هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
سکوت حکم فرما شد
همه به گوشه و کنار تالار خیره شده بودند که ناگهان ویولت و ویکتور را دودی فرا گرفت.
کم کم دود از بین رفت اما ویولت و ویکتور دیگر آنجا نبودند.
بلکه ویولت بر روی آن شی بود و ویکتور در جایی که مهره شاه سیاه شطرنج قرار میگرفت ایستاده بود
بلاخره مهره های دیگر نیز ظاهر شدند. اکنون مهره های سفید باقی مانده بودند.
بلاخره اعضای محفل هر کدام بر جای خودشان ایستادند.
در این هنگام ناگهان ویکتور چنین خواند:
با مادر خویش مهربان باش آماده خدمتش به جان باش
با چشم ادب نگر پدر را. از گفته او مپیچ سر را
سپس اینگونه به نثر گفت:
مواظب والدین خود باش که هر لحظه قاتلان آنها نزدیک میشوند
و بار دیگر به شعر گفت:
لحظه ای غافل از آن محفل مباشیم باشد نگهی کرده و آگاه مباشیم
بلاخره ویکتور سکوت کرد و اعضای محفل را در بهت و حیرت باقی گذاشت.
اما دامبلدور تنها لبخند میزد
آنگاه دامبلدور سخنش را اینگونه آغاز کرد: تام! باز هم تو بدون فکر کار کردی. از همون بچگی عجول بودی و هنوز هم هستی
- نه دامبلدور! من کار کاملا درستی کردم.
- تو اشتباه میکنی تام.
- من میدونم که قوانین مشمول بازیکنان نمیشه
- نمیشه اما مشمول عوامل میشه و راهنما نیز با اینکه از میان بازیکنان برگزیده میشه یکی از عوامله و این یعنی اینکه اگه اون حتی لحظه ای به ما صدمه بزنه من میتونم خیلی راحت بازی رو از بین ببرم
ناگهان نفرت تمام چهره ویکتور را و حیرت چهره محفلی ها را پر کرد.
محفلی ها بی خبر از همه جا گفتگوی دامبلدور و لرد ولدمورت را میشنیدند و تنها حیرت خود را با اینکار بیشتر میساختند.
بلاخره دامبلدور از گفتگو با لرد ولدمورت دست کشید و برگشت. آنگاه اینگونه توضیح داد:
شعر اول رو یادتون میاد؟؟ درباره پدر و مادر. ویکتور خودش رو جای شاه گذاشته و فرزندش را ویولت انتخاب کرده. در جمله دوم اون کاری کرد که ویولت فکر کنه ما قصد کشتن پدر و مادرش رو داریم. و در شعر آخر اون رو آگاه ساخت
در این هنگام ناگهان سارا گفت: پس خصیصه ویولت، عشق به پدر و مادرشه؟؟؟
- درسته سارا.
سپس دامبلدور ادامه داد: اما اون یادش رفته بود که قوانین مشمول راهنما هم میشه و اون نمیتونه به ما صدمه بزنه و اگر بزنه دیگه هیچ مانعی برای از بین بردن بازی نیست.
سپس به چهره ویکتور اشاره کرد که هر لجظه ضعفی که در آن بود بیشتر میشد و توضیح داد: اون داره سعی میکنه مانع آغاز مرحله بشه اما این امکان نداره مگر اینکه اون یکی دیگه از مرحله ها رو هم همراه این حذف کنه و اون این رو نمیخواد چون مرحله بعدی مرحله آخره.
- دامبلدور تو از کجا میدونی که مرحله بعدی، آخرین مرحله است؟؟
دامبلدور به لوپین پاسخ داد: از اونجایی که این بازی فقط 4 مرحله( دقیق نمیدونم اما فکر کنم 3 مرحله پشت سر گذاشته شده باشه) داره
- از کجا معلوم که بازی دیگه ای بعد این بازی نباشه
دامبلدور بار دیگر پاسخ داد: برای هر شی مهم تنها یک بازی قابل اجراست.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۴ ۱۷:۳۹:۴۰

