هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
دامبلدور لبخندی زد و گفت: البته لارتن درست فهمیدی
استرجس پرسید: دامبلدور. اما ما حالا چجوری اونو به هوش بیاریم؟؟؟
لوپین خواست ورد ضد بیهوشی را اجرا کند که دامبلدور گفت: نه لوپین. سخن ویولت رو به یاد بیار
کسب شود این رخصت با یک جراحت
که زین پس دخترک نباشد راحت
دامبلدور ادامه داد:برای اینکه اون اجازه داشته باشه ما رو راهنمایی کنه باید زخمی بشه
سپس چوبدستیش را به سمت ویولت گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد. قسمتی از پوست ویولت بریده شد و خون از آن بیرون زد.پس گذشت چند دقیقه زخم بسته شد و ویولت به هوش آمد.
او برخاست و در حالی که زخمش را مالش میداد گفت: درد دارم
- متأسفم نمیتونم کاری برات بکنم این قانون بازیه
ویولت سری تکان داد و سپس چوبدستیش را به سختی بالا برد و بر روی دیوار رو به رو به شکل ضربدری کشید. کمی بعد نقش اژدهایی 3 سر بر روی دیوار نقش بست و دیوار از میان شکافته شد.ویولت از دیوار گذشت. بقیه نیز به دنبال او از آنجا گذشتند.
ویولت باری دیگر با صدایی عجیب گفت:
چو ساختین این جراحت
که زین پس دخترک نباشد راحت
کسب شد رخصت ورود
بگذرید از در رو به رو
بی آنکه زنید دستی
به رهنمای خویش
و ویولت باری دیگر بیهوش شد. دامبلدور گفت: ویکتور به اون کاری نداشته باش. این در زیاد برای ما باز نمیمونه همین حالا باید بریم
و با دستش به رو به رو اشاره کرد سپس با عجله تمامی اعضای محفل را از در گذراند و درحالی که سر تکان میداد به آرامی از در گذشت
- دامبلدور. اگه ولدمورت نمیخواد ما به اسکلت برسیم چرا داره راهنماییمون میکنه؟؟؟
دامبلدور پاسخ داد: نه استرجس. اون نیست که ما رو راهنمایی میکنه. این قانون بازیه. راهنما باید باشه در غیر اینصورت بازی انجام نمیشه.
لوپین پرسید: اما ما که الان راهنمایی نداریم.
- داریم لوپین. داریم. بازی راهنما رو در عذاب قرار میده اما اون زمانی که باید بیاد ظاهر میشه. اما وقتی این بازی تموم بشه ویولت به حالت عادی بر میگرده و از اونجاست که مانع های اصلی لرد ولدمورت در جلوی ما می ایستند
سپس همراه دیگران با گام های استوارش در میان دیوارهای دژ مرگ، شروع به راه رفتن کرد. تاریکی دژ مرگ هر لحظه اعضای محفل را به درون خود میکشید و سرمای آنجا کم کم گرمای دلشان را نیز از بین میبرد.

پست خوبی بود لوپین عزیز.خط آخرت خارق العاده بود.دقیقا در تضاد پست قبلیت در این تاپیک بود و نشون میداد که روی این پستت کار کردی.در کل نقص خاصی نداشت.موفق باشی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۷ ۲۳:۰۴:۴۳

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ناگهان ویولت با صدایی رسا و عجیب شروع به صحبت کرد:و نباشد کسی که بگذرد بی جراحت زین گذرگه.
مگر که داشته باشد نیرویی ناگه.
ندارد زین نیرو در جهان فردی.
مگر آن که نباشد پسر و مردی.
میرانده شود در این حضور بی اجازه.
راهی ندارد جز مرگ یا یک اجازه.
کسب شود این رخصت با یک جراحت.
که زین پس دخترک نباشد راحت.
ویولت اینها را گفت و ناگهان بیهوش بر روی زمین افتاد.سینیسترا و سارا به سمت ویولت دویدند تا او را بلند کنند.
دامبلدور با صدایی مقتدرانه ولی نه چندان بلند گفت:به اون دست نزنید.مگه نشنیدید چی گفت؟
همه در میان بهت و حیرت به دامبلدور و ویولت نگاه کردند.لحظه ای به ویولت و لحظه ای دیگر به دامبلدور نگاه میکردند.معلوم بود حسابی گیج شده اند و سولات بی شماری دارند.سینیسترا میخواست علت رفتار عجیب ویولت را بداند.استرجس میخواست بداند که منظور ویولت از این حرف ها چه بود.سارا میخواست بداند که چرا دامبلدور دستور داد که به ویولت دست نزنند و لارتن میخواست بداند که چرا ویولت بیهوش شد.
عاقبت ویکتور سکوت را شکست و یک سوال کلی پرسید:دامبلدور.چی شده؟اینجا چه خبره؟
دامبلدور با ارامش و متانت به سمت ویولت رفت و نگاهی به او انداخت و سپس شروع به توضیح دادن کرد:سالیان قبل.زمانی که تام هنوز بچه بود متعقد بود این دنیا یه چیز گیج کننده اس و هر آدکی توش گم میشه الا آدمایی که قدرت برتر دارند و این جور آدما دو سه تا بیشتر نیستند.بازی مورد علاقه اون این بود که چند تا راهروی تو در تو بشازه و چند تا موجود کوچیک مث سوسک رو توش ول کنه.سوسک ها مدام دور خودشون میچرخیدند و راه رو پیدا نمیکردند.کاری که اون خیلی دوست داشت این بود که بشینه و مرگ تدریجی سوسک ها رو به دلیل گم شدن و پیدا نکردن غذا نگاه کنه...
سینیسترا با پریشانی گفت:ولی ما جادوگریم.ما میتونیم جهت یابی کنیم...
داکبلدور دستش را بالا آورد:آروم باش سینیسترا.یادته که گفتم اینجا محدودیت هست؟محدودیت جادویی.ما نمیتونیم از هیچ نوع جهت یابی استفاده کنیم.بذارید بقیه ماجرای هزار تو رو تعریف کنم.ولی تام بعضی از سوسک ها رو مجهز به نیروی جادویی میکرد و اونا میتونستند راهشون رو پیدا کنن.ما اینجا در نقش همون موجودات گم شده هستیم که بینمون یه راهنما هست...
ویکتور صدایش را بالا برد:ویولت چشه؟اون حرفهای عجیب غریبی که گفت چی بود؟
دامبلدور با لبخندی گفت:اگه دقت کنید ویولت با استفاده از ضمیر نا خود آگاهش نشونی های راهنما رو به ما داد...
همه با حیرت به یکدیگر خیره شدند و دامبلدور ادامه داد:اون گفت مگر آن که نباشد پسر یا مردی که این یعنی یکی از خانوما راهنما هستش و نیروی ولدمورت تو وجود یه دختره.
لارتن ناگهان بشکنی زد و گفت:نیروی ویولت.خصیصه ویولت.ما اون رو کشف نکردیم....


