هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#61

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
هری آرام به سوی چنگ رفت. صدای چنگ هر لحظه اشتیاق او را برای لمس کردنش بیشتر میکرد. به نزدیکی چنگ که رسید در اعماق ذهنش صدای آن را به یاد آورد زمانی که در خواب بود و پدرش برایش مینواخت واقعا شیرین بود. آن چنگ متعلق به کودکی او بود ولی چرا انقدر برای هری ارزش داشت؟؟؟
کلماتی را از دور دستها به یاد آورد: راز این چنگ را بیاب پسرم
جمله ای که سال ها پیش در یکی از شب ها پدرش به او زده بود. احساس میکرد باید این کار را به انجام برساند. دست پیش برد. اما چیزی مانع از دست زدن هری به چنگ میشد. نامه را به خاطر آورد: بر روی گنجینه ها طلسم های اهریمنی به کار رفته است
بله او یکی از گنجینه ها را پیدا کرده بود و حالا باید طلسم اهریمنی آن را خنثی میکرد. کاش دامبلدور در کنارش بود و او را راهنمایی میکرد اما.....
حالا او تنها بود. باید از نیروی فکرش کمک میگرفت. اما چطور؟؟؟؟ اون حتی کلمه ای درباره نفرین های اهریمنی نشنیده بود.
صدایی در فکرش پیچید: از نیروی نهفته در خونت کمک بگیر
هری برگشت. هنوز تنها بود. پس آن صدا ازکجا بود؟؟؟
بار دیگر صدا آمد: از نیروی مختص خودت استفاده کن
صدا کاملا آرام و دل نشین بود. هری به فکر فرو رفت: نیروی نهفته در خونش، نیروی مختص خودش چه میتوانست باشد؟؟ مار زبانی؟؟؟ نه. آن نیرو به خودش اختصاص نداشت. اما.....
پس چه چیزی بود. مدت ها در فکر فرو رفته بود. ناگهان خاطره ای را به یاد آورد: دامبلدور روزی به او گفته بود: تو نیرویی داری که هیچکس نداره
و هری پرسیده بود: اون خاطره چیه؟؟؟
دامبلدور خنده کنان گفت: عشق هری عشق
بله! نیرویی که هیچ کس نداره عشق خالصی است که در بدن او نهفته است. و در اصل در خونش نهفته است. نیروی عشقش را جمع کرد. سعی کرد به کمک کردن به دیگران و به عشقش به تمامی عزیزانش فکر کند. دستانش را آرام ارام جلو برد. مانعی جلوی دستانش را نگرفت ولی تا دست هری از نقطه ای که در ساعاتی پیش نتوانسته بود از آن بگذرد گذشت هوا رو به تیرگی رفت. صدای تقی شنیده شد و ناگهان دوباره فضا روشن شد. هری به اطراف نگاه کرد. تغییری در اتاق دیده نمیشد. پس بار دیگر با سرعت بیشتری دستش را به سوی چنگ برد و بلاخره بر چنگ زد.ناگهان هری احساس کرد بار دیگر حلقه ای دور او را گرفته است. پس از چند لحظه هری زانو زده در مقابل چشمان دامبلدور ظاهر شده بود. اما صدای چنگ هنوز قطع نشده بود.
به اطراف نگاه کرد. چنگ در کنارش بود
لبخندی زد و گفت: یکی از گنجینه ها رو پیدا کردم
دامبلدور با لبخند گفت: البته هری! البته


پست خوبی بود! تخیلی هم خب باید بگم که نه خیلی وقت اون قسمتی که می خواست به چنگ دست بزنه!
البته اون هم زیاد نبود! اما بزار از اول شروع کنم!
یه جمله اول پستت داشتی که گفته بودی " جمله ای که سال ها پیش در یکی از شب ها پدرش به او زده بود. " فعلش یه مقداری نا متناسبه...بهتر بود می گفتی " گفته بود!
" در مورد اون صدا هم کاش آخرش می گفتی برای کی بود مثلا می گفتی " هری برگشت. هنوز تنها بود. پس آن صدا ازکجا بود؟؟؟ صدا برایش آشنا بود." اینجا این جمله رو اضافه می کردی و بعد از جمله آخر هم می گفتی که " هری نفس عمیقی کشید...حالا او می توانست به وضوح حضور پدرش را لبخندی بر لب داشت را در اتاق حس کند! " یا یه همچین چیزی!
" مدت ها در فکر فرو رفته بود." این جمله هم یه مقداری نا معقول بود! خب نباید می گفتی مدت ها..اینجوری آدم فکر می کنه که چند سال هست که توی اون اتاقه!
و صد البته نباید این مدت به چند ساعت هم بکشه چون اگر اینجوری بود دامبلدور بیکار نمی موند!
بهر حال اگه می گفتی " مدتی در فکر فرو رفت." مناسب تر بود!

همین فعلا!
امتیاز پست 5/3 از 5 و به همراه یک B به خاطر تلاشت برای پیشرفت!
مجموعا 5/7!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۱۹:۵۹:۳۶

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#60

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
میشه توضیح بدین منظور از گنجینه های لیلی و جیمز چیه؟!
______________________________________
آلیشیا چشمانش را تنگ کرد و به درون تاریکی نگاه کرد,سیاهی درون جنگل بسیار غلیظ بود و چشمانش قادر به تشخیص چیزی نبودند.پس از چند دقیقه تلاش از جایش بلند و شد و رو به ریموس و چو گفت:من دیگه از اینجا نشستن خسته شدم اگه تنها راه, رفتن توی تاریکیه من ترجیح می دم امتحانش کنم.
ریموس و چو بدون هیچ حرفی ایستادند و به تاریکی خیره شدند.
ریموس در حالی که نور چوبدستی را می چرخاند, به دقت اطرافش را بررسی می کرد.ناگهان چیزی توجهش را به خود جلب کرد,با اشتیاق فریاد زد:اینجا رو نگاه کنید یه علامت!
دو نفر دیگر با سرعت به کنارش آمدند.او درست می گفت فلش زرد رنگی روی زمین به چشم می خورد که سمت تاریکی را نشان میداد.
آلیشیا گفت:حالا چی کار کنیم.
چو با لحن محکمی گفت:من که بهش اعتماد می کنم. و به سوی تاریکی قدم برداشت...

