هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۶
#71

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
دامبلدور لبخندی به هری زد و گفت:
-البته...امروز بعد از ظهر راه می افتیم.
.........
بعد از ظهر جلوی غار...
رون آخرین نفری بود که به بالای تپه رسید. غار ورودی تنگی داشت و داخل آن فقط سیاهی به چشم می خورد. لارتن با تردید نگاهی به درون غار انداخت و به لوپین گفت:
- مطمئنی این همون غاره؟

لوپین در حالی که دوباره نگاهی به نقشه می کرد گفت:
- آره. باید خودش باشه. نوشته 100 فوت بالای تپه سرخ کنار آبشار. من که تپه سرخ دیگه ای نمی بینم.

با اشاره دامبلدور همه به نوبت وارد غار شدند و متوجه شدند برخلاف ورودی تنگ آن، وارد راهروی طبیعی بزرگی شده اند. بطور خودکار همه چوبدستی ها را روشن کردند. راهرویی که سقف آن پر از استالاکتیت بود و از زمین آن استالاگمیت ها بیرون زده بودند. دیواره غار هم مرطوب بود و کلا بوی بدی در فضا پیچیده بود که خیلی آزار دهنده بود.


توضیح
استالاکتیت: قندیل های آهکی مخروط شکل که از سقف بعضی غارها رو به پایین تشکیل می شوند.
استالاگمیت: ستون های آهکی مخروط شکل در کف بعضی غارها


دامبلدور با صدایی که مثل پچ پچ کردن بود گفت:
- همه مواظب باشن! این مخروط هایی که می بینید خیلی خطرناک و حساسن. اگه صدای بلندی ایجاد کنین ممکنه بیفتن پایین و بهتون آسیب برسونن.

همه به آرامی پیشروی را شروع کردند. دامبلدور وهری جلو و استرجس و سینیسترا پشت سر همه حرکت می کردند که ناگهان صدای بلدی شنیده شد. همه دستشان را روی سرشان گرفتند و با وحشت به بالا نگاه کردند. استالاکتیت ها لرزیدند و برای چند لحظه نفس ها توی سینه حبس شد. بعد همه به جایی نگاه کردند که سینیسترا نقش زمین شده بود.

سینیسترا با در حالی که لبش را گاز گرفته بود گفت:
- لبه ردام به یه مخروط گیر کرد. معذرت می خوام.

لارتن کمک کرد تا سینیسترا بلند شود و استر به آرامی گفت:
- بیشتر مواظب باشین. ما هنوز نمی دونیم اینجا چه خطرایی ممکنه وجود داشته باشه.

هرمیون متفکرانه گفت:
- باید چیز با ارزشی باشه که پدر هری توی همچین جایی اونو مخفی کرده.

دوباره همه راه افتادند و آنقدر رفتند تا به جایی رسیدند که گودال بزرگی کف غار وجود داشت و باید از روی آن رد می شدند. دامبلدور مدتی تمرکز کرد و گفت:
- این غار طلسم شده. همین الان من سعی کردم با آپارات کردن از روی این گودال رد بشم ، ولی نشد. باید یه راهی برای رد شدن پیدا کنیم....
---------------------------------------------------
می گم چطوره با پیدا کردن این گنجینه سوژه رو دیگه تموم کنیم!


لارتن عزیز پستت در سطح متوسط رو به بالا بود.نکته ای که باید بهت بگم اینه که معمولا توضیحی که ربطی به داستان نداره در انتهای آن و بعنوان پاورقی و یا بقول خودت همون توضیح میارن .سعی کرده بودی فضایی بمانند کتاب خلق کنی که تا حدی نیز موفق بودی.نکته خاص دیگری پستت نداشت.موفق باشی.
4 امتیاز به همراه C در کل 7 امتیاز


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۴ ۰:۰۲:۵۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۲۱:۵۸:۰۳

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۶
#70

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
اسنیچ طلایی در دستهای هری حرکت می کرد و تلاش می کرد خود را از دستهایش برهاند.لبخند ملایمی رو لبان دامبلدور نقش بست.یکی از دیگر گنجینه ها یک اسنیچ بود که پدرش در مسابقات کوییدیچ به دست آورده بود. با این فکر قلب هری آرامش یافته بود. از اینکه پدرش هم مثل او این قدر به کوییدیچ علاقمند است ، احساس ارامش می کرد.

----فردا صبح ---

همه در حال خوردن صبحانه دور میز بزرگی نشسته بودند و هری که از همیشه خوشحال تر به نظر می رسید، با اسنیچش بازی می کرد.در همین حال لوپین در حالی که گرد و خاک روی پالتوی کهنه اش را می تکاند با یک پوسته ی قدیمی که به ظاهر نقشه یک غار در حوالی دره ی گودریگ می آمد، وارد شد.

سینی در حالی که سرفه ی می کرد رو به لوپین کرد و گفت:
این نقشه ی کجاست؟از کجا گیرش آوردی؟

لوپین بشقاب و چنگال های روی میز را کنار زد و پوسته را روی میز باز کرد. همه ی محفلی ها با حالتی کنجکاوانه به پوسته نگاه می کردند.

