تکلیف اول:روز جدید در دیاگون تازه شروع شده بود ولی جادوگرها و ساحره های پیر و جوان بی شماری در حال بالا و پایین کردن این کوچه بودند و حتی عده ای در مقابل بعضی مغازه ها که هنوز باز نکرده بودند هم صف کشیده بودند و زنبیل گذاشته بودند تا زودتربه اجناس کوپنی خود برسند
مردم در دیاگون دو دسته بودند: فروشندگان و مشتری ها. شاید تنها یک نفر بود که در این دو دسته قرار نداشت، کسی که نه جنسی برای عرضه داشت و نه قصدی برای خرید ولی هر روز از اول صبح تا وقتی که آخرین پرتو های خورشید از آن کوچه خارج می شد، آنجا حضور داشت...
آلفرد پیر درست مثل هر روز روبروی بانک گرینگوتز نشست، کلاه ردای پاره اش را تا روی بینی پایین کشید، پای چپش که مثل چوب خشک، بی فایده و بد قیافه بود را دراز کرد و چوبدستی کهنه ای که از وسط دو نیم شده بود را کنار آن گذاشت، سپس دست راستش را دراز کرد و منتظر اولین رهگذر نیکوکار شد!
زن جوان و زیبایی که دست کودکی را گرفته بود از بانک خارج شد. آلفرد دیالوگ های همیشگی اش را شروع کرد:
- خانم مهندس!!! مرلین نگهدار شما و این بچه باشه! من بی نوام... بد بختم... چوبدستیمو ببین...
زن بدون توجه به او، دست بچه را کشید و از آنجا دور شد...
- به حق مرلین اون بچه ات فشفشه از آب در بیاد... همه ی گالیونات توی بانک لپره کان باشن... سر از سنت مانگو در بیاری...
زیر چشمی نگاه کرد و متوجه جادوگر قد بلند و شیکی شد که کیف زیبا و گران قیمتی در دست داشت و دوباره با آه و ناله شروع کرد:
- ای خوش تیپ... ای قدرتمند... به این بی نوا نظری بنداز... پام چلاقه... چوبدستیم توی دوئل با جادوگرهای سیاه نابود شد و خودم کور شدم!... یه نظری به ما بنداز...
جادوگر بدون اینکه به آلفرد نگاه کنه، دست توی جیب کرد و چند نات جلوش انداخت.
چــــــیــــــــلیــــــــــــک... غــــــیـــــــــــــــــژ! ( صدای اول مربوط به گرفتن عکس، صدای دوم مربوط به عوض شدن فیلم!
)
- هووووووووووورررراااااااا.... اولین عکسمو گرفتم!
آلفرد پیر که هم صدای اون وسیله ی عجیب به ظاهر خطرناک رو شنیده بود و هم شاهد بالا پایین پریدن نئو بود، به سرعت نقشه ای کشید.
- آاایییی.... مردم به دادم برسین... این مردک میخواست منو طلسم کنه ... ای داد... ای هو....
- هیس... چه خبرته باو؟! این کولی بازیا چیه؟ الان مردم فکر می کنن چی شده!
نئو که دستش را جلوی دهان آلفرد نگه داشته بود، با نگرانی به مردمی که در حال جمع شدن در اون اطراف بودند، لبخند های احمقانه می زد. یک نفر از میان جمعیت گفت:
- پیرمرد راست میگه... اون چیه دستت گرفتی؟ خیلی مشکوکه!
- کدوم؟ این... این اسمش دوربین عکاسیه...باهاش میشه تصاویرو ثبت کرد
- نه دروغ میگه... این پر از جادوی سیاهه... اول چشمام سیاهی رفت ، بعد هم پامو فلج کرد!!!
-
عجب گیری افتادیما! جادوی سیاه کجا بود؟! می خواین عکس شما رو هم بگیرم ببینین هیچ اتفاقی نمیفته؟
ملت: جــــــــیـــــــــــــــــــغ! نه!
نئو که تازه راه خلاص شدن از این مهلکه را پیدا کرده بود، دوربینش را مقابل چشمانش گرفت و گفت:
- پس بذارین من برم!
ملت به سرعت جابجا شدند و یک مسیر خالی برای عبور نئو ایجاد کردند. آلفرد که نقشه اش برای به دست آوردن یکی دو گالیونی سر این قضیه نگرفته بود، با ناراحتی به تماشای دور شدن نئو نشست.
چند وقت بعد که دوباره می خواست کاسبی! هر روزش را شروع کند، در همان نقطه ای همیشه می نشست پاکت کوچکی دید؛ با تعجب به محتویات آن نگاه کرد... درون پاکت عکسی از او بود که داشت سکه ها را از روی زمین بر می داشت!
*****
سه اختراع دیگر نئو: ترمز ABS برای چوبهای پرواز – رفع مشکل عدم امکان ایست ناگهانی در سرعت های بالا یا هنگام سقوط
رادیو جادوگران – تغییر روی مدل های رادیوی موگلی بطوری که بدون نیاز به برق و باطری و تنها با یک ورد نسبتا" ساده قادر به کار کردن باشند.
عینک سحرآمیز – عینکی که به هر شماره ی چشمی بخورد... نئو در اواخر عمر روی این اختراع کار میکرد و هیچوقت موفق نشد عینک های سحر آمیزش را به مرحله ی بهره برداری برساند