده ای دیگر از ممدهای حاضر در حاشیه صحنه از سوراخ سنبه های موجود در محفل میپرن بیرون و همگی در کنار آسپ قرار میگیرن. ناگهان صدای آهنگ بلند میشه و از زمین بخار میزنه بیرون و رقص نور و اینا و اعضای دامبولیسم شروع به حرکات موزون میکنن ...

کمی اونورتر ...

تدی: جیــــــــــــــــــــمز صدامو میـــــــــــــــــــــشنوی؟
جیمز: آرررررررره! اینا چرا ایـــــــــــــــنجوری شدن؟ جیـــــــــــــــــــــــغ
تدی: اینا عوارض بلوغــــــــــــــه ... گمونم اینا دچار نوعی بیماری به نام مالاریتولیسپوشولومبا شدن!
جیمز: واگیـــــــــــــر داره؟
تدی: فکــــــــــــــر کنم!
جیمز: حالا چــــــــــــــــــــــــرا داد میزنی؟
تدی: آخه صدای آهــــــــــــــــــنگ بلــــــــــــــنده!
جیمز: اصلا بهتره به همراه دامبل بریم و ما هم تمامی جوانب موضوع رو بررسی کنیم ... ضمنا بیرون بهتر میشه حـــــــــــــــرف زد ...

بدین ترتیب جیمز و تدی هم از اتاق خارج میشن ...
صدای آسپ: صبر کنید نامردا ... هنوز قسمت اصلی نمایش مونده بود!!!

بیرون درب وزارت ...

- هی پشمک کجا؟
- امممم ... به من بدبخت کمک کنید ...شنیدم وزیر به حرف طبقه درد مند و مظلوم جامعه گوش میده ... من میخوام برم باهاش درد و دل کنم ... میخوام وزیر رو در جریان اوضاع اقتصادی و سیاسی روز دنیا قرار بدم ...
- خیلی آشنا به نظر میرسی پشمک ...
- نـــــــــه.. به خدا من دامبل نیستم .. من فقط شبیهشم .. آخه لامذهب من که به این خوبی تغییر قیافه دادم ... از کجا فهمیدی من دامبلم؟

چند لحظه بعد

دامبل با سر می افته وسط خیابون ....
دامبل: بی فرهنگ.. وحشی .. بی تمدن ... غول غارنشین!
دامبل با خشم بلند میشه و لباسشو میتکونه ... ناگهان دو نفر به صورتی بس انتحاری وارد صحنه میشن ...

دیگل: سلام چطوری؟
کینگزلی: به به چه هوای خوبیه!
دیگل: منم فردا کنکور دارم ...
کینگزلی: دیشب شام خورش قیمه خوردیم امروز دلدرد گرفتم!

دامبل تو دلش: ایول ... اینا همون دو تاعامل نفوذین که بهشون احتیاج داشتم!

همون لحظه ...
مکان: زیر زمینی بس ترسناک و تاریک و نه چندان متروک!


هوکی محکم به یک صندلی بسته شده و افراد شنل پوش احاطه اش کردن!

- هوکی .. بیگناه .. هوکی جن خانگی خوب! اصلا هوکی استدلال منطقی کرد ... اگر هوکی دروغگو پس چرا خودشو تنبیه نکرد؟ نتیجه اینکه هوکی صادق و راستگو ... ارباب دید وجدان هوکی آسوده و راحت پس حتما ارباب اشتباه . چون اگر هوکی بد هوکی خودشو تنبیه اما هوکی خودشو تنبیه نکرد پس هوکی راستگو ...!

سکوت برقرار میشه و همه برای چند لحظه در کف این استدلال منطقی و قدرتمند میمونند ... سپس لرد انگشتشو میکنه تو دماغ هوکی و سه دور میچرخونه و یک میکروفون میکروسکوپی رو میکشه بیرون ....