ده دقیقه در تاریکی مطلق راه رفتند و مسیری را که فلش های زرد نشان می دادند, دنبال کردند.تا اینکه چو روزنه نوری را در دوردست تشخیص داد و به سوی آن دوید...روزنه رفته رفته بزرگتر شد تا اینکه, بالاخره توانستند راه خروجی باریکی که را که پشت تخته سنگ ها از نظر پنهان بود, تشخیص دهند.ابتدا ریموس از حفره خارج شد و آهی از تعجب کشید.بعد از او چو و آلیشیا هم بیرون آمدند و به صحنه مقابلشان نگاه کردند.
آنها در مسیر رودی که زمانی در دره گودریک جاری بود ایستاده بودند و خانه در چند کیلومتری آنها و داخل دره دیده میشد.
آلیشیا گفت:اون کمد یه راه فرار بود!
چو که باد ملایمی موهایش را حرکت می داد, با سر تایید کرد و گفت:احتمالا جیمز برای فرار از حمله احتمالی اونو ساخته بود و فلش های روی زمین برای این بودن که تو تاریکی راهشونو به بیرون پیدا کنن.اما چرا اون شب ازش استفاده نکرد؟
چو و آلیشیا به هم نگاه کردند...
ریموس که از اینکه دوباره به فضای باز برگشته بود, خوشحال بود نفس عمیقی کشید و به سمت خانه به راه افتاد.

*******
هری دوباره تنها مانده بود,احساسی به او می گفت کسی مراقب اوست, کسی که عمدا باعث شده بود, او دوباره تنها بماند.ولی آن فرد هر که بود دچار اشتباه شده بود,هری به هیچ وجه ترسی از آن مکان نداشت و حضور در محل زندگی والدینش اعتماد به نفس بی سابقه ای را در او ایجاد کرده بود و احساس می کرد نیروی والدینش در آن مکان به او منتقل می شود.با قدمهای محکمی به سوی یکی از درها پیش رفت و دستگیره آن را چرخاند,در صدایی داد و روی لولاهایش چرخید.در مقابلش اتاقی قرار داشت که غرق نور بود...
هری چند بار پلک زد تا چشمهایش به نور عادت کند,بعد اطراف اتاق را از نظر گذراند.اتاقی بود دایره ای شکل و مرتب که پرده های زربفتی از پنجره های آن آویخته بود و چلچراغ عظیمی روی سقف نورافشانی می کرد.درست در وست اتاق چنگ طلایی رنگی روی چهارپایه چوبی اش قرار داشت و خود به خود آهنگ ملایمی را می نواخت.به محض اینکه هری به آن نگاه کرد زخم روی پیشانیش شکافت...
هری از شدت درد روی زمین زانو زد,پس از مدتی درد فروکش کرد و هری دوباره به چنگ که مظلومانه در حال نواختن بود نگاه کرد.چیزی شیطانی در چنگ وجود داشت,چیزی که از ورای ظاهر زیبای آن به بیرون می تابید و تمام وجود هری را پر از نفرت می کرد.

*******
اما درون خانه غوغایی بر پا بود همه افراد محفل که پس از سرگردانی در مسیرهای انحرافی جیمز و لیلی به خانه بازگشته بودند,در حال جستجو برای یافتن هری بودند و در این میان دامبلدور لحظه به لحظه نگران تر می شد.

__________________________________
خب افراد رو برگردوندم توی خونه هری هم به یکی از گنجینه ها که توسط ولدمورت طلسم شده نزدیک شده.ادامه بدین...

پست خوبی بود...اما سعی کن که دیگه اینقدر طولانی ننویسی البته می دونم که برای این بود که بچه ها رو برگردونی! خب پستت متعادل بود!

اول پست خیلی جالب بود و از نتیجه گیریت خوشم اومده!
اما قسمت دوم! خب یه چنگ...بد نبود! نمی تونم بگم که چیز جالبی نبود ...یه وسیله جدید بود! خب اشکالی نداره خوبه! جای ادامه دادن هم داره!
دوست داشتم که این رو یکی از بچه ها توی پستش می گفت اما حالا خودم می گم که مطمئنا لیلی و جیمز به خاطر همون چنگ هری رو کشیدن داخل اون کمد!
از لحاظ جمله بندی هم خوب بود و من مشکلی توش نمی بینم! اما در مورد سوالی که کرده بودی...
خب من فکر میکنم که اون گنجینه های اشیاء ی هستن که هری بوسیله اونها می تونه اصرار ولدمورت رو کشف کنه!
شاید هم کلا اونها فقط یه گنجینه هایی باشن که هریفقط اونها رو به این خاطر می خواد که یادی از پدر و مادرش رو براش زنده می کنه! و یا یه هم چین چیزی...
هر کسی می تونه یه برداشتی بکنه...ولی بهر حال اون گنجینه ها برای هری مهمه!

امتیاز پست 13 و یه B دیگه...برای اینکه خیلی خوب نوشته بودی!

در مجموع 17 امتیاز!


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱۶:۱۰:۴۸
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱۷:۱۶:۵۱

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۹:۳۳ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#59

