هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۸۶
#97

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
سوروس با حالت آلن دلوني به سارا ميگه : اين هم زنجيرتون
سارا زنجير رو ميگيره و به گردن ميندازه . چشماي سارا يه حالتي پيدا مي كنه .
سارا :
سوروس در دلش :
سارا بلند ميشه و چون چيزي پيدا نمي كنه كه بر سر ماندانگاس بكوبه جوزف رو كه از اونجا رد ميشده به عنوان چماق قرار ميده .
ماندي :
سارا بالاخره جوزف رو كه بر اثر ضربات سنگين به شكل سوسك در اومده زمين ميذاره .
جوزف : من حالم بد بيد ! يكي منو ببره ، منو ببر
ليلي كه ميبينه هيچ كس حرفش رو باور نميكه به سراغ دامبل ميره كه بر اثر استفاده ي زياد از قرص منصور خان پيشش لنگ ميندازه
ليلي : پروفسور ، ميخواستم يه حقيقتي راجع به اسنيپ رو بهتون بگم .
دومبول : اي وو ! چه خانم باشخصيتي
ليلي هم كه ميبينه كسي به حرفش گوش نميده خودش رو از پنجره ميندازه پايين ولي به يك كاميون گوجه فرنگي اصابت ميكنه
سوروس در اتاقش نشسته و داره به لرد تلفن ميزنه كه گزارش بده . :phone:
اعضاي محفل هم طبقه ي پايين نشستن و در حال خوردن چيز برگر هستند ( به دليل اينكه جن موجود نيست و ويولت هم به جز املت غذاي ديگري بلد نيست )
سوروس در طبقه ي بالا در حال گزارش به لرد ذغاليه
سوروس : قربان ، من ترتيب دادم كه سارا تحت فرمان خودمون باشه . گردنبندش رو طلسم كردم .
لرد : ها كار خوبي كردي حيسام ها نه ببخشيد سوروس .
در همين حال سارا در طبقه ي پايين از سوروس دستور گرفته كه در غذاي بعدي محفلي ها ماده اي بريزه كه از رفتن به مرلينگاه خيلي بدتره .
عصاره ي ريش مرلين مخلوط با پودر ريش دامبل
____________
اين عصاره يه جور بدي سميه . شما ها خودتون يه چيزي بتراشين !
ادامه دارد ...
ببخشيد كوتاه و يك كم بد شد . وقت نداشتم .

هان؟؟؟ خب پستت خارج از داستان بود!
اول اینکه در پست قبلی ریموس زنجیر رو به دست سارا رسوند! که مثل اینکه شما دوباره همین کار رو کردی!
کلا در پستت داستان رو پیش نبرده بودی...آخر جالبی هم نداشت برای همین فکر می کنم اگه از پست قبلی ادامه بدن خیلی بهتر باشه!
عجله پست زدن از این مشکلات هم بوجود می آره عزیز!

دوستان از پست قبل ادامه بدن!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۸ ۱:۲۰:۳۴

[


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۸۶
#96

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
در همان هنگام در طبقه بالا
- آی این زنجیر منو دزدیده
سارا با تمام توانش جیغ میزد و ماندانگاسم با صدایی که تا به حال هیچ وقت باهاش سخن نگفته بود فریاد میزد: من ندزدیدم به کی بگم؟؟؟ ندزدیدم
در همین هنگام سوروس بالا اومد و گفت: مطمئنی ماندانگاس؟؟؟
- آکسیو زنجیر طلایی
ناگهان کیف ماندانگاس پاره شد و زنجیر طلایی سارا از درون آن به دستان سوروس پرواز کرد. پس از این اتفاق ناگهان سارا با یک حرکات رزمی مشنگی ماندانگاس را نقش زمین کرد و همراه بقیه ملت مشغول تنبیه او شد
در همان هنگام سوروس داشت از در آشپزخانه خارج میشد و زنجیر را هم در داشت که ناگهان با لوپین برخورد کرد که مشغول محافظت از دامبلدور بود. بلافاصله زنجیر را قایم کرد و موفق نیز شد زیر لوپین تنها با نگاهی مشکوک از کنارش گذشت. سوروس وارد اتاقش شد و زنجیر را روی میز گذاشت چوبدستیش را در آورد و وردی را زمزمه کرد زنجیر ناگهان برقی زد و سپس نوری اهریمنی دور آن را فرا گرفت. ناگهان زنجیر همانند گذشته پدیدار شد اما سوروس میدانست چه تغییری در آن به وجود آمده است
از اتاقش خارج شد و به طبقه بالا رفت. سارا کم کم دست از سر ماندانگاس دست برداشته بود سوروس با وقار به سوی او حرکت کرد و زنجیر را به او تحویل داد سارا زنجیر را درون جیبش گذاشت و به ماندانگاس چشم دوخت که به این صورت بر روی صندلی نشسته بود:
سوروس با پوزخندی که بر لب داشت از اتاق خارج شد و وارد اتاقش شد طلسم آکلومنسی را اجرا کرد و سپس به اربابش گفت:
ارباب من تونستم رو زنجیر طلسم کنترل فکر رو اجرا کنم الان اون زنجیر دست سارا هست علاوه بر اون من تونستم رو زنجیر طلسم بدخویی را اجرا کنم و همه چیز الان تحت کنترله شما میتونید از اونجا ذهن سارا رو کنترل کنید. در ضمن روی اون زنجیر با اجرا شدن طلسم کنترل فکر دوربینی هم نصب شده شما میتونید ببینید
در همان لحظه صدای ترسناک ولدمورت به گوش رسید که میگفت: باشه سوروس باشه.
سوروس به سوی در رفت. بلافاصله لیلی قایم شد. سوروس به سوی آشپزخانه رفت غافل از اینکه لیلی اوانز همه صحبت هایش را شنیده است. لیلی غیب شد و در آشپزخانه ظاهر شد. لیلی به سوی سارا دوید و در کنارش نشست خواست که چیزهایی را که شنیده است به سارا بگوید که اسنیپ وارد شد....