- ای جن در مقابل این مدرک چه دفاعیه ای داری؟
هوکی: مااااااااا ... چطور ممکنه؟
لرد: بچه ها دیشب تو مسواکت جاسازی کردن! لووووهاهاهاها!
هوکی: اوه شیت ... لو رفتم .. اه اووه ههه ... هی به این بلیز میگم برای من از دستفروش مسواک نخر زشته .. تقلبیه .... غیر بهداشتیه ... اوه هوکی بد هوکی بد!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۹ ۳:۲۲:۰۸
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۹ ۳:۲۸:۴۰
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۹ ۱۲:۴۳:۱۰



Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۷
#74

گلگوماتold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
از مامان اینا چه خبر؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
سوژه ی جدید!



خشششششش! خشششششش!

- اینجا پشت پرده ی وزارته. به تمامی دستورات با دقت کامل گوش دهید.

رویش را برگرداند و دردستمالی گل گلی که سالها پیش مادرش به او هدیه داده بود سرفه ای کرد و زیر لب زمزمه کرد: این دستمالو چند سال پیش مادرم بهم داد. یادش بخیر...


فلش بک

پسر جوان و کوچکی بر روی تاب قدیمی و بزرگی نشسته بود و تاب می خورد. چمن های سبز تا دور دستها ادامه داشت و چندین درخت با فاصله ی زیاد از هم قرار گرفته بودند که از شاخه ی یکی از تنومندترین این درخت ها تابی آویزان شده بود و پسرک روی آن قرار داشت.
نه صدای باد بود و نه صدای حیوانات. تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای سرفه های ممتد پسرک بود. مادرش از دور دست ها همچون مورچه ای سبز رنگ نزدیک و نزدیکتر می شد... دوان دوان خود را به پسرکش رساند و گفت: پسرم. بیا این دستمال رو بگیر تا به راحتی بتونی توش سرفه کنی.

پسرک: مادر تو همیشه مشوق زندگی من بودی. تو الگوی من بودی. مادررر

و هر دو در آغوش یکدیگر می روند و ابرهای زیادی بر پهنه ی آسمان می آید و باران شروع به بارش می کند. نسیم ملایم بهاری که تا دقایقی پیش حس نمی شد جای خود را به باد تندی می دهد که باعث رقص برگهای درختان و چمن های اطراف می شود.

فلش فوروارد

- یادش بخیر...

- قربان. از مقر به پشت پرده. کسی اونجا نیست؟

- ها؟ چرا. من هستم. خب داشتم می گفتم. شما باید خودتون رو شبیه مرگخواران بکنین و وارد وزارت بشین تا طی یک جلسه ی مافوق سری با عالیجناب هوکی دیدار کنید. ایشون فرمان داده اند که حداکثر ده نفر از گروه شما وارد وزارت شوند.مفهومه؟

و دوباره سرفه ای در دستمال گل گلیش کرد و ادامه داد: اگرم مفهوم نیست سعی کنین مفهومش کنین. عالیجناب از دست مرگخواران خسته شدن و قصد دارن به شما محفلیا کمک کنن. سعی کنین کارها رو بهم نریزین. وگرنه اولین کسایی که از این دود کور می شن، خود شماها هستین!

- بله. حتما! تمام!!!

خشششششش! خشششششش!


محفل ققنوس، همان لحظه

آلبوس دامبلدور که کنار ریموس لوپین نشسته بود، نگاهی مشکوکانه به دیگر افرادش انداخت و از جا بلند شد. دستی به بی سیم جادوییش انداخت و گفت: به نظر من که یک کمی بو داره. نکنه می خوان ما رو توی تله بندازن

جیمز سیریوس: شاید. اما اگر بخوان همچین کاری بکنن.من خودم با یویوم له و لوردشون می کنم. من خیلی گولاخم. من صورتیم. مگه نه تدی؟

آلبوس سوروس پاتر: پس یعنی میریم؟

آلبوس دامبلدور دست از خواراندن چونه اش برداشت و در حالیکه به سمت در می رفت، به آرامی گفت: بد نیست یه سری بزنیم. اما باید قبلش تمامی جوانب موضوع رو چک کنیم تا یه وقت ضرر نکنیم.

آلبوس از اتاق خارج شد و دیگر اعضای محفل نیز با هدف جمع و جور کردن وسایلشان و در نظر گرفتن تمامی جوانب از جا بلند شدند و از اتاق خارج شدند.


ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۵ ۱۱:۳۹:۳۳


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۷
#73

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
مرگخواران به چند دسته تقسیم شدند و عده ای به بیرون رفتند و عده ای هم در جای جایِ اتاق مخفی شدند و بقیه نیز در اطراف محل مستقر شدند تا مانع ورود هر جنبنده ی خطرناکی شوند ...

در این مابین وزیر کلاهش را از سرش برداشت و روی سر یه بوقی ای که در کنارش نشسته بود قرار داد و مشغول انجام دادن کارهایش شد که ناگهان طلسم سبزرنگی از دور پدیدار شد و فاصله ی بین آنجا و محفل را پیمود و از پنجره ی باز وارد شد و به بدن اون بوقی ای که کلاه روی سرش بود اصابت کرد و منفجر شد .


در پی این اقدام صدای حق حق و گریه ای از گوشه ای تاریک به گوش رسید . بلاتریکس با احتیاط به راه افتاد و به نارسیسا که گریه می کرد نزدیک شد .

- چی شده سیسی ؟ چرا داری گریه می کنی ؟!
- بـ ... بـ ... بارتی منفجر شد

ملت مرگخوار !!!!!!!!!!


صدای تقی از وسط اتاق به گوش رسید و ملت بارتی رو دیدن که روی سر وزیر پریده و داره باهاش بازی می کنه ... ملت که به شدت چشماشون گرد شده اول به اون بوقی ای که ترکیده نگاه می کنن و سپس به بارتی که روی وزیر با اقتدار ایستاده و بوق می زنه .

- تو زنده ؟ مگه منفجر نشدی ؟ چجوری زنده شدی ؟
- فکر کنم یکی از هورکراکس های باباشو کش رفته ... اَی شیطون !!!

- هوووم ... خاله یی ، من و هوکی جون داشتیم بازی می کردیم با دراکو که دراکو به یاد قدیماش از هوکی جون خواست که کلاهشو بهش بده تا یکم باهاش بازی کنه . اما نمی دونم چرا ییهو شپلخ شد !

نارسیسا و بقیه ی مرگخواران حاضر :


ساعاتی چند مرگخواران در اتاق مشغول گریه و زاری و اجرای مراسم تدفین و ... بودند که عده ای مرگخوار با خشانت فراوان به در می کوبن و در که ظرفیت اینهمه خشانت رو نداشته می شکنه و روی کلاه وزیر میفته و اونو با کاغذ هم سطح می کنه ...

مرگخواران وارد شده به سرعت به دنبال لرد می گردن . پس از گذشت چند دقیقه که پیداش می کنن ، بلیز که سردسته بوده رو به لرد می گه : قربان ... گویا عده ای محفلی و متحدانشون قصد نابود کردن وزیر جدید رو دارن . ما باید به سرعت در یک جای ناشناس مستقر بشیم ...



Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۷
#72

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید:

-الان میاد.عجب یارویی باشه که لرد این همه دوسش داره.
- آره اره..خیلی یارو باید باشه.
- کلی دیپلم واینا باید داشته باشه.
- آره آره.فکر کنم لیسانس هم داره.
- تعداد پستاش هم زیاده.
- بارتی وزیر رو با تعداد پست انتخاب نمیکنن.
صدای باز شدن در بگوش رسید.نگاه مرگخواران به در اتاق دوخته شد.یک جن کوچک،با روبالشیهایی سیاه که گویا با واکس رنگ زده شده بود وارد اتاق شد.جن کلاه بسیار دراز و نوک تیزی را بر سر داشت که باعث بهم خوردن تعادلش میشد.مرگخواران با دهان باز به جن خیره شده بودند که صدای سرد لرد از پشت سر بگوش رسید.
- وزیر برگزیده....هوکی خوش اومدی.
هوکی تعظیم کوتاهی نمود و سپس بر روی یک صندلی کوتاه نشست.
- این که یک جن کوچولو موچولوی دماغ درازه
بلاترکیس بشکون کوچکی از بارتی گرفت و همان طور که لبخند پهنی بر لب داشت گفت:
به به...جناب وزیر.خوش اومدید.شنیده بودم خیلی آدم خوش تیپ و اینایی هستید ولی نمیدونستم اینقدر...اینقدر زیبا هستید.
هوکی سرفه کوتاهی نمود و سپس با صدای بلند،که شبیه به صدای زنان کهنسال بود گفت:
خیلی ممنون...من قول میدم که همونی باشم که شما فکر میکنید.یک وزیر لایق.ولی الان ما برای این اینجا اومدیم که یک نقشه بزرگ رو ....
ناگهان، از پنجره کنار هوکی، شاخه تنومند درختی بداخل اتاق پرت شد.
هوکی: به جون مرلییییین!
مرگخواران به شاخه که درست از روبروی هوکی پرت شد نگاه میکردند.هوکی با ترس از جای خود بلند شد و من من کنان گفت:
این سومین باره امروز!فکر کنم یکی میخواد منو بکشه.
- باید بفهمیم کیه!مرگخواران!معموریتتون اینه.چند نفر مواظب این جن باشن و سایرین برن دنبال کسی که میخواد این جن رو بکشه.
لرد این را گفت و سپس از اتاق خارج شد.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۷
#71