چی بگم؟؟؟
فوق العاده بود. خصوصیت ویولت رو بسیار عالی نوشته بودی. فضاسازی بدی نداشتی و دیالوگ های فوق العاده ای داشتی
داستان رو جلو برده بودی به اندازه کافی
پستت در کل خیلی عالی بود اگه فضاسازیت هم خوب بود بهت 10 میدادم اما 4.5 از 5 به همراه یه A در کل 9.5


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۷ ۲۰:۳۶:۰۵

But Life has a happy end. :)


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۰:۳۱ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#99

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
لارتن که دریچه را دیده بود فورا دامبلدور را صدا زد:
- پروفسور بیاین اینجا، اینجا یه دریچه هست با نقش یه اژدهای سه سر...............................

دامبلدور به طرف در رفت و بقیه هم که دست از جستجو کشیده بودند، جمع شدند. دامبلدور طبق معمول روی در تمرکز کرد و این بدان معنا بود که در را از لحاظ آلوده بودن به طلسم های سیاه وارسی می کند.
ویولت هم مثل بقیه منتظر نتیجه کار دامبلدور بود که متوجه شد سارا به او چشم دوخته. به همین خاطر با نگاهی مغرورانه جواب نگاه سارا را داد.
صدای دامبلدور بلند شد:
- دو نفر به من کمک کنن. این در بی خطره. فقط یه قفل معمولی روشه. باید همزمان سه طلسم الهمورا را بکار ببریم.
با این حرف ریموس و استر چوبدستی های خود را به حالت آماده بالا گرفتند.
بعد از باز شدن دریچه، نردبانی دیده شد که تا کف راهرویی که درست زیر اتاق بود، پایین می رفت. به علاوه اینکه بعد از باز شدن در صداهای اژدها و مرد شکنجه شونده بسیار بلندتر و گوشخراش تر به گوش می رسید.
ریموس اولین کسی بود که از نردبان پایین رفت و پا به راهروی جدید گذاشت. راهرویی که برخلاف جاهای دیگر دژ، سرد نبود. روی دیوار های آن علامت مرگ دیده می شد و فضای آن به طرز مشکوکی آرامش بخش بود! ریموس اندیشید از وقتی وارد دژ شده بودند، با فضاهای بزرگی سر و کار داشتند که زیر نظر گرفتن تمام قسمت های آن فضا ها و اتاق ها مشکل بود.احتمالا این حس آرامش بخاطر کوچک بودن فضای راهروی است و با این فکر به خود قوت قلب داد.
بعد از اینکه اعضا پایین رفتند و در راهرو قرار گرفتند، دامبلدور با تلخی گفت:
- ما تازه وارد دژ مرگ شدیم! من زودتر از این ها منتظر همچین چیزی بودم!
لارتن با حالتی که دلهره اش را نشان می داد گفت:
- قربان! منتظر چی بودین؟ اینجا چیز خاصی هست؟
دامبلدور گفت:
- بله! محدودیت! مثل محدودیت های جادویی که ما توی هاگوارتز داریم. فقط مطمئن نیستم که محدودیت های اینجا در چه حدیه. فعلا باید با احتیاط حرکت کنیم.
چون راهرو از یک طرف بسته بود، محفلی ها از طرف دیگر حرکت کردند.
بعد از کلی راه رفتن، ناگهان دریچه ای مانند همان دریچه ای که از آن آمده بودند، در سقف راهرو یافتند. البته مسیر راهرو هم ادامه داشت. لارتن به سرعت به طرف پله های نردبان رفت و گفت:
- من اول می رم!
اما استر دستش را روی شانه او گذاشت و با نگاهش به او فهماند که عقب بایستد. بعد خود او از نردبان بالا رفت و زود برگشت و در کمال حیرت گفت:
- این...این همون اتاقیه که ازش اومدیم!
سارا با حیرت زدگی گفت:
- ولی ممکن نیست!
دامبلدور در حالی که سرش را به آرامی تکان می داد گفت:
- ما وارد یه بازی شدیم! بازی مورد علاقه لرد سیاه...........