پست خوبی بود! خوشم اومد! فقط چند تا نکته داشت!
اولای پستت خوب بود! اما این جمله " همراه بقیه ملت مشغول تنبیه او شد " زیاد جالب نبود!
اگه نمی نوشتیش بهتر بود!
اما در مورد زنجیر...خب بد نبود! اما می تونستی اون طلسم اهریمنی رو روی زنجیر بهتر اجرا کنی!
یعنی یه مقداری فضا سازیت مصنوعی بود که باید بیش تر تو جو داستان می رفتی!
اینکه نوشته بودی " روی طلسم کنترل دوربینی هم نصب شده " این هم یه ذره نامعقول بود! یعنی خب زیاد به جادو و جادوگری مربوط نمی شد و جدا از داستان می زد!
آخر پستت هم خوب تمومش کردی...آفرین!
ولی داری در پست های طنزت پیشرفت می کنی...

امتیاز پست 5/3 از 5...به همراه یهB! در مجموع 5/7!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۸ ۱:۱۰:۰۲

تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۶
#95

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
سارا جان ... سوژه هنوز به طور کامل تموم نشده که فقط از اون قالب اولیش خارج شده


خدا بگم چيكارت كنه سوروس!حالا من با اين داستان چيكار كنم؟
ببخشيد.مي دونم يه مقدار آبكي شده و لحنش هم زيادي جدي و يخه.اگه ديديد خوب نيست يه سوژه ي جديد مطرح كنيد.
---------------------------------------------------------------------------
كريچر قلابي در حال تغيير شكل:آخيش!ممنون بچه ها!اين آلبوس راستي راستي داشت خفم مي كرد!صد بار بهش گفتم قرصاشو به موقع بخوره!...اوووخ اين تغيير شكل چقدر درد داره!
ملت:
سارا:منظورت چيه؟اميدوارم نخواي سعي كني سر ما رو كلاه بذاري!دست كم گرفتن اعضاي محفل براي تو و اربابت گرون تموم مي شه!
كريچر قلابي:دست بردار سارا!من هميشه تو رو باهوش ترين عضو محفل مي دونستم!نگو كه تو هم منو نشناختي!
سارا در حاليكه از تعريف مرگخوار خوشش آمده بود با احتياط كمي نزديكتر شد.
ريموس چوب دستي اش را بالا گرفت:«سارا!مواظب باش!»
كريچر قلابي:اُه شما ديگه شورشو در آورديد...به جاي اين كارا كمك كنيد از جام بلند شم...يعني نمي شه با شما يه شوخي كوچيك كرد؟
سارا با ترديد گفت:اسنيپ؟!
كريچر قلابي به سختي از جايش بلند شد:چه عجب بالاخره منو شناختيد!
ريموس با حالتي تهديد آميز چوب دستي اش را به سمت اسنيپ گرفت:«اين توي اصل ماجرا تغييري ايجاد نمي كنه سوروس!مدتها بود كه نسبت به ملحق شدن تو به مرگخوارها شك داشتم...خوشحالم كه بالاخره خودتو لو دادي!»
اسنيپ بي توجه به حرفهاي ريموس روي صندلي نشست:«اگه فقط يه خورده عقل توي سرت بود ريموس،متوجه مي شدي كه من براي خيانت به محفل مي تونستم كارهايي خيلي وحشتناك تر از تغيير شكل به يه جن خونگي انجام بدم!...آخه گرفتن جاي كريچر چه فايده اي براي من داره»
سينيسترا:اين دقيقاً همون چيزيه كه ما مي خوايم بدونيم!
هرميون:و ضمناً مي خوايم بدونيم كريچر كجاست و حالش چطوره؟
ملت:
ريموس:البته جواب سؤال اول در اولويته!
اسنيپ:من به همه ي سؤالهاتون جواب مي دم به شرطي كه اون چوبدستي رو يه خورده پايين تر نگه داري!
ريموس چوب دستي اش را با احتياط عقب كشيد و سوروس شروع به صحبت كرد:
«ببينيد فقط يه سوء تفاهم پيش اومده...من امروز از مسافرت برگشتم...همه ي شما توي اتاق دامبلدور جمع شده بوديد...كريچر رو ديدم كه يه گوشه كز كرده و حسابي غصه داره...اون به من گفت چند وقته آشپزيش بد شده و به همين خاطر رقتار همه ي شما باهاش تغيير كرده...متوجه شدم مشكلي داره!بعد از چند تا سؤالو جواب كارآگاهانه از زير زبونش كشيدم كه معتاد شده و دليل پسرفت آشپزيش هم همينه!»
