هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
اولین عکس تاریخی از چه کسی گرفته شد؟ چگونگی آن را شرح دهید(رول)
تکلیف کمکی
نام 3 اختراع دیگر نئو را به همراه کاربرد آن بنویسید(غیر رول-- حداکثر باعث افزوده شدن 5 امتیاز)


دستش می لرزید ، آخرین عصاره گیاهی را اضافه کرد. فضای دم کرده و پر از دود اتاق سنگی اش که با سنگ مرمر سبز پوشیده شده بود برایش ترسناک به نظر می رسید. نئو برگشت. دوستش داشت با یکی از وسایل اتاقش بازی می کرد !

- «اون رو ولش کن بانی ! »

- « این چیه ؟ »

- « این یکی از اختراعات منه ! دوربین شکاری ! خوب با ورد های بزرگکننده زیادی روش کار کردم و الآن عملا تا پنجاه کیلومتر مقابلت رو به وضوح نشون میده ! »

وقتی دوستش شئ سیاه رنگ عدسی شکل را رها کرد نئو بار دیگر به معجون مقابلش نگریست ! سپس با تکان های مکرری به چوبدستی و خواندن ورد هایی زیر لب قدرت های تازه ای به مایع نارنجی روشین مقابلش نگاه کرد. صدای فش فش عجیبی از داخل آن به گوش می رسید. سرانجام نئو کارش را متوقف کرد و گفت : « فقط یک ورد دیگه مونده ... دارم ناامید میشم ! »

بانی با ناراحتی گفت : « چرا ناامید ؟ »

- « فکر نمی کنم نتیجه بده ! »

- « این رو نگو نئو ! تو مگه همون کسی نیستی که تلفن های بیسیم جادویی رو اختراع کرده ! یادت نیست اون اختراعت چقدر تو جهان صدا کرد ؟ »

نئو آهی کشید و گفت : « خوب آره ! اما این ... »

حرفش را نا تمام گذاشت ! به سمت معجون نارنجی رنگ برگشت و با دقت چوبدستی اش را به سمت آن گرفت ، خیسی عرق بر پیشانی و گونه اش نمایان بود ، سر انجام نفس عمیقی کشید و ورد آخر را با دقت خواند : « استاپیلوت »

دود نارنجی رنگی از مایع خارج شد و نئو لبخند خسته و مشکوکی زد ! سپس بلند شد و گفت : « بیا باید بریم عکس بگریم ! باید امتحانش کنیم !!!»

وقتی نئو با یک حرکت ناگهان بلند شد شئ طلایی رنگی مانند گردنبند در گردنش تکان خورد. بانی نگاهی کرد و گفت : « چه خوشگله ! این چیه ؟ »

- « این یک زمان برگردانه ! با استفاده از این میتونیم به گذشته بریم و زمان رو دوباره ازش استفاده کنیم ! فقط همین یکدونه ازش هست ! خودم ساختم ! »

بانی با حیرت گفت : « فوق العاده است !»

نئو دوربین عکاسی اش را برداشت و گفت : « حالا بهتره درست بایستی ! میخوام یک عکس قشنگ ازت بگیرم ! »

و سپس در حالی که بانی لبخندی می زد که یک چشمک چانی اش شده بود عکس گرفت ! نگاتیو را در مایع نارنجی رنگ گذاشت و روی کاغذ ظاهر کرد

این عکس بعد ها با عنوان « مردی که چشمک میزند » در کتاب های تاریخ جادوگری به عنوان اولین عکس جادویی چاپ شد


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
در سال 1245 :