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
وزیر در حالی که شیرموز میخورد به تلویزیون نگاه میکرد و لبخند موذیانه ای بر لبش بود و در کل از تنهاییش لذت می برد !

- « آهـــه ، بیا بغلم کن ... آهـــه ... بزن دربه درم کن .. آهــه ... ای دافـ .... » (نکته تستی : این آهنگ زنگ موبایل آسپ بود من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم )

آسپ نگاهی به موبایل میکنه و بعد از ساعت ها فکر کردن به این نتیجه میرسه که باید دکمه قرمزه رو فشار بده اما اشتباهی دستش میخوره روی دکمه سبزه ...

- « آلو ... »

- « سلام آقای وزیر ... خوب گوش کن چی میگم ... یا همین الان میای اون کلاه وزارتت رو میدی به من یا اینکه شصتی اون بمبی که زیر میزت کار گذاشته شده رو فشار میدم ! »

- « شما ؟ »

- « مثل اینکه از جونت سیر شده ... خیلی خوب ... یک ... دو ...

- « نه ! نه ! ... باشه ... کجا باید بیام ! چطور بیام که کسی متوجه نشه ؟ »

- « خیلی خوب ... از اون در مخفی ای که پشت دفترته ! میای و از خروجی سازمان اسرار خارج میشی ! مفهوم شد ؟ کلاه رو هم با خودت بیار ! »

- « باشه باشه ... من شما رو میشناسم ... در مخفی دفتر من رو از کجا میدونید ؟ ... صداتون چقدر شبیه معاون قدیم من گلگوماته »

- « ساکت ... فوضولی نکن ... سریع کاری رو که گفتم بکن ! »

تلفن قطع شد ... وزیر همچون جادوگری که آزمایشات او را فشفشه نشان داده باشد (کنایه از ناامیدی زیاد ) بر صندلی اش میخکوب شده بود ... سپس آرام بلند شد ، کلاهش را بر سرش محکم کرد و به سمت در پشتی دفتر به راه افتاد ...

همزمان .. دورتر

آرشام داشت آخرین راهرو های وزارت را به سمت دفتر وزیر طی میکرد. با هر قدمش احساس میکرد بیشتر به وزیر بودن نزدیک شده است. همچنین به دفتر وزیر ... و همچنین احساس میکرد بیشتر به یک روح نزدیک میشود ... ... تا اینکه توانست در دفتر وزیر را ببیند و با احتیاط آن را باز کند . وارد شد و متوجه نبودن وزیر شد ... آهی از سر افسوس کشید و به سمت صندلی وزیر رفت و روی آن نشست ...

همزمان ... داخل تونل

آسپ به آرامی در مخفی را پشت سرش بست و نگاهی به تونل تاریک و پر پیچ و خم آن انداخت ...

همزمان ... خارج دفتر

پیوز از دور در دفتر را میدید. بالاخره به آن رسید و از میان در وارد دفتر شد (!) ... چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت مردی که روی صندلی دفتر نشسته بود و پشتش به پیوز بود نشانه رفت ...