ملت: معتاد؟
اسنيپ:بله معتاد! من اونو به طبقه ي بالا بردم و توي اتاق بوك بيك بستمش به تخت تا ترك كنه!...
هرميون:بستيش به تخت؟چطور تونستي؟
سينيسترا:اي بابا!هرميون انقدر احساسي نباش!ساكت باش ببينيم چي مي گه!
اسنيپ:...موقع برگشتن به آشپزخونه يه مقدار موي جن خونگي ديدم كه روي زمين ريخته...احتمالاً جنسش درجه 2 بوده و كريچ بيچاره ريزش مو پيدا كرده! ...به هرحال...تصميم گرفتم يه خورده تفريح كنم!من هميشه يه مقدار معجون مركب آماده ي استفاده سر ِ بار دارم!...مي دونيد يكي از آرزوهاي دوران جوونيه من اين بود كه تغيير شكل به جن هاي خونگي رو امتحان كنم...مو ها رو برداشتم و سراغ معجونم رفتم...بقيه ي داستان رو هم خودتون بهتر مي دونيد...
هرميون:آخي! پس دليل كم كاريهاي كريچر اعتيادش بوده؟جن بيچاره!
ملت:
هرميون:فراموش نكنيد كه فرد معتاد مجرم نيست،بيماره! ما بايد بهش كمك كنيم تا از اين وضع نجات پيدا كنه!
ملت:
ماندانگاس:هرميون مي شه يه دقيقه دست از سخنراني برداري؟...اسنيپ تو هم بهتره ما رو سياه نكني!من خودم قورباغه رو رنگ مي كنم جاي قناري مي فروشم...زودباش بگو حقيقت چيه قبل از اينكه به ريموس بگم كارتو يه سره كنه!
اسنيپ با حالتي حق به چانب جواب داد:حقيقت همين بود كه گفتم...كريچر الآن طبقه ي بالاست و مي تونه در اين مورد شهادت بده...منم حرف ديگه اي براي گفتن ندارم!
ريموس: اگه واقعاً حقيقت رو مي گي پس دليل اون حرفهايي كه موقع حمله ي دامبلدور زدي چي بود؟!
اسنيپ:من فقط مي خواستم يه كم تفريح كنيم!...آلبوس وقتي قرصاشو نمي خوره خيلي با مزه مي شه...نمي دونستم كار به اينجا مي كشه...
ملت:
ويولت:بابا من ديگه از اين كارآگاه بازيا خسته شدم!از كجا معلوم كه اسنيپ راستشو نگه؟ما مدرك خاصي عليه اون نداريم.تازه اگه كريچر هم به نفعش شهادت بده ديگه قضيه حله!درسته اسنيپ دماغش عقابيه!،اخلاقش بده،موهاش چربه! و رفتارش هميشه مرموزه ولي به هر حال دامبلدور هميشه بهش اطمينان داشته...ما هم تا وقتي دامبلدور حالش خوب نشده نمي تونيم عليه اسنيپ تصميمي بگيريم.
ملت: …..
هرميون:خب پس خدا رو شكر مشكل حل شد!حالا ديگه بهتره بريم سراغ كريچر!
ملت كماكان
اسنيپ:راستي سارا زنجير طلات رو توي گردنت نبينم...ازش خسته شدي؟
سارا دستي به گردنش كشيد و با حيرت گفت: اُه...آره حق با توئه...زنجيرم!زنجيرم نيست!
ملت با تعجب به سارا نگاه كردند و بعد به ماندي خيره شدند
ماندي: اي بابا!چرا هر چي تو اين خونه گم مي شه شما به من نگاه مي كنيد؟!...من اين وسط چيكاره ام؟شما با اين رفتارتون به من توهين مي كنيد...
..........
......
...
..
.
در گيري ها بر سر گردنبند سارا در آشپزخانه ادامه دارد.هرميون به طبقه ي بالا رفته تا كريچر را از تخت آزاد كند.در اين بين اسنيپ سعي دارد تا از طريق آكلومنسي با ذهن ولدمورت ارتباط برقرار كند:
سلام ارباب
من لو رفتم ولي اوضاع تحت كنترله!نگه داشتن كريچر توي خونه و تغيير دادن حافظه ش براي مواقع ضروري ايده ي واقعاً خوبي بود.فكر نمي كنم ديگه به تغيير شكل نياز داشته باشيم،من سعي مي كنم اعتماد اونا رو جلب كنم و بدون دردسر اخبار محفل رو براي شما مخابره كنم....

گووووف بوووووم
نگران نباشيد ارباب.اين صداي شكستن قوري چاي توي سر ماندانگاس بود! فعلاً با اجازه!

