هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

نوزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی کاندیداهای نوزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو از 30 اردیبهشت آغار شده و تا پایان روز 3 خرداد ادامه می‌یابد.

قوانین تبلیغات تابلوی اعلانات


ستادهای انتخاباتی


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۵:۰۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۵
#31

دزيره


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۲۲ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 201
آفلاین
سلام...
ملت شما همه میدونین که من فالگیرم؟
همه میدونین که من نیمه الفم؟
بعد اینکه همه میدونید که من یه کلاغ خبرچین ویژه خودم دارم؟

پس دیگه نشینین پشت سرم تو میتینگ حرف نزنین..
آهای!!! نمیخواد انکار کنی..کلاغم راست گوست..

هر کی سوآلی یا مشکلی داره به خودم پی ام بده تا من روشنش کنم...آیدیمم که تو پروفالم هست..

دیگه نشنوم خاله زنک بازیتون اود کرده ها!!
انقد هم پا نشید نرین بوف..
ترکوندینش دیگه...
ایـــــش!!!



Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۹:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۵
#32

توماس جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
از قصر كرنوال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 332
آفلاین
چه حالی میده مدیر میتینگ خودش بعد از یه هفته بیاد گزارش بنویسه ولی از اونجا که همتون ارزشیه ارزشی اومدین گزارش دادین منم تیکه تیکه یه چیزایی رو میگم.

اما قبلش به سرژ:باب تو چقدر خشانتی این که تو میای یه نفر دیگه به من گفت منم دچار فکرای هیسترایی شدم گفتم تو میای!!

دزیره:برو باب دلت خوشه ها...ما اونجا انقدر کارای مهم از جمله بحث سر مدیریت من( ) یا بحث درباره نکات راز داوینچی و...اینا داشتیم که اصلا وقت نداشتیم دربارت فکر بکنیم ...ولی راستشو بگم من خودم به استر و فرانک گفتم که :دزیره جی اف ناپلئون بوده...آیا؟

به سیریش:من خوب شناختم...شما هم منو خوب شناختی...نشون به اون نشونی که :زنده باد گل گلی...در این لحظه نیش نیش:

راستی بروبچ این جمعه میریم کدوم بوف؟
دلم برای میتینگ تنگ شده هر روز بهم فکرای هیسترایی دست میده!


کاهنان مصری سه هزار سال قبل از میلاد این کتیبه قدرت و قهرمانی را پیدا کردند و برای آن محافظانی گذاشتند.تا 3 سال پیش کسی آخرین محافظ ر�


مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۵
#33

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
گزارش میتینگ جمعه، 16 تیر


ساعت یک ربع به یازده، جلوی بوف پاسداران بودم، بوف بسته بود، جلوی رستوران چو ولگردی ایستاده بودم، دقایقی بعد، هاگرید کوچولو به طور مشکوکی از ماشینی پرید پایین.
کمی با هاگرید جون حرف زدیم، سپس توماس جون هم به طور خفنز مشکوکی از ماشینی دیگر شیرجه رفت کف خیابون و با یه مشت کاغذ تاریخچه سایت اومد پیش ما.
دقایقی مثل بچه های کوچه بازاری، بل خیابون نشسته بودیم که این بار هم استرجس پادمور( پامادور) بدتر از کف، پر زد پیش ما.
ما 4 نفر بسی گفتیم و خندیدیم...
یهو یه کهنسال پیر پاتال رد می شد، به ما گیر داد گفت:
شما مال این محل اید.....
توماس: نه...
استر: نه...
هاگرید کوچولو: نه..همینجوری منتظریم....
من جادویی: چیه..آقا حرفیه..آی نفس کش...توماس ولم کن..ولم کن بذار حالشو بگیرم....
دقایقی بعد دور و بر ساعت 12 درب بوف باز شد....
عین آدم های گشنه مشنه، پریدیم تو...
رفتیم سر یک میز نشستیم....
کارگر رستوران که ماگل تشریف داشتن گیر داد آخرشم کارشو کرد و از ما عکس خفنز، با عکس هایی از مشنگستان ....
نشسته بودیم...
یهو داش حمید قزوینی با سدی جون، اومدن...یه سر اون طرف تر هم کریچ اومد....
بعد شاهد ورود یک روح بودیم...بینز کبیر به پرواز در آمد و پیش من آمدم...بعد از او سرپاتریک هم اومدم این ور من نشست.....( حال می کنید..اینا بادیگاردای من بودن....عشق به خدای نته دیگه...)
شاهزاده نیمه خالص هم اومد این طرف من... ققنوس هم پر زد روبه روی من....( کفتره دیگه...)
وای چه خفنز...
دم درب ایستاده بودم...