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
اتاق های تو در تو
رون گفت: ما باید با هم باشیم......
ناگهان یک تیرگی خاص از جلوی چشم همه گذشت و ناگهان اتاق ها روشن شد. نور چوبدستی ها خاموش شد و سپس در یکی از اتاق ها به صورت خودکار باز شد. بادی سرد به درون اتاق وزید و ناگهان دوباره اتاق ها در تاریکی فرو رفت و بار دیگر چوبدستی ها روشن شد ولی سرما ازبین نرفت.
سرما تا مغز استخوان نفوذ میکرد. دامبلدور به سوی اتاقی رفت و دستگیره را به پایین فشار داد ولی درباز نشد. بقیه اعضا به جز هری همین نتیجه را گرفتند. وقتی هری دستگیره را به پایین فشرد، در با صدای قیژی واز شد. چیزی تمام اعضا را به سوی در کشید. همه در حال ورود بودند که دامبلدور بلافاصله در را بست.
دامبلدور زمزمه کرد: تله ی اهریمنان.
چوبدستیش را تکانی داد و به سوی دری گرفت که باز شده بود: آریباسریکاربورن
ناگهان صدای تقی از اتاق برخاست.سرما از بین رفت و بار دیگر تمامی اتاق ها باز شدند.
رون پرسید:پرفسور دامبلدور چی شده؟؟؟
دامبلدور لبخند زنان گفت: تله ی اهریمنان هر کس را به سوی خودش میکشد و آنان را میکشد. این طلسم هم خنثی کننده این تله بود. مطمئنم اون کمد هم یکی از همین طلسم ها بوده که فقط برای هری تنظیم شده بود.
اعضا بار دیگر وارد اتاق ها شدند. ولی پس از 10 دقیقه همه ی آنها در یک جا بودند. همه اتاق ها به تالار اصلی ختم میشد. ناگهان چشم دامبلدور به یک وسیله ماگلی افتاد.
برگشت و به دیگران گفت: اون چیه؟؟؟
هری لبخندی زد و گفت: اون آسانسوره قربان!!!
ولی ناگهان بر سرش کوبید و گفت: قربان کار این آسانسور بالا بردنه و ما شاید بتونیم باردیگر به بالا برگردیم
دامبلدور گفت: شاید هری! شاید
و سپس همراه بقیه اعضا به سوی آسانسور رفت
آسانسور کاملا خاک گرفته بود. هری دستش را بر روی دکمه ای گذاشت و در خاک گرفته آسانسور به کنار رفت. درون آسانسور هیچ چیز جز گرد و غبارد دیده نمیشد.
- برینبارنیگارزدود
گرد و غبار با طلسم ویولت بودلر از بین رفت و بقیه اعضا وارد آسانسور شدند.
هری دکمه ای را فشرد.آسانسور شروع به بالا رفتن کرد و پس از مدتی از حرکت ایستاد. در باز شد. هری پا به بیرون گذاشت ولی خود را در همان اتاق یافت. ناگهان در آسانسور بسته شد و بقیه اعضا همراه دامبلدور به بالا رفتند. هری بار دیگر تنها مانده بود!

پستت مثل اتاق های تو در تو ، تو در تو بود!
بهتر هم بود که سه تا جا رو توصیف می کردی!
داخل پستت هم از یک اتفاق به اتفاق دیگه می پریدی...با این وجود که تو از دو نفری که پست های قبلی تو رو زدن خیلی بیش تر در محفل پست زدی ولی باید با کمال تأسف بگم که پستات یه جورایی همون طور که قبلا هم گفتن تخیلی هستن و به قشنگی داستان های ساده نمی شن!
نمی خوام بگم که بد می نویسی و یا سعی نمی کنی که خوب بنویسی و یا اصلا به نقد های من توجهی نداری اما تو باید بتونی خیلی ساده بنویسی و حدالامکان اتفاق های خلاف عادت توی پستت نیاری!
اما نقد پست :
جمله " بقیه اعضا به جز هری همین نتیجه را گرفتند " نمی دونم معنیش چی بود و چرا این رو در پستت به کار بردی! نه ربطی به جمله قبلی داشت و نه بعدی! شاید هم من اینطور فکر می کنم!

این جمله " ولی ناگهان بر سرش کوبید و گفت " هم زیاد جالب نبود! خب بله اون آسانسوره ولی دیگه سر به کوبیدن نداره! باید می گفتی " هری نگاهی به چهره متعجب دامبلدور افکند و افزود : "

خب آخر پستت هم زیاد جالب نبود! بهتره که هر چه زود تر داستان به دره گودریک برگرده!
قابل توجه نفر بعدی!

امتیاز پست ،7 به علاوه C که میشه 10!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱۳:۲۱:۳۸

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲:۴۳ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#58

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
نقل قول:
هری با خشونت فریاد:اینجا اتاقمه!! و به سمت کمد رفت و دستش را به داخل نور فرو برد.ناگهان کمد غرشی کرد و هری به داخل آن کشیده شد...
آلیشیا با وحشت فریاد زد:هری!!نه.....کمک


با صدای فریاد آلیشیا همه وارد اتاق شدند. و آلیشیا را در حالی که دو دستش را روی سرش گذاشته بود و گریه می کرد پیدا کردند.
دامبلدور ابتدا با تمرکز چند ورد را روی کمد امتحان کرد و گفت: این کمد یک نوع پورت کی(رمزتاز) پیشرفته ست. یعنی هر دفعه که کسی بره توش فرد رو به مکان های مختلفی می فرسته. احتمالا دو یا سه مکان. ما باید به کمک هری بریم. نوبتی رد می شیم . اگه شانس بیاریم ممکنه یه گروه برن اونجایی که هری رفته. یادتون باشه هر گروه باید راه برگشت رو پیدا کنه. امیدوارم کسی تک نیفته.
اول از همه دامبلدور داخل کمد رفت و در یک لحظه ناپدید شد. بعد هرمیون، آلیشیا، لارتن، ریموس ، رون و دیگران به نوبت وارد کمد شدند.

دالان زیر زمینی
هرمیون، لارتن و چند محفلی دیگر به جایی تاریک منتقل شده بودند و وقتی چوب دستی هایشان را روشن کردند ، فهمیدند در یک راهروی زیرزمینی نمناک و سرد هستند.
لارتن فریاد زد: هری!
و پژواک صدای خودش را بارها شنید.
هرمیون: احتمالا هری اینجا نیست. چون اگه بود نباید زیاد دور می شد. ما باید راه برگشتو پیدا کنیم.
گروه حرکت خودشونو شروع کردند و هر چه بیشتر پیش می رفتند بوی مشمئز کننده ای در هوا بیشتر می شد.....

جنگل تاریک
ریموس ، آلیشیا و چند نفر دیگر دریافتند که در جنگلی تاریک هستند.
ناگهان یک چیزی از پشت سر با ریموس برخورد کرد و او را به زمین انداخت و به طرف دیگر پرواز کرد.
آلیشیا در حالی که به ریموس در بلند شدن کمک می کرد گفت: این دیگه چی بود. خیلی بزرگ بود. تو حالت خوبه؟
ریموس: من خوبم. باید مراقب اطراف باشیم.
سپس هر دو چوبدستی هایشان را روشن کردند ولی چیزی آن اطراف نبود جز تنه قطور درختان که در تاریکی سیاه بودند و در میان درختان یک فضای خالی وجود داشت که مانند جاده ای به دل جنگل می رفت و در واقع آنها را فرا می خواند....

اتاق های تو در تو
دامبلدور، رون و دیگران در اتاقی ظاهر شدند و هری را حیران وسط اتاق یافتند.
هری با حالت شرمساری گفت: من...من خیلی بی فکرم. همتونو به دردسر انداختم.
دامبلدور با لبخند همیشگیش گفت: ولی این راهی بود که بلاخره باید می آمدیم تا به گنجینه برسیم. حالا باید ببینیم اینجا چه جور جاییه.
آنها در اتاقی بودند که سه خروجی داشت.
دامبلدور: خب همگی تقسیم بشین و ببینین توی این اتاق ها چیه و به کجا راه داره؟
اما بعد از چند لحظه فهمیدند هر کدام از اتاق ها خود سه خوروجی دارد.
رون به آرامی گفت : ما باید با هم باشیم....