پست خوبی بود! ولی خیلی طولانی بود!
اما داستان چون جذاب بود اشکالی نداره!
خب داستان رو خوب پیش بردی اما توی داستانت سوروس اسنیپ خیلی راحت خودشو تبرئه کرد با این حال که باید محفلی ها بیش تر بهش شک می کردن و نمی زاشتن اینقدر راحت ول بچرخه!
باید می بستنش و تا مطمئن نمی شدن نمی زاشتن کاری بکنه!

اگه درست یادم باشه توی پستت نگفته بودی که چرا اسنیپ خودشو تبدیل به کریچر کرده بود!
سعی کن از این به بعد دیگه پست طولانی ننویسی!
آخر پستت هم قشنگ بود!
به دلیل بعضی از مشکلات نمی تونم توی پستت خورد شم!

امتیاز پست 4 از 5 به همراه یه A! در مجموع 9....


مرسي سارا جون.راستش منم بدم نمي يومد يه خورده بيشتر به جزئياتي كه گفته بودي اشاره كنم(مثل شك به اسنيپ،بستنش به صندلي و...) ولي در اين صورت پستم 3_4 صفحه مي شد!چيكار كنم من از بچگي خلاصه نويسيم ضعيف بوده!
راستي منظورت از اين جمله چي بود؟"به دلیل بعضی از مشکلات نمی تونم توی پستت خورد شم!"

لیلی عزیز!
شما می تونستی از قسمت های زاید پستت کم کنی و یه قسمت های مهم تر اضافه کنی!
اما در مورد مشکلات...خوب من خیلی دوست دارم که یک پست رو جمله به جمله نقد کنم! ولی این پست شما هم طولانیه و هم اینکه من فرصت کافی برای نقد درست و حسابیش ندارم!
شرمنده بهر حال!

موفق باشید
سارا


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۷ ۱۴:۱۶:۰۵
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۷ ۱۵:۱۲:۱۴
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۷ ۲۰:۱۸:۴۲



Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#94

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۹ شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۲۰ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۱
از مخوفستان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
یک ساعت بعد
مکان: آشپزخونه ، کابینت سوم از سمت راست

کریچر قلابی در حالی که داره فکر میکنه چقدر یه آدم میتونه بدبخت باشه که برای تهیه معجون مرکب پیچیده باید از موهای کریچر استفاده کنه و از اونجایی که سر کریچر مو نداره بالاخره باید از یه جایی مو پیدا کنه .... چند تار مو از تو جیبش بیرون میاره و در معجونی که از قبل آماده کرده میریزه تا یکراست سر بکشه.

- ایست ... شما به وسیله گروه تجسس زمین هوایی محفل شناسایی شدید معجون رو بندازید و سریع تسلیم شوید!
مرگخوار

بلافاصله در کابینت به شدت باز میشه و از چند جهت در چشمهای کریچ قلابی نورافکن میندازند.
آلبوس که در راس گروه قرار داشت و خودشو مجهز به ماهیتابه و ملاقه کرده بود تا در صورت لزوم از خودش دفاع کنه فریاد میزنه:
- این خیانتکار رو بیاریدش بیرون!

آلبوس در یک حرکت انتحاری کریچ قلابی رو از کابینت در میاره و میندازدش رو زمین سپس یه لنگه دمپایی از تو جیبش در میاره و می افته به جونش.

آلبوس: ای شیاد گیرت آوردم ... به من میگن دومبول! (شق شق شق (صدای زدن) )
استر: آلبوس ولش کن ما زندشو میخوایم!
آلبوس: نه ... بگو با کریچر من چی کار کردی هان؟ چطور دلت اومد این جن پاک رو سر به نیستش کنی! ما تو محفل به کریچ پایین تر از گل نمیگیم!
ملت: مااااااااااااا

در همین لحظه آلبوس با ملاقه میزنه تو سر مرگخواره
مرگخواره : غلط کردم تقصیر ارباب بود. بخدا زن و بچه گرسنن باید خرج خونه رو درارم ... آی نزن
ویولت: آلبوس ما زندشو میخوایم باید بتونیم ازش حرف بکشیم اینجوری که میکشیش ...
آلبوس در حالی که داره موهای سرشو میکنه و در همون حال مرگخواره رو داره از دو طرف میکشه تا کش بیاد فریاد میزنه:
- تا کریچ رو پیدا نکنیم من از اینجا تکون نمیخورم!
استر: بابا آلبوس حالش خوب نیست یکی اینو بگیره!

ویولت: سارا کوشی پس؟
سارا با قرص های آلبوس با عجله میاد و یه قرص میندازه تو دهن آلبوس .. آلبوس یه ذره چشمش چپ میشه اما دوباره به همون حالت قبل برمیگرده!
استر: فایده نداره .. همه قرص ها رو تو دهنش خالی کن!

بلافاصله سینسترا با کمک ویولت دهن آلبوس رو کامل باز میکنند و سارا تمام قرص های آلبوس رو میریزه تو دهنش! کمی سکوت بر قرار میشه. سپس آلبوس در حالی که منگ شده آروم از روی بقایای کریچ قلابی که هنوز قابل شناساییه بلند میشه.
آلبوس: هه هه هه من کجام؟
استر: ویولت این دامبل رو ببر استراحت کنه .. ما هم همین جا صبر میکنیم تا این شیاد تغییر شکل بده ببینیم کیه!