دامبل و وزیر با یک خانم..... ( اسم نمیبرم...)( همون هلنا..)
دقایقی بعد، سالازر کبیر با رفیق فابریکش، با یکی که همش دست منو می شکوند( چون اذیتم کرد اسمشو نمی گم..همش ترق می داد دستامو... آخ مامان... )
واووووووووووووو
مری...
مریدانوس....
سعید بلر...اومدم یه سر منو ناز کرد...( مرجع تقلیدشم دیگه..) سپس جای کفتر جلوی من نشست....
هدویگ؛ اینم پر زد تو رستوران، همه جا رو ریخت به هم....
چند تا عکس انداخته شد....
ناهار می کوفتیدیم که باباخونده اعظم( سیریوس گادفادر) با خانمی مشکوک....
اومدن....
کریچ: من باید برم....
هیچی نشده با این حرفش کلی را با خودش برد....
یه سر رفتیم پارک نیاوران...
یه چندتایی عکس انداختیم...دامبل یه کم به متن تاریخچه گیر داد....
سپس با وزیر برگشتم....
پول تاکسی های منو هم وزیر داد....به جاش من یه بستی مشنگی مهمونش کردم....



Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۵
#34

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
دوستان نظر به این که جلسات غیر رسمی از روند عادی و طبیعی خودش خارج شده و هر هفته شاهد این میتینگا هستیم در همین راستا از این به بعد هیچ میتینگی بدون تائید مدیران سایت رسمی و مورد تائید نیست و اگر مشاهده بشه برای افراد سایت میلی برای میتینگ خصوصی بدون موافقت مدیران زده شده با اون برخورد میکنیم


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
#35

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
با دریافت اجازه نامه ای از سوی کریچر عزیز، گزارش میتینگ 25 تیر رو مینویسم :

افرادی که در میتینگ حضور داشتند :

خودم، کریچ، ولدی، بلرویچ، ققی(سینا)، سدریک(سهیل)، برادر حمید، تانکس (پگاه)، دامبی(میلاد)، شخصی به اسم پیام که معرف حضور همه ساحره هاست و دو دخترخاله اش و 4 همراه پگاه و پدر مادر خودم که اصلا از صحنه میتینگ به دور بودند!

برنامه ریزی برای میتینگ و نحوه اومدن من به میتینگ و انیکه چقد بدبختی کشیدم بماند، بریم سراغ روز یکشنبه، ساعت 4:15 بعد از ظهر :

من که مهمونی بودم، زنگ زدم ببینم پیام رفته یا نه و بعد از یک تماس 30 ثانیه ای فهمیدم اون تازه داره راه میفته، پس به مامانم گفتم ارومتر حاضر شه که من زود نرسم!

***ساعت 4:40***
من در حال حرص خوردن بودم چون مامانم آرومی که من گفتم رو خیلی آروم گرفته بود و هنوز حاضر نشده بود

***ساعت 5، خیابون ولیعصر***
ترافیک در حد بنز، منم هرچی میگردم ورودی اصلی پارک ملت رو پیدا نمیکنم، پس دوباره زنگ به پیام، و میفهمم اونم وسط ترافیکه و ما هم ورودی اصلی رو رد کردیم و باید .....

***ساعت 5:20، جلوی در پارک***
من و مامانم وایستاده بودیم و منتظر بودیم بابامم بیاد، تا اینا منو تا پیش بچه ها همراهی کنن و خودشون برن پی زندگی، من یه کله کشیدم تو پارک و به محض دیدن فردی بلند قد که داشت با موبایلش حرف میزد تشخیص دادم این کریچره و سریع از راه دور معرفی کردمش به مامانم. بعد از چند دقیقه میلاد با عینکی خفن هم از سمت مخالف کریچر، ااونم موبایل به دست ظاهر شد. و مهمتر از همه اینکه هیچ کدوم منو ندیدن.