در مجموع پست خوبی بود!
ولی اگه داستان کمد رو اینقدر پیچیده نمی کردی بهتر بود! چون معمولا باید داستان متناسب با اسم تاپیک باشه برای همین بهتر بود که از دره گودریک خارج نمی شدیم!
البته من می دونم که قصد تو از این کار دادن سوژه بود اما اگر سوژها داخل خود دره باشه مناسب تره!
اما در مورد نقد خود پست :
این خوب نبود که می گفتی " چند محفلی دیگر " یه عضو محفل همیشه باید بقیه اعضای محفل رو به خوبی بشناسه و اگر کسی رو هم یادش نیست که بهتره اینجوری نباشه و حدالامکان از همه استفاده کنه نگه که حالا یه چند محفلی رفتن اونجا!
خودت باید منظورمو بفهمی که چی می گم!
قسمت پایانی پست هم زیادی در خروجی واسش ساختی! این یه مقداری گیج کننده است که اگه اینطوری نبود همراه هیجان ماجرا هم مشخص بود!
اما برای اول کار کلا خوب بود!

امتیاز پست 10 به علاوه یه D که کلا می شه 12!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱۳:۱۸:۴۳

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۰:۱۹ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#57

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
هری به اطراف نگاه کرد,قطرات آب بر دیوارهای خانه می پاشید و گرد و خاک 15 ساله را از آنها می زدود.به قطره های آب چشم دوخت.او اطمینان داشت وقتی وارد خانه می شود, خاطرات زندگی شیرینش به او هجوم خواهند آورد,اما حالا که اتاق نشیمن را از نظر می گذراند, جز پوچی و خلا احساس دیگری نداشت.این اتاق و تمام اثاثیه آن برایش غریبه بودند.بی اختیار شروع به گشتن در خانه کرد,قدمهایش روی کف چوبی خانه, قیژ قیژ صدا می کرد.
در انتهای اتاق نشیمن پلکان عریضی قرار داشت که به طبقه بالا می رفت,هری به سمت آن رفت , دستش را روی نرده پلکان گذاشت و به بالای آن نگاه کرد.تاریکی مطلق طبقه بالا را فرا گرفته بود اما چیزی شگفت انگیز او را به سوی خود می کشید, انگار دستی نامرئی او را به بالای پله ها بخواند.به آرامی پایش را روی اولین پله گذاشت,پله ناله ای کرد اما بر جای خود باقی ماند.همین طور که از پله ها بالا می رفت تلاش می کرد روزهای گذشته را به یاد بیاورد اما فایده ای نداشت, ذهنش پر از سایه های تاریک بود.
وقتی به بالای پلکان رسید, بی اختیار به سمت چپ پیچید و دری را در مقابلش نیمه باز یافت.چوبدستی اش را روشن کرد و نور آن را به داخل اتاق تاباند, شئ قرمز رنگی روی زمین دیده می شد که دو نقطه نورانی روی آن قرار داشت...
به سرعت تمام حواسش به حالت آماده باش درآمدند و چوبدستی اش را در دستش فشرد و با اعتماد به نفس به سمت شئ مشکوک قدم برداشت.
حالا فقط یک قدم با آن فاصله داشت,نفسش را در سینه حبس کرد و با یک حرکت سریع نور چوبدستی را روی شئ انداخت....

دنیا در مقابلش تیره و تار شد...حالا کاملا به یاد می آورد...این عروسک هدیه جیمز به مناسبت تولد یک سالگی هری بود...بی اختیار روی زمین زانو زد و عروسک را در آغوش گرفت و صورتش در مقابل هق هق تلخی درهم رفت.

نمی دانست چه مدت به همان حالت باقی مانده است,ناگهان دستی روی شانه اش قرار گرفت.هری سرش را برگرداند و آلیشیا را دید که با دلسوزی به او لبخند می زند.
آلیشیا گفت:دامبلدور گفت بیام دنبالت بگردم...بعد لحن صدایش را عوض کرد و ادامه داد:من می دونم خیلی برات سخته ولی باید باهاش کنار بیای...
هری در حالی که سعی می کرد اشکهایش را پاک کند گفت: صورت پدرمو وقتی اینو بهم می داد یادمه.
آلیشیا لبخند زد.
ناگهان از گوشه اتاق صدای برخورد چیزی به گوش رسید و نور خیره کننده ای اتاق را روشن کرد.هر دو به سمت صدا برگشتند.
در کمد لباسی به شدت باز شده بود و به دیوار کنارش خورده بود و نور از درون آن به بیرون می تابید.
هری از جایش بلند شد و به سمت کمد رفت.آلیشیا که صدایش می لرزید گفت:هری جلو نرو خیلی خطرناکه...
هری با خشونت فریاد:اینجا اتاقمه!! و به سمت کمد رفت و دستش را به داخل نور فرو برد.ناگهان کمد غرشی کرد و هری به داخل آن کشیده شد...
آلیشیا با وحشت فریاد زد:هری!!نه.....کمک

پست خوبی بود! آفرین...با این حال که خیلی توصیف داشتی ولی توصیفات قشنگ و به جا بود!
تا حدودا اواسط پستت چیزی نمی بینم!
اما اون عروسک! خب می دونی چیه...به خاطر آوردن یک سالگی برای یک انسان 16 17 ساله خب سخته! جادوگر و یا ماگل هم فرقی نمی کنه!
بهرحال خب بهتر بود می گفتی که احساس می کرد اون عرسک براش آشناست نه اینکه بگی که دقیقا اونو کجا و به چه دلیل داشته!
بعد هم در قسمت پایانی داستان اون کمد نورانی ناگهانی وارد شد و هری هم ناگهانی تصمیم گرفت!
خب این برای هری که می دونه ممکنه هر چیزی در اون خونه خطرناکه و شاید موجب مرگ اون بشه یه ذره نامعقول بود اما برای اینکه می خواستی سوژه ایی داده باشی اشکالی نداره!

