- زييييينگ!
آريانا با عجله به طرف آيفون تصويري (
) دويد و با ديدن تصوير پرفسور بلك كه زير باران ، آن هم بدون چتر ايستاده و با نگاهي پر التماس به آيفون زل زده بود ، دلش به حال او سوخت و در را برايش باز كرد.
- نميدونين خانم دامبلدور! نميدونين چه باروني بود!
الفرد بلك ، در حالي كه باروني مشكي رنگش را در مي آورد رو به آريانا گفت: ممكنه يه چايي برام بريزي؟
آريانا كه با چشمان گردش به آفرد بلك زل زده بود ، گفت: اوه! بله...پرفسور!
و با عجله به طرف آشپزخانه دويد.
مدتي كوتاه سپري شد كه آريانا با سيني چاي ، وارد سالن پذيرايي شد و با حيرت ، به آلفرد بلك چشم دوخت كه با خيال راحت ، روي مبل دراز كشيده و چرت ميزد!
آريانا سيني چاي را روي ميز گذاشت و با صداي بلند گفت: بيدار شين پرفسور! چايي آوردم. يخ ميكنه ها!
آلفرد بلك چشمانش را يكي يكي باز كرد و بعد از يك خميازه ي طولاني ، روي مبل نشست و مشغول نوشيدن چاي شد.
- با من كاري داشتين كه اومدين اينجا پرفسور؟
آلفرد بلك سرفه اي كرد و گفت: كار؟ امم...نه! منظورم اينه كه...قول ميدي به كسي نگي؟
آريانا با كنجكاوي گفت: قول ميدم.
آلفرد بلك چشمانش را به زمين دوخت و در حالي كه صورتش از شدت خجالت سرخ شده بود گفت: منو از خونه بيرون كرد!
- بله؟!
آريانا با چشمان گرد و متعجب به آلفرد زل زد و پرسيد: كي شما رو بيرون كرده؟
آلفرد بلك با عصبانيت گفت: توقع داشتي كي منو بيرون كنه؟ خب زنم منو بيرون كرد ديگه!
ناگهان آريانا چنان قهقه اي زد كه آلفرد سرش را به طرف آريانا خم كرد وفرياد زد: كافيه! خب...از اين جور مشكلات هم پيش مياد ديگه!
آريانا لبخندي زد و گفت: اوه! بله! عذر ميخوام پرفسور! كنترل از دستم خارج شد!
- ميشه يه چاي ديگه برام بياري؟
و ليوان خالي خودش را درون سيني گذاشت.
آريانا ، براي بار چهارم ، ليوان خالي را به آشپزخانه برگرداند و از ته دل دعا كرد كه آلفرد ديگر هوس چاي نكند.
بعد ، با لبخندي ساختگي ، به سالن برگشت!
- امشب شب قشنگيه خانم دامبلدور!
آريانا اخم كرد و گفت: البته خيلي هم قشنگ نيست. بارون شما رو خيس كرده وشما رو از خونتون بيرون كردن. به نظر شما امشب شب قشنگيه؟
آلفرد خودش را جمع و جور كرد و گفت: بله! امشب خيلي هم شب قشنگي نيست! اما بارون قطع شده و هوا صافه و در نتيجه رصد كردن ستاره ها در يك شب صاف خيلي قشنگه!
مدتي سكوت بر قرار شد.
- شما توي خونتون تلسكوپ دارين؟
آريانا لبخندي زد و گفت: بله! برادر مرحومم اون تلسكوپ رو به من هديه داده بود! خيلي تلسكوپ قشنگيه!
آلفرد با كنجكاوي پرسيد: مدلش چيه؟ گرون قيمته يا از اون ارزونهاست كه فقط به بچه كوچولو ها ميدنش تا...
اما آلفرد به بقيه ي حرفش ادامه نداد ، چون با چهره ي عصباني آريانا مواجه شد.
مدتي ديگر سكوت برقرار شد. تا اينكه آلفرد بلك سكوت را شكست: ميشه اون تلسكوپ رو ببينم؟
آريانا كه از ته دل آرزو داشت آلفرد زودتر برود ، با لبخندي مصنوعي گفت: بله! البته كه ميشه!
و آلفرد را به اتاقي بزرگ و قشنگ راهنمايي كرد كه تلسكوپ قشنگي ، كنار پنجره ي اتاق قرار داشت. آلفرد با خوشحالي گفت: اوه! ميتونم ازش استفاده كنم.
- اممم...خواهش ميكنم...
آلفرد با خوشحالي گفت: اول شما بفرمايين و ستاره ها رو ببينين!
آريانا به طرف تلسكوپ رفت و مشغول تماشاي ستاره ها شد: خيلي قشنگن! خيلي!
آلفرد با شوق و ذوق گفت: بله! حالا نوبت منه!
آريانا كنار رفت تا آلفرد بلك ، ستاره ها رو از طريق تلسكوپش ببينه كه ناگهان آلفرد بلك ، يك لحظه تعادلش را از دست داد و محكم به تلسكوپ خورد و باعث شد كه تلسكوپ روي زمين افتاده و بشكند!
آريانا جيغ كشيد و در حالي كه چشمانش را براي استاد نجوم تنگ ميكرد گفت: تو تلسكوپ منو...تلسكوپ برادر مرحوممو شكستي!
آلفرد كه عقب عقب ميرفت با صدايي لرزان گفت: غذر ميخوام خانم دامبلدور...عذر ميخوام...درستش ميكنم خودم.
آريانا نيشخندي زد و گفت: آره؟ كه درستش ميكني!
آلفرد بلك ضربه اي به در خانه ي آريانا زد: خواهش ميكنم درو باز كنين...منو از خونم بيرون كردن...شما منو بيرون نكنين!
اما اريانا هيچ جوابي به خواهش و التماس هاي آلفرد نداد. آلفرد بلك آهي كشيد و در حالي كه دستش را درون جيبش فرو كرده بود ، در زير باران ، عازم خانه ي ليلي شد!