هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۱۵ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
دو ماه بیشتر به کتاب هفتم نمونده!!

خیلی دوست دارم ببینم هرکس با دیدن کاور کتاب هفت، چه ماجراهایی برای جلد آخر به نظرش رسیده!!

واسه همین برای این هفته کاور کتاب هفت رو میذارم!

البته یخورده کوچیکه، ولی سرعت کم بود نشد بزرگترشو بذارم! فکر کنم مشکلی نداشته باشه!!



کاور کتاب هفت


و یادتون نره که اعضای ایفای نقش هم میتونن پست بزنن!!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۳:۳۲ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
استادیوم قدیمی کوییدیچ. جایی که بارها قرار بود تخریب بشه. جایی در بیست مایلی شهر لندن. در مکانی که از طلسم های مختلفی برای محافظت از دیدن ماگل ها، در آن استفاده شد.
خاطرات آن شب برای هری زنده شد. زمانی که هنوز در این ورزشگاه بازی های کوییدیچ برگزار می شد. در واقع شبی بود که هری برای اولین بار به چنین جایی آمده بود و یک بازی کوییدیچ حرفه ای را از نزدیک دیده بود. همان شبی که برای اولین بار در آسمان علامت شوم را دیده بود. علامتی که با چوبدستی او به آسمان فرستاده شده بود....

اما حالا. او فقط یک هدف داشت. نجات جان نویل. او باید هر طور شده نویل را نجات می داد. نویلی که یک مشابهت ساده با هری داشت و همین باعث شده بود اکنون در چنگ لرد سیاه باشد. آیا او به موقع رسیده بود؟

به هر حال او اینجا بود. بعد از اینکه وزارتخانه، دفتر کاراگاهان و حتی او و دوستانش در پیدا کردن نویل ناکام ماندند، او پیغامی دریافت کرد. پیغامی از سوی ولدمورت. لرد سیاه از او خواسته بود برای معامله به آن ورزشگاه قدیمی برود. معامله ای برای نجات جان نویل. تنها و بدون همراه و در غیر اینصورت....
هری اندیشید که آیا لرد سیاه در ازای آزادی نویل چه چیزی از او می خواست؟ آیا اصلا کار درستی کرده بود که به اینجا آمده بود؟ آن هم تنها! .... نباید اجازه می داد این فکرها اراده اش را سست کنند.......

وسط ورزشگاه.....
- ولدمورت! مورت...مورت...مورت!
این صدای هری بود که فریادی کشید و بعد پژواک صدایش شنیده شد.
- این منم...منم....منم....منم! هری پاتر...پاتر .... پاتر .....پاتر!
صدایی از پشت یک ستون شنیده شد:
- پس اومدی هری! می دونی، تو یه احمقی! اما فکرشو می کردم بیای!
بعد ولدمورت از پشت یک ستون بیرون آمد و ادامه داد:
- چی با خودت فکر کردی پاتر! با من معامله کنی!
بعد قهقه ای بلند سر داد که به طرز وحشتناکی در همه جا پیچید.
هری با خشم دندان هایش را به هم سایید و گفت:
- نویل کجاست!
ولدمورت ناگهان خنده را متوقف کرد و گفت:
- تو نویل رو می بینی! البته اگه از پس من بربیای!
بعد چوبدستی خودش را بیرون آورد و آماده نگه داشت. هری هم با دیدن این صحنه چوبدستی خود را بیرون آورد.
ولدمورت بی مقدمه و ناگهانی یک طلسم به طرف هری فرستاد و هری سعی کرد آن را دفع کند. اما اتفاقی عجیب، ولی نه بی سابقه رخ داد!
چوب دستی آن دو با نور هایی به هم گره خورد و هری تلاش کرد چوبدستی از دستش بیرون نرود.(مثل آخر کتاب چهار)
ولدمورت با خشم گفت:
- این دفعه نمی ذارم!
و سعی کرد چوبدستی خود را آزاد کند ولی با فشاری که آورد اتفاق عجیب تری افتاد و هر دو چوبدستی متلاشی شدند.