_ بالاخره اختراعم تموم شد....چي؟....آره. آره! .....ميخوام امتحانش كنم....زودتربيا
الكس پريچارد ، گوشي تلفن را قطع كرد و به طرف اتاقي رفت كه اختراع بي نظيرش در آن قرار داشت.
الكس درب اتاق را باز كرد. وسيله اي حيرت آور درون اتاق به چشم ميخورد.
وسيله اي كه روي پايه اي سوار بود و در انتهاي آن سوراخي دايره اي شكل قرار داشت و دكمه اي كه بالاي آن وسيله ي عجيب قرار داشت.
الكس پريچارد وارد اتاق شد و دستش را به طرف وسيله ي عجيب دراز كرد و گفت:
_دوست من؟ اختراع جديد من؟ چه طوري؟
_ تتق...تتق!
الكس به طرف در ورودي دويد و با ديدن صميمي ترين دوستش ، مايكل ، خوشحال شد.
_ اوه. مايك. چه قدر خوشحالم كه تو اينجايي.
مايكل كلاهش را از سرش در آورد و گفت: هواي گرمي بود. حالا...
اما مايكل نتوانست حرفش را تمام كند ، چون الكس دستش را ميكشيد و او را به درون اتاق مخفي راهنمايي ميكرد.
مايكل خنديد و گفت: بسيار خب. الويت با اختراع تو شد.
الكس هم لبخندي زد و گفت: بسيار خب. اين هم از اختراع من.
الكس با گفتن اين جمله ، درب اتاق را باز كرد و مايكل را به درون اتاق كشيد.
_ قشنگه؟
_ حيرت انگيزه....واي! خيلي جالبه!
مايكل به وسيله ي عجيب نگاه ميكرد و هر از گاهي هم آن را لمس ميكرد.
الكس خنئديد و گفت: خوبه.. من ميرم تا برات آبميوه بيارم...يادم رفته بود كه تو تشنته.
اما مايكل كه نسبت به حرفهاي الكس بي توجه بود گفت: اين سوراخ براي چيه؟ چه كاري انجام ميده؟
الكس گفت: مثل اين كه خيلي هم تشنه نبودي!
_ زود باش. امتحانش كن...من دارم از هيجان ميميرم و تو ميخواي بري و براي من آب ميوه بياري؟
الكس خنديد و گفت: بسيار خب دوست من... برو و روي اون صندلي بنشين تا من ازت عكس بندازم...
مايكل فرياد زد: من؟ چرا من؟
الكس گفت: بس كن مايكل! من كه نميتونم از خودم عكس بندازم....تو بهترين دوست مني و من ميخوام ازتو عكس بندازم...نميخواي اولين كسي باشي كه من اين وسيله رو روش امتحان ميكنم؟
_ خيله خب! باشه!
مايكل اين جمله را گفت و روي صندلي سبز رنگ نشست. الكس هم دستانش را به هم ماليد و گفت: خوبه!
الكس به طرف وسيله ي عجيب رفت و پشت آن ايستاد. يكي از چشمانش را بست و با چشم ديگرش به سوراخ بزرگ زل زد. از توي سوراخ ، چهره ي مضطرب مايكل نمايان شد.
_ حاضري؟
_ من؟ آ...آره...
الكس بدون توجه به موقعيت مايك دستش را روي دكمه گذاشت و آن را فشار داد. بلافاصله عكس از انتهاي وسيله خارج شد.
_ واي! مايك؟ چرا چشمات رو توي عكس بستي؟ واي...نه! خيلي بد شد. بشين تا يه عكس ديگه ازت بگيرم.
مايكل اطاعت كرد و روي صندلي نشست.
اينبار، الكس با دقت تمام ، موقعيت مايكل را در نظر گرفت و بعد دكمه را فشار داد.
دوباره ، عكس از انتهاي دوربين خارج شد.
مايكل و الكس هر دو به عكس زل زدند. در عكس ، مايكل با لبخندي زيبا روي صندلي نشسته بود.
الكس فرياد زد: موفق شديم. ما تونستيم...چه عكس قشنگي شد...فوق العاده است.

بعد از آن ، مايكل و الكس ده ها عكس با ژست هاي مختلف انداختند. اما اولين عكس و دومين عكس در موزه نگه داري ميشوند. عكس اول ، به دليل بد افتادن مايكل درون عكس، بسيار مشهور است و عكس دوم به عنوان زيباترين عكس در موزه نگه داري ميشود.
نكته: نام كامل مخترخ دوربين و اولين عكاس: الكساندر پريچارد
و نام كامل صاحب اولين عكس ، دوست صميمي و همكار الكس: مايكل ادوارد كايان است.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
تکلیف اول:
شعله لرزان چراغ،شعاع نورانی در دل تاریکی ایجاد کرده بود.دستی چروکیده به آرامی روی صفحه کاغذ حرکت میکرد.
بیرون،شهر در سکوت به خواب رفته بود.بزودی سحر فرامی رسید.اما وی همچنان مشغول نگریدن عکسهای قدیمیش بود.به آن روز ها اندیشید.روزهایی که هرگز از یادش نمیرفت یا اگر هم میرفت،با دیدن این عکسها،حال و هوای روزهای از دست رفته دوباره زنده میشدند.


هنوز نیز آن روز را به یاد داشت.روزی که اولین عکس را بنام خود ثبت کرد.

...

به آرامی در کوچه سوت وکور راه میرفت.ناکترن خالی تر از همیشه در گوشه شهر رها شده بود.مغازهای خاک خورده،پر شده از وسایلی که بنظر خطرناک میرسیدند را از نظر میگذراند.دستگاهی عجیب را در دست داشت که باعث جلب توجه ساکنان میشد.ناکترن گرچند خلوت و ساکت بود،اما همیشه برای کسانی همچون وی جای جالبی برا وقت گذراندن بود.سرسری به داخل مغازها سرک میکشید.بدنبال چیز جالب یا خیره کننده ای بود.گرچند میدانست که در آنجا،چیزی را پیدا نخواهد کرد.همواره در حال قدم زدن و وقت گذارنی بود که چیز جالبی را در یکی از مغازها دید:
معاون وزیر در حال خرید جسمی،که بنظر شبیه به یک دست بود.جسم به نظر مجسمه ای ساده میرسید ولی با دانش و علمی که وی از ناکترن داشت،بنظز نمیامد چیز معمولی باشد.لبخند شیطنت آمیزی بر لبانش نقش بست.نگاهی به دور بر خود انداخت.سمت چپش،فروشگاه بزرگی با در بلندی قرار داشت که بالای آن،با سنگ،عکس اسکلتی حک شده بود.دستگاه را بالاتر برد.با چشمانش درون دستگاه خیره شد.گویا سوراخ یا گودالی در درون دستگاه بود که وی با چشمانش،آن طرف را میتوانست ببیند.
دستگاه را به سوی معاون وزیر نشانه کرد و بر روی چیزی فشرد.نور خیره کننده ای پدیدار شد.دستگاه را محکم تر فشرد و پا به فرار گذاشت

...
سه اختراع دیگر نئو(کپی رایت بای تدی):
ساعت افراد شناس:این ساعت به شما میگوید که افراد در حال حاضر،در کجا و در حال انجام چکار هستند.