لارتن آفرین
دیالوگ هات خوب بودن. داستان رو هم خوب پیش برده بودی. تنها مشکل پستت نداشتن فضاسازی بود. اگه سعی کنی فضاسازی رو هم اضافه کنی نوشتنت عالی میشه
به هر صورت
4 از 5 به همراه یه B در کل 8 امتیاز


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۷ ۱:۱۷:۵۸
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۷ ۱۴:۴۹:۰۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۷ ۱۴:۴۹:۱۳

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶
#98

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
آن صدای مهیب دوباره به گوش رسید، صدایی مانند نعره اژدها آکنده با فریاد و ناله مردی در حال شکنجه. چهار تازه وارد که برای اولین بار صدا را می شنیدند رنگ از رخسارشان پرید، دامبلدور به سمتشان رفت و آنها را به میان دیگر همرزمان هدایت کرد، کاملا واضح بود که دیگران حضور آنها را خطری بزرگ می‌دانند که جان همه آنها و بالاتر از آن ماموریت حیاتیشان را تهدید می‌کند. دامبلدور که آشکارا سعی می‌کرد سنگینی نگاه دیگران را از آن چهار نفر دور کند به سمت وسایل عجیب و غریب داخل اتاق اشاره کرد و گفت:
- اون وسایل باید بررسی بشن، اما به هیچ کدومشون دست نزنید. ممکنه با طلسمهای مرگباری محافظت شده باشن. مسلما اسکلت مورد نظر ما توی این اتاق نیست. اما شاید این اتاق به یه اتاق دیگه راه داشته باشه، پس باید دنبال یه در مخفی هم بگردیم.

افراد در اطراف اتاق پراکنده شدند و با دقت اشیای چیده شده بر روی میزها و داخل قفسه بندی‌ها را بررسی می‌کردند. فقط دامبلدور به همراه چهار تازه وارد در کنار کپه‌ای از وسایل شکسته که در وسط اتاق بود ایستاده بودند و فعالیت دیگران را که در نهایت سکوت انجام می‌شد نگاه می‌کردند. ویولت که از بیکار بودن خسته شده بود به سمت کپه وسط اتاق رفت و با نوک چوبدستی‌اش مشغول ور رفتن بی‌هدف در میان وسایل وسط اتاق شد.
ناگهان برای سومین بار آن صدای مهیب شنیده شد، این بار بلندتر از قبل بود و ویولت احساس کرد که این بار صدای فریاد مرد درحال شکنجه و مرگ را به وضوح می‌شنود. لوپین یک نقاب طلایی مرگخواراها را در هوا به پرواز درآورده بود و آنرا به آرامی به سمت دامبلدور هدایت می‌کرد:
- دامبلدور نظرت درباره این چیه؟ ممکنه کلید باز کردن یه در مخفی باشه.
- نه، اون صرفا یه نقابه برای پنهان کردن هویت مرگخوارها. بهتره با دقت بیشتری بگردید.

سینیسترا هم مثل ویولت خودش را با کپه وسایل شکسته مشغول کرد و ویکتور و لارتن هم مانند اینکه با نخهایی نامرئی کشیده شوند، به کمک دو دوست خود رفتند. سارا که در حال بررسی کردن دیوارها بود گهگاهی به سمت آنها برمی‌گشت تا مطمئن شود که کار خطرناکی انجام نمی‌دهند. دامبلدور هم با چرخاندن چوبدستیش در هوا و نجواکردن وردهایی سعی داشت به راز آن اتاق پی‌ببرد.
ناگهان دوباره آن صدای مهیب به گوش رسید ولی این بار چنان شدتی داشت که دیوارهای اتاق لرزیدند و تکه‌های کوچکی از سقف اتاق فرو ریخت، تمام افراد دست از کار کشیده بودند، صدای نعره اژدها تمام شده بود ولی هنوز صدای فریاد پردرد و رنج مرد نگون‌بخت شنیده می‌شد، وحشت سرتا پای افراد محفل را دربر گرفته بود. دامبلدور با لحنی آمرانه ولی شور انگیز گفت:
- ادامه بدین بچه‌ها، ناامید نشین، این صدا ناامید کننده و هولناکه ولی نشونه خوبی هم هست، این صدا نشون میده که یکی از ما داره به راهی که ما رو به اسکلت میرسونه نزدیک میشه.

با دلگرمی دامبلدور همه به کار قبلی خودشان برگشتند، حالا کپه وسایل کهنه تمام کف اتاق را پوشانده بود و در میان آن چهار نفری که به اجبار خودشان را به گروه تحمیل کرده بودند، در حال گشتن در میان وسایل شکسته و بی مصرف بودند. سارا که از این کار آنها به ستوه آمده بود فریاد زد:
- بسه دیگه! چقدر این آشغالا رو زیر و رو میکنین؟ اونا شکسته و بی مصرفن.
سینیسترا و ویولت و ویکتور و لارتن که از این حرکت سارا یکه خورده بودند دست از کار کشیدند و به دامبلدور نگاه کردند، انگار که به دامبلدور التماس می‌کردند که به آنها اجازه دهد به کار خود ادامه دهند. دامبلدور با لبخندی شیرین به نگاه‌های آنها جواب داد و رو به سارا گفت:
- بذار به کارشون ادامه بدن، شاید یکی از این وسایل یه رمزتاز باشه.

ویولت که از جواب دامبلدور دلگرم شده بود یک شنل کهنه و پوسیده را با جادوی چوبدستیش از زیر وسایل کهنه بیرون کشید، ناگهان قسمتی از یک دریچه چوبی که در کف اتاق و زیر وسایل کهنه بود پیدا شد، لارتن که دریچه را دیده بود فورا دامبلدور را صدا زد:
- پروفسور بیاین اینجا، اینجا یه دریچه هست با نقش یه اژدهای سه سر...............................