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
و ناگهان ناپدید شد.همه با حیرت به هم نگاه میکردند...
استر كه در كنار ريموس بود به سمت ادوارد حركت كرد تا در كنترل لارتن به او كمك كند و گفت:
-:‌اين دامبلدور هيچ وقت توضيح درستي به آدم نمي ده..اصلا اين تالار قدرت كجاست؟
ادوارد هم موقعيت مناسبي پيدا كرده بود كه از شر لارتن خلاص شود، لارتن را به استر واگذار كرد و سپس نفس راحتي كشيد و گفت:
-: من فقط اينو مي دونم كه هر جور شده بايد برم پيش دامبلدور آخه من هم گروه اون شدم....
او بدون اعتنا به حرف سارا كه او را بي جنبه خوانده بود چشمانش را بست و آشكار بود كه دارد تلاش زيادي را به كار مي بندد سپس در عين ناباوري ناپديد شد.
-: ا...رفت...
سارا در حالي كه با قدرت جلو مي آمد گفت: خيال كرديد كه كار سختيه؟
و سپس او هم با صداي پاقي ناپديد شد و ديگران هم با الگو گرفتن از آنها به شرعت به دامبلدور سارا و ادوارد پيوستند و راهروي تاريك به همان تاريكي قبلي بازگشت.
دامبلدور در حالي كه به اعضاي ظاهر شده مي نگريست و همان طور بي صدا در حال چك كردن حاضران و غائبان بود اشياي اطراف خودش را هم بررسي مي كرد و گويا توجهي به نگاه هاي منتظر ديگر افراد نداشت كه منتظر راهنمايي ها و توضيحات او در مورد اين مكان بودند. آنها در تالار بزرگي ظاهر شده بودند كه با نورهاي مختلفي روشن شده بود. كف تالار صاف و صيقلي بود و به حالت شطرنجي فرش شده بود كه در پشت صفحه ي شطرنج استوانه ي بلندي وجود داشت كه بر روي آن شي عجيبي وجود داشت كه از خود پرتوهاي نور به اطراف ساطع مي كرد. واضح بود كه تمام افرادي كه در آنجا حاضر بودند به جز دامبلدور هيچ يك از چيزي از اين تالار نفهميده بودند كه ادوارد سكوت را شكست و گفت:
-:‌ببخشيد قربان ما الان بايد اينجا چه كار كنيم؟
-: من نبايد بگم اين ويولته كه راهنماي ماست اون بايد راه رو براي ما مشخص كنه!...
-:‌يعني شما هيچ چيز از اينجا نمي دونيد؟
-: چرا يه چيزهايي فهميدم ..
-: پس چرا به ما نمي گيد چرا ما رو لايق دونستن افكارتون نمي دونيد؟
براي اولين بار بود كه كسي روي اين خلق منحصر به فرد دامبلدور انگشت گذاشته بود و اين باعث شده بود كه در چهره ي دامبلدور اندوهي ظاهر شود.اما اين وضع به طول نيانجاميد چون ويولت بار ديگر لب باز كرده بود تا اسرار را فاش كند و توجه ها را به خود جلب كرد...
-:لحظه ای غافل از آن شاه نباشیم. باشد نگهی کرده و آگاه نباشیم.
باشد كه با حفظ آن شاه راه گشوده و از جا به در شيم
هرگز نگذاريد كه اين شاه از شما دور رفته و آگاه نباشيد
بدانيد كه راه با شاه باز شود و با شاه توانيد كه دست يازيد بدان گوي
سپس آرام نشست و همه را در سكوت فرو برد كه ناگاه ويكتور زيان گشود و با صدايي عجيب گفت:
آنان كه راه نبردند برون زين شب تار ...گفتند فسانه اي و در خواب شدند
سپس قهقهه اي زد و به حالت قبلي بازگشت و باعث شد كه آنها براي دريافت جواب خود به سمت دامبلدور بچرخند. دامبلدور كه ديد آنها دوباره به توضيحات او احتياج دارند گفت:
-: خب سرانجام لرد داره ما رو مجبور مي كنه كه ببيازيم و بدون راه نما باشيم ..معني تمامي اشعار ويولت و ويكتور اين بود كه ما بايد اينجا از نيروي شاهمون استفاده كنيم و از راهنماييهاش استفاده كنيم و در عين حال از اون مواظبت كنيم و اگر اونو از دست بديم به افسانه تبديل مي شيم و تا ابد به خواب فرو مي ريم...

خوب بود
دیالوگ های خوبی داشت. داستان خوب جلو رفته بود و فضاسازی هم داشت
اما یه مقداری تو فضاسازی بعضی جاها بد نوشتی
مثلا توی این تکه:
نقل قول:
كف تالار صاف و صيقلي بود و به حالت شطرنجي فرش شده بود كه در پشت صفحه ي شطرنج استوانه ي بلندي وجود داشت كه بر روي آن شي عجيبي وجود داشت كه از خود پرتوهاي نور به اطراف ساطع مي كرد.

اگر مینوشتی:
کف تالار صاف و صیفلی بود و به حالت صفحه شطرنج فرش شده بود. در پشت صفحه شطرنج استوانه ی بلندی وجود داشت و بر روی آن شی عجیبی وجود داشت که از خود پرتوهای نور به اطراف ساطع میکرد.
میبینی که در جمله خودت خیلی زیاد از که استفاده کردی در حالی که میتونستی از و یا نقطه هم استفاده کنی
3.5 از 5 به همراه یه B در کل 7.5


