و ناگهان ناپدید شد.همه با حیرت به هم نگاه میکردند...
استر كه در كنار ريموس بود به سمت ادوارد حركت كرد تا در كنترل لارتن به او كمك كند و گفت:
-:اين دامبلدور هيچ وقت توضيح درستي به آدم نمي ده..اصلا اين تالار قدرت كجاست؟
ادوارد هم موقعيت مناسبي پيدا كرده بود كه از شر لارتن خلاص شود، لارتن را به استر واگذار كرد و سپس نفس راحتي كشيد و گفت:
-: من فقط اينو مي دونم كه هر جور شده بايد برم پيش دامبلدور آخه من هم گروه اون شدم....
او بدون اعتنا به حرف سارا كه او را بي جنبه خوانده بود چشمانش را بست و آشكار بود كه دارد تلاش زيادي را به كار مي بندد سپس در عين ناباوري ناپديد شد.
-: ا...رفت...
سارا در حالي كه با قدرت جلو مي آمد گفت: خيال كرديد كه كار سختيه؟
و سپس او هم با صداي پاقي ناپديد شد و ديگران هم با الگو گرفتن از آنها به شرعت به دامبلدور سارا و ادوارد پيوستند و راهروي تاريك به همان تاريكي قبلي بازگشت.
دامبلدور در حالي كه به اعضاي ظاهر شده مي نگريست و همان طور بي صدا در حال چك كردن حاضران و غائبان بود اشياي اطراف خودش را هم بررسي مي كرد و گويا توجهي به نگاه هاي منتظر ديگر افراد نداشت كه منتظر راهنمايي ها و توضيحات او در مورد اين مكان بودند. آنها در تالار بزرگي ظاهر شده بودند كه با نورهاي مختلفي روشن شده بود. كف تالار صاف و صيقلي بود و به حالت شطرنجي فرش شده بود كه در پشت صفحه ي شطرنج استوانه ي بلندي وجود داشت كه بر روي آن شي عجيبي وجود داشت كه از خود پرتوهاي نور به اطراف ساطع مي كرد. واضح بود كه تمام افرادي كه در آنجا حاضر بودند به جز دامبلدور هيچ يك از چيزي از اين تالار نفهميده بودند كه ادوارد سكوت را شكست و گفت:
-:ببخشيد قربان ما الان بايد اينجا چه كار كنيم؟
-: من نبايد بگم اين ويولته كه راهنماي ماست اون بايد راه رو براي ما مشخص كنه!...
-:يعني شما هيچ چيز از اينجا نمي دونيد؟
-: چرا يه چيزهايي فهميدم ..
-: پس چرا به ما نمي گيد چرا ما رو لايق دونستن افكارتون نمي دونيد؟
براي اولين بار بود كه كسي روي اين خلق منحصر به فرد دامبلدور انگشت گذاشته بود و اين باعث شده بود كه در چهره ي دامبلدور اندوهي ظاهر شود.اما اين وضع به طول نيانجاميد چون ويولت بار ديگر لب باز كرده بود تا اسرار را فاش كند و توجه ها را به خود جلب كرد...
-:لحظه ای غافل از آن شاه نباشیم. باشد نگهی کرده و آگاه نباشیم.
باشد كه با حفظ آن شاه راه گشوده و از جا به در شيم
هرگز نگذاريد كه اين شاه از شما دور رفته و آگاه نباشيد
بدانيد كه راه با شاه باز شود و با شاه توانيد كه دست يازيد بدان گوي
سپس آرام نشست و همه را در سكوت فرو برد كه ناگاه ويكتور زيان گشود و با صدايي عجيب گفت:
آنان كه راه نبردند برون زين شب تار ...گفتند فسانه اي و در خواب شدند
سپس قهقهه اي زد و به حالت قبلي بازگشت و باعث شد كه آنها براي دريافت جواب خود به سمت دامبلدور بچرخند. دامبلدور كه ديد آنها دوباره به توضيحات او احتياج دارند گفت:
-: خب سرانجام لرد داره ما رو مجبور مي كنه كه ببيازيم و بدون راه نما باشيم ..معني تمامي اشعار ويولت و ويكتور اين بود كه ما بايد اينجا از نيروي شاهمون استفاده كنيم و از راهنماييهاش استفاده كنيم و در عين حال از اون مواظبت كنيم و اگر اونو از دست بديم به افسانه تبديل مي شيم و تا ابد به خواب فرو مي ريم...
خوب بود
دیالوگ های خوبی داشت. داستان خوب جلو رفته بود و فضاسازی هم داشت
اما یه مقداری تو فضاسازی بعضی جاها بد نوشتی
مثلا توی این تکه:
نقل قول:كف تالار صاف و صيقلي بود و به حالت شطرنجي فرش شده بود كه در پشت صفحه ي شطرنج استوانه ي بلندي وجود داشت كه بر روي آن شي عجيبي وجود داشت كه از خود پرتوهاي نور به اطراف ساطع مي كرد.
اگر مینوشتی:
کف تالار صاف و صیفلی بود و به حالت صفحه شطرنج فرش شده بود. در پشت صفحه شطرنج استوانه ی بلندی وجود داشت و بر روی آن شی عجیبی وجود داشت که از خود پرتوهای نور به اطراف ساطع میکرد.
میبینی که در جمله خودت خیلی زیاد از که استفاده کردی در حالی که میتونستی از و یا نقطه هم استفاده کنی
3.5 از 5 به همراه یه B در کل 7.5