کتاب یاب:این اختراع که بیشتر در کتابخانها بکار برده میشود جسمیست که شما با گفتن نام و نویسنده کتاب،میتوانید کتاب مورد نظر را براحتی پیدا کنید.

کیف پول جادویی:کیف پولی که دزدی را برای دزدان بسیار سخت میکند.




Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
تکلیف اول:

روز جدید در دیاگون تازه شروع شده بود ولی جادوگرها و ساحره های پیر و جوان بی شماری در حال بالا و پایین کردن این کوچه بودند و حتی عده ای در مقابل بعضی مغازه ها که هنوز باز نکرده بودند هم صف کشیده بودند و زنبیل گذاشته بودند تا زودتربه اجناس کوپنی خود برسند
مردم در دیاگون دو دسته بودند: فروشندگان و مشتری ها. شاید تنها یک نفر بود که در این دو دسته قرار نداشت، کسی که نه جنسی برای عرضه داشت و نه قصدی برای خرید ولی هر روز از اول صبح تا وقتی که آخرین پرتو های خورشید از آن کوچه خارج می شد، آنجا حضور داشت...

آلفرد پیر درست مثل هر روز روبروی بانک گرینگوتز نشست، کلاه ردای پاره اش را تا روی بینی پایین کشید، پای چپش که مثل چوب خشک، بی فایده و بد قیافه بود را دراز کرد و چوبدستی کهنه ای که از وسط دو نیم شده بود را کنار آن گذاشت، سپس دست راستش را دراز کرد و منتظر اولین رهگذر نیکوکار شد!
زن جوان و زیبایی که دست کودکی را گرفته بود از بانک خارج شد. آلفرد دیالوگ های همیشگی اش را شروع کرد:

- خانم مهندس!!! مرلین نگهدار شما و این بچه باشه! من بی نوام... بد بختم... چوبدستیمو ببین...

زن بدون توجه به او، دست بچه را کشید و از آنجا دور شد...

- به حق مرلین اون بچه ات فشفشه از آب در بیاد... همه ی گالیونات توی بانک لپره کان باشن... سر از سنت مانگو در بیاری...

زیر چشمی نگاه کرد و متوجه جادوگر قد بلند و شیکی شد که کیف زیبا و گران قیمتی در دست داشت و دوباره با آه و ناله شروع کرد:

- ای خوش تیپ... ای قدرتمند... به این بی نوا نظری بنداز... پام چلاقه... چوبدستیم توی دوئل با جادوگرهای سیاه نابود شد و خودم کور شدم!... یه نظری به ما بنداز...

جادوگر بدون اینکه به آلفرد نگاه کنه، دست توی جیب کرد و چند نات جلوش انداخت.

چــــــیــــــــلیــــــــــــک... غــــــیـــــــــــــــــژ! ( صدای اول مربوط به گرفتن عکس، صدای دوم مربوط به عوض شدن فیلم! )

- هووووووووووورررراااااااا.... اولین عکسمو گرفتم!

آلفرد پیر که هم صدای اون وسیله ی عجیب به ظاهر خطرناک رو شنیده بود و هم شاهد بالا پایین پریدن نئو بود، به سرعت نقشه ای کشید.

- آاایییی.... مردم به دادم برسین... این مردک میخواست منو طلسم کنه ... ای داد... ای هو....
- هیس... چه خبرته باو؟! این کولی بازیا چیه؟ الان مردم فکر می کنن چی شده!

نئو که دستش را جلوی دهان آلفرد نگه داشته بود، با نگرانی به مردمی که در حال جمع شدن در اون اطراف بودند، لبخند های احمقانه می زد. یک نفر از میان جمعیت گفت:

- پیرمرد راست میگه... اون چیه دستت گرفتی؟ خیلی مشکوکه!
- کدوم؟ این... این اسمش دوربین عکاسیه...باهاش میشه تصاویرو ثبت کرد
- نه دروغ میگه... این پر از جادوی سیاهه... اول چشمام سیاهی رفت ، بعد هم پامو فلج کرد!!!
- عجب گیری افتادیما! جادوی سیاه کجا بود؟! می خواین عکس شما رو هم بگیرم ببینین هیچ اتفاقی نمیفته؟

ملت: جــــــــیـــــــــــــــــــغ! نه!

نئو که تازه راه خلاص شدن از این مهلکه را پیدا کرده بود، دوربینش را مقابل چشمانش گرفت و گفت:

- پس بذارین من برم!

ملت به سرعت جابجا شدند و یک مسیر خالی برای عبور نئو ایجاد کردند. آلفرد که نقشه اش برای به دست آوردن یکی دو گالیونی سر این قضیه نگرفته بود، با ناراحتی به تماشای دور شدن نئو نشست.

چند وقت بعد که دوباره می خواست کاسبی! هر روزش را شروع کند، در همان نقطه ای همیشه می نشست پاکت کوچکی دید؛ با تعجب به محتویات آن نگاه کرد... درون پاکت عکسی از او بود که داشت سکه ها را از روی زمین بر می داشت!

*****

سه اختراع دیگر نئو:

ترمز ABS برای چوبهای پرواز – رفع مشکل عدم امکان ایست ناگهانی در سرعت های بالا یا هنگام سقوط

رادیو جادوگران – تغییر روی مدل های رادیوی موگلی بطوری که بدون نیاز به برق و باطری و تنها با یک ورد نسبتا" ساده قادر به کار کردن باشند.