سکوت ...... ولدمورت به چشم های هری چشم دوخته بود و شاید داشت برای ادامه مبارزه با این وضع تصمیم گیری می کرد.

صدای پرنده ای در آسمان .... او ققنوس بود!..... به طرف هری پرواز کرد و بسته ای را برای هری انداخت. هری دستش را بالا برد تا بسته را بگیرد و ولدمورت که شاید جادوی خاص بسته را حس کرده بود قدمی به عقب برداشت.(تصویر موجود)
هری بسته را باز کرد. درون بسته یک چوبدستی و یک نامه بود.
ولدمورت نا مطمئن نگاه می کرد.
نامه یک نامه عربده کش بود با صدای دامبلدور:
- هری! این چوبدستی لیلی مادرته! مطمئن باش نیروی عشق مادرت به تو کمک می کنه!
هری چوبدستی را برداشت و به روبرو نگاه کرد، ولی اثری از ولدمورت نبود! او رفته بود و کمی دورتر یک نفر روی زمین افتاده بود.
هری به بالای سر او رفت. او نویل بود. اما دیگر نفس نمی کشید.....


--------------------------------------------------
ببخشید دیگه! آخراش تو مایه های آبگوشتی هندی شد. چون خواستم طولانی نشه داستان رو سریع پیش بردم!

هوم داستان خوب بود!
ولی باهات موافقم آخرش یخورده ضایع بود!
به نظر میومد انگار یه پاراگراف وسط حذف شده!
یه چیزی! نامه عربده کشی که از عشق حرف بزنه!!! یخورده ناجور به نظر میاد! آخه معمولا این نامه رو برای اخطار یا دعوا بکار میبرن!

اون قسمتی که صدا اکو پیدا کرده بود جالب بود. مورت مورت مورت من خنده ام گرفته بود اونجا!

ایده نویل هم خوب بود...البته میتونستی افکار هری رو به این شکل بگی که انگار مثلا نگران اینه که ولدمورت بخواد به جای هری، نویل رو بکشه!(پیشگویی!!!)

بازم پست بزن!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۶ ۱۶:۵۹:۰۸

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۳ چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

فرد   ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۸ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
از مغازه شوخي‌هاي جادويي برادران ويزلي - كوچه دياگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
هري فرو افتاد اما قبل از اينکه بدنش به زمين بخورد مرده بود.
جيني ويزلي دختر معشوقه اش که پا به پاي او تمام مراحل شکل گيري طلسم مرگبار را پيموده بود کمي آنطرف تر جان مي داد.
ابرهاي تيره ي آسمان کم کم کنار مي رفتند و پرتوهاي طلايي رنگ خورشيد چون عمودهايي روشن منظره ي کولاک زده و برفي کوهستان را گرم مي کرد.
برف که تا دقايقي پيش بي امان مي باريد اکنون بلور بلور بر روي صورت مات و سرد همچون يخ هري مي نشست.
چيزي در صورت هري تغير مي کرد، حتي حالا که مرده بود.
ولده مورت خم شد، آنقدر که با فاصله ي چند سانتي متر صورت هري را بررسي مي کرد. لبخندي سفيهانه بر روي لب هايش شکل مي گرفت. لحظاتي بعد قه قهه اي احمقانه سر داد و در حاليکه ديوانه وار خود را تکان مي داد و جست و خير مي کرد به سمت انتهاي دره پيش رفت. چند دقيقه بعد صداي پژواک نعره اش همه ي دره را پر کرد. مطمئنا هيچ کس نمي توانست از آن ارتفاع جان سالم بدر ببرد.

جيني ويزلي هم ديگر تکان نمي خورد. برف تمام بدن او و هري را پوشانده بود. هري بچه تر از اوني که سابقا نشان مي داد شده بود. صورتش کاملا تغير کرده بود و اکنون هيچ جز از صورتش مانند سابق نبود. هيچ چيز بجز زخمش

هوم....من فکر میکنم این پستو قبلا یه جایی خوندم!!! اگه شما خودت چیزی بنویسی خیلی قشنگتر از اونه که از جایی کپی کنی!