ها؟ بلیز! تویی؟؟
من که باورم نمیشه!
اما خب بعد از مدت ها یه سیاه توی محفل پست زده نمیشه از نقدش گذشت!
پستت خوب بود و خیلی قشنگ ولی جناب اسنیپ دست شما درد نکنه من این سوژه را تا یکی دو ماه دیگه کارش داشتم!
خیلی ممنون که تمومش کردید!
اما داخل پستت یه جایی ویولت می گه " آلبوس! " خب اگه ویولت بگه " پرفسور دامبلدور " بهتره!
همین دیگه...سوژه ام از دست رفت!


سارا جان ... سوژه هنوز به طور کامل تموم نشده که فقط از اون قالب اولیش خارج شده


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۱۷:۱۹:۲۷
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۱۷:۲۴:۳۷
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۱۸:۱۷:۴۲

[b][size=large][color=00CC00]�


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#93

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
همه ی محفلی ها به این حالت به دامبل و سارا و استر خیره مانده بودند...اگر کریچر جن خانگی آنها نبود ، پس چه کسی می تواند باشد...و این همه اسرار محفل ؟.. . اگر یکی از مرگخوار ها ... وای خدا من... چند مدت است که به عنوان کریچر خودش را جا زده؟.. و کریچر کجاست ؟
اینها همه سئوالاتی بود که مثل برق و باد از ذهن محفلی ها می گذشت...( البته به سئوال اخر فقط هرمیون فکر می کرد@)

سینیسترا : اما اینها همه حدس وگمانه ؟می تونیم امتحانش کنیم؟
تازه اگر یکی از مرگخوار ها باشه باید مچشو بگیریم و بفهمیم کیه؟

همه با این حرف موافقت کردند در حالی که به حرکات مشکوک کریچر طی این چند روز اخیر فکر می کردند

------------------------

آن طرف در اتاق طبقه ی دوم کریچر ( همون یارو مرگخواره) نقشه ای شیطانی در ذهن داشت و آخرین کلمات لرد سیاه اربابش را هنگام فرستادنش به این ماموریت به خاطر می آورد.

نقل قول:
تو باید بین اونها اختلاف بندازی! یکی از رمزهای موفقیت اونها وحدتشونه..اما اگه تو زنجیر بینشون رو پاره کنی محفل هم از هم می پاشه ..موهاهاهاهاهاها.....

با این افکار خنده ی مرموزانه ای روی لبان کریچر نقش بست.کریچر سریعا" دست به کار شد و زنجیر طلای سارا را در کیف ماندانگاس فلچر گذاشت...

پست کوتاهی بود! اما خب اشکالی نداره!
خب داستان رو به جای خوبی کشوندی! البته اولش یه مقداری بیگانه می زد!
خب چجوری میشه که اونها به کریچر مضمون بشن بعد بخوان به همدیگه شک کنن! اگه اول پست رو یه ذره به پایانش مربوط می کردی بهتر بود!
از آخر پستت هم خوشم اومد!
امتیاز پست 4 از 5... به اضافه یک B!
در مجموع 8!


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۱۴:۱۶:۰۷
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۱۷:۱۶:۲۴

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶
#92

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
کریچ:ها؟آها.برای اینکه...من...من یادم رفت.آره یادم رفت.
سارا با لبخند به کریچ نگاه میکنه:یادت رفت؟آخی.خب طفلی چیکار کنه یادش رفت.
و بعد صدای دلنوازی از حنجره اش خارج میشه که مقادیر زیادی شیشه میشکنه:یادت رفت؟تو به چه حقی یادت رفت؟تو داشتی هممون رو میکشتی.با اون دستای..دستای...
آبر که اصولا بچه شکلاتیه تیریپ وحی غیبی میاد:دستای کثیف.
سارا تایید میکنه:دقیقا.با اون دستای کثیف.اگه بیهوش میموندیم و مرگخوارا حمله میکردند چی؟اگه من میمردم چی؟اونوقت که این بار شنگین نظارت رو از روی دوش استر بر میداشت؟
ویولت از اونجایی که خیلی نابغه است و آخرشه و اندشه و (خواننده:بابا فهمیدیم آخرشی بقیه شو بگو قبل از اینکه شهید شی!)بله خلاصه ویولت میره تو مایه های پرتوس...نه پارتوس..نه پاتروس...ها!پطروس(!)فداکار(یا دهقان فداکار چه فرقی داره؟!)جلوی کریچ وایمیسه:
_:خب بابا اشتباه کرد دیگه.ما بعدا در موردش تصمیم میگیریم ولی تا اطلاع ثانوی به شعاع دو متری آشپزخونه نزدیک نمیشی.
کریچ هم با دمش(جن ها دم دارن؟!)گردو میشکنه و میره.
لارتن که شباهت خاصی به کسی پیدا کرده که تو املت شنا کرده میگه:دیوونه شدی؟(تو دلش:دیوونه بود!)واسه چی میانجی شدی؟
ویولت اولش در رو خوددار میکنه بعد برمیگرده میگه:یه چیزی رو دقت کردید؟کریچ این اواخر عوض نشده؟
لارتن میپرسه:موهاشو کوتاه کرده؟
_:نه نابغه.یه جوری شده.اون موقع که دید من اومدم خیلی دست پاچه شد.خیلی وقته زیر لبی نفرینمون نمیکنه.خیلی عجیب شده.
لوپین ییهو یادش میاد:ایول وسط خال.من چند روز پیش هم دیدم که وسایل صبحونه و اینا رو هم داشت ولی واسمون غذا درست نکرد.
سینیسترا که کلا کاراگاه زاییده شده ذره بینش رو بالا گرفت:بریم به تعقیب رد پاها تا دلیل این اتفاقات رو کشف کنیم.
استر که از این همه خنگی حوصله اش سر رفته بود میگه:بابا این چیزا یه معنی بیشتر نداره و اونم اینه که...
همزمان دامبل و سارا هم میفهمن و نمیذارن افتخارش فقط مال استر بشه:کریچر کریچر نیست...
همه کپ کردند و لارتن اون وسط پرسید:
_:ها؟
ملت محفلی:
=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:
امیدوارم خوب بوده باشه.ولی میگم نظرتون چیه که یه ذره که محفلیا به هم مشکوک بشن؟یعنی کریچ یه کاری بکنه که ملت به جون هم بیفتن؟بعد اون وسط نقش رهبر معلوم میشه.