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۳ ۲۲:۵۵:۳۱

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
استرجس در حالی که به سمت ویولت میرفت از ریموس پرسید:من چه کمکی میتونم به اون بکنم؟
ریموس خندید:فکر نمیکنم بتونی کمکی بکنی!اون خودش باید به ما کمک کنه!
ویولت نگاهی به اطرافش کرد و سپس با صدای آرامی گفت:
لحظه ای غافل از آن شاه نباشیم. باشد نگهی کرده و آگاه نباشیم.
همه با تعجب به ویولت خیره شدند.در تک تک چهره ها بهت حیرت موج میزد.معلوم بود که هیچکدام متوجه منظور او نشده اند.
تنها دامبلدور لبخندی بر لب آورد:باشد نگهی کرده و آگاه نباشیم.شاه این بازی کیه بچه ها؟
سارا به سرعت حدسی زد:ولدمورت؟
دامبلدور خندید:نه!اشتباه میکنی.شاه شطرنج همیشه قربانیه.همیشه هم در خطره.اونی که در حین بازی در خطره شاه شطرنجه.ولی حکمران بازیکنه.درست نمیگم ریموس؟
ریموس که در آن میان بهتر از همه شطرنج بازی میکرد و عاشق این بازی بود ناگهان نکته را دریافت:درسته.شاه این بازی یا ویولته.یا ویکتور.
سینیسترا به آرامی نالید:ممکنه که دست من رو ول کنی سارا؟چرا اینطوری من رو چسبیدی؟
همه به سرعت به سمت او بازگشتند.سینیسترا خسته و از پا افتاده ولی هوشیار بر روی زمین نشسته بود.
سارا با شادی او را در آغوش رفت:تو خوبی سینی!تو حالت خوبه!
ویکتور با لحن خبیثانه ای گفت:یکی به جای یکی.
سپس به سرعت به سمت ویولت برگشت و با چوبدستی ضربه آرامی به او زد.سردی و بی تفاوتی نگاه او جای خود را به وحشت و درد داد.ویولت روی زمین زانو زد.سارا و سینیسترا به سرعت از جا جستند و به سمت او رفتند.ویولت از شدت درد به نفس نفس افتاده بود و تک تک اعضای بدنش میلرزید.سارا و سینیسترا او را گرفتند و ثابت نگهش داشتند.
سینیسترا با چشمانی اشک آلود گفت:تو خوب میشی.تو خوب میشی.معذرت میخوام.تو باید خوب بشی...
سارا فریاد زد:ساکت!
دلیل فریاد سارا این بود که ویولت با زحمت میخواست چیزی بگوید:اسکلت دوم.اتاق اژدها.
سپس در کمال نامیدی ویولت از هوش رفت.
سینیسترا هق هق کنان گفت:ویولت پاشو.تو رو خدا.
سارا ویولت را رها کرد و به او تشر زد:بسه دیگه!نمرده که ایقدر زار زار میکنی.بذار ببینیم منظورش چی بود!
دامبلدور به آرامی گفت:این یعنی خطر.یعنی راه رو اشتباه اومدیم.یعنی ما هنوز نمیدونیم خصیصه اصلی ویولت چیه.
استجرس پرسید:ولی...پس یعنی ما باید چیکار کنیم؟
دامبلدور لبخند گرمی به محفلیان خسته و ناآرام زد:آپارات.به سوی سالن قدرت.
ادوارد که هنوز با لارتن کلنجار میرفت گفت:مگه میشه؟سالن قدرت کجاس؟
دامبلدور گفت:چرا نشه؟مگه تو جادوگر نیستی؟فقط ذهنت رو روی سالن قدرت متمرکز کن!
و ناگهان ناپدید شد.همه با حیرت به هم نگاه میکردند...


عالی بود
فضاسازی خوبی داشت. داستان خوب جلو رفته بود.
دیالوگ های خیلی خوبی نوشته بودی.
آخر پستت هم خوب نوشته بودی و برای نفر بعدی سوژه خوبی دادی
به هر صورت پستت خیلی عالی بود.
بلاخره مجبورم کردیا
5 از 5 به همراه یه A در کل 10 امتیاز.
به هر صورت خیلی خوب بود.
بازم اینجوری بنویس. فضاسازیت داره خوب میشه


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۳ ۱۹:۲۸:۰۰

But Life has a happy end. :)


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
دره ی گودریگ مگه بی ما صفایی هم داره !
--------------------------
لارتن دیوانه فریاد می زد : خون....می خوام بکشم..می خوام یه نفرو بکشم... من خون می خوام...
ریموس ناامیدانه دستهایش را روی شانه های لارتن گذاشته بود وسعی می کرد او را آرام کند و لی اینکار او نه تنها از خشم لارتن نکاست بلکه او را تحریک کرد تا بلند تر فریاد بزند...

صدای فریاد های لارتن به گوش می رسید ...
ویکتور بدون آن نگاه های معصوم و همیشگیش قه قه ی خبیثانه ای را سر می داد...
سینیسترا روی زمین افتاده بود ..
و ویولت که زیر لب هذیان می گفت و گهگاه سرش را به این طرف و آن طرف تکان می داد ...

همه ی اینها دست به دست هم داده بود تا اعضای محفل سرد شوند... آیا راه برای آنها پایان یافته بود.... آیا آنها شکست خورده بودند... وحالا نه تنها نتوانسته بودند جلوی یک فاجعه را بگیرند بلکه بهترین دوستانشان را هم از دست داده بودند...
ادوارد و ریموس ،لارتن را نگه داشته بودند وسعی می کردند او را آرام کنند. سارا و استر بالای سر ویولت و سینیسترا نشسته بودند وسعی می کردند آنها را به حال و وضع عادی برگردانند. سارا وقتی دید تلاششان بیهوده است بغضش ترکید و در حالی که اشک می ریخت رو به دیگر اعضای محفل کرد وگفت:
-همش تقصیر منه... من نباید می ذاشتم اونها بیان..باید باهاشون می موندم.. همش تقصیر منه...لعنت به من!!