لوپین در حالی که بسیار مشتاق به نظر می رسید ،رو به سینی کرد و گفت:
-این پوسته توی یکی از کمد های طبقه ی بالا پیدا کردم . همیشه دوست داشتم بدونم جیمز اون تو چی می ذاشت.
وبعد با شور و شوق بیشتر ادامه داد:
و بالاخره کشف کردم.نقشه ی یه غار...

دامبلدور در حالیکه موشکافانه به پوسته نگاه می کرد ،گفت:
-آره یادمه... جیمز از یه غار صحبت می کرد...نزدیک همین جاها...

هری با خوشحالی نگاهش را از دامبلدور ه پوسته انداخت و گفت:

-پس ممکنه یکی دیگه از گنجینه ها اونجا باشه؟پروفسور می شه به اونجا بریم خیلی دوست دارم ببینم.
دامبلدور لبخندی به هری زد و گفت:
-البته...امروز بعد از ظهر راه می افتیم.

....

خب پروفسور عزیز پستت دارای موضوع خوبی بود.در کل بخوبی توانسته بودی داستان را پیش ببری البته زیاد به آن پرداخته نشده بود و سیر سریعی داشت ولی با این وجود از ایده های جالبی استفاده کرده بودی.با اینکه با ظاهر ارزشی نوشته شده ولی اصلا پست ارزشی ای نیست.
پس 5/3 امتیاز به همراه C در مجموع 5/6 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۲۱:۴۶:۳۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۲۳:۲۳:۲۵

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#69

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
هری آرام آرام به سوی سکویی که بروی آن زنجیر با تلألو هر چه تمام تر خود نمایی می کرد حرکت کرد! ذهنش تنها پیرامون گنجینه ایی دور می زد که متعلق به پدر و مادرش بود!
مقابل آن شی طلایی رنگ اهریمنی ایستاد! حالا باید چه می کرد؟ اگر دستش را جلو می برد گرفتار طلسم می شد؟ شاید هم می توانست ....
ناگهان به سوی دامبلدور بازگشت و گفت :
_پرفسور به نظر شما استفاده از ورد آکسیو می تونه در این مورد مفید باشه!
دامبلدور سری به نشانه " نه " تکان داد و گفت :
_این طلسم خیلی پیچیده تر از اینهاست!
در یک لحظه هری از سوال خود پشیمان شد! ولدمورت همیشه عاشق پیچیده ترین ها بود! پس دوباره به زنجیر خیره شد! پدرش...مادرش... چهره هردویشان در مقابل چشمانش به او لبخند می زندند! او می توانست حس کند که آن دو در آن اتاقند! پیش او...
با زنده کردن یاد آن دو در ذهنش ناگهان به یاد مسابقات کوییدیچ افتاد! اما چه چیز آن زنجیر به کوییدیچ مرتبط می شد؟ نه... به نظرش نمی آمد که بتواند جواب آن معما را در مسابقه ایی جست و جو کند که ولدمورت علاقه چندانی به آن نداشت!
چوب دستی اش را بیرون کشید!
ورد مورد علاقه ی ولدمورت... برای بار نخست مناسب بود!
_آواداکدورا...
و طلسم سبز رنگی از نوک چوب دستی بیرون جهید و مستقیم به زنجیر برخورد کرد!
دامبلدور قدمی به جلو آمد... زنجیر دیگر آن درخشندگی اولیه را نداشت! هری لبخند کم رنگی زد! یعنی موفق شده بود؟؟
خواست که جلوتر برود که دامبلدور دستش را کشید!
_نه هری...شاید این هم یه حقه دیگه باشه! صبر کن...
و سپس چوب دستی اش را بیرون کشید!
_ریوسیزس دشاین!
و بعد به زنجیر نزدیک شد! تکه کاغذی از داخل جیبش در آورد و به طرف زنجیر انداخت! کاغذ بروی زنجیر قرار گرفت اما هیچ اتفاقی نیافتاد!
دامبلدور لبخندی زد و گفت :
_فکر می کنم حالا بتونی برش داری...
هری صندوقچه ایی کوچکی که پشت سکو قرار داشت را بیرون کشید! سپس آن را گشود!
" یک اسنیچ طلایی رنگ "