پست خوبی بود! قشنگ بود...خوشم اومد!
داری پیشرفت می کنی!چیزی توی پستت نمی بینم ...
فقط بعضی جاها بعضی تیکه ها یه مقداری پستت رو بی مزه می کرد! اما خب اون هم با تلاش درست میشه!
با پیشنهادت هم موافقم با این حال که خودت سیر داستانت رو بر اساس اون پیش نبردی و برای نفر بعدی یه ذره سخته که بخواد از اول این کار رو شروع کنه!
ولی با این حال اگه کسی می تونه اشکالی نداره و داستان رو به اون سمت ببره!

امتیاز پست 5/4 از 5 به همراه یه A!
در مجموع 5/9!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۱۱:۱۸:۲۹

But Life has a happy end. :)


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۴:۳۵ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶
#91

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
دامبلدور مثل بقیه رفت تو اتاقش که بخوابه. به این فکر میکرد که :
_ ای بابا ! من که خودم میدونم چیز دیگه ای نخوردم. من چرا دل پیچه گرفتم.
----
صبح ، همه اینجوری از املت دیشب سر میز نشسته بودن و منتظر برای صبحانه.
بعد از تحمل قار و قور های شکم ، بالاخره ویولت اومد.
ویولت که بدون دستگیره ماهیتابه رو برداشته بود ، بدو بدو اومد طرف میز که پاش گیر کرد به لبه فرش و ماهیتابه از دستش پرتاب شد روی میز و لیز خورد تا جلوی دامبلدور.
ویولت سریع پاشد و واسه اینکه ضایع نشه ، گفت :
روش 2010 صبحانه آوردنه.
دامبلدور در ماهیتابه رو برداشت و ...
_ ویولت ! باز که املت درست کردی. آشپزیه تو ام بد شده.؟
ویولت با خنده گفت :
نمیشه که ! باید یه خاطره خوب از املت های من تو ذهنتون بمونه.
ملت که دیگه تحمل نداشتن ، مثل قحطی زده ها حمله کردن.
دامبلدور فقط تونست لقمه آخر رو از آن خودش کنه.
استر : ببین دامبلدور ! همشو تو خوردی.
سارا : راست میگه . از قدیم گفتن : کار را که کرد ، آنکه تمام کرد.
دامبلدور که حسابی جا خورده بود ، هیچی نگفت.
ولی تو دلش : یه حالی از شما دوتا بگیرم من.
ملت رو به ویولت : این یکی خوب بود. دستت درد نکنه.
سینیسترا که با ذره بین غذاشو خورده بود ( به دلیل ماجرای دیشب ) گفت : راستی ویولت ! این چرکای سیاه چی بود تو املت. مثل چرک کف دست بود.
ویولت با پوزخند : تو تازه واردی نمیدونی. فلفل سیاه بود.
یک دفعه یه چیزی تو کله ویولت جرقه زد.
_ صبر کن ببینم. گفتی چرک کف دست.
یه بشکن ! فهمیدم چرا دل همه دیشب میپیچید.
کریچ دیشب دستشو زد تو املت. اون دستای کثیف و چرکین.
وای ی ی. ( چندش شدگی )
دامبلدور : کریچ ... کریچ...
کریچ ییهو ظاهر شد. بله ارباب !
_ چرا دستای کثیفتو دیشب زدی تو املت ؟
کریچ که دستپاچه شده بود ، با من و من و هن و هن جواب داد :
_ م م م... آهان ! یادم اومد. دیشب ... میخواستم غذای ارباب ویولت نسوزه ،رفتم از املت خبر بگیرم که نرسیده ، سرم گیج رفت و داشتم میفتادم که دستم صاف رفت وسط املت .
ملت با خشانت : خب چرا نگفتی ؟
کریچ : .....