بهرحال حتی اگه از جایی هم برنداشته باشی و من اشتباه کرده باشم، که در اون صورت معذرت میخوام، در اون حالت هم تایید نمیشه...چون زیاد ربطی هم به عکس نداشت و بیشتر برای بازی با کلمات مناسب بود تا اینجا! منظورم اینه که شبیه نمایشنامه نبود!

میتونست یه خورده بیشتر پرداخت بشه و یخورده هم نثرش قوی تر باشه!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۶ ۱۶:۵۱:۴۱

شک ندارم که اگر خداوند قبل از حضرت آدم تورا می آفرید شیطان اول از همه سجده می کرد


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۱ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سلام بر خواهر چو!(ما خیلی آسلامی هستیم).در راستای اینکه دفعه قبل هم که اینجا داستان گذاشتم نقد شد و از اونجائی که ما خیلی بزرگواریم و خود را در معرض نقد عمومی میگذاریم
گفتم این دفعه هم اینو بذارم تا نقد شه البته این داستان به عنوان مقاله هم در سایت قرار گرفته دقیقا مثل دفعه قبل.
منتها این دفعه دیگه داستان رمانتیک نیست!...+18 میباشد.
پیشاپیش از بذل توجه شما سپاسگزارم!!!
*****************************
دژ مرگ
خورشید آخرین تیرهای خواد را داخل چله کمانش میگذاشت و به صورت انوار طلائی به سمت زمین روانه میساخت...آسمان رنگ زرد و سیاه و تاریکی به خود گرفته بود تو گوئی او هم میدانست باید در غم جادوگران سفید داخل دژ بنشیند!
برج و باروهای سر به فلک کشیده و عظیم و سنگی دژ مرگ هر چشمی را که بدان مینگریست خیره میکرد/داخل منطقه ای همیشه یخ زده و قطبی بنای این مکان ریخته شد مکانی که تبدیل به یکی از مخوف ترین بناهای جادوگران در طول اعصار شده بود و آوازه اش در جامعه جادوگران از شرق تا غرب عالم را تحت تاثیر گذاشته بود.
وقتی مانند حالا خورشید غروب میکرد بدون اغراق اینجا تبدیل به گوشه ای از جهنم بر روی زمین میشد...البته نه جهنمی پر از آتش بلکه جهنمی پر از سرما/انجماد/یخ زدگی/نفس های سرد مرگخواران و نفسهای بریده جادوگران اصطلاحا سفید!
حال بگذارید دژ را از منظر شخص بخت برگشته جدیدالورودی ببینیم که اولین باری بود که این مکان اهریمنی را میدید:
چشمانش طاقت باز ماندن نداشت بدنش در اثر کشیده شدن بر زمین زخمی شده بود و خون زیادی از او رفته بود...توان بدنش با توجه به اینکه سن بالائی داشت به شدت افول کرده بود/میدانست آنهائی که برای بردنش آمده اند کیستند ولی نمیدانست از او چه میخواهند!در طول مسیر انتقالش تا اینجا هر بار از آنها این سوال را پرسیده بود جوابی دریافت نکرده بود!فقط با خنجر تیز نگاه افرادی مواجه شده بود که با زبان بی زبانی او را تشویق به زبان در حلقوم نگه داشتن و خفه شدن میکردند...به آستانه جهنم موعود او یعنی دژ مرگ که رسیدند دیگر احتیاجی نبود که در اثر خون زیادی که از بدنش رفته بود چشمانش را به زور باز نگه دارد آنجا هر چشمی را خیره میکرد!
وحشت سراپای وجودش را گرفته بود...خدایا...آه خدایا...اینجا دیگر کجاست؟آیا من مرده ام و اینان فرشته های دوزخی هستند که دارند من را کشان کشان میبرند؟
به ورودی درهای دو تیکه و مهیب دژ که رسیدند یکی از مرگخواران چوب دستیش را به سمت بالا نشانه رفت و آنگاه مانند منور/ نور سبزی به آسمان شلیک کرد که به احتمال خیلی قوی برای رویت آن از سوی ماموران داخل دژ بود تا اجازه ورود به آنجا را به آنها بدهند...هوریس که نگریست متوجه شد آن نور سبزرنگ چیزی جز علامت شوم نبوده است...از زمان به قدرت رسیدن ولدمورت به دفعات این پیک مرگ را دیده بود ولی همیشه حس محافظه کارانه ای در درونش میگفت:تا جائی که ممکن است از محل رویت آن دور شود و الحق و والنصاف همیشه این ندای درونی آویزه گوشش بود!
درها باز شد و آنها داخل شدند ولی ای کاش باز نمیشد که برای او همانند باز شدن درهای دوزخ بود!