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶
#68

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
دامبلدور اعضا را کنار میزد و به سوی استرجس میرفت. استرجس بار دیگر مانند تکه سنگی بر روی زمین افتاده بود. دامبلدور چوبدستیش را بر روی محلی گذاشت که چندی پیش آن نور سبز رنگ به آنجا برخورد کرده بود.
- بامبروبینگایب
استرجس ناگهان در هوا معلق نگه داشته شد.دامبلدور او را به سوی دیگر محفلی ها برد و سپس آرام بر زمین گذارد. در کنارش زانو زد و سپس خنثی کننده طلسم را زمزمه کرد. چشمان استرجس آرام آرام باز شد. اکسیژن بار دیگر به اتاق وارد شد و ناگهان نوری چشم اعضا را زد. در همین لحظه دیگر اعضای محفل همراه هری،رون و هرمیون وارد شدند.در این میان آن زنجیر طلایی بیشتر از همه خودنمایی میکرد. همه میخواستند بدانند آن چیست. هری که به آن زنجیر چشم دوخته بود آرام از دامبلدور پرسید: پرفسور! این چیه؟؟؟
دامبلدور چشمانش را از استرجس برداشت و به سوی هری برگشت. به چشمان هری خیره شد.لبخندی بر روی لبانش نقش بسته بود همان لبخندی که معمولا بر لب هایش پدیدار بود. اما پس از مدتی چشم از هری برداشت و به زنجیر نگاه کرد. اندک اندک آن لبخند در پشت اخم های دامبلدور پنهان میشد. خاطره ای بد برای دامبلدور بازگو شده بود. خاطره ای که هیچگاه دوست نداشت دوباره تکرار شود و یا برایش بازگو شود. اما این بار مجبور بود خودش آن خاطره را بازگو کند. خاطره ای که موجب شد جیمز در شب مرگش نیروی کافی برای مبارزه با لرد ولدمورت را نداشته باشد.
اما مجبور بود. هری باید این را میدانست پس از جایش برخاست و به سوی هری رفت. دستان مهربان خود را بر دوش او انداخت و گفت: واقعا میخوای بدونی؟؟؟
هری با تکان سر پاسخ مثبت داد و منتظر شد
دامبلدور اینگونه شروع کرد:
« روز قبل مرگ پدرت بود. داشتیم با هم در دره گودریک میگشتیم. یکی از مغازه های ماگلی را دیدیم که همین زنجیر را میفروخت. جیمز مجذوب آن شد. به سوی مغازه رفت. در زد و سپس وارد شد. از همان اول احساس خطر میکردم اما از این احساس زمانی مطمئن شدم که جیمز آن را لمس کرد. طلسمی شیطانی بر روی زنجیر به کار رفته بود. هدیه ای از سوی لردولدمورت به مناسبت تولد تو! من نمیتونستم کاری کنم. آن طلسم اهریمنی به سرعت پدرت را ضعیف میکرد. روز بعد، در روز تولد 1 سالگی تو زمانی که تو خواب بودی من به آنجا آمدم وضعیت جیمز خیلی بد بود. با تعدادی طلسم سعی کردم حالش را بهتر کنم ولی نتیجه ای نبردم. وقتی داشتم از خانه خارج میشدم خطر را احساس میکردم اما با خودم فکر کردم: جای اونها اینجا امنه! پس راه افتادم و پس از مدتی غیب شدم. وقتی خبر مرگ جیمز به گوشم رسید عذاب وجدان تمام وجودم را در برگرفت اول به خاطر اینکه نتوانسته بودم جلوی تضعیف جیمز رو بگیرم و دوم به خاطر اینکه به احساسم گوش نداده بودم و گذاشته بودم جیمز خیلی راحت کشته شود.»
دامبلدور خاطره را به پایان رساند و ادامه داد: اما هری باید بهت بگم دومین گنیجنه پدر و مادرت پشت این زنجیر است. تو باید بتونی این زنجیر رو طوری کنار ببری که تضعیف نشی. هری تو باید سعیتو بکنی.
هری سر تکان داد و آرام گفت: حتما پرفسور! حتما.
سپس گام برداشت و به سوی زنجیر رفت چگونه باید آن زنجیر را کنار میزد؟؟؟
-----------------------------------------------------------------------
دیگه سوژه اصلیه! خب هم میرسه به یک گنجینه هم یه سوژه دادم


پست قشنگی بود! از اون داستان هم خوشم اومد...
البته باید یه مقدار بیشتری روش کار میکردی ولی از اینکه این داستان رو به کشته شدن جیمز وصل کردی خوشم اومد! شاید واقعا هم همین طور باشه!
خب اول پستت خیلی سریع استرجس رو به هوش آوردی و راحت اون رو از مهلکه نجات دادی! با اون وصفیاتی که در پستهای قبلی داشتیم وضع استرجس باید از این وخیم تر باشه!
چیزی از داستانت هم نمی گم و توش دستی نمی برم! چون در داستانت چند جا غلط انشایی داشتی که خب من چیزی در موردشون نمی گم!
اما در مورد آخر پستت! اینکه گفتی یه چیزی پشت زنجیر هست زیاد جالب نبود! بهتر بود یا خود زنجیر رو گنجینه معرفی می کردی و یا اینکه مثلا می گفتی پشت زنجیر یه صندوقچه و یا یه چیزی هست که اون گنجینه توئه!
اینکه زنجیر رو کنار ببری هم خب تصورش یه ذره سخته! زنجیر به اون نازکی چجوری می تونه مانع این بشه که هری بهش نزدیک بشه و یا بتونه به پشتش دسترسی داشته باشه!
باید می گفتی که مثلا تلألویی داره که اون هم اهریمنیه و یا اینکه اون سدی ایجاد کرده که اجازه نمی ده کسی پشت رو ببینه و یا نزدیک شدن به اون مثل دست زدن به زنجیر هست!
خب همین ...