عینک سحرآمیز – عینکی که به هر شماره ی چشمی بخورد... نئو در اواخر عمر روی این اختراع کار میکرد و هیچوقت موفق نشد عینک های سحر آمیزش را به مرحله ی بهره برداری برساند


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۹ ۱۳:۵۱:۵۴
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۹ ۱۴:۰۹:۲۹

تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
تكليف اول:

يك هفته بود كه عكاسخانه ي دالتون افتتاح شده بود.اما اهالي دهكده جرعت عكس گرفتن را نداشتند.زيرا به فتواي ريش سفيد آسلامي دهكده اين عمل حرام اعلام شده بود.اما هيچ كس نمي توانست حدس بزند كه "كريم چكش" تنها كسي است كهمتوجه اين فتوا نشده بود.در واقع او تا كنون هيچ چيز متوجه نشده بود!او ديوانه بود!

دالتون در عكاسخانه ي تاريك و خلوتش،سرش را بر روي ميز پيشخوان گذاشته بود و به خواب خوشي فرو رفته بود.با صداي غيژ بسيار بلند در،از خواب پريد.نور زرد رنگ خورشيد كه وارد عكاسخانه شده بود،چشم دالتون را زد.عكاسخانه هم اكنون روشن شده بود.درست در مقابل در، پيكر سياه و نامشخص فردي خودنمايي مي كرد.دالتون با خواب آلودگي به سوي در رفت و در آن جا بود كه براي اولين بار قيافه ي كج و كوله ي كريم چكش را مشاهده كرد.

-مي تونم كمكتون كنم آقا؟

-مي خوام عكس بگيرم!

هر چقدر خستگي و خماري در دالتون بود،با شنيدن اين جمله به يكباره از بين رفت.

-مرگ من؟جدي جدي مي خواين عكس بگيرين؟

به نظر مي رسيد كريم،حرف دالتون را نشنيده بود.زيرا ادامه داد:

-مي خوام عكس بگيرم!يه عكس دو نفره!

-

دالتون به آرامي و به گونه اي كه كريم متوجه نشود،پشت سر او را نگاه كرد.شايد كودك خردسالي در پشت سر او بود كه متوجه نشده بود.اما به غير از يك كوچه ي خلوت و تنگ در پشت سر كريم،هيچ چيز ديده نشد.

-ببخشيد با كي مي خوايد يه عكس دو نفره بگيرين؟

-با اين!

دست در جيب ردايش برد و چكشي چوبي را بيرون آورد.از حالت چهره ي كريم مشخص بود كه او به داشتن اين چكش افتخار مي كند.با دست هاي زمختش سر چكش را ناز مي كرد.گويي او جزيي از وجودش بود!دالتون با نارضايتي سش را تكان داد.آهي كشيد و گفت:

-از ان طرف لطفا!

و كريم را به سوي اتاق عكس راهنمايي كرد.

درون اتاق

كريم بر روي يك صندلي نشسته بود و دالتون در پشت يك دوربين چوبي بزرگ قرار گرفته بود.

-خيلي خوب لطف كنيد يه ژست بگيرين!

-

چيليك!(افكت صداي عكس گرفتن)

براي چند ثانيه نور سفيد و خيره كننده ي دوربين،روشن بخش اتاق تاريك شد.دالتون از جداركوچك پشت دوربين،فيلم آن را بيرون كشيد.چشمكي به كريم كه هنوز با حيرت به دوربين نگاه مي كرد زد و از اتاق بيرون رفت.

درون اتاق ظاهر سازي عكس

دالتون در برابر حوضچه ي كوچكي ايستاده بود.نور قرمز رنگ درون اتاق،قيافه پير و چروك دالتون را وحشتناك كرده بود.دست دالتون درون جيبش رفت و بطري كوچكي را بيرون آورد كه بر روي شيشه ي آن نوشته بود:

معجون جادوگري ظاهرسازي عكس

در آن را باز كرد و دو قطره از آن را درون حوضچه كه از مايع نوراني و قرمز رنگي پر شده بود ريخت.براي چند ثانيه جرقه هاي سبزرنگ در بالاي حوضچه پديدار شدند وبه همان سرعتي كه به وجود آمده بودند از بين رفتند.دالتون به سرعت فيلم دوربين را درون مايع فرو برد و مدتي آن را نگه داشت.سپس بيرون كشيد و آن را به طنابي كه در بالاي سر خود بود وصل كرد.

آري برادر!اين چنين بود كه اولين عكس جادويي كه در شكل مقابل مي بينيد به وجود آمد.-----<


=================
تكليف دوم:

1-بوق جادويي:

اين اختراع خفت كه در آن زمان توسط وزارت سحر و جادو ممنوع اعلام شد نوعي باسيليسك بود!با اين تفاوت كه اگر كسي در آن مي دميد،فرد مقابل با شنيدن صداي بوق،در همان موقع مي مرد!

2-يويوي جيغ جيغو:

اين اختراع كه هم اكنون نيز جز وسايل ممنوعه به شمار مي آيد،از اختراعات ديگر نئو است.تنها فرق آن با يويوهاي عادي آن است كه در صورتي كه بدنه آن با فردي تماس پيدا كند،يويو گاز محكمي از فرد مقابل مي گيرد.در حال حاضر تنها دارنده اين نوع يويو در دنياي جادوگري جيمز هري پاتر است!