======================================
در راستای پیشنهادی که به ناظرین محترم محفل دادم، خلاصه پست خودم رو می‌نوسیم:
سینیسترا و ویولت و ویکتور و لارتن به بقیه محفلیها می رسند. در اتاقی که آنها هستند وسایلی وجود دارد که ممکن است آنها را به سمت اسکلت مورد نظر هدایت کند. اعضای محفل در میان قفسه ها مشغول گشتن می شوند و چهار تازه وارد هم در میان وسایل شکسته که وسط اتاق ریخته شده جستجو می‌کنند. هر از گاهی صدایی مهیب متشکل از نعره اژدها و فریادهای فردی درحال شکنجه به گوش می رسد که نزدیک شدن آنها به هدف را نشان می‌دهد. در نهایت ویولت در زیر وسایل، یک دریچه مخفی پیدا می‌کند که نقشی از یک اژدهای سه سر روی آن حک شده است.




تا چند روز آینده خلاصه خواهیم کرد ممنون که نوشتی خلاصه پستت رو اما به نظرم نیازی نبود
و اما نقد
پست خوبی نوشته بودی. معلومه که جدی خوب مینویسی. فضاسازی خوبی هم داشتی. آخرشم خوب تموم کرده بودی. دیالوگ هات هم خوب بود
و داستان رو هم خوب پیش برده بودی.
به هر حال اشکال خاصی نداشت پستت.
در کل 4 از 5 به همراه یه A در کل 9 امتیاز


ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۶ ۲۳:۱۹:۵۳
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۷ ۱۴:۴۴:۵۶
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۷ ۱۴:۵۱:۱۴

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶
#97

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
بلاخره راهروی سمت چپ را برگزیدند. پس از مدتی آنها به همان اتاق چند در رسیدند.
اعضا به درها چشم دوختند
سینیسترا گفت: دیر رسیدیم. اونا رفتن ما نمیتونیم بهشون برسیم
ویولت که بسیار با دقت در ها و دیوار رانگاه میکرد گفت: بچه ها! تمام درها با فاصله هم اندازه، قرار گرفتن اما اونجا. اونجا انگار یک در ناپدید شد
سپس به سمت آن قسمت از دیوار رفت. اما وقتی به دیوار آن قسمت دست زد تنها حس عجیبی بدنش را فرا گرفت و او را به عقب راند
ویولت گفت: ویکتور. یادته چه خصوصیتی داشتی؟؟ از اون خصوصیت استفاده کن
ویکتور با تعجب پرسید: اما چجوری. اینجا که چیزی نیست. چرا باید شکست بخوریم؟؟
سینیسترا گفت: اگه نتونیم از اینجا بگذریم شکست خوردیم
ویکتور جلو رفت. جلو و جلوتر و به مقابل در رسید.اما ناگهان از حرکت ایستاد. چیزی او را وادار کرد که فکر کند:
من میخواهم از اسکلت در برابر سیاهان محافظت کنم
ناگهان در مقابل چشم های بهت زده 3 عضو دیگر دری پدید آمد
- اما چطوری؟؟؟
- نمیدونم. یهو به ذهنم خطور کرد. فقط به این فکر کردم که میخوام از اسکلت در برابر سیاهان محافظت کنیم. البته خودم نکردم. یه چیزی... یه چیزی به اجبار منو وادار کرد
- حالا دیگه مهم نیست باید سریع بریم
ویولت اول از همه وارد شد اما در همان هنگام در بسته شد و دوباره نامرئی.
لارتن گفت: بزار من امتحان کنم.
در برای او نیز باز شد
2 عضو دیگر نیز در را باز کردند و اکنون آنها نیز در آن اتاق عحیب و غریب بودند.
بسیار سریع شروع به دویدن کردن. البته گاهی با شنیدن صدایی می ایستادند و دور و اطراف را نگاه میکردند
بلاخره چند سایه شنل پوش از دور هویدا شدند.
لارتن با صدایی نه چندان آرام گفت: پرفسور دامبلدور
اعضای محفل با شنیدن صدای لارتن بلافاصله برگشتند.
بله درست میدیدند
4 عضو، با خصوصیت های بد در آنجا ایستاده بودند

خب ریموس عزیز پستت در حد متوسط بود , اشکالات پستت یکی استفاده بیش از حد مکالمه و دیگری فضاسازی کم بود.سعی کن در این دو مورد بیشر کار کنی.موفق باشی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۷ ۲۱:۲۱:۰۸

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۶
#96

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
در راستای پست زدن بدون استفاده از اسم خودم.

ریموس عزیز تقصیر من هست برق میره؟

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

ویولت نگاهی به اطراف کرد:حالا از کجا شروع کنیم بچه ها؟
ویکتور : فعلا که نمی تونیم کاری انجام بدیم. بای بریم تا با جاهایی که ممکنه اسکلت رو مخفی کرده باشن رو برو بشم یا اینکه اگه خیلی شانس بیاریم میتونیم دامبلدور اینار پیدا کنیم و بعد به ان سه نفر نگاه کرد که در تاریکی فقط چشمهایشان برق میزد.

هر سه نفر به علامت تائید سرهایشان را تکان دادن و موافقت خود رو اعلام کردن.

در طول راهرو جز صدای پا و نفسهای انها که در ان هوای سرد به پشت گردنشان میخورد صدای دیگری شنیده نمی شد واین بر ترسشان اضافه میکرد.