وقتی کشان کشان از داخل محوطه دژ به سوی جائی که قرار بود شکنجه گاهش باشد میبردنش از محیط تیره و تار و سراسر پوشیده از علفهای هرز و نفرت انگیز آنجا چیزی که بیشتر ناراحتش میکرد ضجه و ناله هائی بود که از هر سو به گوش میرسید...او جادوگر خیلی شجاعی نبود طبق نصیحت پدرش همیشه سعی کرده بود سفید باشد اما در عین حال محافظه کاری را از یاد نبرد/ولی همیشه قلب پاک و سفیدی داشت که در موقع دیدن رنج سایرین به شدت تپشش بالا میرفت و ضربانش مجال نفس کشیدن برایش باقی نمیگذاشت!
از حیاط وارد ساختمان اصلی شدند و او را به طبقه سوم بردند طبقه ای که سراسر سلولهای کوچک و تماما محصوری آنجا را فراگرفته بود...چند متری که به طرف جلو حرکت کردند ایستادند!صدای باز شدن دری آمد و ناگهان احساس کرد دست نیرومندی یقه اش را از پشت گرفت و به درون پرتابش کرد...احساس دردی عجیب در ناحیه سر کرد و دیگر هیچ چیزی ندید...
***************************************
بلاتریکس لسترنج/اسنیپ و پیتر پتی گرو بالای بدن نیمه جان و سر از هوش رفته هوریس اسلاگهورن ایستاده بودند و او را مینگریستند هر کس نظری میداد و پیشنهادی میکرد تا بتوانند او را وادار کنند معجون مرکب پیچیده ای که شخص خورنده را به شکل دامبلدور در میاورد برایشان آماده سازد....ولی خوب همه امیدها به دالاهوف ختم میشد جادوگر سیاه و مرگخواری که در پیشینه اش به دفعات شکنجه ماگلها و محفلیان دیده میشد و به شکنجه گر معروف بود...اسنیپ که مسئول رتق و فتق امور بود اطرافش را نگریست تا آنتونین را بیابد و بدو بگوید که کارش را شروع کند ولی هرچه بیشتر جستجو کرد کمتر یافت...تعجب میکرد چون تا همین لحظات آخری که هوریس را به داخل سلول انداخته بود آنتونین را دیده بود...ناگهان فهمید که احتمالا او کجا رفته است/رو به پیتر کرد و گفت:برو و به آنتونی بگو بیاید!
پیتر به بالاترین طبقه برج رفت و آنتونین را نگریست که سر را از پنجره به بیرون کرده بود و داشت دوردست ها را مینگریست...
پوزخندی زد و گفت:آنتونی نوبته توئه که بری!
_باشه
_یه سوال میتونم بپرسم
_بپرس
_تو چرا همیشه قبل از شکنجه کردن به اینجا میای
_میخوام توی آرامش و سکوتش راحت فکر کنم
_به چی؟
_به شخصیت/خلقیات و جزئیاتی که از شکنجه شونده میدونم
_این کار چه لزومی داره؟
_باعث میشه راحت تر بتونم از زیر زبونش حرف بکشم یا مجبور به انجام کاریش بکنم
_ولی فکر نمیکنم این قضیه در مورد هوریس هم صادق باشه چون اون آدم زیاد شجاعی نیست با چند شکنجه کوچیک به حرف میاد
_اشتباه نکن درسته که شخصیت ترسو و بزدلی داره ولی همیشه دم خور آلبوس پیر بوده و با محفلیها/کارآگاهان وزارتخونه/شخص وزیر و بقیه سفیدها رفت و آمد داشته فکر کنم روی آرمانهاش زیاد ایستادگی کنه و به این راحتی کاری رو که ازش میخواهیم انجام نده!
_نظر بهتری برای به حرف آوردنش داری؟
_آره/همیشه شکنجه های فیزیکی اولین قدم هست ولی به خاطر داشته باش که ممکنه برای هوریس ضربه زدن به چیزهای مورد علاقش از شکنجه کردن خیلی بدتر باشه و آخرین قدمی باشه که بتونیم اونو وادار به انجام خواستش کنیم!
_یعنی نمیخوای الان بری و شکنجش کنی؟
_چرا گفتم که همیشه اولین قدم شکنجه های معمولیه پس منم از اون صرف نظر نمیکنم ولی در مورد هوریس با توجه به سنش و میزان فوق العاده اهمیتش برای لرد باید محتاط تر باشم تا آسیب جدی ای نبینه!
دالاهوف شنلش را درآورد و به سوی سلول هوریس روان شد...در حالی که افکار ضد و نقیض زیادی در ذهنش در جریان بود که مهمترینش حول و حوش برگ برنده ای بود که از هوریس در اختیار داشت...چیزی که دالاهوف عقیده داشت ممکن است در صورت ناموفق بودن شکنجه باعث شکسته شدن سد مقاومت هوریس پیر شود!...
احتمالا هوریس فکر همچین جاهائی را کرده بوده که مایل نبود هویت واقعی اون برگ برنده رو بشه/بنظر دالاهوف همین دلیل اصلی امتناع شدید هوریس از برملا شدن نسبت یکی از کارآگاهان وزارتخانه یعنی دخترش با او بوده است!!!