3-اسنيچ!

جالب است بدانيد كه اولين دفعه اين توپ توسط نئو دالتون اختراع شد.زيرا تا قبل از آن به جاي توپ از سنگ استفاده مي كردند و نئو با اختراع اين توپ تحولي در بازي كوييديچ به وجود آورد و به همان مقدار ميزان تلفات را نيز كاهش داد!از ويژگي هاي توپ اسنيچ آن است كه موقع سقوط از هوا با سرعت كمي حركت مي كند.


[b]تن�


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
« هی، این رو نگاه کن. اون ماسماسکِ توی دستش رو ببین. »
« ولش کن تام؛ بیا بریم. امروز باید برم و حال اون پسره رو بگیرم! »

دخترک کوچکی که دو پسر مسخره اش کرده بودند روی زمین نشسته بود. دوربین کوچک و مشکی رنگی که از پدر بزرگش گرفته بود را در دستانش چرخاند. تا به حال هیچ کس چنین چیزی در دنیای آن ها ندیده بود. کنار دیوار خرابه ای روی تکه روزنامه های داخل طلس آشغال چمپاتمه زده بود؛ و فقط دعا دعا میکرد که باران حوس باریدن نکند.

از تماشای دوربین عکاسی دست برداشت. عکس های زیادی با آن گرفته شده بود اما عکس هایی گرفته شده به دست مشنگ ها.
« هی، کریستی! »
با شنیدن صدای آشنای دوستش سرش را بلند کرد. او را دید که با قد بلند و هیکل لاغرش نزدیکش میشد. دخترک روی زمین نشست و در حالی که سعی میکرد مانع تپش وحشیانه ی قلبش شود، به زحمت گفت:

« دارن کیم رو اذیت میکنند.. ما باید بریم همین الان مدیر رو بیاریم. »
کیم، برادرش بود.. کریستی به چشمان دوستش نگاه کرد که گویی از ترس رنگ از آنها پریده بود. چشمانش آبی کم رنگ بود و حالا تقریبا سفید شده بود !

« کریستی! عجله کن! »
« صبر کن مانا، من یک فکری دارم.. »

و دوربینش را بلند کرد. در مقابل چشمان ابی رنگ مانا نگه داشت و سپس با لبخند او مواجه شد!

مدتی بعد
حیاط مدرسه

کریستی و مانا وارد محوطه ی چمن پشت مدرسه شدند. چند نفر از بچه ها با صدای بلندی می خندیدند و بقیه نیز از ترسشان ساکت بودند. شرترین بچه های مدرسه برادر کریستی ، کیم را گیر انداخته بودند و بلیزش را روی سر او کشیده بودند. دو نفر از دوستان تام نیز کیم را قلقلک میدادند و یا او را روی زمین می انداختند. کریستی دوربینش را بلند کرد و از فاصله ی دور عکسی انداخت.

« بریم جلو تر. »
حدودا دوازده عکس از کارهایی که تام و دوستانش با کیم کردند گرفت. با پیروزی به مانا خیره شد، او نیز لبخند بر لب داشت..

چند روز بعد
« اما پدر، شما باید باور کنید .. »
سالواتوره به سوی دخترک برگشت.
« کریستی؛ امروز باید کارمهمی انجام بدم. »
« ولی پدر، این هم مهمه که کسانی رو که پسرت رو اذیت میکنند از مدرسه اخراج کنی.. من میخوام که این عکس ها رو ظاهر کنی. این کارو بکن پدر.. میدونم که میتونیم ثابت کنیم کار تام بوده! »

سالواتوره به چهره ی نگران دخترش خیره شد. آنها در راه خانه بودند و سوار بر درشکه ای پر سر وصدا به سوی خانه اشان میرفتند. او مدت ها بود قصد داشت عکس هایی ظاهر کند که حرکت کنند، و این شروع کارش بود. میتوانست عکس هایی از تام و دوستانش در حال آزار و اذیت ِ تنها پسرش ظاهر کند و آن وقت تام از مدرسه اخراج میشد.

« این کار رو همین الان که رسیدم خونه انجام میدم کریستی. »
دخترک بدون هیچ کلامی گونه ی پدرش را بوسید و ساکت تر از گل های شقایق؛ در درشکه جمع شد.

چند روز بعد ، آزمایشگاه سالواتوره
« اممم.. فکر نمیکنم بتونم از اون ورد استفاده کنم. معجونش حاضره روی این معجون سال هاست که کار میکنم ، اما هنوز نتونسته ام ورد رو به طور کامل و بی نقص اجرا کنم. »
« پدر؛ سعیت رو بکن. تمام سعیت رو بکن. »

چشمان کریستین دردمندانه به پدرش خیره شد. بدبختی را از چشمانش میشد خواند، یک هفته بود که برای ظاهر شدن عکس ها لحظه شماری کرده بود اما آن شب، حس عجیبی به او میگفت که پدرش موفق خواهد شد..

« خب؛ دارم به روزی که تو به دنیا اومدی فکر میکنم.. »
مدتی چشمان سالواتوره روی هم بسته بود. مردی زیبا و قد بلند با هیکلی ورزشکارانه.

« آنتاربریژتا! »
چوبدستی اش مثل عقربه ی قطب نمایی سردرگم ، به لرزش افتاد. سپس ورد زرد رنگ به سوی عکس پرتاب شد؛ که حالا سالواتوره امید وارانه فریاد کشید.