بعد از چند دقیقه، پیام به همراه دو دخترخاله اش مشاهده شد و من سریع اونو برای کتابها و سی دی بازخواست نمودم! اون بنده خدا هم سریع همه رو داد و میلاد هم به جمع ما جلوی در پارک پیوست و با دستش نقطه ای کور رو نشون داد، گفت بچه ها اونجان. و اندکی بعد پدر من نیز آمد و ما نیز به اون سمت رفتیم!

***اون سمت***
بنده به اون سمت رفتم و دیدم تعداد زیادی پسر بعلاوه یک دختر (!) کنار جوق ابی همچو آدمای خسته و مونده و داغون و این سیستما نشستن. و من به محض دیدن این جماعت همه رو شناختم، خیلی حال داد! و نکته جالبتر اینکه همه هم منو شناختن

من : سلام سلام سلام....همینجوری یه دور زدم دوباره سلام سلام سلام! تا بالاخره به 10-11 نفری سلام نمودم!
و بعدش پیشنهاد دادم که همینجوری میخواین اینجا بشینین؟ خب پاشین راه بریم دیگه!
مدتی راه رفتیم و پدر و مادر بنده با کمی فاصله واسه خودشون راه میومدن تا منو زیر نظر داشته باشن! البته این زیر نظر داشتن برمیگشت به میتینگ قبلی که من اومده بودم که حالا بیخیال!!
رفتیم و رفتیم و رفتیم و البته هر دو ثانیه پسرا به جلسه تشکیل میدادن و وایمیستادن و هی حرف میزدن و ما هم کمی جلوتر صبر میکردیم تا اینا برسن!
اول در مکانهایی که کمی تاریک بود راه رفتیم و دیدیم که خیلی خطرناکه و به سمت خورشید دویدیم و از پله های شونصدتایی بالا رفتیم و من و دو دخترخاله روی نیمکتی نشستیم تا بقیه نیز برسند. در همین زمان پدرم به سوی من آمد و گفت که هروقت خواستیم بریم خونه بهت زنگ میزنیم، بیا جلو در! و من هم اوکی ای روانه ساختم و از آن زمان به بعد از زیر نظر بودن توسط دوربین و این سیستما راحت شدم!
از همراهان پگاه پسربچه ای بود کوچک که من نمیدونم چرا به سینا میگفت میلاد، و سینا نیز هی بهش میگفت به من فحش نده! و وقتی سینا قاتی کرده بود بهش پیشنهاد دادم بچه رو بفرسته پیش برادر حمید!

سرانجام در جایی جمع شدیم و پرسیدیم که الان کجا بریم؟ و من گفتم هرکی پیشنهاد داده بیایم پارک ملت، خودش بگه کجا بریم! ولی هرچی گشتیم دنبال اینکه کی گفت بریم پارک ملت، به نتیجه نرسیدیم!

آخرش میلاد گفت بریم توت فرنگی! همه هم چون جای دیگه ای به ذهنمون نمیرسید قبول کردیم!

***جلوی در توت فرنگی***
بحث هنوز در مورد میتینگ و مکان میتینگ و مدیریت میتینگ بود و ناگهان نمیدونم چی شد که همه منو به مدیریت میتینگ متهم نمودند و من هم در دفاع از خودم گفتم مدیریت با من نبود، من که اصلا تهران نیستم، مدیریت با پیام بود! و پیام هم گفت اگه مدیریت با من بود، پس تو چرا میل زدی به همه، و من باز گفتم برای اینکه وقتی من میزنم تاثیر بیشتری داره، به خصوص در جادوگرا
ولی باز میلاد گیر داد که من مدیر میتینگ بودم و اصلا مدیر خوبی نبودم و من هم کمی از خشانتم رو نشون دادم و اونو تهدید به پشت دست کرده و به سمتش دویدم که بچه از ترس رفت پشت فکر کنم سهیل قایم شد!