ادامه دارد ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۸ ۱۶:۴۰:۴۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۷
#70

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
از لابلای پردها به بیرون خیره شد.ماشین سیاه رنگی دم در وزارت ایستاده بود.مردی با کت شلواری سیاه و کرواتی آبی رنگ از لیموزین پیاده شد.آسپ پیوز را دید که با سرعت بسوی بلیز رفته و تا با وی سلام و علیک کند.آسپ از پنجره منار رفت و بر روی صندلی خود نشست. برای چندمنی بار نگاهی به روزنامه پاره پوره ای که از صبح بر روی میزش بود انداخت.حال همه میدانستند که زمان آسپ به پایان رسیده است.وزیر روزنامه را به گوشه ای انداخت به فکر فرو رفت.افکارش پریشان و مشغول بودند.باید کاری میکرد.هر چه زود تر بهتر!


-اینم سالن هستش جناب توبین...زابینی.ما خیلی خوشحال میشیم که روزانه و شبانه در این سالن از در خدمت شما باشیم. امید واردم دسر و خوراکیهای خوشمزه ما شما رو در طول اقامتتون راضی نگه داره.
بلیز نگاهی به سالن بزرگ و مجلل وزارت انداخت.لوستری بزرگ و زیبایی از بالا به پایین آمده بود.میزهایی شیشه ای دور تا دور سالن را فرا گرفته بودند و فرشی قرمز،از در ورودی تا وست سالن بر روی سنگ فرش مرمرین سالن انداخته شده بود.بلیز سرفه کوتاهی نمود و گفت:من فقط دست پخت آشپز دربار لرد رو میخورم.آنی مونی.بجز دستپختهای اون چیز دیگه ای نمیتونم بخورم.برای معدم بده.

بلیز این را گفت و از تالار خارج شد.در فکر خود،سالنی جدید و بهتر را میدید:سالنی با عکس های وی و لرد و شعار:جادوگران برتر"که با رنگ سبز رنگ در زیر عکس نوشته شده بودند.البته این تنها گوشه ای از نقشهای وی بود.پیوز نیز با رفتن بلیز،بسوی دفتر وزیر رفت.نقشهای در سر داشت که امشب تاریخ را عوض میکردند.


آرشام چوب خود را بر زیر ردای خود آماده کرد.از خدمتکاران شنیده بود که وزیر امشب تنها خواهد بود.باید سری به وی میزد.وقتش رسیده بود که وزیر به کار خود پایان دهد.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۶ ۲۰:۴۳:۵۴

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۷
#69

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
پیوز درحالی که به پهنای صورتش میخندید در راهرو های وزارت به سمت اتاق خودش حرکت میکرد. سر و صدا و شلوغی مراسم استقبال از آرشام و هوکی ، سرش را درد آورده بود. نقشه هایی که در سرش داشت را خودش هم باور نمیکرد ...

از میان در گذشت و وارد اتاقش شد (!) فکر معاونت کاملا برایش بی معنی بود ، حالا میخواست وزیر شود ... باید از این شلوغی ها استفاده میکرد و وزیر را سر به نیست میکرد !!!

پیوز کتاب «چگونه وزیر شویم : آموزش تضمینی در نود روز» () را برداشت و روی تختش دراز کشید و شروع به خواندن کرد ؛ تا کم کم پشت چشمانش سنگین شد و به خواب رفت ...

فردا صبح - دفتر وزیر

- مهمان ها مقیم شدن پیوز ؟

- بله جناب وزیر ، مراسم استقبال به خوبی برگذار شد ، اتاق ها در اختیار مهمانها قرار گرفت و راهرو ها هم هر ده دقیقه توسط نظافتچیان تمیز میشه !

- خیلی خوبه ... خبر جدیدی نیست ؟

پیوز لبخندی شیطانی زد و گفت : امشب بلیز زابینی وارد وزارت میشه ! شما که نمیخواین توی مراسم استقبال باشین ؟

- نه پیوز ... من همینجا توی اتاقم تنها میمونم ...

- بسیار خوب


ادامه دارد ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۰:۲۷ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۷
#68

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
سوژه جدید

-به انبار سر زدم، ستاد آسلام رو تمیز کردم، سه چهار تا مجوز به کورمک و بارتی دادم، تو چتر به کوییدیچ تیکه انداختم، تدارکات آبدارخونه رو آماده کردم، واسه سازمان ورزش کلی شطرنج جادویی خریدم، گرینگوتز رو تقویت کردم، حوض برادران جادویی رو هم پر کردم.