خب به عنوان اولین پست رول در محفل پست بدی نبود!
اما باید خیلی بیش تر روی پستات کار کنی! خب توی پستت نکته زیاد داشتی! اول پستت خوب بود!
البته اگه اون قسمتی که پای ویولت لیز می خوره! شاید اگر جور دیگه ایی توصیفش می کردی بهتر بود! به نظر من زیاد به بقیه داستان نمی خورد و یه نموره غریب می زد!
ولی از اون تیکه که گفتی همه املت رو دامبلدور خورد خوشم اومد! سوژه " چرک کف دست " هم خوب نبود!
یعنی می تونستی موضوع جالب تری رو دلیل کنی!
خب به نظرت " چرک کف دست " چه غرضی رو می تونه برای کریچ ایجاد کنه که بخواد محفلی ها رو مریض کنه!
اون رو میشه یه اتفاق دانست!
آخر پستت هم جالب نبود!

امتیاز پست 5/2 از 5 به همراه یه C!
در مجموع 5/5...


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳ ۷:۳۶:۴۷
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۱۱:۱۳:۲۷

تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵
#90

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
کریچ با دستپاچگی: کی من! املت دوست داشتم! من همیشه از املت بدم میومده ..اما خب جن ها نباید ناشکری کنند و هر چی اربالبشون میده باید با جون و دل قبول کنند.

سارا: اهان که اینطور.

ملت محفل یکی یکی با دستی به شکم و در حالی که از درد به خودشان می پیچند. پدیدار می شوند.

سارا نگاهی مشکوکانه به ویولت کرد وگفت: چی توی این غذا ریختی؟خیال می کنی با مزه ای؟

ویولت که از درد ناله می کرد پرخاشکنان به طرف سارا امد و روی صندلی رو به روی او نشست و گفت:

- باهوش خانووم، من اگه توی غذا محض خنده چیزی بریزم خودم که ازش نمی خورم.تازه همه ی مواد توی آشپزخونه هست. می تونی بری و بگردی.

ویولت این را گفت و با بی اعتنای بلند شد و به طبقه ی بالا رفت در حالی که زیر لب با خودش دستور پخت املت را تکرار می کرد.

سینیسترا، عضو تازه وارد محفل، دستی در جیبش می کند و ذره بین شرلوک هلمزی اش را بیرون می کشد.رو به محفلی ها می کند و می گوید:
- من قبلا" دستی در پخت و پز داشتم. بریم ببینیم شاید مواد غذایی فاسد بوده.

همه به طرف آشپرخانه روانه می شوند. سینیسترا همه ی مواد را ریزبینانه بررسی می کند. تخم مرغ ها و گوجه ها را نگاه می کند اما هیچ نشانی از فاسد بودن غذا به چشم نمی خورد.دامبلدور در حالی که اخم کرده و به فکر فرو رفته بود می گوید:
- خب ، بهتره بریم بخوابیم. احتمالا" چیز دیگه ای خوردین و حالتون بد شده.

همه غرغرکنان به طرف اتاقهایشان روانه می شوند.

خب این پست خوبی بود! جالب بود!
از جمله اول پستت خوشم اومد! بعدش هم خوب بود!
اما آخر پستت رو اگه با یک اتفاق تموم می کردی خیلی بهتر بود!

پستت هم کوتاه بود ولی اشکالی نداره...پست های کوتاه هم خوندنشون راحت تره و هم نقد کردنشون!
این جمله هم " خب ، بهتره بریم بخوابیم. احتمالا" چیز دیگه ای خوردین و حالتون بد شده. " اگه اینجوری می نوشتی بهتر بود " احتمالا دیگه چیزی برای خوردن وجود نداره ...بهتره بریم بخوابیم!"

و سپس بقیه داستان!

امتیاز پست 5/3 از 5 و به همراه یک C در مجموع 5/6


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۲۱:۳۲:۴۶

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵
#89

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
البته وقتي دامبلدور روشو اونوري كرد يه شكلك ناجور درآورد (مثلا ) كه يعني مگه من كلفتتم . مگه من كريچتم.
كريچ هم با ديدن اين صحنه پيش خودش كلي عشق كرد.(البته كريچ قلابيه!)
وقت شام بود و ويولت يه املت ! كار درست درست كرده بود. ولي وقتي رفت آشپزخونه ديد كريچ بالا سر املت داره يه كارايي مي كنه.
با خشانت بهش گفن: ببين كريچ الان آشپزخونه جزء حوزه استحفاظي منه. نبينم ديگه ناخنك بزني به غذا. اصلا ببينم تو خودت وقتي غذا مي پختي دستتو تو غذا مي كردي؟ وايسا به بقيه بگم تا حالت جا بياد.
كريچ هم با ظاهري اندوهگين از آشپزخونه مي ره بيرون. البته خوشحال بود چون ويولت پودري رو كه تو غذا ريخته بود نديده بود.
ايندفعه سر شام لارتن به عنوان اولين نفر به سرعت بسوي مرلينگاه رفت.
ملت رو به ويولت:
ويولت:
بعد دونه دونه همه بسوي صف طويل مرلينگاه روانه شدند. جز كريچ.
سارا: كريچ جان تو غذا نمي خوري.
كريچ: نه. مگه نمي دونين معده جن ها به املت حساسه.
سارا: ولي تو كه هميشه املت دوست داشتي
.....