استر در حالی که سعی می کرد لحنش توام با ارامش و تسکین باشد رو به ارا کرد و گفت:: -

-نه سارا.. تقصیر همه مونه...ما باید از همون اول خصیصه هاشو و اینکه اینجا چه خطراتی داره را بهشون می گفتیم..اما فکر کردیم که اونها تازه واردند...
ادواراد سرش را به حالت تصدیق حرف های استر تکان دادو گفت:
- بله...استر راست میگه...تقصیر همه است..

دامبلدور در حالی که تا آن لحظه به محیط اطرافشان با دقت نگاه می کرد رو به اعضای محفل کرد و گفت:

-آفرین بچه ها.. باید وحدتمون رو حفظ کنیم.. این مهم ترین چیزیه که باید هممون تا اخرین لحظه به همراه داشته باشیم..حتی اگر در این ماموریت شکست بخوریم باز هم ما پیروزیم و البته دوستان عزیزمون لارتن و ویولت و ویکتور وسینیسترا.... ما تلاشمون رو می کنیم ... این ارزشمند ترین چیزیه که باید در نظر داشته باشیم...

حالا محیط رنگ دیگری به خود گرفته بود. حرف های دامبلدور چون خورشیدی بود که با تابیدنش، به دلهایشان جان تازه ای بخشیده بود. ریموس درحالی که سعی می کرد لارتن را که در دستهایش همچنان تقلا می کرد را آرام سازد ، لبخندی زد و گفت:

-خب بچه ها ...آماده باشین.. ما می تونیم انی بازی رو ببریم... خب استر تو به ویولت کمکم کن..سارا هم سینیسترا رو میاره.. من و لارتنو و ادوارد هم ویکتورو...دامبلدر باید کدوم وری بریم؟!
همه ی اعضای محفل که نگاه گرمی را باهم رد و بدل کردند و حرف های ریموس را اطاعت کردند....

بد نبود
دیالوگ هات خوب بود .فضاسازیت هم عادی
داستان خوب پیش رفته بود. یه چیزی هم منو متعجب زده کرد از کی تاحالا ریموس دستور میده؟؟؟
پاچه خواری ممنوع
به هر صورت خوب نوشته بودی
4 از 5 به همراه یه B در کل 8


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۹ ۱۹:۵۹:۰۰
ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۹ ۲۰:۱۵:۲۱
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۹ ۲۱:۰۲:۱۵

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲:۱۵ چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
ویکتور با لحن نرمی زمزمه کرد:نگران نباش آلبوس!حالا اونا فقط به یه ستاره شناس احتیاج دارن!
همه نگاه ها بر روی سینیسترا متمرکز شد...
---------------------------------------------------------------
و بعد صدای جیغ!....زمین زیر پای سینیسترا دهان باز کرد و او را بلعید. دامبلدور به سرعت شروع به خواندن یک ورد کرد.
ویولت با خندهای شیطانی گفت:
- زحمت نکش آلبوس! به اون آسیبی نرسیده! پس نمی تونی به این زودی بازی رو تموم کنی!

سارا چشم باز کرد و ریموس را بالای سر خود دید که می گفت:
- بلند شو سارا. حالت خوبه؟
سارا سر تکان داد و به اطراف نگاه کرد. سینیسترا آنطرف تر ایستاده بود.
در کل اتاق عجیبی بود. شباهت زیادی به سقف تالار عمومی هاگوارتز داشت. با این تفاوت که نه فقط سقف بلکه تمام زمین و دیوارهای آن تصویری از کهکشان ها را نمایش می داد. بطوری که گویی آن ها در کهکشان غوطه ورند و اگر سفتی زیر پا و سخت بودن دیوارها نبود، تشخیص اینکه در یک اتاق هستند خیلی مشکل بود!
در حالی که هیچ دری دیده نمی شد، سارا و ریموس به دنبال راهی برای خروج می گشتند که ناگهان متوجه حالت عجیب سینیسترا شدند. او با حالت عجیبی دستانش را به طرفین باز کرده بود و با اشتیاق به ستارگان و سیارات نگاه می کرد و دایره وار به دور خود می چرخید. و همچنین یک چیزی را مدام زمزمه می کرد که سارا بعد از دقت کردن متوجه شد:
- هر کجا هستم باشم. آسمان مال من است...!

سارا به سرعت او را متوقف کرد و گفت:
- سینی! سینی! خودتو کنترل کن! اینا زیر سر لرد سیاهه!
اما سینیسترا با قدرتی باور نکردنی سارا را به گوشه ای پرت کرد و خودش به طرف یکی از دیوارها ایستاد و گفت:
- ژوپیتر! قمر دوست داشتنی من!
و بعد به خیال خود به طرف آن قمر دوید و محکم با دیوار برخورد کرد.

- سینی! سینی! پاشو! جواب بده!
اما سینیسترا بیدار نشد و در همانجا ریموس و سارا متوجه شد طلسم به هوش آوری جزء محدودیت های جادویی دژ مرگ است.......