***داخل توت فرنگی***
من و حمید و سهیل و سینا به همراه دو دخترخاله و پگاه پشت میز هشت نفره ای (7 نفر بودیم!) نشستیم و پیام در حرکتی انتحاری میز دیگری به این میز چسباند و همه پشت این دو میز جا شدیم و سفارشات مورد نظر که شامل بستنی میوه ای بود رو دادیم، البته در این بین ولدی و کریچ فکر میکنم سفارش سیب زمینی دادند!
سهیل و حمید به گوش دادن آهنگ مشغول شدند و من یادم اومد که باید پول کتابا رو با پیام حساب کنم، پس مقدار لازمه پول رو بهش دادم و در لحظه ای که پیام مشغول شمردن پولها بود، توجه ملت به طرز عجیبی به پیام جمع شده بود و هرکسی در تلاش بود کاری کند که پیام بستنی وی را حساب نماید!
بستنی را آورند و بستنی بود بس بوقی، توت فرنگی آن که مزه بوق میداد، بقیه اش هم آب شده بود و بلر اعلام کرد که تنها قسمت وانیلی آن مسموم نیست، ولی همه بچه ها بدون توجه بهاین حرف بلر، تمام بستنی را به جز توت فرنگیش خوردند!
در همین حین من و سهیل و حمید به گوش دادن آهنگهای زد بازی ام پی تری پلیر پگاه مشغول شدیم (درواقع دو نفری، یکی تو صف منتظر میموند!) و من وقتی دیدم آهنگهایش درحال بیناموسی شدن است بیخیال گوش دادن شدم و دیگه گوش ندادم! و با لبخند شیطانی حمیدو سهیل فهمیدم خیلی به موقع این حرکت رو انجام دادم

***بعد از توت فرنگی، کنار دریاچه***
ولدی و کریچ طبق معمول دنبال جایی برای نشستن گشتند و روی نیمکتی نشستند و بقیه مثل بوق همون بغل وایستاده بودند و داشتند از طبیعت و هوا و اینا لذت میبردند که ناگهان توجه سهیل به من جلب شد : آوریل چرا غریبی میکنی؟
و من کف نمودم و خود را دیدم که بین تعداد هفت هشت نفری پسر ایستاده ام و آنان سعی دارند کاری بکنند که من غریبی نکنم! در حالیکه خبر نداشتند من اصلا غریبی نمیکنم! خلاصه مجبور شدم کمی صحبت نمایم و با بچه های دیگه زدیم در سر و کله همدیگه و بحثی فیزیکی بین من و سینا صورت گرفت که البته من نخوردم، و فقط زدم، درواقع محکم زدم تو کمر سینا که دادش در اومد!
یهو پگاه بدون هیچ دلیلی درحالی که کنار من وایستاده بود، آب معدنی را که در دست داشت روی پیام خالی کرد! و من هنوز هم نمیدونم چرا، فقط سریع در رفتم چون به دلایل امنیتی اصلا علاقه نداشتم خیس شم!
خوشبختانه آب بازی همینجا تموم شد و پیام دست پگاه را مقداری پیچوند و پگاه نیز دست پیامو گاز گرفت و من برای لحظه ای شک کردم که اینجا کجاس؟ باغ وحش؟!
دست پگاه از شدت پیچش کلی درد گرفت و البته از دست پیام هم خون اومد! کمی بعد باز به دنبال مساله ای که من نفهمیدم، میلاد کفشهای پگاه رو برداشت و بهش نداد! و پگاه شروع به جیغ زدن کرد، جالب اینکه تمامی این اتفاقات در حضور مامان پگاه انجام شد و من نمیدونم چه جوری این بچه ها انقد جرات دارن!

***راس ساعت 7***
موبایل پیام زنگ خورد و البته مامان من بود که زنگ زده بود و طی صحبتی به من گفته شد که به جلوی در بروم و من نیز گفتم چشم! پس با صدای بلند اعلام کردم بچه ها من دارم میرم! و هیچ عکس العمل مثبتی مشاهده نشد، بار دیگر اعلام نمودم و سهیل و پیام و سینا قضیه رو گرفتند و سهیل نیز گفت بچه ها بریم آوریل رو بدرقه کنیم! و باز ملت مثل بوق به روی خودشون نیاوردن!
و من در همونجا باز خشانت زدم و به جلوی نیمکت رفته و خطاب به کریچر، بلر، ولدی، حمید گفتم که هووووووی ملت، من دارم میرم، میخواین بیاین باهام تا دم پارک بیاین! و البته همه بلند شدن به جز ولدی که در موبایلش غرق شده بود! من نیز نمیدونم چرا!!

میلاد و پگاه با ما نیومدند زیرا باید منتظر عسل میشدند و البته عسل جلوی در پارک منتظر آنها بود و من نفهمیدم چرا اونا با ما نیومدند!