ویولت که از همه جلوتر بود ناگهان گفت: بچه ها اونجا رو نگاه کنین به دوتا راهرو رسیدیم.

همه به ان دو راهرو که اخر ان معلوم نبود نبود نگاه میکردند. راهرویی که نگاه کردن به ان باعث ترس انها میشد.

سینیسترا: ما حالا باید برگردیم یا یکی از این راهرو ها رو لنتخاب کنیم و به راه ادامه بدیم. نظر شما چیه؟

لارتن:شما رو نمی دونم اما خودم اگه شما نیاین یکی از این راهروها رو انتخاب میکنیم .

ویکتور: ما این همه راهو نیومدیم که حالا برگردیم . من برنمیگردم .

ویولت:من هم همین طور.

سینیسترا: خوب کدوم یکی راهرو رو انتخاب کنیم در ضمن باید بگم که تا نیمه شب بیشتر فر صت نداریم.

در طرف دیگر دژ دامبلدور و افرادی که با او بودند سعی میکردند فکر ها و همچنین هدفعهایشان را یکی کنن تا بتوانند از ان در عبور کنند.

دامبلدور: ریموس – استر- سارا اماده اید. روی چیزی که باید تمر کز کردید وادامه داد بچه ها باید یکم عجله کنیم تا نیمه شب بیشتر فرصت نداریم.

هرسه نفر با هم گفتند اماده ایم.

دامبلدور: پس با هم داخل اتاق میریم.

انها به راحتی توانستند وارد اتاق شوند.

داخل اتاق وسایل عجیبی بود که حتی دامبلدور هم نمی توانست حدس بزنن چه کارهائی میتوانند انجام دهند.

استر: خدا رو شکر تونستیم به راحتی وارد اتاق بشیم.

لوپین: اره. ولی اینجا یکم مشکوکه.

سارا: نمیدونم. به نظر شما اینا چی هستند؟

دامبلدور: بچه ها خونسرد باشین .

در این لحضه صدای وحشتناکی که تا مغز استخوان ادم نفوذ می کرد گفت........

نه! تقصیر شما نیست
حالا بریم سر نقد:
فضاسازی ضعیفی داشتی. دیالوگ هات هم زیاد جالب نبود. داستان رو خیلی زیاد جلو نبرده بودی اما قسمتی رو خراب کردی اینکه همه اعضا وارد بشن خیلی بده چون اگه اون 4 نفر بر حسب اتفاق وارد بشن خیلی عجیب میشه
آخرشم خوب تموم کردی
در ضمن همیشه سعی کن از توصیف حالات استفاده کنی
مثلاه به جای
سارا:....
بنویسی:
سارا در حالی که شگفت زده به وسایل اتاق نگاه میکرد گفت:....
میبینی که اینجوری چقدر جمله ات قشنگ تر میشه
به هر صورت
3.5 از 5 به همراه D در کل 5.5



ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۵ ۱۵:۲۶:۵۹
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۵ ۱۹:۵۳:۲۵
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۶ ۱۵:۳۴:۰۲

اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#95

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
لارتن زیر لب غر غری کرد و به دنبال آنان وارد دژ وحشت برانگیز مرگ شد.
سینیسترا که به وضوح تحت تاثیر پلیدی دژ قرار گرفته بود به آرامی زمزمه کرد:چه نام با مسمایی!دژمرگ.بوی مرگ رو احساس میکنم.
ویولت نجوا کرد:خوش به حالت!تو بوی مرگ رو احساس میکنی.ولی من خود مرگ رو.
ویکتور که از همه بهتر روحیه خود را حفظ کرد بود به زور خنده ای کرد:اه!اینقدر مرگ و بوی مرگ نگید!هرکی ندونه خیال میکنه اومدید اینجا سلاخی بشید.
لارتن که با یک آب نبات نارنجی ور میرفت گفت:خب همینه دیگه.از ما گنده تراش اینجا جون دادن.چه برسه...
ویکتور قاطعانه گفت:بس کنید.شما ها واقعا لایق محفل نیستید.نه اراده دارید و نه شجاعت.میشه بگید واسه چی اومدید اینجا؟مخصوصا تو یکی ویولت!
ویکتور راست میگفت.آنها نیابد اینقدر راحت خود را ببازند.زندگی یک شانس بزرگ است.نباید براحتی آن را تقدیم دشمن کرد.باید حرکت کرد.جنگید و ... پیروز شد!
ویولت با خجالت سرش را پایین انداخت:حق با توئه ویکتور.ما نباید اینقدر راحت تسلیم شیم.ما اومدیم برتری خودمون رو ثابت کنیم.نه برتری لرد ولدمورت رو.
با این اسم هر سه اندکی به خود لرزیدند که ویولت گفت:ای بابا!شمادیگه چه جورشید!اومدید باهاش مبارزه کنید ولی از شنیدن اسمش میترسید!
سینیسترا لحظه ای درنگ کرد.سپس با قدرت یک قدم جلو آمد:برای شکست دادن ولدمورت.
و کف دستش را رو به پایین جلو آورد.
ویولت هم دستش را بدون هیچگونه تردیدی به روی دست سینیسترا گذاشت:برای شکست دادن ولدمورت.
ویکتور با آسودگی لبخندی زد:برای شکست دادن ولدمورت.
و تعداد دستها به سه رسید.
لارتن هم جلو کشید:برای شکست دادن ولمدمورت.
و بعد از این که دستش را روی دست آنه سه گذاشت با شیطنت اضافه کرد:و البته:نارنجی رو هم به خاطر بسپار!
ویولت نگاهی به اطراف کرد:حالا از کجا شروع کنیم بچه ها؟...