امتیاز پست 12 و یه B هم بهت می دم تا باز هم از این فعال تر بشی! 4+ 12= 16


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱۳:۱۴:۰۵

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۵
#56

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
هری هنوز مات و مبهوت به دامبلدور نگاه میکرد که به سوی خانه گام برمیداشت. دامبلدور جلوی در ایستاد. چوبدستیش را از ردایش در آورد و برگشت و رو به هری گفت: هری! بیا اینجا
هری آرام آرام به سوی دامبلدور رفت. به دستور دامبلدور او هم چوبدستیش را در آورد. دامبلدور آرام گفت: هری نوک چوبدستیت رو بچسبون به نوک چوبدستی من
هری همینکار رو کرد.دامبلدور وردی را زیر لب زمزمه کرد و ناگهان از نوک 2 چوبدستی یک نور سرخ رنگ خارج شد و تمام در خانه را در گرفت.
دامبلدور چوبدستیش را از نوک چوبدستی هری برداشت. رو به هرمیون کرد وگفت: دوشیزه گرنجر من نمیتونم الان طلسمی رو اجرا کنم خواهش میکنم طلسم انفجار را روی این هاله قرمز رنگ اجرا کنید
هرمیون که دستپاچه شده بود چوبدستی خود را در آورد و به سوی هاله گرفت: بومبارا
دامبلدور قبل از اینکه هرمیون ورد را تلفظ کند فریاد زد: اون یکی رو هم اجرا کنید
هرمیون باز هم فریاد زد: وانیتا آنگی تازر
2 طلسم در کنار هم به سوی هاله پرواز میکردند. انگار با هم مسابقه میدادند. مسابقه ای که برنده ای نداشت. هر 2 با شتاب به سوی هاله میرفتند و ناگهان محکم به هاله برخورد کردند. هاله قرمز رنگ آرام آرام از بین رفت.
دامبلدور برگشت و رو به هرمیون گفت: ممنونم!
هری پرسید: پرفسور! چرا خودتون این کار رو نکردید؟؟؟
دامبلدور لبخندی زد و گفت: طلسم 2 چوبدستی مانع این کار میشه. وقتی من و تو نیروی چوبدستی هامون رو شریک شدیم و از در محافظت کردیم یک طلسم رو اجرا کردیم پس نمیتونیم باز هم طلسمی دیگر پرتاب کنیم. طلسم 2 چوبدستی طلسم رو پایدار میکنه برای همین این طلسم تا پیوند شکست نشه از بین نمیره و ما نمیتوانیم از جادو استفاده کنیم
هری آرام گفت: ممنون پرفسور
رون آرام رو به دامبلدور گفت: پرفسور! چرا اینکار رو کردید منظورم اینه که این کار چه فایده ای داشت
دامبلدور پاسخ داد: دلیلش اینه که طلسم محافظ در اینطوری شکسته میشه. وقتی 2 طلسم محافظ بر یک مکان به کار میره طلسم محافظ دوم نیروی طلسم محافظ اول رو جذب میکنه برای همین الان در به راحتی برای ما گشوده میشه
چوبدستیش را به سوی قفل در گرفت و زمزمه کرد: آلوهومورا
در با صدای قیژی وا شد. صدای قیژ خیلی گوش خراش بود. معلوم بود که سال ها است به آن در رسیدگی نشده
دامبلدور وارد شد. هری و رون نیز همراه هرمیون وارد شدند. اعضای محفل آخر از همه وارد شدند. آخرین نفر که لوپین بود بیرون را نگاه کرد و سپس در را بست و با طلسمی در را قفل کرد و به دنبال دیگر دوستانش رفت.
-------------------------------------------------------------------------------
فضای خاک گرفته اتاق همه رو به سرفه انداخته بود. همه چیز خاک گرفته بودند. تارهای عکبوت در جای جای خانه به چشم میخورد.
دامبلدور برگشت و با لبخندی بر لب گفت: کار زیادی داریم! با این همه کثیفی.
و بلافاصله چوبدستیش را در آورد و زمزمه کرد: بورگینونافستوی
از نوک چوبدستی دامبلدور آب فوران کرد و بر همه جای خانه پاشید.. پس از 5 دقیقه آب پاشیدن بلاخره رنگ اصلی خانه پیدا شد.
دیوارها به رنگ آبی بودند و مبل های نشیمن و راحتی به رنگ قرمز بودند.
بر روی دیوار تابلوهای خیسی به چشم میخوردند که همه از شدت آب به کناره های قاب هایشان پناه برده بودند. هری چشمش به عکسی افتاد. عکسی بود که قبلا در کتابی که هاگرید بهش داده بود دیده بود.جیمز و لی لی لبخند زنان همراه سیریوس بلک. در کنار آنان پدر و مادرش را دید که با لبخندی بر لب او را در آغوش گرفته بودند.
بار دیگر با دیدن آن 2 اشک در چشم هایش حلقه زد. کسانی در آن قاب بودند که از آینده ای نه چندان دور بی خبر بودند. آینده ای که مرگ را برایشان رقم زده بود.
هرمیون پرسید: چیزی شده هری؟؟
بغض مانع از صحبت هری میشد. اما هری بلاخره با هر زور و زحمتی که بود با صدایی لرزان و گریان گفت: نه هرمیون هیچی نشده.
دامبلدور گفت: خب بهتره دست به کار شیم. اول از همه باید طبقه پایین رو تمیز کنیم. هری ببینم نقشه ای از خونه داری؟؟
هری بدون هیچ صحبتی نقشه ی خانه را از جیبش در آورد و به دامبلدور داد. دامبلدور مشغول مطالعه آن شد و پس از مدتی گفت: از اونی که فکر میکردم بیشتر کارداریم در جای جای این خانه طلسم های اهریمنی کار گذاشته شده و علاوه براین این خانه خیلی بزرگه. بهتره از همین الان دست به کار شیم. چوبدستی هاتونو در بیارید.
همه ی کسانی که در آنجا حضور داشتند همین کار را کردند و چوبدستی هایشان را برای گردگیری آماده کردند
لوپین زمزمه کرد: رابروستابتینگا
و چوبدستیش را به سوی مبل گرفت. ناگهان از نوک چوبدستی مقداری آب بیرون آمد. آب صابونی به سوی مبل رفت و مشغول شستشوی آن شد . بقیه اعضا هم مشغول گردگیری بقیه ی خانه شدند
---------------------------------------------------------------------------
سارا نقد کن


پست خوبی بود! با این وجود که باز هم تخیل توش خیلی دیده می شد اما باز زیاد نامربوط به موضوع اصلی نبودن!
فکر می کنم قبلا هم گفته بودم که پست طولانی نزنی! جون من دیگه پست طولانی نزن! آفرین...
اما در مورد خود پست :
توصیفات بعضی جاها زیادی بود! دیالوگ ها خوب بود ولی دیالوگی که هری گفت : خیلی ممنون " زیاد جالب نبود!
اگه مثلا می گفتی " هری گفت " چه جالب! " بهتر بود!
قسمتی هم که گفتی آب از نوک چوب دستی اومد و رنگ خونه به قبلی برگشت هم زیاد قشنگ نبود!
اصلا کاشکی اون جمله رو کلا حذف می کردی چون این کار یه ذره نامعقوله و بهتره در یه مکانی به این صورت استفاده نشه!