امتیاز پست 4 از 5 به همراه یه A!
در کل 9!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۲۲:۰۸:۱۰

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶
#67

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
دامبلدور که حالا در دلش بارقه ی امیدی پیدا شده بود با صدایی بلند تر از پیش گفت: همه حاضرین؟؟؟
اعضا یکصدا گفتند: بله!!
و به سوی مکان های مختلف پراکنده شدند...

اعضای محفل به دو گروه تقسیم شدند تا استر را بیابند. گروهی به همراهی دامبلدور به طرف راست و گروه دیگر به به همراهی لوپین به طرف چپ رفتند...

گروه دامبلدور که از مسیر سمت راست رفته بودند ، احساس نفس تنگی می کردند. اتاق تاریک و تاریک تر می شد و هر چه که جلو می رفتند ، با هوایی آکنده از غبار رو به رو می شدند .احساس خفگی چون بازویی بر گلویشان چنگ می انداخت . هری که طاقتش تمام شد و گفت:

- قربان ، فکر نمی کنید داریم بیهوده راه می ریم؟ به نظر انتهایی نداره ! فکر کنم باید مسیر سمت چپ را انتخاب می کردیم.

دامبلدور خونسردانه برگشت و رو به همه ی محفلی ها گفت:
- طاقت داشته باشید عزیزان من...به نظر نمی رسه که انتهایی نداشته باشه...فقط صبر کنید تا ببینیم ...
همه اطا عت کردند و به مسیر خود ادامه دادند...


در سویی دیگر دسته ای دیگر از محفلی ها که از مسیر سمت چپ به دنبال استر رفته بودند ، وضع و حالی بهتر نداشتند. گرمای طاقت فرسای محیط باعث شده بود تا سرعت گام هایشان کمتر شود..
انها همچنان مسبیر های پیچ در پیچ را می گذارندند که ناگها ن نور کور کننده ای شروع به تابیدن کرد. همه دستهایشان را روی چشمانشان گذاشته بودند و از بین انگشتانشان منبع نور را جست و جو می کردند که ناگهان لوپین فریاد زد:

- اوه... نگاه کنید اون استر...

همه ناگهان متوجه استر شدند که بدون توجه به نور، آرام آرام به زنجیری طلایی نزدیک می شود...

همه با دیدن زنجیر به یک چیز فکر می کردند:
" یکی دیگه از گنجینه ها "

استر که به نظر طلسم شده بود ،دیگر چند گامی با زنجیر طلایی فاصله نداشت که ناگهان شعاع نور سبز رنگی با سینه ی استر برخورد کرد و استر بیهوش بر زمین افتاد.

همه برگشتند و جهتی را که طلسم از آن سو پرتاب شد ه ،بود دنبال کردند...
سینیسترا فریاد زد:
-اون دامبلدوره...

خب پستت برای خودش و به خودی خود خوب بود!
اما خب در پست های قبلی اعضای محفل وارد یک اتاق شدند! من فکر نمی کنم که یک اتاق اینقدر راهروهای تو در تو و پیچ در پیچ داشته باشه!
این از نظر من مشکل داشت و با مسیر اصلی داستان نمی خوند!

اما اگه بخواییم به پست قبلی و وجود یک اتاق توجهی نداشته باشیم پست قشنگی بود!
با این پست نشون دادی که خیلی قشنگ می تونی همه چیز رو توصیف کنی!
در یک قسمت نوشته بودی دامبلدور گفت : " طاقت داشته باشید عزیزان من " خب به نظر من این اصلا به دامبلدور نمی خوره و نمی تونم تصورش کنم که دامبلدور الان اینو گفت!
قشنگ تر بود اگه می گفتی " دامبلدور همان طور که در مسیر خود حرکت می کرد بدون آنکه حتی به پشت خود نگاهی افکند خون سردانه گفت : طاقت داشته باش هری! "
آخر پستت رو هم خیلی زیبا تموم کرده بودی...آفرین!
برای اینکه روی نوشتت کار کرده بودی من به خود پستت امتیاز می دم!
امتیاز پست 4 از 5 به همراه یه A!
در مجموع 9!


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۹:۱۶:۱۳
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۲۱:۵۸:۱۳