« اینجارو.. »
اما بعد لبخندش محو شد. فقط برای لحظه ای عکس حرکت کرده بود. ساکت تر از قبل شد، کریستی نیز.
« پدر نگاه کن.. انگار داره حرکت میکنه. »
و چشمان سالواتوره به نا امیدی دست کریستی را دنبال کرد. به راستی عکس ها داشتند به حرکت در می آمدند.


[b]دیگه ب


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
اولین عکس تاریخی از چه کسی گرفته شد؟ چگونگی آن را شرح دهید(رول)

-----------------------------------------------------------------------
500 سال قبل از میلاد - خانه مرلین کبیر
_ آخه زن! من به تو چی بگم؟ از وقتی که با هم ازدواج کردیم من فقط از تو یک پسر خواستم!

یک قابلمه به طرف مرلین پرتاب میشه و صدای نه چندان زنانه زن مرلین شنیده شد:
_ میگی من چی کار کنم؟ مگه تقصیر خودمه که از خدا 14 تا بچه گرفتم همشون دخترن؟
و یک قابلمه دیگه به طرف مرلین پرتاب میکنه!

مرلین اینبار سرش رو محکم می زنه به دیوار و میگه : حالا ما بدهکار هم شدیم! زن ! یا پسر یا طلاق!
و با اتمام این جمله یک دمپایی به طرف مرلین پرتاب میشه که صاف میخوره تو صورتش!

کمی بعد
مرلین به همراه زنش و 14 تا دخترش تو هال نشستن و باز هم مرلین در حال جر و بحث کردن با زنشه!

زن مرلین که هر چهارده تا بچشو با هم شیر میداده() به مرلین میگه :
_ ببین ، یک بار دیگه امتحان کن! من نمیدونم چرا پسر نمیشه! همش میشه دختر!

مرلین آه میکشه و میگه : ببین زنم! من پسر می خوام خسته شدم هی نون خور میاری و یک دونش پسر نیست تا من دلم خوش باشه!

زن : حالا یک بار دیگه!

نیمه شب
بوق سانسور ! آه جیغ داد ! بوق سانسور ! - مرکز سانسور اضافی بفرست ! بوق بوق بوق جیغ داد آه ! بوق ناله سانسور بوــــــــــــــــــــــــــــــــــق!


3 ماه بعد
مرلین یک طراز رو شکم زنش میزاره و میبینه 30 درجه به جلو انحنا داره و یک لبخند میزنه!

3 ماه بعد از 3 ماه اولیه!
مرلین یک متر میبنده دور شکم زنش ، دور شکم نشون دهنده 1 متر و نیم هست در این موقع مرلین یک لبخند میزنه!

3 ماه بعد از 6 ماه اولیه
زن مرلین به پتو چنگ زده و مرلین هم چوبش رو به طرف زنش نشونه گرفته
در همین موقع تهیه کننده میاد تو کادر و به دوربین اشاره می کنه که بره یک گوشه صحنه منکراتی شده!

روز بعد
مرلین داره پشت سر هم نماز شکر می خونه و زنش و بچه اش هم که از قضا پسر این بار از آب در اومده ( یک ضرب المثله زیاد جدی نگیرید ) رو تخت خوابیدن!

مرلین بعد از اینکه سلام رو میده بر میگرده یک نگاه با مهر و محبت به پسر تازه به دنیا اومدش می کنه و چوب دستیش رو تکون میده و در همین لحظه ، یک برق ناگهانی از ته چوب دستی مرلین میزنه بیرون یک چیزی شبیه یک مستطیل و استوانه در دست های مرلین ایجاد میشه.

مرلین با لحن فیلسوفانه ای گفت: اینی رو که میبینید ، یک دوربین عکس برداریه که من از وقتی که نیت کردم یک پسر داشته باشم ایدش تو ذهنم بوده!
این دوربین صحنه ها رو به صورت متحرک ضبط می کنه و باعث میشه که بعضی از صحنه ها هیچ وقت از یادمون نره!
و بعد از اینکه جمله اش رو تموم کرد با لبخند پت و پهنی که بر لبش نقش بسته بود اولین عکس تاریخی رو از پسر خودش گرفت.


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۶ ۲۱:۲۶:۲۳
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۶ ۲۱:۲۸:۲۳
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۶ ۲۱:۲۹:۳۹

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۱:۴۲:۱۰ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
اولین عکس تاریخی از چه کسی گرفته شد؟ چگونگی آن را شرح دهید(رول)

گودریک گریفندور کنار پنجره نشسته بود و سخت در فکر فرو رفته بود،باید زودتر کاری میکرد این فکر مدام در سرش بود و داشت دیوانه میشد،باید هر چه سریع تر دل رونا ریونکلا رو به دست میاورد اما چگونه؟

شبی همان طور که خوابش نمیبرد،فکری به سرش زد،باید هر چه سریعتر احساسش نسبت به رونا را با او در میان میگذاشت.
نباید دست روی دست بگذارد؛بالاخره که چه؟باید به او میگفت.
تصمیم گرفت همین که خورشید از پشت کوه بیرون آمد به او بگوید.

با خواب آلودگی چشمانش را گشود،ناگهان تصمیمی که دیشب گرفته بود را به یاد آورد و بعد از این که خودش را روبه روی آینه زیبا کرد به سمت اتاق رونا رهسپار شد.