در راه برگشت بر عکس راه ِ رفت، که همش با پیام و دخترخاله هایش صحبت نموده بودم، با سهیل و حمید صحبت نمودم و کلی بهم خوش گذشت و خوش گذشت و واقعا خیلی خوش گذشت! پیام نیز به جمع ما اضافه شد و باز خوش گذشت و همینجوری داشت خوش میگذشت تا به نزدیکیهای در رسیدیم و من مادر و پدر را از راه دور تشخیص دادم و آنها نیز مطمئنا با دوربین منو از راه دور دیدند!

پس با بچه ها خداحافظی نمودم و تعدادی شکلک نظیر لاو بوس بغل بای نیز با دست انجام دادم که خودم کلی حال نمودم، وای به حال بقیه !! و سپس نزد پدر مادر رفته و با همه از راه دور بای بای نمودم و همه نیز جواب دادند!

این بود پایان میتینگ!

نکات :

1- مدیر بعدی سایت برادر حمیده! از اول تا آخر پیش این وبمسترا بود!

2- قد کریچر خیلی بلنده، انقدر که وقتی جلوی من وایستاد من احساس کوتاهی بهم دست داد

3- من خودم برای 30 نفر اینویتیشن فرستادم و به صورت نکته عرض کردم که تا میتونین دختر بیارین! ولی متاسفانه از دخترانی که خودم اینوایت کرده بودم فقط پگاه اومد، بقیه را در فرصتی مناسب خواهم کشت!

4- در طول میتینگ خیلی اتفاقات افتاد که من علت هیچ کدوم رو نفهمیدم!

5- پگاه استعداد عجیبی دارد در زمینه عکس گرفتن از راه دور، و نشان دادن آن به فردی تا وی بگوید کدوم یکی از این سه تا دخترا خوشگلترن

6- من نفهمیدم کی بلرویچ به جمع ما اضافه شد! یعنی اصلا یادم نمیاد!

7- پای من به طرز مشکوکی له شد!

8- یه میتینگ رفتم، شونصد شایعه برایم ساخته شد!

9- ولدی از اول تا آخر با من چهار بار حرف زد! بار اول سلام، بار دوم بحثی در مورد گیتار که مربوط به صحبتی بود که از قبل داشتیم، بار سوم باز هم بحثی در مورد گیتار و هورکراکس و باز هم بحثی که از قبل داشتیم! بار آخر خداحافظ!

10- خیلی خوب شد که کسی نفهمید من از پیام دی وی دی گرفتم (تابلو آخه چرا خودت میگی)، وگرنه تا سه ساعت همه یا میخواستن اونو از من بگیرن، یا هی میپرسیدن دی وی دی چیه!

11- سهیل و حمید خیلی تند راه میرن! موقع برگشتن من خیلی سعی کردم که ازشون عقب نمونم ولی بازم موفق نشدم!

12- مهمترین نکته این میتینگ این بود که مدیر نداشت! لطفا دوباره به من گیر ندین!

13- کریچر به من تیکه آوریل و برادران دالتون (کارتن لوک خوش شانس) انداخت و خواستم بهش بگم بوش وگ (اون سگه) ولی روم نشد!

14- مواظب دندونهای پگاه باشید! خیلی تیزن!

****بعد از میتینگ****

من سریع از مامانم نظرشو در مورد بچه ها پرسیدم و مامانم گفت خیلی بچه های خوبی بودند! و من کلی ذوق زده شدم! گفتم یعنی من میتونم بازم بیام میتینگ؟ و مامانم موافقت کرد! و من ذوق مرگ شدم، و در آخر نیز پرسیدم که کدوم یکی از بچه ها بهتر و خوبتر و مثبتتر و اینا بود؟ که گفت اونی که قدش خیلییییییی بلند بود و عینک داشت و از همه زودتر به من معرفیش کردی! و من فهمیدم که منظورم کریچر جیگره! و این کلی جالب بود!
و البته من همینجا از شدت خوشحالی به پیام اس ام اس زدم تا به همه بچه ها بگه من بازم میتینگ بیام و من میدونم که اونا هم خیلی خوشحال شدن، بله خودتونو به اون راه نزنین، خوشحال شدین! و دیگه همین دیگه ....
به من خوش گذشت، امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه!