و اما دیگر اعضا خود را در تالار بزرگی یافتند و ناگهان همه چیز تغییر کرد! استر با یک حرکت خشونت بار از پشت سر لارتن را مهار کرد و روی چشم های او را با دست هایش پوشاند و وقتی لارتن خواست تقلا کند گفت:
- آروم باش لارتن! بخاطر خودته! اینجا ... توی این تالار... تو ضعف داری!
لارتن آرام و به طور نامحسوس گفت:
- نارنجی؟
و ریموس گفت:
- متاسفانه آره!
در واقع رنگ دیوار ها به طور ناگهانی نارنجی شده بود. بعد از این که چشم لارتن را با دستمال بستند محوطه را از نظر گذراندند.
تالاری بزرگ که دیوارهای آن با نارنجی تند رنگ شده بود و نورهایی جادویی و نارنجی رنگ که با تلالو خود باعث شده بودند تمام اشیا اتاق به رنگ نارنجی دیده شوند. وسط تالار یک میز بزرگ بود که یک صفحه شطرنج روی آن قرار داشت.....نه در خروجی دیده می شد و نه حتی دری که از آن آمده بودند.........
-----------------------------------------------------------------
سعی کردم توی این پست بهتر فضاسازی کنم. حالا نمی دونم چطور شد!

فضاسازیت خوب شده بود اما دیالوگ هات متأسفانه زیاد خوب نبود. پستت یخورده گنگ بود و بهتر بود درباره قسمت آخر بیشتر فضاسازی میکردی و توضیح میدادی.
سعی کن فضاسازی و دیالوگ خوب رو با هم داشته باشی
3 از 5 به همراه یه B به خاطر اینکه پیشرفت کردی در کل 7 امتیاز


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۹ ۲:۳۰:۰۹
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۹ ۲:۴۶:۱۳
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۹ ۲:۵۲:۴۰
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۹ ۱۸:۲۷:۲۸

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
سینیسترا به آرامی از سارا پرسید:ویولت چی؟
ویکتور با قهقهه ای ناگهانی همه را از جا پراند:اون با شما ها میاد تا لحظه لحظه زجرش رو شاهد باشید.
همه به خود لرزیدند.سارا با شجاعت به سمت ویولت رفت و دستان او را در دستش گرفت.چشمان ویولت مملو از نفرت و خشم بود.چشمان همیشه خندانش حالا با خشم به رنگ قرمز میزد.تلالوء شعله در آن طوری بود که سارا یک لحظه به خود لرزید و خواست پا پس بکشد اما خود را کنترل کرد و گفت.
_:من تو رو نجات میدم ویولت.قسم میخورم.
سارا گمان کرد یک لحظه التماس،وحشت و تشکر جای تمام آن خصایص حیوانی را گرفت اما لحظه ای بعد ویولت با لحنی آرام و نفرت وار گفت.
_:من به کمک تو احتیاج ندارم گند زاده پست.
لارتن که با کمک استرجس در حال عبور از همان دری بود که ادوارد و دامبلدور لحظاتی قبل از آن گذشته بودند با خنده گفت:مثل اینکه خودت هم فراموش کردی که دورگه ای ولدی کچل!
اعضای محفل خندیدند و صدای نعره خشمگین ویکتور را در میان خنده هایشان پنهان کردند.سارا به همراه ویولت در میان حاله ای از نور بنفش فرو رفت و سپس با سرعت به سمت دری متفاوت از چهار نفر قبلی رفتند.ویکتور ناگهان دست ریموس را گرفت و به همراه او به سرعت از همان دری که ویولت و سارا گذشته بودند گذشت.
سینیسترا به آرامی زمزمه کرد:اون در عکس اسکلت داره.
عجیب بود.باز هم اعضای محفل دو دسته شده بودند.تمامی اعضا از دری که دامبلدور از آن گذشته بود گذشتند.
دامبلدور هنگاهی که 4 نفر از اعضای محفل را ندید به آرامی گفت:حدس میزدم که تام راه متفاوتی رو انتخاب کنه.
_:راه من و تو یکیه آلبوس.
این را ویکتور گفت که به همراه ویولت در کنار بقیه ظاهر شدند.
لارتن پرسید:سارا کجاس؟ریموس کجاس؟
ویولت نخودی خندید:اوه!فکر کنم اشتباهااونا رو جا گذاشتیم!
برای اولین بار نگرانی در چهره دامبلدور سایه انداخت.حالا دو تن از محفلیان شجاع تنها در چنگ ولدمورت بودند.
ویکتور با لحن نرمی زمزمه کرد:نگران نباش آلبوس!حالا اونا فقط به یه ستاره شناس احتیاج دارن!
همه نگاه ها بر روی سینیسترا متمرکز شد...

خوب بود. دیالوگهات عادی بود داستان رو خوب جلو برده بودی ولی فکر میکنم سعی کردن برای فضاسازی یخورده رو نوشتنت تأثیر گذاشته
چون دیالوگ هات مثل قبل عالی نیست سعی کن همه خوبی ها رو با هم داشته باشی

3.5 از 5 به همراه یه C در کل 6.5


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۹ ۱۸:۲۴:۰۵

But Life has a happy end. :)