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵
#66

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
دامبلدور زمزمه کرد: لوموس!
اما هیچ اتفاقی نیفتاد و نوک چوبدستی دامبلدور همچنان خاموش ماند. دامبلدور به فکر فرو رفت. چرا چوبدستیش کار نمیکرد؟؟ آیا خراب شده بود؟؟؟
با این فکر برگشت و گفت: بچه ها طلسم نور رو اجرا کنید
وقتی جمله دامبلدور به پایان رسید فریاد کلمه لوموس در تمام زیر زمین پیچید. اما باز هم نوری پدیدار نشد. دامبلدور که در آن تاریکی چیزی را نمیدید گفت: استرجس بیا اینجا. صدای منو دنبال کن و بیا
دامبلدور منتظر جواب استرجس شد. اما پس از مدتی صدایی نشنید. با اینکه هنوز اعضا رو نمیدید کورمال کورمال به سوی نقطه ای رفت و گفت: بچه ها استرجس پیش کیه؟؟؟
لارتن گفت: پرفسور اینجاس....
اما بقیه حرفش را خورد زیرا فهمید استرجس دیگر در کنار نیست.ناگهان دامبلدور به یاد چیزی افتاد. به سوی پرده رفت که بار دیگر کشیده شده بود و آن را کنار زد. جام عظیم الجثه مقداری اتاق را روشن کرد. هری به سوی یکی از شیشه ها رفت و آن را کنار زد و با استفاده از چوبدستی خاک آن را زدود. بقیه اعضا هم به همینکار مشغول شدند. ظرف چند دقیقه در اتاق نوری کوچک که منبع آن مدال ها بودند پدید آمد. همه اعضا در زیر آن نور جمع شدند.دامبلدور در میان جمع به دنبال استرجس گشت و گفت: استرجس کجاست؟؟؟
همه اعضا با تکان دادن سر مطلع نبودن خود را اعلام کردند.
دامبلدور با صدایی آرام گفت: اعضای محفل! استرجس به عنوان قربانی شناخته شده. این جام متعلق به خانواده جیمزه اما طلسمی که بر رویش به کار رفته طلسم قربانی گیره. وقتی کسی به وسیله ای که این طلسم بر رویش اجرا شده دست میزند خشکش میزند. میتوان آن طلسم را خنثی کرد ولی در اینصورت در محلی که آن شئ هست تاریکی به وجود آمده و فرد غیب میشود.
لوپین گفت: دامبلدور! ما چطور میتونیم استرجس رو نجات بدیم؟؟؟
دامبلدور ادامه داد: تا وقتی اون رو پیدا نکنیم نمیتونیم خارج بشیم و برای پیدا کردن اون تنها باید بگردیم. در ضمن این طلسم نمیتونه فرد رو از یک فضای در بسته خارج کنه فقط در ریزترین سوراخ ها او را نگه میدارد
با شنیدن این سخن دامبلدور، همه اعضا یک فکر در ذهنشان نقش بست: ما استرجس را نجات میدیم!!
دامبلدور که حالا در دلش بارقه ی امیدی پیدا شده بود با صدایی بلند تر از پیش گفت: همه حاضرین؟؟؟
اعضا یکصدا گفتند: بله!!
و به سوی مکان های مختلف پراکنده شدند
---------------------------------------------------------------------------------------

پست خوبی بود..فقط یه ذره پیچیده بود...
این پیچیدگی هم وقتی بیش تر شد که می خواستی در مورد طلسم شدن استرجس و غیب شدنش توضیح بدی!
اما از اول اگه بخوام بگم : خب اول پستت گفته بودی " آیا خراب شده بود ؟؟؟ " این جمله زیاد جالب نبود ...چون یه چوب دستی یه وسیله میکانیکی و یا برقی نیست که خراب بشه...پس گفتن خراب شده برای چوب دستی جالب نیست و نباید اینو می گفتی!

این جمله " بچه ها استرجس پیش کیه؟؟؟ " خب قشنگ نبود! مگه استرجس بچس که پیش یکی باشه !
اگه می گفتی " استرجس کجاست؟ کسی می تونه ببیندش؟ " و یا یه همچین چیزی...و بعد هم بقیه جمله!
این خطاب هم که نوشته بودی " اعضای محفل" یه جوری رسمیه! اول جمله هیچی نمی نوشتی بهتر بود!
در مورد غیب شدن استرجس و اینکه باید پیداش کنن چیزی ندارم بگم ولی در کل می گم که به نظر من سوژه جالبی نبود! یه سوژه جدا از موضوع اصلیه!
نفر بعدی سعی کنه که داستان رو به سوژه اصلی برگردونه! می تونه در این جست و جو یکی از گنجینه ها رو هم پیدا کنه!

امتیاز پست 5/3 از 5 به همراه یه Bدر مجموع 5/7!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۹:۲۲:۵۸
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۹:۴۳:۰۹

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵
#65

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
در یک آن تمامی اعضا متوجه شدند که ...
استرجس خشک شده بود!

استرجس مانند یک جسم یخی بی حرکت روی زمین افتاده بود ... همه وحشت زده به استر نگاه می کردند.. آیا او مرده بود؟ این سئوالی بود که در ذهن همه نقش بسته بود... همه به جام زل زده بودند..
دامبلدور بر خلاف همه به جام نگاهی کرد و سریعا" به بالین استر رفت . چوب دستیش را بالا برد و آرام زیر لب وردی را ادا کرد . استر تکانی خورد و کم کم پلک هایش را باز کرد. دامبلدور نگاهی به جمع محفل که مات و مبهوت به استر نگاه می کردند ، کرد و گفت:
چرا معطلید؟ بیاین کمکش کنین بلند بشه.

ریموس به همراهی بورگین زیر بقل استر را گرفتند تا اوراز زمین بلند بشود.