چند ضربه ای به در زد و صدای زیری از پشت در گفت:بفرمایین تو.
گودریک وقت را تلف نکرد و وارد اتاق شد.
رونا روی صندلی اش نشسته بود و مانند همیشه کتاب میخواند.
- اوه...گودریک!بفرمایین بشینین.
دست و پایش را گم کرده بود اما پس از چند لحظه کنترلش را به دست آورد و نشست.

چند لحظه ای گذشت و گودریک رونا را دید که مشتاقانه او را مینگرد.از بس حرف نزده بود گلویش خشک شده بود،به زحمت شروع به صحبت کردن کرد:
میخواستم بگم که...یه پیشنهادی بهت بدم.
چند لحظه ای چیزی نگفت و رونا گفت:خب...این پیشنهاد چی هست؟
- این بار بقیه ی پیشنهادام که در باره ی وضعیت هاگوارتز بود،فرق میکنه.میدونی...از وقتی که با تو آشنا شدم میخواستم بهت اینو بگم اما...به دلایلی شرایطش پیش نمی اومد.اول که مخالفت های مدام سالازار در مورد هاگوارتز و دشمنی من با او بود.حالا هم بالاخره عزمم روجزم کردم تا بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده گفت:رونا،ازت میخوام که
با من...ازدواج کنی!

سرانجام این را گفته بود و خودش را خلاص کرده بود،با گفتن بله ی رونا همه چیز تمام میشد.
رونا اندکی تامل کرد و سپس گفت:گودریک،خودت میدونی که ما چهار تا موسس این مدرسه ی علوم و فنون هاگوارتزیم،اگه من و تو با هم ازدواج کنیم موجب خیلی مشکلات میشه.
اول همین دانش آموزان و دوم هم هلگا و سالازار.
همین قدر که بینمون اختلاف هست بسه.

دیگر کافی بود،معلوم بود که جواب رونا چیزی جز نه نبود.در یک لحظه از دست سالازار و هلگا و دانش آموزان عصبانی بود.
ولی رونا از طرفی درست میگفت،پس هیچ امکانی نداشت که این دو با هم ازدواج کنند.
باید از اول این را پیشبینی میکرد.

از بس ناراحت بود،نتوانست اختراعی که میخواست برای رونا درست کرده بود را به پایان برساند.
اما شروع به ادامه ی کارش کرد باید این هدیه را به رونا میداد،هر چند میدانست رونا با ازدواج با او مخالف است.

دیگر چیزی از اختراعش نمانده بود.کم کم رو به پایان بود.بعد از سه ماه ان را بالاخره ساخت.
با عجله به سمت رونا رفت و کادوی بسته بندی را به او داد:این...برای توئه!
رونا با اندکی خجالت بسته را گرفت و آن را گشود:این چیه؟
- اسمش رو گذاشتم دوربین،ماه هاست که دارم اینو درستش میکنم و میخواستم روز تولدت اینو بهت بدم.
- اوه...تو تولد منو یادته؟ممنون.
- میخوای اولین عکس رو از کی بگیریم؟
رونا که هر لحظه از خجالت سرخ و سرختر میشد گفت:از خودم بگیر میخوام ازت اینو یادگاری داشته باشم.

رونا جایی مناسب را یافت و گودریک از او عکسی زیبا گرفت و در سالن اجتماعت ان را زدند.
رونا رو به گودریک گفت:اگه این شرایطی که موجب مخالفت ازدواج من با تو میشد نداشتیم،...من پیشنهادت رو قبول میکردم.
این حرف کافی بود و گودریک از علاقه ی رونا به خودش به شدت راضی بود.

به این ترتیب اولین عکس تاریخی از رونا ریونکلا گرفته شد و هنوز هم بسیاری از جادوگران از ان دیدن میکنند.


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
سال ها پیش زمانی که دوربین اختراع نشده بود ، در میان یکی از خانواده های ثروتمند مردی باهوش توانست دوربین عکاسی را اختراع کند.
از آن جایی که علم هیچ پیشرفتی نکرده بود ، این دوربین بعد از گذشت چند دقیه عکس را می گرفت و کسانی که منتظر گرفتن عکس بودند را خسته می کرد.

علت اینکه عکس هایی که از زمان های قدیم گرفته شده دارای صورت های بدون لبخند و کمی خشمگین است این است که مردمی که منتظر گرفتن عکس بودند به مدت چند دقیه نمی توانستند بخندند و خسته و کمی عصبی می شدند بنابراین هیچ خنده ای در کار نبود.

به زمان اختراع اولین دوربین عکاسی بر می گردیم. پسرکی جوان روزها و شب ها به تحقیق و جستجو پرداخت و سرانجام بعد از مدتی توانست دوربین عکاسی اختراع کند. اولین عکس را از گلدانی گرفت که در نهایت موجب سوختن گل شد زیرا دوربین به جای گرفتن عکس از خود دود و غبار داغی خارج کرد و علاوه بر سیاه شدن صورت خودش ، گل نیز سوخت.

باز هم به تحقیق پرداخت و سعی و تلاش کرد و سر انجام دوربینی کامل تر از دوربین قبلی اختراع کرد. با توجه به تجربه ی قبلش ، عکس را از جاندار زنده نگرفت و به سراغ سنگی بزرگ رفت. دوربین را آماده کرد و عکس را گرفت.
کیفیت افتضاحی داشت و اصلا معلوم نبود سنگ است.