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
دامبلدور باری دیگر خشم خود را فرو نشاند و گفت: تام نه من میمیرم و نه این قربانیان. قانون بازی رو که یادت نرفته؟؟؟ قربانیان تا شکست مبارزان کشته نخواهند شد.
دامبلدور از چه سخن میگفت؟ هیچ کس نمیدانست هیچکس نمیدانست چرا دامبلدور اینگونه خونسرد ایستاده است و هیچ حرکتی نمیکند
لارتن با خشم گفت: پرفسور دامبلدور. یک کاری بکنید. اونها دوستهای ما هستند.
دامبلدور حتی لحظه ای به لارتن پاسخ نداد و تنها به صحبتش ادامه داد: تاما تو حق داری تا آخرین لحظه اونها رو تحت رنج و عذاب بزاری اما حق نداری، حتی یک قطره خون ازشون بگیری.
ویکتور با صدایی نفرت انگیز گفت: چرا میتونم.
دامبلدور لبخند زد و گفت: اونوقت منم بازی رو از بین میبرم
با این حرف ناگهان ویکتور که انگار روح ولدمورت را درون خود نهفته بود وحشت کرد. او گفت: نه تو این کار رو نمیکنی
- چرا اگه تو قانون رو نابود کنی منم بازی رو نابود میکنم

بلاخره ویکتور ساکت شد. دامبلدور بازگشت. تمام اعضای محفل سردرگم به او چشم دوخته بودند.
استرجس سکوت را شکست: دامبلدور تو درباره چی حرف میزدی؟؟؟ بازی چیه؟؟؟
دامبلدور این بار پاسخ داد: بازی پیدا کردن در اصلی. این بازی هم یکی دیگه از بازی های مورد علاقه تامه.
- اما چرا اینقدر از صحبت شما ترسید؟؟
دامبلدور به لوپین اینگونه پاسخ داد: این بازی ها جادویی هستن و قوانین خاصی دارن. اگر قوانین نقض بشن یکی از بازی کنان در صورتی که ورد نابودی بازی رو بلد باشه میتونه بازی رو نابود کنه و خودش رو آزاد کنه. اگه تام یک قطره خون از اونا بگیره من این قدرت رو پیدا میکنم
دامبلدور ادامه داد: حالا باید هر چه سریعتر کارمونو شروع کنیم. 2 تا 2 تا بر اساس سابقه تقسیم بشین و هرکدوم به شیوه ای که گفتم عمل کنید. یه چیز دیگه ای هم باید بگم. این درها بر اساس ذات هر کدام از ماها تنظیم شده. پس باید همگروهی که برمیگزینید تقریبا علایقش با شما یکی باشه تا اون بتونه در اون مسیر در اصلی رو پیدا کنه و از اون در عبور کنه
او صحبتش را به پایان رساند. سپس میان اعضا به جستجو پرداخت و پس از مدتی گفت: ادوارد بونز همگروهی من.
ادوارد با خوشحالی به سمت دامبلدور آمد. 2 چوبدستی نوک به نوک یکدیگر قرار گرفت. هاله ای به وجود آمد. تصاویر بسیار سریع میگذشتند. سریع، سریعتر و بلاخره دیگر قابل رؤیت نبودند. دامبلدور و ادوارد نیز شروع به چرخیدن کردند. بلاخره دست راست دامبلدور بر روی دری آرام گرفت و در آن 2 را به سمت خود کشید و هر دو را از خود عبور داد.
اعضا در سکوت ایستاده بودند اما درنگ جایز نبود باید سریعتر دست به کار میشدند.
اعضا هر کدوم به ترتیب کسی را برگزیدند. یکی با تجربه و دیگری با تجربه کمتری نسبت به دیگری


تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
_:منظور ویولت از اونایی که کوچکترند و بزرگترند اونایی که سابقه کمتر و بیشتری تو محفل دارند باید دو به دو با هم به دنبال در اصلی بگردند.اونها باید دستشون رو روی یک در بذارند و احساس کنند که اون در خوبه یا نه.اونها ممکنه بنا بر غریزه راه رو انتخاب کنن ولی جایی میرسه که هرکدوم کاملا میفهمن که کدوم در اونا رو به سمت خودش میکشه.
سارا گفت:ولی دامبلدور.اگه مبنا بر علایقمون باشه که نمیتونیم دری رو انتخاب کنیم.
دامبلدور لبخندی زد و پاسخ داد:متوجه نشدی سارا.من با یکی از تازه واردا نوک چوبدستیهامون رو به هم میچسبونیم و بعد بین خاطراتمون جستجو میکنیم.همزمان یکی از ما دستش رو روی یک در میذاره و وجود اون رو میکاوه.به این صورته که ما بالاخره با یک وجود پاک در اصلی رو پیدا میکنیم.
ویکتور با سر در گمی پرسید:به همین راحتی؟یعنی ما فقط باید بخوایم؟
دامبلدور با دستش به نشانه نفی اشاره ای کرد:نه نه!ما باید عاشق پیدا کردنش باشیم.موردی که تام فراموش کرده عشق آدما به پیروزیه...
نا خود آگاه نگاه ها به سمت ویکتور برگشت.
ویکتور به آرامی گفت:داره میشکفه...
استرجس با سر در گمی پرسید:چی داره میشکفه؟
ویکتور با لحن آرام و خطرناکی گفت:حس پیروزی.داره آروم آروم وا میشه و من رو راهنمایی میکنه...
ویولت با لحن سحر آمیزی شروع به خواندن یک شعر کرد:یکی بود یکی نبود.
از روز ازل قصه هامون اینطوری بود.
از همون اول.
یکی بود و اون یکی.
گذاشته بود و رفته بود.
فضا به طرز جادویی تحت تاثیر شعر غمناک ویولت قرار گرفته بود.هیچ کس حرفی نمیزد.همه در خود فرو رفته بودند.و هیچکدام حواسشان به ویکتور که آرام آرامچوبدستیش را در میاورد نبود.
ویکتور با لحن خطرناکی گفت:هیچ وقت حواست به قدرت من نبود.تو چی فکر کردی؟هم این پسر و هم اون دختر ابله الان تحت اختیار منن.خیال کردی منظورم از جراحت یه زخم خشک و خالی بود؟
ویولت ناگهان به زانو در آمد:نه نه!تقصیر من نبود!نه...
دردمندانه نالید و سعی کرد از جا برخیزد ولی نتوانست و عاجز از دردی که لحظه به لحظه او را بیشتر احاطه میکرد به زمین غلطید.
ویکتور هم این بار با لحنی متفاوت،با لحنی وحشت زده فریاد زد:این من نیستم...من...
همه در بهت و حیرت فرو رفته بودند.اینجا چه خبر بود؟به نظر میرسید ویولت و ویکتور تحت تاثیر نیرویی اهریمنی قرار گرفته اند.
دامبلدور که صورتش از شدت خشم سفید سفید شده بود با عصبانیت گفت:بچه های لجباز.بهتون گفتم نیاید.نه!بهشون نزدیک نشو خطرناکند.
این را به سینیسترا گفت که داشت به ویولت نزدیک میشد.سینیسترا با چشمانی اشک آلود گفت:ولی اون دوستمه.
سارا ناگهان به حرف آمد:دیگه نیست.حالا اون ویکتور میخوان جلوی ما رو بگیرن.اونا تحت تاثیر قدرت های ناشکفته شون قرار گرفته اند.اونا قربانیان در ورودی اند...
فریاد خشمناک ویکتور صدای سارا را در خود فرو برد:حالا تو آلبوس.یا میکشی.یا میمیری!
=====================================
ببخشید طولانی شد...