لارتن کنجکاوانه پرسید: اما اون چی بود قربان؟ مثل جام های دیگه نبود. روش هیچ گرد و خاکی نبود. انگار تازه اینجا گذاشته شده ...

لارتن کمی مکث کرد ، بعد انگار که چیزی را به خاطر آورده باشد گفت:
شاید کار مرگخوار هابوده؟اونها می دونند هری به چیزهایی که از پدر و مادرش مونده علاقه داره و برای همین روش یک طلسمی گذاشتن.

دامبلدور: بله... اما این طلسم یک طلسم نا بخشودنی نبود.. این یک طلسم ساده بود..

هری که احساس گناه می کرد ، گفت:
-اما اونها هدفشون چی بود ه از گذاشتن این طلسم؟!!

هنوز جمله هری به پایان نرسده بود که تاریکی همه جار ا فرا گرفت ...
همه وحشت زده به اطرافشان نگاه می کردند و کورکال کورمال را می رفتند.. آیا اتفاق دیگری در حال رخ دادن بود...


پست خوبی بود و می تونم بگم که داری پیشرفت می کنی!
خوب کاری کردی استرجس خشک شده رو به جاهای باریک نکشوندی! چون اینجوری از داستان هم منحرف می شدیم!
آخر پستت هم خوب بود!
خوبه که سعی می کنید سوژه بدید و این باعث جلو رفتن داستانه! چیز دیگه ایی نمی تونم در پستت بگم و فقط یه غلط املایی...بقل نه بغل!

4 از 5 به همراه یه B ...در مجموع 8!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۲:۲۵:۱۹

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۸:۵۶ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵
#64

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
تمامی اعضای محفل با شنیدن فریاد برگشتند و متوجه بورگین شدند که سعی می کرد با لگد چیز هایی را از دور و برش دور کند.
لوپین که با مشاهده این صحنه خنده اش گرفته بود گفت : نترس این ها مارن؟!
بورگین که همچنان حالت انزجار را می شد در صورتش دید گفت : مارن؟واقعاً نمیدونستم!نمیگی نیش بزنن؟
این بار دامبلدور به جای ریموس جواب داد:فقط مار کوارارامپوره!یک مار بی خطر...
و با این حرفش لبخندی بر لبان تمامی اعضا نشت.
اعضا دوباره به راه افتاده بودند که به تالار دوباره به سرعت وسیع و گسترده شد ولی این بار خیلی متفاوت از زمان قبل!
اتاق با نور سفید رنگی پر شده بود که باعث میشد برق مدال ها بیشتر به چشم بیاد ولی این بار این اتفاق نیفتاده بود!
با اینکه در حدود ده بیست مدال در قفسه هایی از چوب بلوط گذاشته بودند باز هم آنقدر مدل ها خاک گرفته بود که دیگر برقی از آنها به چشم نمیخورد.
دامبلدور همچنان به مدال ها نگاه میکرد و حالت چهره اش حاکی از این بود که خاطره هایی شیرین بریاش باز گوش شده اند.
سپس گفت : اینجاهم نیاز به نظافت داره.
در گوشه ای هری به مدال های خاک گرفته نگاه می کرد و به هر مدالی که میرسید با دستش خاک رویش را پاک می کرد تا بتواند اطلاعاتی را که روی مدال حک شده بود بخواند.
مدال اول حاکی از سال 1980 بود.زمانی که هنوز به دنیا نیامده بود.مدال طلایی که نشان میداد پدرش در مسابقات کوییدیچ هاگوارتز شرکت کرده و رتبه اول را ازآن خود کرده.
در کمال تعجب مدال بعدی مال مادر ،لیلی بود!او هم در مسابقات کوییدیچ رتبه آورده بود.
متاسفانه هیچ یک از این خاطرات برایش معلوم نبود و یا هیچ کدام از این مدالها را نمی شناخت.
- هی اینجارو ببینین!
صدای استرجس بود که نزدیک یک پرده مخملی و سیاه رنگ بود و داشت آن را برانداز می کرد.
سپس با یک حرکت سریع دست،پرده را کنار کشید.
به ناگاه تمام چشم ها به شیئی که روی یک میز بود معطوف شد.
جامی عظیم الجثه و طلایی رنگ در روی میز به چشم می خورد که علی رقم خاک گرفتگی دیگر مدال ها ، بر روی این مدال حتی یک ذره هم خاک نبود.
_ صبر کن استرجس!
صدای دامبلدور بود که مخواست به استرجس که هم اکنون دستش در نزدیکی جام بود هشدار دهد تا شیئ عجیب را لمس نکند...
ولی دیگر دیر شده بود و فریاد خفه ای از دهن استرجس بیرون اومد و همانند یک تنه درخت بر روی زمین افتاد.
در یک آن تمامی اعضا متوجه شدند که ...
استرجس خشک شده بود!