داستان اصلا پیش نرفته بود. فضاسازی نداشتی .دیالوگ هات هم، هم به جا نبودن هم خوب نبودن
طوری نوشتی که نفر قبلی هم میتونست همه اینها رو بنویسه.
پستت به هر صورت خوب نبود
معلومه وقت زیادی روش گذاشته نشده.
فکر میکنم نیازی به زدن این پست نبود اما چون داستان رو خراب نکرده بود نادیده نمیگیرمش
1 از 5 به همراه یه E در کل 2


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۳ ۲۲:۱۶:۵۱

But Life has a happy end. :)


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۰:۰۱ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
#94

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
...دامبلدور هم به طرف یکی از در ها رفت...
دامبلدور به در و حكاكي هايي كه در چهارچوب آن بود نگاه مي كرد و گاهي چشمانش را تنگ مي كرد و گاهي نيز آنها را گشاد مي كرد و با تعجب به آنها نگاه مي كرد ، گاهي صدايي از خود خارج مي كرد كه نمي شد تشخيص داد از روي تعجب، دانستن، رد كردن و يا تصديق نوشته ها است . ديگر افراد همراه او نيز در سكوت مطلق به حركات دامبلدور كه تنها اميدشان در برابر تله هاي لرد بود خيره خيره نگاه مي كردند و هيجان و استرس در وجودشان بي داد مي كرد. سرانجام سارا سكوت را شكست و گفت :
ببخشيد پرفسور ... چه نتيجه اي گرفتيد؟
-: هوم ..سارا خيلي عجله داري! اينها تله هاي لردولدمورته .. ولي من يه چيزهايي از اينها دستگيرم شد .. مي تونم بگم كه اين نهايت زرنگي و موذي گريه اونو مي رسونه ..
سارا كه با شنيدن نام لرد زبانش گرفته بود گفت:
مي ..مي .. مي شه بي .. بيشتر توضيح بديد ..قربان؟
-: چرا كه نه سارا ..اون مي خواد مارو از هم جدا كنه و براي اينكار از سلايق مختلف ما كمك مي گيره ..
دامبلدور كه با ديدن نگاه هاي متعجب و در عين حال وارفته ي آنها فهميده بود كه آنها منظور او را درك نكرده اند لبخندي به پهناي صورتش زد و مثل معلمي مهربان* دوباره اينچنين توضيح داد:
-: ببينيد ..اين بار لرد از تجربه هاي گذشته اش درس گرفته ... اون اين درهاي تفرقه انداز رو جلوي ما قرار داده كه ما رو گمراه كنه و بايد بهتون بگم كه اگه من به يكي از اين درها وارد بشم شما نمي تونيد دنبال من بيايد مگر اينكه مثل من فكر كنيد و هدف منو دنبال كنيد و بايد بهتون دوباره بگم كه اين كار به راحتي صورت نمي گيره ..
با رسيدن حرفهاي دامبلدور به اينجا استر كه گويا همه چيز رو درك كرده بود گفت:
-: يعني يه چيزي مثل آينه ي نفاق انگيز ريونكلائه؟؟
-: بله .. ولي به جرئت مي تونم بگم كه اين يه چيزي فراتر از اونه ..
بار ديگر سكوت شومي بر همراهان دامبلدور حاكم شد و مي شد در چشمان بعضي از آنها برق هيجان و لرزش ترس را ديد. ترس از اينكه آيا به آن حدي رسيده اند كه بتوانند از پس لرد برآيند يا نه و اگر نرسيده اند چه بلايي بر سرشان مي آيد؟
در اين سكوت مرگبار دامبلدور به سمت يكي از درها رفت و كمي مكث كرد سپس برگشت و رو به همراهان از جان گذشته اش گفت :
من اگه الان وارد اين در بشم ..اگر شما با من يكرنگ و همدل باشيذ اين در براي شما باز مي شه و اگر نباشيد ناپديد مي شه و من مي خوام كه براي هيچ كدوم از شما اين اتفاق بيفته پس الان بهتون ميگم كه بايد چه كار كنيد،‌تنها راه عبور اينه كه شما از ته دلتون بخوايد كه از اون اسكلت محافظت كنيد ..
ريموس كه لباسش مثل هميشه كهنه و رنگ و رو رفته بود و رنگ صورتش هم دست كمي از لباسش نداشت گفت :
ولي ما كه نمي خواهيم واقعا اونو حفظ كنيم .. مي خوايم؟؟
-: چرا ما مي خوايم اونو از شر كساني كه ازش سو استفاده مي كنند حفظ كنيم!
خيلي دورتر از ديوارهاي دژ
ويولت، لارتن ،سيني و ويكتور با حداكثر سرعتي كه مي تونستند در امتداد جاده ي خاكي و زير آسمون ابري و سياه شب راه مي رفتند و همزمان لارتن چيزهايي را كه شنيده بود براي بقيه تعريف مي كرد و در جواب از آنها صورتهاي كنجكاو و هيجان زده اي را تحويل مي گرفت و بر هيجان دروني خودش مي افزود.
سينسترا: يعني واقعا اون اسكلت فكستني اين قدر قدرتمنده؟
ويولت : حتما هست و گرنه اسمشو نبر اونو پيش خودش نگه نمي داشت ..
لارتن :‌ نگاه كنيد ..فكر كنم ديگه رسيديم ..
سه نفر ديگر با هم : پناه بر خدا !
واضح بود كه با ديدن برج و باروهاي دژ مرگ احساس ترس توام با هيجاني بر آنها غلبه كرده بود به طوري كه نفسهايشان صدادار و تند شده بود. آن چهار نفر ديگر براي گفتن جملاي كه احساسشان را بيان مي كرد صبر نكردند و با كمترين صدايي كه از خود مي تونانستند بروز دهند به سمت در عظيم دژ رفتند و هر لحظه شوق رسيدن به انجا طوري درونشان فوران مي كرد كه گويا از تبعيد بازگشته اند. سرانجام انتظار به پايان رسيد و خود را در جلوي در آهنين دژ يافتند ..
ويولت: سيني .. چه جوري بايد اينو باز كرد؟
لارتن : شايد يه گوشه اي كليد مخفي داشته باشه .. بذار امتحان كنم .
سپس دستش را بر روي برجستگي هاي در كشيد و در كمال تعجب ديد كه در به درون دژ باز شد ..
-: ديديد بازش كردم ...
-: آفرين .. خودش باز بود ..جناب نارنجي ..
لارتن لبخندي زد اما تا خواست چيزي بگويد ديد كه بقيه بي توجه به او وارد دژ شده اند...