خیلی عالی بود. فوق العاده نوشته بودی دیالوگ هات فوق العاده بودن داستان رو عالی پیش برده بودی فضاسازی بدی هم نداشتی
به هر صورت پستت واقعا محشر بود آخر پستتم عالی تموم شده بود.
4.5 از 5 به همراه یه A در کل 9.5


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۸ ۲۱:۳۹:۵۸
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۸ ۲۱:۴۹:۲۴

But Life has a happy end. :)


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
آنها در ميان تاريكي و سرماي زياد به جلو حركت مي كردند و در دل اميد به هوش دامبلدور و راهنمايي هاي ناخودآگاه ويولت داشتند. آنها همين طور به جلو مي رفتند اما مدت زيادي بود كه هيچ صدايي از راهنمايشان بيرون نيامده بود تا اينكه سرانجام به دري رسيدند كه بسيار بزگ بود و به آسمان بي ستاره و سياه شب شباهت داشت. در عظيم الجثه اي كه هيچ روزنه و كليدي نداشت و به نظر بخشا از ديوار سنگي مي آمد و گهگاه تنها در آن دانه هايي به رنگ سبز زمردين سوسو مي زد. همگي در برابر آن در ايستادند بدون اينكه حرفي بزنند .. حتي دامبلدور هم هيچ چيز نگفت و گهگاه به در و سپس به ويولت نگاه مي كرد واضح بود كه او هم هنوز چيزي به نظرش نرسيده بود كه ريموس سكوت را شكست و گفت :
-: قربان ...پس چرا ويولت ساكته ؟
لارتن: شايد تاريخ مصرفش گذشته !!
لارتن خنديد اما كس ديگري به شوخي بي مزه ي او نخنديد و در عوض نگاه هاي غضبناكي به او انداختند اما در اين بين دامبلدور به طرف او نگاه كرد و گفت : آره گذشته ..اينجا آخر اين بازيه و پشت خط پايان وايستاديم و ديگه به راهنما احتياج نداريم ...
ريموس:‌يعني چي قربان؟
دامبلدور هيچ چيز نگفت و همچنان به در نگاه مي كرد اما اينبار به ويولت نگاه نمي كرد ، او به كس ديگري چشم دوخته بود به يكي از كاركنان مدرسه اش ..به پرفسور سينسترا، به استاد نجوم هاگوارتز كه مانند هيپنوتيزم شده ها به در و ذرات سبز آن كه مانند ستاره ها در آن سوسو مي زدند زل زده بود. دامبلدور جلو رفت و گفت :
-:سينسترا تو در مورد اينها چه نظري داري؟
-: اين در از ما يك نشونه مي خواد يك نشونه ي آسموني ..
دامبلدور به نشانه ي تاييد سر تكان داد و در اين بين سينسترا راه خودش را در ميان افراد ديگر باز كرد و به سمت در رفت و انگشتنش را بر روي در كشيد و همگي با تعجب ديدند كه در خطوط سبز رنگي در امتداد مسير حركت انگشت او ايجاد مي شود كه ذرات نوراني را به همديگر متصل مي كند . سر انجام سينسترا كارش را تمام كرد و چند قدمي به عقب رفت و به تماشاي چيزي كه كشيده بود پرداخت "يك جمجمه ي مار زبان" ، نشان مرگخواران .. در كمال تعجب همگي شاهد بودند كه در عظيم به كناري غلطيد و از پس آن انوار سبز رنگي به بيرون تابيد. در پس در يك سالن طويل ظاهر شد كه انتهاي آن نا پيدا بود...
----------
*** قديما فرصت رزرو 45 دقيقه بود ...براي همين من الان مي زنم اگه اشتباه كردم پاكش كن
نترس هيچ چيش نمي شه گوگولي..