-0-0-0-0-0-0-0-0-0

باز نیاین بگین هری میتونه این رو خوب کنه ها!
اینو یک جور دیگه خوب کنین

خب پست زیاد جالبی نبود! آخراش بد نبود اما اولاش اصلا....
قسمتی که داشتی در مورد اون مارها و اسمشون توضیح می دادی به هیچ وجه جالب نبود و به دل نمی نشست!
یه جورایی خارج از پست می زد و آدم رو از تو حس می کشید بیرون!
این قسمت رو " اتاق با نور سفید رنگی پر شده بود که باعث میشد برق مدال ها بیشتر به چشم بیاد ولی این بار این اتفاق نیفتاده بود!با اینکه در حدود ده بیست مدال در قفسه هایی از چوب بلوط گذاشته بودند باز هم آنقدر مدل ها خاک گرفته بود که دیگر برقی از آنها به چشم نمیخورد. " رو نتونسته بودی خوب توضیح بدی!
می خواستی بگی که قبلا نور مدال ها اتاق رو روشن می کرد ولی حالا چون خاک گرفتن اینجوری نیستن! اما خیلی موضوع رو پیچونده بودی! بهتره بگم جمله اولت زیاد خوب نبود!
باید می گفتی " سال ها پیش وقتی کسی وارد اتاق می شد نور سفید رنگی که فضا را در بر گرفته بود باعث می شد برق مدال ها چشم ها را بیش تر به سوی خود بکشاند! اما حالا... " و بقیه جمله ...یعنی جمله دوم!
اما در میانه پست!
تو مطمئنی که لیلی هم چون جیمز از کوییدیچ خوشش میومد! من که اینطور فکر نمی کنم!
در اواخر پست هم نوشته بودی " همانند یک تنه درخت " بیچاره استر مگه چقدر چاق و بزرگه گه مثل یه تنه درخت باشه! ( چکش!) در آخر هم علی رقم نه و علی رغم!

خب همین...امتیاز پست 2 از 5 به همراه یه C چون به نظر میومد می خواستی قشنگ بنویسی اما نشده بود!

در مجموع 5....


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۲:۲۲:۲۷


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵
#63

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
در همین حین صدای فریاد لارتن از بالا به گوش رسید: کمک! این یه تله شیطانه! داره ما رو با خودش.....
ولی دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد زیرا تله شیطان دهان او را بست.
دامبلدور برگشت و رو به هری کرد و گفت: هری! نیروی خاصی درخودت حس میکنی؟؟؟
هری برگشت و گفت: نه
دامبلدور با هراس گفت: در اعماق وجودت جستجو کن
هری سعی کرد ببیند آیا نیرویی در بدنش هست که او تا به حال احساسش نکرده باشد.
ناگهان فهمید که نیرویی را در دستانش دارد که هرگز نداشته با صدایی آرام اما واضح به دامبلدور گفت: دستام! توشون نیرویی هست که هرگز حس نکرده بودمش
دامبلدور گفت: تکونشون بده هری. ازشون بخوا کسانی رو که قربانی کردن آزاد کنن
هری گفت: ولی چجوری؟؟؟
دامبلدور گفت: فقط سعی کن به دستت دستور بدی. چطوری نداره. فقط باید با تمام وجود بخوای قربانی ها آزاد بشن
هری با تمام نیرویی که داشت فکر کرد: قربانی ها رو آزاد کن! قربانی ها رو آزاد کن
- هواااااااااااااااااااااااااااااااااااای
ناگهان 3 نفر از بالا باشدت از پله ها سر خوردند.
هری گفت: این چی بود؟؟؟
دامبلدور لبخند زنان گفت: هری اینخونه جادو شده! بعضی از وسایلش به دستور پاتر ها کار میکنن! وقتی به اون وسایل نزدیک میشی نیروی کنترل آنها به پاتر منتقل میشه. آن تله شیطان هم همینطور بود!
هری گفت: پس چرا اون بدون دستور من اون ها رو گرفته بود؟؟؟
دامبلدور گفت: این طلسم نمیتونه احساسات یه گیاه رو ازش بدزده فقط میتونه بهش دستور بده. اون چه تو بخوای چه نخوای مثل همیشه قربانی میگیره ولی تا تو نخوای نمیتونه کسی رو بکشه یا آزاد کنه چون نیروی عملکرد خودکارش ازش گرفته شده
هری برگشت و گفت: ممنون پرفسور! حالا بهتره به راهمون ادامه بدیم
تمامی اعضای محفل به راه افتادند. در میانه ی راه کم کم اتاق تنگ تر و نور کم تر میشد. تا جایی که اتاق به قدری تنگ شد که تنها میتوانستند پشت سر هم راه بروند. نور همچنان کم و کمتر میشد که ناگهان صدای فریادی برخاست:
وااااااااااای
........
------------------------------------------------------------------------------
کنترل نیرو که تخیلی نبود. اگر بود قفله هم بود دیگه!!!