[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
#36

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
امیدوارم زدن پستم اینجا اشکالی نداشته باشه.اگه اشکال داره شرمنده چون من خیلی وقته توی سایت نیستم و از روند کارها به کلی بی خبرم!
به هر حال اگه نباید اینجا پست بزنم باز هم عذر میخوام.
خواستم بپرسم متینگ ها چطوریه؟یعنی زمانش هفتگی شده؟
برای دعوت شدن میتونیم درخواست بدیم؟چون من خیلی علاقه دارم با یه همراه توی میتینگ شرکت کنم.اگه هم انتخابیه لطف کنید من رو هم فراموش نکنید!
با تشکر...عضو فسیل جادوگران،شون پن!


تصویر کوچک شده


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
#37

آبرفورث


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹ یکشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۰:۳۴ چهارشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۴
از : نا معلوم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 280
آفلاین
من تا حالا نتونستم در هیچ یک از میتینگ های سایت شرکت کنم در صورتی که خیلی هم تو سایت تازه وارد نیستم به هر حال تابستونه مدیر بعدی میتینگ هر کسی هست خوشحال میشم در میتینگ بعدی تون شرکت کنم

emma7 --> اما شارلت دوئر واتسون --> آبرفورث

این رو نوشتم برای اینکه دیروز فهمیدم هر کی توسایت من رو میشناخته با گرفتن نقش ابرفورث همه فکر کردن دیگه emma7 رفته


چیزی به نام خوشبختی وجود ندارد زیرا که آرزوی تحقق نیافته باعث رنج می شود و تحقق آن هم جز دل زدگی ثمری ندارد ( شوپنهاور )

هرگØ


مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
#38

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
سلام..

خب بله، باز به ما خبر ندادن...

حالا بدون من ميريد ميتينگ...


دفعه آخرتون باشه ها...ديگه تكرار نشه....
مديران: باشه...ديگه تكرار نميشه...
*************************************
خب، من اومدم بگم تو ميتينگي كه در راه است شركت خواهم كرد... هر وقت باشه...

حضور مقتدارنه خويش را در ميتينگ ها اعلام مي دارم..

پس منو يا با پي ام يا با ايميل يا تو مسنجر يا با پست جغدي( جغد حتما هدويگ باشه ها...) خبر كنيد...

قربون ملت ميتينگي
يه بنده خدا( يه خدا)



Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
#39

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
ملت اینجا ننویسین که میخواین تو میتینگ باشین مدیر میتینگ خودش میدونه به کیا دعوت نامه بفرسته و دقت کنید میتینگا غیر رسمین پس دلیل نداره همه توش شرکت کنن


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱:۳۱ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۸۵
#40

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
خب کسی گزارش میتینگ تنگه واشی رو نمینویسه پس من شروع میکنم
------------------------
اولین میتینگ خارج از شهر جادوگران

ساعت سه و نیم صبح صدای زنگ موبایل منو از خواب خوش بیدار میکنه!!((نکته :من موبایل دارم!!))
ساعت چهار آژانس جلوی در خونه میاد و برای اولین بار در تاریخ معاصر در ایران خیابان آزادی در ده دقیقه طی نمودم و به تور مذکور رسیدم
طبق معمول من و دامبل زودتر از همه رسیدیم و برای اینکه حوصلمون سر نره کمی دوئل کردیم

قرارمون ساعت چهار و نیم بود ولی چون همه ما به تاخیر کردن عسل عادت کردیم!!منتظر شدیم تا ساعت 5 به ما ملحق شود!!
در نتیجه اتوبوس ما ساعت پنج حرکت کرد
لیدر ما ((که بیشتر به درد لودری میخورد تا لیدری!!!)) اعلام نمود که یک فقره بمب برای ترکیدن در مینی بوس ما جا سازی کرده است در نتیجه اعلام کرد که مواظب ترکیدگی از شدت خنده باشیم....این فقره بمب که خیلی جیگر بود!!!...از اول مسافرت تا همون اوایل که غیب شد سوهانی برای روح واعصابمون بود و از شدت یخ بودنش به یخچال شبیه شده بودیم!!