فضاسازی خوبی داشت. گروه دوم رو دقیقا به موقع رسونده بودی.
پست بسیار فوق العاده ای بود. مخصوصا قسمت اول پستت مربوط به درها که خیلی عالی روش کار شده بود
دیالوگ های خیلی خوبی هم داشتی
4.5 از 5 به همراه یه A در کل 9.5


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۲ ۰:۰۴:۵۲
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۲ ۱۴:۱۹:۲۴

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱:۱۱ سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#93

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
آقا نمیدونم قبل از ویرایش پست قبل اجازه دارم پست بزنم یا نه ولی راستش توی قوانین قبلی که اجازه این کار رو داشتیم من پست رو میزنم اگه قبول بود شما نقدش کنید ولی اگر نه پاکش کنید
------------------------------------------------------------------------------
ریموس و استر با چوبدستی های آماده به طرف راهرویی که از آن آمده بودند ایستاده بودند و دامبلدور هم به طرف یکی از در ها رفت........
ولی نه بر سرعت از آن در به دور شد و زیر لبی کلمات نامفهومی را زمزمه میکرد. هیچ یک از اضای محفل نمیدانست که دامبلدور چکار میکند او به سرعت به سمت یک در می رفت همانطور به سرعت از آن در دور میشد. پس از ده دقیقه رو به اعضا کرد و گفت: فهمیدم. این مثل یک بازی میمونه و ما باید بازی کنیم.
اعضا نگاه هایی با هم رد و بدل کردند و نمیدانستند که داملبدور در چه مورد سخن میگوید به همین دلیلی فقط به لبان پرفسور نگاه میکردند که چه کلمه ایی از آن خارج میشود که پرفسور گفت: ریموس و استر شما باید مراقب باشید که کسی نیاد. سارا تو هم با من بیا و هر وقت از دری فاصله گرفتم هاله قرمز رنگی روی دسته آن بکش ولی مواظب باش به در نخوره چون صدای زنگ به همه اطلاع میده وممکنه که درها طلسم شده باشن.
در آنطرف در جایی که چهار عضو فداکار باهم در حال حرکت بودند و لارتن همینطور صحبتهای ایگور و سوروس را برای آنها تعریف می کرد.
سینسیترا: خب دیگه رسیدیم
ویولت: پس بهتره مراقب باشیم چون خیلی اینجا خوفناک و ساکت هست
همه به داخل پا میگزارند. در آنطرف ریموس و استر صدایی می شنوند و چوبدستی های خود را به سمت جلو میگیرند و آماده اجرای طلسم میکنند
که صدایی به گوش انها میرسه و میگه: ما از شماییم
استر این صدا رو میشناسه و با سرعت میگه: ویکتور....... اینجا چه کار میکنید؟
همه اعضای محفل با عصبانیت به آنها نگاه میکنند. هیچکس نمیداند چه کار کند تا اینکه دامبلدور رو به همه میکنه و میگه خب شما هم که اومدید بهتره به ما کمک کنید همگی برن سرجاهاشون و دامبلدور ادامه میده : خب بچه ها مسئله اینطوره که هفت در داریم و فقط توی یکی از اونها اسکلت مورد نظر هست در ضمن شش در مابقی انواع و اقسام طلسم ها روش بکار برده شده وشاید همان در مورد نظر هم طلسم شده باشه حالا ما ازچه راهی باید به آن دست پیدا کنیم
همه در حال فکر کردن بودن که سینیسترا گفت: بخشید پرفسور نمیشه ما از طریق طلسم اکسیو استفاده کنیم و ببینیم اون کجاست؟
دامبلدور: خب درها بسته هستند و ما نمیتونیم بفهمیم که توی اون اتاق چه طلسمی هست
استر: ولی پرفسور حداقل اینطوری میفهمیم که کدوم اتاقه
دامبلدور : فکر خوبیه... ولی ریسک بزرگیه... ولی باشه اونو امتحان میکنیم..فقط اگر اشتباه شد آماده جنیگیدن با مرگخواران باشید
دامبلدور رو به دها میکنه و با صدای بلند فریاد میزنه : اکسیو اسکلت.
نوری از انتهای چوبدستی خارج میشه و بعد از آن بوووم... صدایی بلند میشه... و زنگ اخطار شروع به صدا میکنه. دامبلدور رو به اعضا میکنه و ادامه میده : آماده مبارزه باشید.
همگی به سمت همان راهروی سیاه و تاریک که تنها راه ورود و خروج انجاست میروند... صدا هایی از دور دست به گوش میرسد. آیامرگخوران متوجه و جود افراد غریبه در دژ مرگ شده اند؟
که صدایی به گوش میرسه و مگیه : کی اونجاست شما در محاصره هستید
حال در این دژ خوفناک محفلی ها چه میکنند در صورتی که آنها کاملاً دور تا دورشان مرگخوارانی وجود دارند که به این دژ آشنایی کاملی دارند...