خوش آمدید همی!
اما!...موضوع داستان جالب بود.....ولی من هیچگونه ارتباطی بین این و عکس ندیدم....یادمه تو عکس ما یدونه هری داشتیم
بخوای میتونم اینو که تو مقالات گذاشتی واسه خودت نقد کنم ولی اینجا نه....اینجا هری پاتر وبمستر هم بیاد باید در رباطه با عکس بنویسه!


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۸ ۱:۱۷:۲۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۹ ۹:۰۵:۱۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۷ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
هواي بسيار سرد بود. همه از سرما به خود مي لرزيدند. ناگهان زخم پيشاني هري سوخت . هري ايستاد و دستش را به نشانه ي ايست بالا برد.
هرميون: هري! چي شده؟
هري: زخمم به شدت ميسوزه تا حالا هيچ وقت اين طوري نبوده!
رون : خب شايد به اسمشونبر نزديك شديم!
هري:آره! فكر كنم!
هر لحظه كه مي گذشت شدت سوزش زخم هري بيشتر و بيشتر مي شد. تا اين كه آنقدر سوزش زياد شد كه هري به روي زمين افتاد.
ديگرنگراني و ترس در چهره ي همه ي بچه ها موج ميزد.
هرميون با نگراني گفت: هري حالت خوبه؟؟
هري: آره ! خوبم! ما بايد به راهمون ادامه بديم!
رون: انگار چند نفر از اون طرف دارن به سمت ما ميان!
لونا:چند نفر هم از اين طرف دارن ميان!
هري بريده بريده گفت: بچه ها ! چو..چوب...دستي هاتون ...رو آمده كنيد!!
هرميون: دارم نقابشون رو مي بينم! اونا مرگخوار ها هستند!
در همين لحظه صدايي در محوطه طنين افكند: خب!خب! مي بينم كه دوستاي كوچولومون به جنگ با من اومدن! بهتره بگم كه خودتون با پاهاي خودتون به دام من اومدين! بگيريدشون!
ناگهان چندين طناب مانند ماري به دور آن ها پيچيده شد.
-: خب هري ! هنوزم مثل پدرت، جيمز مغروري ؟ يا اين كه حاضري جلوي من تعظيم كني؟
هري : اسم پدر منو به زبونت نيار!!
-: پس هنوز مغروري! و حاضري دربرابر من تعظيم نكني و با اين كار باعث بشي كه دوستات جونشون رو از دست بدن! نه؟؟
هري : با اونا كاري نداشته باش! كسي كه بايد بكشي منم نه اونا!
-: پس براي چي اونا رو با خودت اين جا آوردي؟ آوردي كه نشون بدي مي توني منو شكست بدي؟ يا اين كه منو بترسوني؟ فكر كردي كه با چند تا چوبدستي مي توني من رو از بين ببري؟‌‌‌‌ تو اشتباه مي كني. من مثل شماها اينقدر ابلحه نيستم كه بذارم جونم و جسمم با هم باشن و شانس زندگي كردن رو از دست بدم!! آخرين جون من توي اين شيشه است!