خب راستش باید بگم که آره...باز هم یه جورایی تخیلی بود!
اما عمقش کمتر بود یعنی یه جورایی میشه اونو به حقیقت وصل کرد..اما اون قفل رو من می تونم تصور کنم که اینجوری شده اما این داستان رو خب یه مقداری کمتر!
ببین ریموس عزیز تو می تونستی دلایل دیگه ایی برای فریاد لارتن پیدا کنی! مثلا اینکه کسی اومده باشه!
می دونم که این خیلی تکراریه ولی یه طلسم اهریمنی هیچ وقت نمی تونه از خودش صدا درست کنه! می تونه؟ و یا دلایل دیگه ایی که بشه به همه چی ربطش داد!
بهتر بود جای این جمله " هری برگشت و گفت: ممنون پرفسور! حالا بهتره به راهمون ادامه بدیم " هم می نوشتی " هری در فکر فرو رفت که شاید این بهترین راه برای گرفتار کردن مرگ خوارا باشه! "
البته شاید من اینطور فکر میکنم ولی یه جورایی به اونا ربطش می دادی قشنگ تر بود!
خلاصه اینکه باز هم تلاش کن! تو می تونی....

امتیاز پستت 3 از 5 به همراه C ....در مجموع 6!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۲۳:۰۴:۳۱

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#62

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
من زیاد از این تیکه ها که هری چیزهایی رو از باباش یادش میاد ، خوشم نمیاد . موقع مرگ جیمز هری خیلی کوچیک بوده.
-------------------------------------------------------------------------
حالا همه کنار همان کمد بودند. انگار که اصلا جایی نرفته بودند.آلیشیا سعی داشت به زخم پشت گردن ریموس رسیدگی کند. هری چشم از چنگ بر نمی داشت. انگار که اگر به آن نگاه نکند آن را از دست می دهد.
دامبلدور دستش را به پشت هری زد و گفت: پاشو پسر. هنوز زیرزمین مونده. جایی که پدرت بهش خیلی علاقه داشت و مدال های کوییدیچ و خیلی چیزهای دیگه رو اونجا نگه می داشت. یه بار اونجا رو به من نشون داد. حیرت انگیز بود.
همه به طرف زیرزمین حرکت کردند. رون یک شکلات غورباقه ای از جیبش درآورد ولی با نگاه چپ هرمیون آن را به جیبش برگرداند.
وقتی از پله ها پایین می رفتند، هری حس می کرد همه به او توجه دارند و سنگینی نگاه آن ها را حس می کرد.
در زیرزمین قفل بود و تلاش لارتن که سعی کرد آن را با طلسم الهمورا باز کند نیز بی نتیجه ماند.
دامبلدور دستانش را روی قفل گذاشت و متمرکز شد. هری متوجه شد که هرمیون مشتاقانه به اعمال دامبلدور چشم دوخته و رون به آرامی بسته شکلاتش را باز می کند.
دامبلدور به آرامی گفت: این یک قفل ساده خانوادگیه و فقط یک پاتر می تونه اونو باز کنه. هری ؛ فقط کافیه دستتو روی اون بزاری .
وقتی هری دستش را روی قفل گذاشت، احساس کرد قفل گرم می شود و بعد از چند لحظه قفل باز بود.
همه وارد شدند جز لارتن.
لارتن با حالتی گوش به زنگ گفت: من یه صدایی از طبقه بالا شنیدم. نمی دونم ؛ شاید خیالاتی شدم.
دامبلدور گفت: بهتره تو و ریموس و آلیشیا با احتیاط یه نگاهی بندازین.
یک چیزی به هری می گفت که این یک تله است. ولی به هر حال الان آنجا بودند. نزدیک گنجینه پدرش. در یک زیرزمین که بزرگتر از زیربنای خانه به نظر می آمد. همه به پیشنهاد دامبلدور برای جستجو تقسیم شدند.
در همین حین صدای فریاد لارتن از بالا به گوش رسید....


پستت خوب بود! متعادل نوشته بودی و به هیجان کشوندیش و این خیلی خوبه!
من پست هایی که آخرشون یه اتفاقی می افته رو خیلی دوست دارم! چون مشتاق میشم ببینم بعدش چی می شه!
اما در مورد متن داستان! یه جمله اولای پستت داشتی " انگار که اگر به آن نگاه نکند آن را از دست می دهد. " خب در اینجا اگه از انگار استفاده نمی کردی بهتر بود ! می گفتی " احساس می کرد که اگر به آن نگاه نکند آن را از دست می دهد." قشنگ تر بود!
این جمله " هری حس می کرد همه به او توجه دارند و سنگینی نگاه آن ها را حس می کرد. " هم نمی دونم برای چی نوشته بودی...چرا باید نگاه ها سنگین باشه..
خلاصه اینکه من منظورت رو از این جمله نفهمیدم و فکر می کنم وجودش خیلی الزامی نبود!
گفتن خوردن شکولات قورباغه ایی هم شاید یه تنوعی باشه ولی یه مقداری با کل متن و کلا حس داستان هماهنگی نداشت!
خب همین...می دونم که خیلی جای پیشرفت داری..پس باز هم تلاش کن!

امتیاز پست 5/3 از 5 به همراه یه C ! در مجموع 5/6....


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۲۰:۰۴:۰۰

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.