اگر هدف رو هم گردگیری اعلام نمی کردی بهتر بود! می گفتی " برای رسیدن به هدف اصلی این کار ضرورت داشت و آن ها مجبور بودن " فکر می کنم مناسب تر بود!
خب فکر کنم همین ها کافی باشه و باید بگم کلا خوب کار کرده بودی! امیدوارم بعدی ها بهتر باشه!

4 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۴ ۱۵:۱۷:۵۳

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۹:۴۲ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۵
#55

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
هری خیره خیره به خانه در مقابلش می نگریست! نه...این باور کردنی نبود! یعنی او در آن خانه بزرگ شده بود. خانه ایی که حالا بیش تر شبیه یک مخروبه بود تا محلی برای زندگی! اما باز هری می توانست از همان بیرون خانه نیز بوی پدر و مادرش را حس کند . شاید هم وجودشان را! از این تصور ناگهان نگاهی به اطراف افکند شاید که بتواند یک بار دیگر آن دو را ببیند!
اما هیچ کس آن جا نبود! دره در سکوتی مبهم فرو رفته بود و هیچ نشانی از وجود پدر و مادرش نداشت! احساس کرد برای بار دیگر پدر و مادرش را از دست داده است! سرش را به زیر افکند تا دوستانش نتواند اشک های حلقه زده شده در چشمانش را ببینند!
رون دستش را بر شانه او گذاشت و گفت :
_هری...شاید نتونم درک کنم که الان چه احساسی داری ولی اینو می دونم که ما نباید در هیچ شرایطی از تصمیم و هدفمون منصرف بشیم رفیق!
هری سرش را بلند کرد و لبخند پر معنایی زد! او هم به خوبی این را می دانست! پس اشک هایش را پاک کرد و نگاهی دوباره به خانه افکند!
هرمیون با تردید گفت :
_هری حالا چه تصمیمی داری؟
با این سوال کلمات " بازسازی خانه " در ذهنش نقش بست! اما این کار بسیار سخت می نمود! چطور می توانست آن خرابه را دوباره همان خانه 15 سال پیش کند! " کاش دامبلدور اینجا بود! " هری این جمله را بی صدا چندین بار برای خود تکرار کرد! بله..با وجود دامبلدور بسیاری از مشکلات حل می شد و او راحت تر می توانست به گنجینه ها دست یابد!
گنجینه هایی که احساس می کرد او را در هدفش یاری خواهند کرد!
همانطور که با نگرانی به خانه نگاه می کرد با خود فکر کرد که ای کاش قبل از آمدن، دامبلدور را از قضیه با خبر می کرد...اما حالا آن ها آنجا بودند....بدون او!
در همین افکار غوطه ور بود که ناگهان صدایی رشته افکارش را پاره کرد :
_فکر می کردی اجازه می دادم تنهایی وارد این خونه مرگبار بشی! نه...فکرش رو هم نکن!
هر سه به جانب صدا برگشتند! دامبلدور با آن لبخند همیشگی اش با کمی فاصله همراه با چند تن از اعضای محفل آن جا ایستاده بود! هری به سرعت به جانبش رفت و گفت :
_قربان...شما و اینجا ؟ چطور متوجه شدید؟
دامبلدور همان طور که در چشمان سبز رنگ هری خیره شده بود گفت :
_هری تو انگار هنوز هم به قدرت های من ایمان نداری!
_چرا ولی...
_پس بهتره که فعلا به خانه بپردازیم! نظرت چیه؟
و سپس به آن سو حرکت کرد! او هم در اندیشه باز سازی خانه بود!
_____________________________________________

خب امیدوارم داستان رو متوجه شده باشید! هر یک از اعضای محفل می تونه خودش رو وارد داستان کنه به عنوان همراه دامبلدور! سعی کنید نه زیاد تخیلی بنویسید و نه از موضوع پرت بشید!



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۸:۳۳ جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۸۵
#54