باز هم به تحقیق و تلاش پرداخت تا اینکه سر انجام توانست دوربین مناسبی اختراع کند. این بار به سراغ خانه ای رفت و آماده برای گرفتن عکس شد.

- چیلیک ...

بعد از چند دقیه عکس گرفته شد و بعد از انجام عملیاتی عکس ظاهر شده را به دقت دید. همه چیز همانند طبیعت بود و هیچ تغییری درونش دیده نمی شد ، تنها مشکلش این بود که سیاه و سفید بود. با خوش حالی به شهر رفت و مردم را از این اختراعش باخبر نمود.

همه مردم با ذوق و شوق و اشتیاق دوست داشتند عکس بگیرند اما از آنجایی که تعداد زیادی از مردم فقیر بودند فقط با آرزو در کنار مردمی که عکس می گرفتند می ایستادند و به آن ها می نگریستند.

پسرک اولین عکس را از خانواده ی خود گرفت. او خانواده اش را به بیشه زاری برد و آماده برای گرفتن عکس شد.
تمامی مردم شهر و دهکده های اطراف جمع شده بودند تا ببینند که این وسیله چه جوری کار می کند.

خانواده ی پسر جوان با خوش حالی و شادمانی به انتظار ایستادند و با لبخند به دوربین خیره شدند.

یک دقیقه گذشت و خنده ی آن ها بسته تر شد ... دو دقیه گذشت و خنده ی آن ها محو شد ... سه دقیقه گذشت و خنده ی آن ها تبدیل به خشم شد ... چهار دقیقه گذشت و ...

- چیلیک ...

عکس گرفته شد ، اولین عکس تاریخی از خانواده ی پسرکی گرفته شد که این دوربین را اختراع کرده بود. نام پسرک مارک پیلسون بود ، بنابراین اولین عکس تاریخی به نام خانواده ی پیلسون ثبت شد.

از آن روز به بعد مارک ، با گرفتن پول قابل توجهی از مردم مشتاق عکس می گرفت و باعث شادمانی آن ها می شد. عکسی که از خانواده ی پیلسون گرفته شد ، هم اکنون در موزه ی شهر نالینتون قرار دارد.

اینم عکسی که تو موزس: hammer:

تصویر کوچک شده




Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
جلسه چهارم تاریخ جادوگری


با تأسف به کلاس خالی نگاهی انداخت و اشک ریزان به سمت میز استادیش رفت.
کاش آنقدر خسته کننده درس نمیداد. کاش آن همه شاگردانش را آزار نمیداد تا مجبور باشد برای در و دیوار تدریس کند
درست همان لحظه فکری به ذهنش رسید به آرامی چوبش را تکان داد و وردی را زیر لب زمزمه کرد: لایووارودور
لحظاتی بعد کلاس پر از دانش آموزان گچی و چوبی شده بود که مشغول گوش دادن به تدریس خسته کننده ریموس لوپین بودند و هرلحظه بیشتر به وا رفتن نزدیک میشدند:

-همونطور که گفتم، نئو دالتون، اولین کسی بود که شیوه ساختن عکس جادویی متحرک را براساس ایده ای از برادرش الوا دالتون اختراع کرد. او، که یکی از جادوگران ماهر قرن خودش بود، با استفاده از چندین ورد باستانی و همچنین وردهای اختراعی خودش، معجونی ساخت که اگر آن را با مایع ظاهر کننده مشنگی مخلوط میکردند، باعث محرک شدن آن عکس میشد. از جمله این ورد ها،وردهای تراندوم، سالیرتاز و کژترازیومین بودند. او همچنین با اختراعات دیگری که کرد باعث پیشرفت جامعه جادوگری شد.


- پس جادوگری به نام سالواتوره، که در حدود 20 سال پس از مرگ نئو به دنیا آمد، تصمیم به ادامه راه نئو گرفت.زیرا ساختن معجونی که نئو اختراع کرده بود نیاز به قدرت جادویی نسبتا زیادی داشت و همینطور ظاهر کردن عکس به طور متحرک در آن نیز زمان زیادی طول میکشید.

- او چندین سال به طور مداوم بر روی ارتقا این مایع کار کرد تا سرانجام موفق شد مایعی را تولید کند که تنها با آمیختن چندین گیاه و اجرا کردن یک ورد ساده بر روی ان قابلیت تحرک بخشیدن به عکس را دارا بود. آمده است یکی از مواد مورد نیاز برای ساخت سنگ جادو یکی از این گیاهان به نام تراویسندال هست که بهتر است تاریخچه آن را از معلم کلاس گیاهشناسی خود درخواست نمایید.

سپس بار دیگر چوبش را تکان داد و برای بهتر درک کردن دانش آموزانش تکالیف را از جنس آنان خلق کرد:


اولین عکس تاریخی از چه کسی گرفته شد؟ چگونگی آن را شرح دهید(رول)
تکلیف کمکی
نام 3 اختراع دیگر نئو را به همراه کاربرد آن بنویسید(غیر رول-- حداکثر باعث افزوده شدن 5 امتیاز)


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۲ ۱۵:۲۱:۵۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۲ ۱۵:۲۳:۴۲
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۲ ۱۵:۲۶:۲۰
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۲ ۱۵:۲۷:۳۸

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.