ویکتور عزیز پستت قشنگ بود ولی مشکل عظیمی داشت و آن هم ناشی از عدم خواندن پست خودتان بود! شما در حالی که در اوایل پست گفتید دامبلدور راه ورود به درها را باز کرده است(هاله قرمز به دور دستگیره در) پس از ورود گروه دوم گفته اید دومرتبه دنبال چاره می گردید تا در را باز کنند و ریسک را به جان بخرند.دقیقا به همین دلیل متاسفانه مجبورم این پستم شما را به دلیل تناقض کامل نادیده بگیرم.اعضای محفل لطفا از پست قبل ادامه دهند.


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۱ ۱:۱۷:۴۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۱ ۲۱:۴۷:۳۴

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
#92

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
با این حرف لبخندی بر لبان 4 محفلی نقش بست. آنگاه لارتن با گام های بلند و استوار به سمت دیوار گام برداشت و در حالی که با دست از صورتش محافظت می کرد از آن گذشت و با منظره روبرویش مواجه شد.
جنگلی که در آن تاریکی سیاه رنگ بود و جاده ای که از وسط آن به دژ می رسید. دژی که از دور هم هولناک بود و مطمئنا هیچکس برای رفتن به طرفش وسوسه نمی شد!
چند قدم به جلو برداشت و خوب به اطراف نگاه کرد...اما....اما بچه ها!...آنقدر دژ مرگ حواسش را پرت کرده بود که همراهانش را از یاد برده بود. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیا دروازه بسته شده بود؟
همینطور که به دیوار نگاه می کرد و تصمیم می گرفت که برگردد یا نه، صدای خنده ای شیطانی را از طرف دیوار شنید و سریع پشت یک بوته پناه گرفت.
ایگور کارکاروف و سوروس اسنیپ از دیوار بیرون آمدند و همچنان در حالی که با هم صحبت می کردند، قهقهه می زدند و به طرف دژ می رفتند.
لارتن با خود اندیشید:
- نکنه بچه ها رو دیده باشن....ولی نه، اگه دیده بودن حالتشون فرق می کرد.
بعد گوش هایش را تیز کرد:
- هه هه هه ه!....امشب کار تمومه! اگه همه چیز درست پیش بره امشب شب پیروزی ماست! وقتی که اون مرگخوار زنده بشه می تونیم......
دیگه دور تر از آن بودند که صدایشان شنیده شود. بعد ویولت و سینیسترا و ویکتور با چوبدستی های آماده از دیوار رد شدند. سینیسترا گفت:
- خطر از بیخ گوشمون گذشت. اگه ما رو دیده بودن کارمون همینجا تموم بود!
ویکتور رو به سینیسترا گفت:
- شلوغش نکن! ما چهار نفریم و اونا دو نفر. اگه کار به درگیری می کشید برتری با ما بود.
سینیسترا به سرعت چوبدستی اش را بالا آورد و گفت:
- ویکتوسمپرا!
و ویکتور نقش زمین شد. بعد گفت:
- تو در مقابل این طلسم ساده نتونستی دفاع کنی. بعد می خوای با مرگخوارا درگیر بشی!
بعد سعی کرد که به ویکتور در بلند شدن کمک کند که ویکتور به شدت دست او را پس زد و با عصبانیت چوبدستیش را بالا آورد.
ویولت فریاد زد:
- بس کنین! با جفتتون هستم! ما برای این بچه بازیا نیومدیم!
لارتن هم در حالی که به طرف دژ نگاه می کرد گفت:
- راست می گه. تمومش کنین. باید زودتر راه بیفتیم. تو راه براتون می گم چه چیزایی شنیدم......

......داخل دژ.............
همه محفلی ها با چوبدستی های آماده منتظر دستور دامبلدور بودند. هفت در.یعنی کدام در آنها را به اسکلت مورد نظر می رساند؟
دامبلدور به آرامی گفت:
- زیرکانست! این یه کلک قدیمیه! فقط یکی از این درها در اصلیه. بقیه مثل زنگ خطر عمل می کنن.
ریموس و استر با چوبدستی های آماده به طرف راهرویی که از آن آمده بودند ایستاده بودند و دامبلدور هم به طرف یکی از در ها رفت........


----------------------------------------------------
درباره پستی که ویکتور بعد از من زده: بهتر بود گروه دوم محفلی ها تو یه جای حساس به گروه اول می رسیدن و کلا از این دو دسته بودن استفاده بهتری می شد!


فضاسازیت متوسط بود. دیالوگ هات هم خوب بود. داستان رو جلو برده بودی. قسمت درها هم خوب بود. قسمتی رو هم که اعضای دیگه محفل رو شرح داده بودی خوب بود و در واقع یه سوژه جدید داده بودی از حرف های اسنیپ
به هر حال پستت خوب بود
3 از 5 به همراه یه B در کل 7 امتیاز


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۱ ۰:۲۰:۲۰
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۱ ۱۳:۳۴:۴۳
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۱ ۱۴:۱۹:۰۰
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۱ ۱۵:۰۸:۱۰

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.