لیدر اعلام نمود که مسافرت ما هیچ خطری جز مرگ!! نداره و سال پیش یکی از همراهاش پایش رو خزه رفت و لیز خورد و کله اش به همون سنگی که روش خزه بود!! خورد و رفت کما و مرد!!! و در ادامه گفت که البته چندتا دست و پای شکسنه هم بر روی دستش مانده بوده...سپس گفت :من با همه شما محرم بوده و دست یاریتان را به من سپارید!!!بد نمیبینید!!

ما که از داشتن همچین لودری!!شدیدا احساس امنیت نموده بودیم شروع به تعریف کردن در جلوی خودش و بمب کردیم و در تعجب بودیم که با وجود این همه تعریف چجور آنها از رو نرفته بودند!!
---------
در طول سفر سی دی مینی بوس بارها ما را در کف آهنگها قرار میداد و معلوم نشد علت این همه پرش چی بود !!راننده قسم میخورد که تادیشب سی دی مذکور کار میکرده و احتمالا دست استکبار در کار است!!البته خوره بازیهای بمب در این امر کاملا مشهود بود

در بین راه در چایخانه بسیار شیکی پیاده شدیم برای صرف صبحانه...من و حاجی مطابق همیشه به مرلینگاه رهسپار شدیم و ازامکانات این چایخانه شیک بهره مند شدیم
برای مثال صابون مایع این چایخانه بسیار جالب بود و از آن به عنوان حشره کش استفاده میشد..جون میداد برای شستن دست!! و من در عجب بودم که پیشرفت علم چه ها کرده!!!
-----------
پس از صرف نیمرو و کمی فحش دادن به آرمان ((بووبو))به دلیل نیامدنش!! به سمت تنگه که جاده بسیار خاکیی داشت حرکت کردیم!! جاده به قدری دوست داشتنی و آرام بود که همه ما در اعماق دلمون احساس خوبی داشتیم((گلاب به روتون))..... ....
--------
به تنگه رسیدیم !!
همه دمپایی و کلاه را به قیمت خون !!خریداری نمودند و ساندویچهایشان را همراه با نوشابه آتشین!! گرفته و به دنبال لودر به آب زدند!!
تنگه اول حدود ششصد متر طول داشت با جریان شدید و دو کتیبه!!!
کتیبه اول که هیچ کس کشف نکرده بود و فقط لودر ما مکتشف آن بود ..شکل یک زن بود!!که متاسفانه اصلا نمیشد انرا تشخیص داد و باید با طناب نزدیک آن میشدیم تا بفهمیم ...کتیبه مذکور بیناموسی بوده یا نه!!!

کتیبه دوم هم که پر بود از یادگاری جاسم و ممد!!! از زمان قاجار کنده کاری شده بود با سیمان!!!بماند....
در همین مواقع بود که بمب مارا دودر نموده و برای پیدا کردن یک همدم!!در زندگی خودش مارا به امان خدا رها نمود!! به هر حال بمبهای هم باید جفت داشته باشند!!

از تنگه اول که گذاشتیم لودر عزیز شتاب گرفت و بروبچ جادوگران رو جا گذاشت!!.....پس تصمیم گرفتیم فعلا بیخیال لودر شویم و ناهار را صرف نماییم!!
بعد از صرف اندکی ناهار و حرکت به سمت لودر!!..لودر رو یافتیم که چهل و پنج دقیقه منتظر ما مونده بود!!((ارواح خودش!!))
بعد از مدتی استراحت به سمت تنگه دوم حرکت کردیم

در تنگه دوم لودر ایندفعه واقعا شاهکار کرد و حفره بس تنگ را نشان ما داد
حاجی کاملا بیخیال حفره شد و بیرون منتظر شد
من درست پشت سر لودر وارد حفره شدم که در واقع غاری بود بس بزرگ...چون کاملا میتوانستیم در آن بایستیم....کریچر هم همینطور!!((به قد کریچر مراجعه شود!!))