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
سوژه جدید
هری و رون و هرمیون آرام در کنار پارک نزدیک بارو نشسته بودند. هرمیون مشغول کتاب خواندن بود و رون هم با جاروی هری در آسمان ویراژ میداد. هری هم مشغول تماشای او بود. ناگهان هری جغدی را دید. جغدی قهوه ای ولی زیباتر از همه ی جغدها چشمانش برق میزد و بدنش میدرخشید. نامه ای بر پایش بسته شده بود که روی آن با خط خوش بسیار زیبا نوشته شده بود:
لندن---- خانه ویزلی ها ---- جناب آقای هری پاتر
هری نامه را از پای جغد به آرامی باز کرد. سر او را آرام نوازش کرد و او را رها کرد تا به دنبال شکارش برود.
هری مشغول باز کردن نامه شد. درون نامه نیز همان خط بود هری با صدای بلند نامه را خواند:
« سلام هری
میدونم من رو نمیشناسی بهتره بدونی من برای کمک به تو این نامه را برایت میفرستم به دره گودریک برو. به خانه ی خودتان! آن را دوباره سرپا و آماده برای زندگی کن مطمئن باش در این مدت گنجینه های پدر و مادرت رو میابی ولی این کار کمی سخته چون ولدمورت بر روی آنجا طلسم های اهریمنی متفاوت کار گذاشته. مخصوصا بر روی گنجینه ها. پس مراقب باش. میتوانی رون ویزلی و هرمیون گرنجر را باخودت ببری. جواب این نامه رو فقط با 2 جمله بده بازسازی میکنم یا باز سازی نمیکنم»
هری برگشت و رو به دوستانش کرد وگفت: شماها حاضرید با من بیاید؟؟
رون مردد بود ولی هرمیون بلافاصله سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد رون هم پس از چند دقیقه فکر کردن توانست کله اش را تکان دهد و پاسخ مثبت را به هری بدهد.
هری به ادامه نامه چشم دوخت:
« در صورت موافقت 3 بار به همین مکان ضربه و جواب را فریاد بزن »
هری همین کار را کرد و ناگهان متن کاغذ عوض شد. هری بار دیگر خواند:
«هری پاتر شما و دوستانتان وظیفه بزرگی را پذیرفتید. خطر های زیادی در پیش روی شماست. مسیر خانه ی شما در درون این پاکت نامه است برای رفتن به دره گودریک سه بار به نقشه ورود به دره گودریک ضربه بزنید. یادتان باشد که تنها تا باز شدن مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز وقت دارید. در این سفر حق استفاده از جادو برای شما آزاد است و وزارت سحر و جادو هیچ مشکلی را برای شما پیش نخواهد آورد. این اجازه برای این است که شما بتوانید از طلسم های اهریمنی ولدمورت بر روی گنجینه ها بگذرید و برای باز سازی خانه از جادو کمک بگیرید»
وقتی صدا خاموش شد هری درون نامه را نگاه کرد. 2 کاغذ دیگر درون نامه بودند. آنها را در آورد. بالای هر کدام چیزی نوشته شده بود. هری نقشه ای را رو به روی چشمانش نگه داشت. بالایش را خواند: ورود به دره گودریک
هری برگشت. به رون و هرمیون نگاه کرد.هیچ اثری از ترس در صورتشان دیده نمیشد. هری مسرور شد و برگشت تا به خانه ی ویزلی ها برود و چوب جادویش را بردار. رون و هرمیون نیز او را پیروی کردند وبه دنبالش راه افتادند. در دل هر 3 نفر هیجان و ترس موج میزد.
هری، رون، هرمیون پس از ورود به خانه به طبقه بالا رفتند تا چوب هایشان را بردارند. هری از هرمیون خواسته بود تمام کتابهایش را بردارد تا شاید در سفر به کمکشان بیاید.
وقتی همه وسایل آماده شد سه نفر چوبدستی را بر روی نقشه گذاشتند همزمان با هم بالا بردند و سه بار بر روی نقشه کوبیدند.
هاله ی زرد رنگی دور آنها را پوشاند.
وقتی هاله ازبین رفت، کسی در اتاق نبود
در دره گودریک
سه نفر با رداهای مشکی مشغول رفتن به خانه ی جیمز و لی لی پاتر بودند
----------------------------------------------------------------------------
این هم سوژه جدید


مرسی از اینکه سوژه دادی! خب باید بگم که این سوژه مختص هری ، رون و هرمیون می شه! خب بعد اون موقع اعضای محفل یه ذره این وسط بی کار می شن! منظورم توی داستانه!
ولی خب می شه توی پست بعدی درستش کرد! بگذریم!
در مورد نقد پست...خب می دونی چیه داستان خیلی رسمی بود! یعنی اصلا نمی شد رفت توی حس و حال فضاش!
تا قبل از اینکه نامه باز بشه خیلی قشنگ بود اما بعد یه دفعه عادی شد! مثلا بعد از اینکه نامه رو خوند بهتر بود می گفتی که هری رو به آن دو کرد و گفت :
_ یعنی چی؟ یعنی ما باید بریم اونجا؟
و بعد حالا دیگه هر چی دوست داری! آخر پستت هم زیاد جالب نبود و نباید می گفتی " مشغول رفتن " ....
خب زیاد توی پستت دقیق نمی شم و تر جیحا بعدیشو خودم می زنم!

3 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۹ ۹:۴۵:۰۵

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۵
#53

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
فریادی از شادی در ققنوس مکانیکی شنیده شاد...
همه در شور و اشتیاق نجات سارا بودن و به آلبوس به خاطر این کار مهمش تبریک می گفتند.
- اونقدر سریع گذشت که حتی نفهمیدم چی شد...!
- خیلی عالی بود روفسور
- امیدوارم سارا خوب بشه
و از این قبیل جمله ها در ققنوس بسیار شنیده می شد.
همه شور و اشتیاق داشتند به جز یک نفر.
ریموس لوپین
ریموس در گوشه ای نشسته با افسردگی به سارا نگاه میکنه تا اینکه آلبوس متوجه نگاه های بغض آلود لوپین به سارا میشه.
دامبلدور در حالی که فنجان کوچک و سنگیی را که رویش علامت H هک شده بود و در دستش سنگینی می کرد بر روی میزی گذاشت و کتابی رو که همراهش داشت از زیر ردایش برداشت و به طرف لوپین رفت.
_ ریموس ، دیگه ناراحت نباش ! الان خوب میشه!
ریموس دست نرم ولی پر چین و چروک دامبلدور را بر روی شانه اش احساس کرد و سرش رو برگردوند.
_ پروفسور دامبلدور ، سارا کی خوب میشه؟
آلبوس چوبش رو بیرون آورد و ضربه ای بر روی کتاب زد.
_ خیلی زود.
بر روی کتاب هیچ متنی نبود فقط ، ضد طلسم بود.
بر خلاف اونچه که اعضا فکر میکردند.پادزهر نبود بلکه یک طلسم اهریمنی و خنثی کننده بود.
فقط یک جمله ی کوتاه به اختصار در زیر طلسم ها نوشته شده بود.
دامبلدور متن را با صدای بلند خواند :
فقط کسی که عاشق طلسم شده باشد این ضد طلسم را اجرا کند.
دامبلدور به ریموس نگاه کرد و گفت : حالا وقتشه .
ریموس بدون هیچ حرفی چوبش رو بیرون آورد و متنی را که روی کتاب بود، با استرس خواند.
در صدایش هیجان و عصبانیت به وضوح دیده می شد.
اند ورتانیوس
ریموس آخرین کلمه رو هم خوند و ناگهان برقی خیره کننده از دهان سارا بیرون جهید و سرفه ای کوتاه سر داد.
_ سارا... مدت ها منتظر این موقع بودم!
بیست هزار کیلومتر آنطرف تر / دژ مرگ
- عوضی های بی شعور ! گذاشتین الکی الکی بیان و ضد طلسم رو ببرن ؟ واقعا که از شما بعید میدونم... همتون شایسته مرگید!