وزیر در حالی که با بی حالی بر روی صندلی باشکوهش نشسته بود گفت: خوبه، مرخصی!
پیوز پرسید: پس من هنوز معاون وزیرم؟
-آره، برو دیگه!

پیوز جیغ کوتاهی کشید و در حالی که هیپوگریفش از وسط ابرها پرواز می کرد (کنایه از خوشحال شدن) از اتاق وزیر خارج شد.
آسپ خمیازه ای کشید و با بی حوصلگی گفت: روح بوقی! من خودم معلوم نیست چند روز دیگه وزیر باشم اومده میگه...

و در حالی که ادای پیوز را در می آورد ادامه داد: من هنوز معاون وزیرم؟
اه اه اه اه...

آسپ با بی حوصلگی نامه ای را که ده ها بار خوانده بود برداشت و دوباره مرور کرد :


با سلام خدمت وزیر محترم جادوگری
احتراما ...
به اطلاع میرسانم ، کاندید های انتخابات وزارت سحر و جادو تا پایان هفته وارد وزارتخانه میشوند ، خواهشندم لطف نموده و رسم مهمان نوازی را به جا آورده ، از انها به بهترین شکل پذیرایی نمایید .
تا موعد انتخابات این دوستان در خدمت شما خواهند بود.

امضا : استرجس پادمور
مسئول برگزاری انتخابات



آسپ نامه را به کناری انداخت. تمام فکرش در آن چند روز ورود کاندید ها در روز های آینده بود.

با خودش گفت : ای بابا ، دیروز اینقدر به مامان جینی گفتم لوبیا نمیخوام ها ... حالا باد پیچیده تو ... اوا ... چیز ...
با خودش گفت : آخرش چی آلبوس ؟ آخرش که باید بری ... بذار بیان ...

حسی در دلش او را به ماندن در جایگاه وزیر ترغیب می کرد.در اتاق باز شد . زیر لب زمزمه کرد : روح بوقی ...

- قربان ، تمام سالن ها و دفاتر وزارتخانه جارو کشیده شد. اتاق های مهمان ها هم آماده است . امروز مراسم استقبال از دو نفر از اونها رو داریم . تشریف میارید ؟

- نمیدونم پیوز ... من از این بازی ها خوشم نمیاد !

- بله قربان ... دستور میدم به جاش لوگو براتون بیارن !

- نه بوقی ... ... منظورم مراسم استقبال بود ...

پیوز سری تکان داد و از اتاق خارج شد .


ساعاتی بعد – مراسم استقبال

ارکستر بزرگ وزارت دارن موسیقی حماسی ای مینوازند و مسئولین همه در تالار بزرگ وزارت جمع شدند.گویا همه لباس آبی وزیری پوشیدند و به صف ایستادند ولی از نظر نویسنده عین مور و ملخ دارن به هم میپیچن

سرانجام از دور روح قرمز پوشی دیده میشه که لباس جواتی () پوشیده و لبخند ضایعی زده و داره به دو مرد متشخص که مقابلشن میگه : بفرمایید ... من معاون وزیرم ... خوش امدید ... من معاون وزیرم ... به عنوان معاون وزیر ورودتون رو خوش آمد میگم ... امیدوارم معاون آینده شما باشم ...

آرشام و هوکی ، کاندیدای وزارت سحر و جادو وارد میشن و نگاهی از سر تحسین به در و دیوار خرابه وزارت میکنن و جلو میرن ! پیوز اونها رو به اتاقشون راهنمایی میکنه و از افکاری که در سر دارن خبرنداره ...

گوشه از افکار آرشام

فردا صبح این وزیر بوقی و معاونش رو مرده پیدا میکنید ! اونوقت همتون از اینکه اینا با هم دعوا کردن متعجب میشین ... و وقتی میفهمین کلاه نیست که دیگه من وزیر شدم !

گوشه ای از افکار هوکی

وای ... این جنه که اونجاست چه خوشمله ... باید برم باهاش آشنا بشم ...