در همین هنگام بود که چندین نفر با ما وارد شدن و آنجارا مکانی یافته بودند!!و لودر ما به التماس افتاده بود که این غار کشف منه برید بیرون!!من در این غار خاطرات خوشی دارم و....
که ناگهان یک فرد مخلص وارد شدو فکر کرد که واقعا انجا مکانیست!!...به همه گفت برن بیرون!!..لودر جواب داد:که من هفت سال است بروبچ رو میارم اینجا!!باهاشون محرمم!!و سالم برمیگردونم!! اما به خرج طرف نرفت!!! و چراغ قوه لودر هم ضبط نمود!!
به ناچار از حفره خارج شدیم و حاجی به ریشمان نیشخند میزد که دیدید خیط شدید!!!
اینبار سمت آبشار حرکت کردیم
ناگهان مرا جوی عظیم گرفت و نبوغ کوهنوردی خودم را به معرض نمایش گذاشتم و از راه خودم رفت و اعلام نمودم که همه شماها سوسکید!!!
آبشار بس زیبایی بود...همگی به پشت آبشار رفتیم و به قول لودر همه مردم چشمانشان گشاد شده بود که اینا چجور رفتن پشت آبشار!!!
اینبار حاجی را جو گرفت و به زیر آبشار رفت!!! عظمت آبشار در مقابل عظمت حاجی کوچک و حقیر بود!!

در این آبشار بروبچ جادوگران تلفات زیادی دادند ....من جمله چند عینک از قبیل طبی و دودی و چندین جفت دمپایی!!!

لیدر اعلام نمود که باید سر ساعت چهارنیم دم مینی بوس باشیم وگرنه مارا جا خواهند گذاشت...سپس اعلام بسیج همگانی برای بازگشت کرد..ماهم لبیک گفتیم ..تنگه دوم را برگشتیم و باز استراحتی نموده و با حداکثر توان به سمت تنگه اول و مینی بوسها حرکت نمودیم
من و شیکم((وزیر همیشه جاودان جادوگران کینگزلی)) با دو سرعت سعی کردیم زود برسیم تا مینی بوسها مارا دودر ننمایند!!! اما مشاهده کردیم بعضی خانمها از ما زرنگترند!! و از ما زودتر آمدند((شاید آپارات کرده باشند!!))

نیم ساعت صبر کردیم تا همگی برسند تا آن موقع لباسهایمان را عوض کردیم.... همگان رسیدند ولی خبری از لودر نبود!!اینکه کجا رفته بود خدا عالم است!!
به سمت تهران حرکت نمودیم و از بمب هم خبری نبود!!!((کلا بیخیال شده بود دیگه!!بهش خوش میگذشته حتما!!))

لودر اعلام نمود که متاسفانه ساعت یک نیمه شب به تهران خواهیم رسید!!..و به هیچ عنوان در نیمه راه توقف نخواهیم داشت!!...بیچاره کسایی که کار اضطراری داشتن!!

همگی به چرت رفتیم از فرط خستگی!! و کفی در آغوش من خوابیده بود!!کفتری معصوم در دست من!!!

ساعت ده به تهران رسیدیم!! و البته با همگی خداحافظی کردیم..سپس من و حاجی باز به مرلینگاه رجعت نمودیم !!!
سپس نوشیدنی مجازی میل نموده و به سمت خانه هایمان راه افتادیم.
همراهان سفر:
من
حاجی
کریچ
دامبل
سدریک
کفی
وزیر کینگزلی
ریموس لوپین
لردبلرویچ
هلنا گرنجر
خواهر دانگ به همراه سه نفر همراه!!
مادام رزمرتا به همراه مادر محترم
------------------
نکات مهم:
1-دستشویی مهم ترین چیز در عالم هست!!...نفرین مرلین دامنگیر ما شد در این مسافرت!!
2-من و سهی جیگر در زمینه های بازیهای ارزشی بحث گرمی داشتیم
3-عجیب بود حاجی داخل حفره نرفت!!
4-حاجی در کوهنوردی آسیب ندید ولی در مینی بوس آسیب دید!!
5-آقای متییین!!..در مواقعی نقش بمب را بازی میکرد!!
6-آهنگ از اون بالا کفتر میاید به مناسبت حضور کفی پخش شد!!!
7-تنگه واشی آنچنان هم تنگ نبود!!
8-رنکینگ من از بس کار کرد سوخت!!
9-تور هفت دریا!! از بس هفت نفر هم بر نیومد!!
10-دمپایی بعضی ها رو دوبار آب برد!!..ما دیگه به اینجور سوتی های افراد عادت کردیم!!
11-خیلی سفر خوبی بود و خوش گذشت!!


ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲ ۱:۴۸:۵۷
ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲ ۲:۰۱:۴۴
ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲ ۲:۲۱:۲۹
ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲ ۲:۲۷:۵۶

[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.