دره گودریک
سارا و ریموس در کنار یکدیگر همراه با دیگر اعضا دوباره مکان قبلی برگشتند...
ریموس در تمام این مدت حوادثی رو که برای سارا و دیگر اعضا پیش اومد مو به مو نقل میکرد و سارا نیز با اشتیاق به حرف های ریموس گوش میکرد و از اینکه نتوانسته بود در جنگ ها به محفلی ها کمک کند ، بسیار ناراحت بود.
همهمه ای که در تالار خانه بود با دست زدن دامبلدور ناگهان به سکوتی مطلق تبدیل شد.
دامبلدور در حالی که با یک دست چوب جادو و با دست دیگر فنجان را نگه داشته بود گفت : خانم ها و آقایان ، امشب بعد از موفقیتمون در بهبودی یکی از برجسته ترین اعضامون ، سارا اوانز ، جشنی بسیار خجسته داشتیم که امیدوارم پایانش با نابودی نیروه های شر به پایان برسه.هم اکنون میخواهم در تمامی انظار ، فنجان هافلپاف رو که آلوده به گناه هی کثیف ولدمورت بود ، از کثیفی ها مبرا داشته و به صورت قبل در بیاورمش!
همچنان سکوت بر تالار حاکم بود.
دامبلدور زیر لب طلسم های مختلفی را به سرعت زمزمه می کرد و نور قهوه ای رنگی که از سر چوب جادویش به فنجان میخورد هر لحظه تیره گی بیشتری را ازان خود میکردند تا اینکه ناگهان اجسامی آبی رنگ که میشد داخلشان و پشتشان را دید از فنجان به بیرون پرت شدند و به سرعت از پنجره ی باز تالار گذشتند و برای تشکر نگاهی محبت آمیز به تک تک اعضای حاضر در جمع انداختند.
جاودانه ساز از بین رفته بود
آۀبوس با صدایی مملو از شادی گفت : حالا جشن رو ادامه میدیم!
دوباره خنده و شادی در تالار جان گرفت


بهتر از قبلیا بود!
و خیلی ممنون که تمومش کردی چون واقعا دیگه داشت به جاهای خنکی می رسید!
و امیدوارم سوژه های قبلی اینطوری نشن! چیزی از پستت نمی گم چون هر چی بگم تکراریه!

3 از 5


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۷ ۱۸:۱۳:۱۱
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۸ ۲۰:۱۸:۵۳


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۵
#52

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
همه اعضا آماده بودند. دامبلدور برای آخرین بار ققنوس را از نظر امنیتی چک میکرد و لوپین هم با دقت تمام نقشه ی دژ را نگاه میکرد.
ناگهان از دهان ققنوس آتشی بزرگ شعله گرفت و همان گونه ماند. دامبلدور چوبدستیش را به صورت موجی شکلی تکان داد و حلقه آتشی دور آن ها را گرفت. دامبلدور وردی را زمزمه کرد و حلقه به پایین رفت و مسیر را برای فرود آمدن ققنوس آمده کرد
وقتی اعضا بر زمین نشستند بورگین گفت: دامبلدور به نظرت سارا رو همینجوری بزاریم بریم؟؟؟
دامبلدور لبخندی زد. زیرا در همان لحظه ققنوس غیب شده بود و بورگین را حیرت زده تنها گذاشته بود
دامبلدور گفت: راه بیفتید
او جلو رفت و با یک ورد زمین را سوراخ کرد. و سپس به همه دستور داد وارد آن شوند.
وقتی آخرین نفر وارد شد دامبلدور چوبش را 180 درجه چرخاند و ناگهان خاک شروع به پایین رفتن کرد. اعضای محفل تنها چیزی را که میدیدند آبهای جذب شده به خاک بودند. در آن مکان بر خلاف انتظار اعضا اکسیژن وجود داشت انگار که این مکان از قبل برای آنها آماده شده بود ولی وقت برای سؤال کردن نبود. وقتی خاک از حرکت ایستاد دری آهنی در مقابل آنان ظاهر شد که بر روی آن فرو رفتگی وجود داشت به شکل علامت شوم دامبلدور چوبدستیش را بالا برد و سپس محکم به سوی در برد و فریاد زد: نوکارس مورس موردر
علامت شوم پر شد و در بالا رفت. دامبلدور خیلی مختصر گفت: علامت شوم تقلبی
در پشت در همه چیز به شکل مار بود.ناگهان صدای پافی بلند شد. اعضا برگشتند. فنجانی ظاهر شده بود.
دامبلدور به سوی فنجان رفت. و آن را برداشت روی آن حرف H به چشم میخورد و معلوم بود ظرافت خاصی بر رویش به کار رفته است.
دامبلدور زمزمه کرد: فنجان هلگا هافلپاف
سپس ادامه داد: وقت زیادی نداریم سریع ضد طلسم اصلی رو پیدا کنید
اعضا مشغول شدند.
20 دقیقه گذشته بود که صدای ویولت بودلر بلند شد که میگفت: یافتم یافتم بیاید اینجا
همه اعضا به آن سو رفتند. دامبلدور کتابی را که ویولت در دستش گرفته بود نگاه کرد و آن را سریع خواند:
ضد طلسم اگریبا کورنلیوس
بلافاصله وردی را زمزمه کرد و کتابی دیگر در آنجا ظاهر شد. کتابی شبیه به همان کتاب
دامبلدور بلافاصله آن را برداشت. به ساعتش نگاه کرد و گفت: طبق چیزی که من پیش بینی کردم اونها تا 3 دقیقه دیگه باز میگردند. باید سریع بریم
به پشت در رفت و سه بار به نقطه ی خاصی ضربه زد چنان دقیق کار میکرد انگار 10 بار به آنجا رفت و آمد داشته ولی اعضا درنگ نکردند و بلافاصله به روی خاک رفتند. خاک آنها را سریع بالا برد.
دامبلدور گفت: فقط 2 دقیقه
چوبدستیش را تکان داد و ققنوس ظاهر شد. دامبلدور درها را باز کرد و اعضا وارد شدند. دامبلدور موقع وارد شدن گفت: فقط 40 ثانیه.
به سوی پر رفت و چوبدستیش را روی آن گذاشت و زمزمه کرد: آپارتورین
در هنگام رفتن به ناگاه چشم لوپین چیزی را دید. کسی به شکل مار. او ولدمورت بود
--------------------------------------------------------------------------------
پست بعدی پست پایانی سوژه خواهد بود

پست تخیلی بود!

فقط همین رو بهت بگم که سعی کن همه چیز رو واضح توضیح بدی و از یه موضوع به یه موضوع دیگه نپری!
بقیه چیز ها رو هم قبلا بهت گفتم!

5/2 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۸ ۲۰:۱۵:۵۳

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.