در میان اسگلیسم مرگخواران و سرگردانی شان در یافتن مثلا محافظان معنوی ننه لردک، لرد پوزخندی عبوس نثار زمین و زمان نمود، تنی بچرخوند و از جمع مرگخواران و اجساد متحرک و زامبی ها و دوستان محو شد...
ساعاتی بعد در سر میز ناهار...سالازر کبیر همانند خرسی گشاده دل سر در شتر پخته ای کرد بود و با دندان های سایید شده و یکی در میان کنده شده اش، تکه هایی از شتر پخته را می جوید...
آنتونین: «یا سالازر ! پدر شریف ما ! شما که اول تا آخر دوباره برمیگردی بعد این ماجرا توی قبرت ! دیگه چرا اینقدر میخورید؟! میخواین با دلی سیر برین به تن خاک، پروژه ای بزرگ بسازین واسه باکتری ها و کرم های خاکی؟!
»
سالازر همانند قورباغه اصواتی مبهم از خود در فضا منتشر ساخت اما پیش از آنکه رسما جوابی بدهد، این لینی بود که مشتی وسط صورت آنتونین زد، در حالیکه چند عدد سیب زمینی سرخ شده را با چنگال در دهانش می گذاشت، با صدایی نیمه سایلنت خطاب به آنتونی گفت:
«دیوونه ! میخوای لو بدی ؟ اینا تصور میکنن زندگی جاودانه خواهند داشت ! بفهمن قراره برگردن به جای قبلی شون که عمرا نمیان شب کمک مون واسه حمله ! یه خرده سنجیده بحرف !
»
سالازر که چندان چیزی هم از ماجرا نفهمیده بود، این بار با اشتهایی آسمانی سر در جنازه گوسفندی برشته کرد و مشغول جویدن آن شد، اما این صدای "وریخت ویریخت" ریختن چیزی در زیر میز غذاخوری بود که بعد از هر لمبش غذا در فک سالازر کبیر در سالن غذاخوری می پیچید...
ایوان که تعدادی استخوان و اسکلت را لای نون تست می ذاشت و در دهانش فرو می نمود، گفت:
«البته من پیشنهاد می کنم کاری به کار این پیرمرد نداشته باشیدا ! چون زیر میز رو که نگاه کنید، می فهمید سالازر از تولید به مصرف شون فوق العاده سریعه ! »
و همه مرگخواران در این حین بر خلاف زامبی ها و اموات زنده که مشغول خوردن غذاهای رنگارنگ روی میز بودند، سرشان را به زیر میز گرفتند و کوهی از غذاهای تنها له شده(و نه هضم شده) در زیر سالازر کبیر مشاهده نمودند...
سالازر: «هل هل هل هل هل هر هر هر هررر ! فکر می کنم معده ام توی قبر جا مونده، شرمنده ام ! مونتی بی زحمت برو حفاری کن، ببین کجا مونده معده ام پسرم ! یا حضرت مسیح کجایی ؟! این تام هم هیچ وقت بلد نیست مارو درست زنده کنه ! واقعا که !
»
مونتی به ناچار و اشاره زوری لینی و رز از سر میز غذاخوری بلند شد و با بیل طلایی و چند میلیون گالیونی، نسخه امضا شده کورممد، که مدل 2012 بود، به سمت حیاط گام برداشت. در این حین مورفین از روی صندلی اش بلند شد و روی میز غذاخوری، درست روی ژله ای پرتقالی ایستاد و گفت:
«ریگولوس ! برو ترازو رو بیار بچه ! میخوام ببینم از وقتی به رحمت ایزدی رفتم تا الان، چند کیلو وزن کم کردم ! »
ریگولوس الکی، دور همی سری تکان داد اما به جای انباری رفتن و آوردن ترازو، از سالن غذاخوری و کلا خانه ریدل خارج شد. به حیاط رفت، سوتی زد ! از آسمان یک عدد کلاغ آمد، روی شانه اش نشست !
کمی راز و نیاز به زبان کلاغانه کردند هر دو با هم ! سپس ریگولوس به طرز عجیبی سوار کلاغ شد، دم گوشش زمزمه کرد: «بریم گریمولد !» و با هم در آسمان ناپدید شدند...
در پذیرایی صدای سر و صدا می پچید. زامبی هاو اموات متحرک آشوبی در پذیرایی به راه انداخته بودند واما این لرد سیاه بود که همانند گادفادر دم پنجره طبقه بالای خانه ریدل ایستاده بود، نجینی را با انگشتان پایش ناز می کرد و به ریگولوسی نگاه می کرد که به همراه کلاغ در آسمان ناپدید می شد...
لرد: «هه هییییم ! نجینی ! بوی خیانت میاد ! مگه نه دلبندم ؟! تو هم دیدی؟ این اسپری خوش بو کننده من کجاست ؟! :evilsmile: »
...