اشتباه شد ... گوشه ای دیگر از افکار هوکی

فکر کردی آرشام ... اگر قرار باشه تمام رقبای انتخاباتیم رو با دندونام تیکه تیکه کنم نمیذارم کسی غیر از من انتخاب بشه ...



<><><><><><><><><><><><><><><><><><>
طرح سوژه : وزیر باید تا پایان انتخابات از کاندید ها پذیرایی کنه ،ولی ، پیوز میخواد قبل از شروع رای گیری آسپ رو بکشه و کلاه وزارت رو خودش بگیره . از طرفی آسپ با کمک پیوز نقشه می کشه یکی یکی کاندیدا رو نابود کنه و بکشه از یک طرف هم اونا نقشه کشیدن هم آسپ هم همدیگرو بکشن !!




Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ جمعه ۳ آبان ۱۳۸۷
#67

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
ماه پشت ابر پنهان شده بود و باران همچون تازیانه ای سهمگین بر پنجره های بزرگ اتاق وزیر کوبیده میشد.
وزیر در حالیکه بر روی صندلی اش با آرامش نشسته بود و با لذت مشغول نوشیدن قهوه ی سیاهش و خیره شدن به آتش بود که در با صدای جیر جیر آرامی باز شد.
وزیر با بی میلی سرش را برگرداند ...

پیکری با قدی متوسط ، موهایی ژولیده و مشکی رنگ همچون قیر و بدنی شق و رق در آستانه در ایستاده بود و نوری که از پشت به او می تابید فقط باعث سیاه دیدن او می شد.
وزیر سرش را برگرداند و دوباره به آتش خیره شد ؛ جرعه ای از قهوه اش نوشید و با دست به فرد تازه وارد اشاره کرد که داخل بیاید.

با ورود پیکر شق و رق و بسته شدن در ، وزیر متوجه شد که بلاتریکس ، منجی همیشگی او دوباره به نزدش آمده.
موهایش از همیشه سیاه تر دیده میشد و چشمان براقش حالتی ساکن داشت و لب پایینی اش به طور افسرده ای رو به پایین افتاده بود.
_ وزیر ... فکر میکنم به اون چیزی که میخوایم رسیدیم!تجمع بیش از سه نفر ممنوع شده . هرگونه آشوب و نا امنی با طلسم های فرمان و یا نابخشودنی سرکوب میشه.
وزیر بی صدا سرش را تکان داد و فنجان خالی اش را با تکان چوب دستی ناپدید کرد و برای اولین بار با صدایی بم و محزون خطاب به بلاتریکس گفت:
_ خوبه! اکثریت با من موافقن . اکثریت با جامعه من موافقن و اگر این طور نباشه ... به زور موافق میشن!

رعد و برقی در بیرون غرش کنان به زمین برخورد کرد و برق سفید رنگ ، ریشخند وزیر را به وضوح نشان داد.

در راهروی وزارت ...

کینگزلی شکلبوت با بی قراری در پشت در ایستاده بود ... قلبش مالامال از اندوه و نارحتی ، خشم و نفرت و کینه شده بود. فکر نمی کرد وزیری که تا این اندازه به گفته ی خودش " مردمی " بود دستخوش بازی های شوم و بی شرمانه زنی شده بود که ...

بیش از این به خود مجال تفکر در این رابطه را نداد و با عجله به حرکت در آمد.
وزارت سحر و جادو از همیشه اش خالی تر جلوه می نمود ... گویی نوعی رعب و وحشت بر فضای وزارت حاکم شده بود ... در آستانه های شب بود و کارکنان خسته در حالیکه در های اتاقشان را می بستند و به کینگزلی که با بی توجهی از میان آنها می گذشت سلام می کردند و راهی خانه هایشان می شدند.
کینگزلی بالاخره به مکان مورد نظرش رسید و وارد شد.

آلبوس دامبلدور از همان ابتدا متوجه حال پریشان کینگزلی شد.
_ سلام کینگزلی ... داشتم میرفتم!
و بعد به چهره ی سردرگم کینگزلی خیره شد و لحن صدایش تغییر کرد.
_ مشکلی پیش اومده؟
کینگزلی که نفس نفس میزد و چهره اش برافروخته بود بدون مقدمه شروع به حرف زدن کرد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۳ ۱۶:۱۵:۴۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.