و دستش را درون رداي پاره اش كرد و شيشه ي كوچكي را بيرن آورد . درون شيشه مايع سبز رنگي بود واز دهانه ي آن بخار سبز بيرون مي آمد. زخم هري با ديدن شيشه بيشتر از قبل سوخت .
-: هري! تو خيلي ضعيف شدي ! مثل دامبلدور ! اون از تو قوي تر بود ولي من تونستم اونو شكست بدم و اونو از بين ببرم ! مطمئن باش كه از بين بردن تو و دوستات هم براي من كاري نداره! براي اين كه بهت ثابت كنم بهشون مي گم كه از اين جا برن!
سپس رو به مرگخوارها كه دورتادور آنها را گرفته بودن كرد و با سر به آنها اشاره كرد كه از آنجا بروند.
مرگخوارها ديوانه وار خنديدند و غيب شدند.
-: هري آماده مرگ باش!3....2....1 !
و نور سبزي همه جا را فراگرفت!
همه به هم نگاه كردند . هيچ كس باورش نمي شد كه هري به اين راحتي مرده باشد و باعث پيروزي لردولدمورت و حكومت سياه شده باشد.
نور سبز كم كم در حال ناپديد شدن بود. سايه ي فردي نشسته كه به سمت زمين خم شده بود و مايع سبز رنگي از سر او ميچكيد نمايان شد.
پس از مدتي سايه فرد ايستاد و با گام هايي به طرف آنها آمد.
پچه ها به دقت به سايه نگاه مي كردند.
هرميون : هري ! هري زنده اس !!!
هري چوبدستي اش رو به سمت پچه ها گرفت و زير لب وردي خواند . طناب ها از دور آن ها باز شدند .
هرميون : هري تو چه طوري ولدمورت شكست دادي؟؟؟؟؟
چو: تو اين كارو كردي؟
هري: قبل از اين كه منو بكشه من با يه ورد شيشه رو شكستم!!!! بعد هم از زخمم يه مايع سبز رنگي بيرون اومد.
چو: هري !!! زخمت از بين رفته!!!
وهمه با تعجب به صورت هري نگاه مي كردند!!

____________________________________________

باتشكر

خواهش مي كنم تاييدش كنيد!!!!!!

با زي با كلمات

هوم...آخرش خیلی انتحاری تموم شد...ییهو همه فکر کردن هری مرده و ههیو هم فهمیدن که نمرده!! یخورده قهرمان بازی شد!

ولی از بین رفتن زخم هری جالب بود...

اونقدر خوب بود که تایید بشه! موفق باشی!

تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۹ ۸:۴۶:۵۵


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۱۰ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
عکس هفته



عکس همون عکس هفته قبله! چون زیاد چیزی براش نوشته نشده و تا دلت بخواد هم سوژه داره!! با همین بنویسین!!