خب
بنده با پرفسور کوییرل صحبت کردم و ایشون گفت مدت رزرو 1 ساعته. به همین دلیل پست شما نادیده گرفته میشه.
اعضا از پست قبل ادامه بدن


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۸ ۱۵:۲۸:۲۰
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۸ ۱۵:۳۱:۳۹
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۸ ۱۲:۰۱:۱۸

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
در راستای پست زدن بدون استفاده از نام خودم.
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
اعضای محفل بعد از مدتی راه رفتن در ان فضای تاریک سرد و نمناک که فقط صدای حرکت پا و نفسهایشان شنیده میشد به یک اتاق رسیدند. اتاقی که دران هیچ گونه وسائلی نبود و فقط دران چهار در وجود داشت که روی هر کدام از انها علامتی حک شده یود.اولین در با شکل سه مار دومین در با شکل دو اژدها و سومین در با شکل یک اسکلت و اخرین در با شکل درهای قبلی روی ان حک شده بود.

همه اعضای محفل داشتند با دقت و تعجب به چهار در نگاه میکردند.

استر در حالی که از درها چشم بر میداشت رو به دامبلدور کرد و گفت : این چه معنی میده دامبلدور؟
دامبلدور که در ان لحضه داشت وردهائی زیر لب زمزمه میکرد گفت : به احتمال زیاد هر یک از اینها یک بازی جدیده که تام برای ما برنامه ریزی کرده.

ریموس با حالتی که انگار از حرفهای دامبلدور چیزی متوجه نشده بود گفت:یعنی باید داخل اون اتاقها بریم پرفسور؟
دامبلدور بدون انکه به او نگاه کند سرش را به علامت تائید تکان داد.

لارتن که مانند همیشه اشتیاق زیادی برای رفتن داشت به طرف یکی از دربها که عکس سه مار روی ان حک شده بود حرکت کرد که سارا دستش رو گرفت و گفت: چی کار میکنی؟ میبینی که دامبلدور هم اینجا ایستاده بعد تو داری به طرف اون در حرکت میکنی!

لارتن که از حرکت خود خجالت کشیده بود به طرف ویکتور حرکت کرد.

ویکتور باحالتی عصبانی به سارا گفت: حداقل باید یکی یه کاری کنه. نمیشه که اینجا واستیم و به درها نگاه کنیم .
سینیسترا که تا ان لحضه ساکت مانده بود و بیشتر به درها و فضای اتاق نگاه میکرد گفت: کاشکه ویولت اینجا بود و مثل دفعه های قبل به ما کمک میکرد.

ناگهان صدائی از پشت انها به گوش رسید. همه برگشتند و باحالتی از ترس و عصبانیت به عقب نگاه کرند.

این ویولت بود که با حالتی از درد و گیجی به سوی انها می امد.

استر که وضعیت ویولت رو دید به طرف اون حرکت کرد و کمکش کرد تا به پیش بقیه اعضای محفل برسه.

البوس با حالتی از نگرانی که که در چهره اش دیده میشد گفت: حالت خوبه ویولت؟

ویولت : اره. خوبم و دور باره با همان صدایی رسا و عجیب شروع به صحبت کرد.

انان که بزرگتر و کوچکترند
باید دو به دو و به یاری هم
هر یک از انها را انتخاب کند
و به پیروزی رسند
بعد از ان راه اسان میشود برای انجام کار
و یک راه می ماند برای دستیابی به هدف.

ویکتور که معلوم بود از حرفهای ویولت چیزی متوجه نشده بود گفت یعنی باید بینیم کدوم زودتر به دنیا اومده کدوم دیرتر؟

سنیسترا با همان حالت پرسید یعنی چی یک راه میماند برای دستیابی به هدف؟

دامبلدور در حالی که لبخندی بر لبانش نشسته و معنی ان را میداد که معنی حرفهای ویولت را متوجه شده است گفت:
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

حرف دامبلدور رو گذاشتم تا نفر بعدی بتونه راحت پست بعدی رو بنویسه.
منظور از کوچیکتر و بزرگتر یعنی افرادی که در محفل سابقه بیشتری نسبت به تازه واردا دارن.


جرج پست خوبی بود
فضاسازی خوبی نداشت اما دیالوگ هات بد نبودند. سخن ویولت از همه بهتر بود و در پایان پستت سوژه رو خوب برای نفر بعدی آماده کردی
به هر حال باید سعی کنی بهتر بنویسی و فضاسازی رو هم توی پستت بگنجونی
آخر پستت هم خوب بود.
3 از 5 به همراه یه C در کل 6 امتیاز


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۸ ۱۲:۴۸:۳۲
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۸ ۱۳:۱۱:۵۱
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۸ ۱۵:۱۲:۴۶
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۸ ۱۵:۲۴:۴۹
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۸ ۱۵:۲۹:۰۷
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۸ ۱۲:۰۲:۲۹

اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.