پست کوتاهی بود. اما خب اشکالی نداره! با این حال که مشخصه اینگونه پست ها بدون هیچ تفکری می خوره!
پستت در کل خوب بود و چیزی توش نمی بینم ...فقط اینکه امیدوارم منظورم از مرلینگاه برای شستن دست ها باشه!
امتیاز پست 3 از 5 و به همراه C ..در مجموع 6!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۱۶:۳۵:۰۱
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۱۹:۴۹:۱۳

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#88

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
یا هدی چون نمیتونه پرنده بخوره اینجوری حس کرده؟؟؟
سارا برگشت و گفت: هدی! تو یه پرنده رو خوردی که همجنست بوده برای همین از نظرت بد مزه است
هدی گفت: نه بابا. من همیشه 1 پرس مرغ بریان میخورم
دامبلدور که مچ گرفته بود گفت: کجا اونوقت؟؟:come
هدی که داشت قضیه رو ماسمالی میکرد گفت: هیچ جا
لوپین گفت: هیچ جا یعنی چی؟؟؟
هدی که دید نمیتونه در بره گفت: خب باشه بهتون میگم. من با استفاده از جادو مرغ بریان درست میکردم
سپس چوبدستیش را در آورد و 3 پرس مرغ بریان ظاهر کرد
همه اعضای محفل یهو ریختند سر مرغ و تا خرخره خوردن
پس از اینکه مرغ تموم شد همه اعضا جلو اتاق هدی صف کشیدن تا این ورد رو یاد بگیرن
---------------------------
صبح روز بعد همه آماده صبحانه مخصوص که توسط کریچر طبخ میشد بودند. پس از چند لحظه کریچر همراه یک دیس وارد شد و آن را بر روی میز گذاشت و در آن را باز کرد.
دامبلدور درون دیس را نگاه کرد و گفت: صبحانه مخصوص چی شد؟؟؟
کریچر گفت: چی صبحانه مخصوص؟؟ آهان امروز نمیتونم بپزم!!
استر گفت: چرا؟؟؟؟
کریچ گفت: نمیتونم دیگه چون.... چون موادشو نداریم
لوپین گفت: آهان. خب به هدی میگفتی. حالا عیبی نداره. خودم بهش میگم فردا برامون بیار
و سپس مشغول خوردن صبحانه شد.بقیه اعضا نیز مشغول شدند
در ظهر ان روز کریچر قرار بود برای آنها کباب بریان بپزد اما به جای آن مقداری مرغ عادی تحویل اعضا داد و باز هم نداشتن مواد را بهانه کرد. در صورتی که وقتی لوپین در آشپزخانه نگاه کرد دید تمام مواد کباب بریان را داشتند. و پس از مدتی فهمید مواد صبحانه مخصوص که شامل مارمالاد و نان تست مخصوص میشد را هم داشتن.
شب همه در اتاق دامبلدور جمع شدن.
دامبلدور گفت: کریچر دیگه غذا ها رو طبق برنامه نمیپزه. دست پختش خوشمزه نیست و به نظرم مشکلی پیدا کرده شما چه فکری به ذهنتون میرسه
پس ازچند دقیقه سارا گفت: فکر میکنم خسته شده و باید چند روزی بهش استراحت داد
لوپین برگشت و گفت: اونوقت کی آشپزی بکنه؟
دامبلدور جواب داد:معلومه دیگه ویولت. شنیدم دست پختش حرف نداره. ویولت حاضری؟؟
ویولت لبخند زنان گفت: البته
--------------------------------------------------------------------------
داستان تنها درباره خرابکاری های کریچر بود. درضمن نفر بعدی هم مقدمه چینی کنه و استراحت کریچر رو شرح بده. نفرات بعد هم چند خرابکاری دیگه رو بگن تا به درخواست سارا پس از چند پست کریچر لو بره.


خب سعی کرده بودی که طنز قشنگی بنویسی اما خیلی خوب نتونسته بودی!اول پستت خوب بود!
اما تا اونجایی که گفته بودی " لوپین گفت: هیچ جا یعنی چی؟؟؟ " بعد از این دیگه اصلا جالب نبود...یعنی تیکه ایی که گفته بودی رو بی مزه کردی!
بعضی از تیکه و جملات خنده دار رو نباید ادامه داد و یا در موردشون توضیح داد!
مثل همین که خودت گفته بودی در مورد مرغ خوردن هدی! بقیه پست هم یه جورایی فقط توضیح بود که خب اشکالی نداره!
پایان پستت هم گفته بودی " ویولت لبخند زنان گفت: البته " بهتر بود ویولت قبول نمی کرد!
اینجوری هیجانش هم بیش تر بود!
بیش تر از این دیگه چیزی نمی گم تا ببینم بعدی ها رو چه می کنی!

امتیاز پست 3 از 5 به همراه D که کلا می شود 5!!!!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۱۹:۴۰:۱۲

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.