(عکس کاور کتاب هفتمه)


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

leon


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۷ جمعه ۴ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۹ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
از يه جا زير چتر آسمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
اين متن پايين يه قسمت از داستان هفتم بود كه هري داشته دنبال والدمورت مي گشته:
هري دوباره مي خواست از شنل نامرئي استفاده كند .اين اولين باري نبود كه اين كار را مي كرد .در ذهنش به والدمورت فكر مي كرد.به ديدار بعدي با او.بدون دامبلدور.چه بايد مي كرد.از همان طلسم هاي قديمي استفاده مي كرد.به چوبدستي اش نگاهي كرد .آيا مي توانست با آن او را بكشد.هوا سرد بود و باران مي باريد.با خودش فكر مي كرد اگر باراني اش را آورده بود اينقدر احساس سرما نمي كرد.هوا كم كم داشت روشن مي شد.آنقدر خسته بود كه مي توانست دو روز بخوابد.با خودش فكر مي كرد كه اگر الان در هاگوارتز بود مي توانست نوشيدني كره اي و پاي سيب به همراه خوراك مرغ بخورد
ادامه دارد....


چرا اینقدر سریع شما یه خورده صبر کن ببین اگه بازی با کلمات تایید شدی بعد اینجا پست بزن! و همچنین هروقت اینجا تایید شدی میتونی بری تو معرفی شخصیت پست بزنی!!

در ضمن....ادامه دارد ادامه اش چیه!؟ باید قشنگ یه نمایشنامه یا داستان بنویسی این که نمیشه!



ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۹ ۱۹:۴۳:۵۳

مجازات گناهكاران رو دوست دارم چون
it makes me feel better so if you have any order I am in your service




كشتن كار هر كسي نيست


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
بدلیل یه سری درخواستها، عکس عوض میشه!!!

عکس!!!!

در ضمن اگه احیانا کسی دلش خواست میتونه با عکس قبلی هم بنویسه!!
فقط لطفا بالای پستش بگه که با کدوم عکس نوشته!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۹ ۲۰:۲۷:۴۹

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۸ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

فرد   ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۸ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
از مغازه شوخي‌هاي جادويي برادران ويزلي - كوچه دياگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
چو چانگ تو تصوير هري و رون رو شناختم ولي اون يكي چيه ؟
ديوانه ساز يا قديس مرده وار ؟
يا ... ؟


دیگه اونو که من نباید بگم....هرچی به ذهنت میرسه همونو بنویس! کارگاه برای همینه دیگه!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۰ ۱۰:۰۷:۵۴

شک ندارم که اگر خداوند قبل از حضرت آدم تورا می آفرید شیطان اول از همه سجده می کرد


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۰ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
خب من برای این عکسه می نویسم. آخه واسه اون عکسه نوشته بودم!
=====================================

- هری! حالا تو مطمئنی اینجاست! من یه کم می ترسم!

این رون بود که با وحشت به داخل نگاه می کرد.
هری با جدیت گفت:
- من مطمئنم. جام هافل اینجاست. اینجا جاییه که مقر سابق مرگخوارا بوده. با این که متروکست، ولی هنوز هیچ کس حاضر نیست پاشو اینجا بذاره. اگه منم جای ولدمورت بودم اونو اینجا قایم می کردم.

و بعد قدم به ورودی دژ مخوف گذاشت. اما رون هنوز کنار در ایستاده بود.
- رون! بخاطر هرمیون هم که شده شجاع باش. هرمیون جونشو از دست نداده که ما بخوایم به همین آسونی جا بزنیم!

و با این حرف رون بدون هیچ حرفی قدم به داخل گذاشت. راهروی سردی بود که انتهای آن بخاطر ناریکی دیده نمی شد. هری با خود اندیشید:
- این آخریشه!
و در حالی که به جلو قدم بر می داشت، چهره های دامبلدور، هرمیون و محفلی هایی که جانشان را بر سر نابودی ولدمورت و هواکسس هایش گذاشته بودند، جلوی چشمش می آمدند.
سمت راست یک در به چشم می خورد و وقتی وارد شدند یک اتاق شکنجه تمام عیار آنها را سر جایشان میخکوب کرد.
رون در حالی که به یک ماشین مخوف که برای کشیدن دست های شکنجه شونده به کار می رفت، نگاه می کرد، گفت:
- مثل اینکه اسمشو نبر اینجا از وسائل شکنجه ماگلی هم استفاده می کرده. فکرشم باعث می شه لرز کنم!
- عجله کن رون! باید اتاق رو بگردیم. خیلی جاها هست که باید بگردیم!
و هر دو با احتیاط مشغول وارسی اتاق شدند که......... سرما!..... سرمایی که تا عمق استخوان نفوذ می کرد. هری حتی قبل از این که برگردد، می دانست با چه چیزی روبرو می شود!.... یک دمنتور....... دمنتور!؟....... اما از وقتی دمنتورها به لرد سیاه ملحق شدند و به دستور وزیر آزکابان از آن ها گرفته شد، آن ها به طرف شرق دره گودریک، به کوهستان دمنتورها رفتند. اما این یکی اینجا چه می کرد.
هر دو به طرف دمنتور برگشتند. آن لحظه هری آکنده از نفرت بود. الستور مودی به دست گروهی از این موجودات کشته شده بود..... سپر مدافع!...... به نظر مسخره می آمد....... یعنی او طبق معمول قادر بود آن دمنتور را دور کند، نه انتقام، نه کشتن، نه هیچ کار دیگر!
پس سعی کرد به یک چیز خوب فکر کند.....یک چیز خوب...... اما فقط جسد هرمیون در ذهنش نقش بست..... دوباره سعی کرد. اما در یکسال گذشته خاطره خوبی نداشت. دمنتور به او نزدیک شده بود. رون به آرامی گفت:
- زود باش هری!
احتمالا رون هم از پس او برمی آمد. اما این کار خودش بود. باید می توانست. یک خاطره دورتر. اما ......

........ دیگر هیچ........

- هری! هری! بلند شو هری!.... هی رون! بعدا باید واسم توضیح بدی که چرا بدون هماهنگی رفتین اونجا!...... هری! هری!
این صدای لوپین بود که او را صدا می زد. هری چشم هایش را باز کرد و به عنوان اولین حرف گفت:
- اون دمنتور....
- خودم کارشو ساختم! ها ها! با اون که تو بهم یاد دادی، اما معلوم میشه سپر مدافع رو از تو بهتر بلدم!
- بسه رون! ببین هری! شما کار خطرناکی کردین که بدون مشورت با من رفتین. شانس آوردین که سالمین.
هری به اطراف نگاه کرد. در خانه سیریوس بودند. بعد رو به رون گفت:
- هوراکسس چی؟

رون سرش را پایین انداخت و لوپین هم به تلخی سر تکان داد و گفت:
- متاسفم! اونجا نبود!
====================================
یه بار بیشتر پستمو نخوندم. امیدوارم مشکلی نداشته باشه!


خوب پست خوبی بود!!! قشنگ بود و لذت بردیم همی!

یه چند تا چیز کاملا جزئی بود که میگم که از اینی هم که هستی بهترت کنه!

ورود دیمنتور! خیلی ناگهانی بود... حرف از شکنجه بود که یهو دیوانه ساز وارد شد....اگه یه خورده زمینه سازی براش میکردی یعنی سرما رو کمی توصیف می کردی میتونست بهتر تاثیر بذاره! میتونستی بعدش هم روبرو شدن هری رو تو یه پاراگراف جدید ببری که از اون توصیف سرما جدا بشه! مثلا:


- عجله کن رون! باید اتاق رو بگردیم. خیلی جاها هست که باید بگردیم!
هردو مشغول گشتن اتاق شدند. ناگهان سرمایی عجیب، سخت و دلهره آور اتاق را فرا گرفت. سرمایی که تا عمق استخوان نفوذ میکرد و بدن را از درون می لرزاند....
هری حتی قبل از اینکه برگردد میدانست با چه چیزی رو برو می شود!... یک دیمنتور...دیمنتور؟!


بعدش...اون قسمت آخر...وقتی که هری احتمالا بیهوش میشه و بعد میبینه تو خونه سیریوسه! اونجا نوشتی:

باید می توانست. یک خاطره دورتر. اما ......

........ دیگر هیچ........

اون دیگر هیچ به نظرم اونجا لازم نیست....یه خورده ناجور میزنه...نقطه ها به تنهایی میتونن کافی باشن!!


ولی در کل پست خیلی خوبی بود!!! آفرین!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۰ ۱۶:۲۹:۳۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۲۰:۴۲:۱۳

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.