روزي از روزگاران...
آن روز كه خورشيد در وسط آسمان ميتابيد! دقيقآ وسط!
آن روز كه باران نميباريد!
آن روز كه هوا گرم بود و سرد نبود!
آن روز... آن روز ِ گرم تابستان.
آن روز... روز كشف وردي جديد توسط مرلين (را).*
آري همان روز. آن روز كه گلاب به روتون مرلين كبير معدش دچار نقص فني شده بود!
در ميان جايي كه نه جنگل بود نه بيابان! نه صحرا بود و نه دشت. چيزي مابين تمامي اينها... جايي كه بلبلان نميخواندند...
دستي پر مو از بين پرده اي مشكي رنگ و نچندان بلند بيرون زده بود! آفتابه اي قرمز رنگ در دستان ِ پر مو به چشم ميخورد. آفتابه در هوا پيچ و تاب ميخرود و ميرقصيد و اين نوا از پس پرده شنيده ميشد. نوا كه چه عرض كنم، فرياد!
- هاي... بچه بگير اين آفتابه رو آب كن بيار... آهاي... كجايي...
- اومدم بابا... اومدم... كچل كردي ما رو كه! ببينم آب خوره گرفتي؟!
پسركي 13-14 ساله با موهايي خرمايي و دندانهاي جلويي ِ بلند، در حالي كه ابرو در هم كشيده بود، با ترش رويي و گستاخي اين جملات را بيان كرد.
- بگير بچه حرف نباشه. بجمب!
پسرك آفتابه را گرفت. چند متري سراشيب طي كرد و از ميان علفهاي بلند و نامنظم عبور كرد و به رود رسيد. آفتابه را در رود زد و دقايقي بعد جلوي درب اتاقك ِ چوبي با پرده ي مشكي رنگ و نچندان بلندش ايستاده بود و آفتابه را در دست پرموي مرد نهاد.
حال كه نگاه ميكنيم حق هم داشت شاكي باشد، آخر دو-سه ساعتي ميشود كه هر ده دقيقه اين مسير را ميرود و آفتابه پر ميكند و باز ميگردد!
من هم بودم با لگد ميرفتم تو پهلوي يارو اگه دوباره صدام ميكرد!
اما بار ديگر نوا نواخته شد!
- هاي... بچه بيا برو آفتابه رو آب كن بيار... آهاي... كجايي بچه...
با شنيدن صدا، پسرك كه در همان نزديكي به انجام نون بيار و كباب ببر با خود مشغول بود! مجددآ به سمت صدا آمد.
- ببين بابا مرلين، من ديگه خسته شدم. نميرم.
- تو غلط ميكني پسره ي بي همه چيز! حيف نميتونم شلوارم رو بالا بكشم وگرنه پامشدم ميومدم انگشتمو ميكردم تو چشمت! پسره ي گستاخ! بگير ببينم...
- حالا كه اينطور شد. نميرم كه نميرم! نميرم كه نميرم! نميرم، نميرم...
و پسرك همين را شعر كرد و آهنگ داد بش و دوان دوان از آنجا دور شد و رفت...
مرلين كه صداي پاي وي را شنيد و متوجه شد كه او در حال دور شدن است به غلط كردم افتاد!
- بيا بچه! بيا... بوق خوردم به خدا! كجا رفتي؟!... بچه بيا دهن بابات رو سرويس نكن جون مادرت. دِ بيا دِ!
صدايش بغض داشت!
ساعتي بعد...
مرلين در دست-به-آب تك و تنها، بي يار و ياور نشسته بود!
هر چند دقيقه صدا ميزد تا اگر كسي در آن نزديكي بود به كمكش بيايد. اما به نظر هيچكس قصد گذر از آنجا را نداشت.
البته جمعيت كره ي زمين هم آن زمان بسيار كم بود و رفت و آمد ها مختصر و آلودگي هوا نيز به علت مصرف كم بنزين ناچيز بود! البته عامل اصلي عدم عبور فردي از آنجا بيشتر به خاطر فرهنگ بالاي مردم و استفاده از مترو به جاي اتومبيل شخصي بود.
بنده خدا مرلين در اين يك ساعت اينقدر صدا زده بود كه اكنون ديگر صدايش همچون بع بع گوسفند به نظر مي آمد!
با خود فكر كرد كه ممكن است كسي كه از اينجا گذر ميكند خيال كند گوسفندي در دست-به-آب گير افتاده و همينطور داخل شود! و مرلين را كه حجاب ندارد رويت كند! بنابراين تصميم گرفت ديگر صدا نزدند!!
فردا روز...
مرلين كه فردي بس وسواسي بود، و از آنجا كه وضعيتش نيز خراب و آبكي بود، دلش به هيچ وجه رضا نميداد كه خشتك را بالا كشيده و خود را از دست-به-آب برهاند.
يك روز كامل را در آنجا سپري كرده بود و كم كم داشت طاقتش تاب ميشد!
زانوانش درد گرفته بود و تير ميكشيد و صداي تيريك-تيريك از آنها برخواسته بود!
چشمانش سرخ شده بود و عرق از سر و رويش ميچكيد.
تابستان بسيار گرم بود و هواي دست-به-آب خفقان آورد.
مرلين كلافه شده بود كه ناگاه در چشمش به تكه چوبي خوش تراش در كناره ي دست-به-آب افتاد.
پس از چند ساعت كلنجار با دلش، توانست خود را راضي كند كه خودش را با چوب تميز كرده و خشتك را بالا كشد!
پس چوب را برداشت! و در حالي كه مدام پسرش را نفرين ميكرد، چوب را به خود نزديك نمود...
- پسره ي بي شعور... پسره ي بوقي... بوقيده... بوق تو دهنش! الاغ! بوق تو روحش! بوق تو وجودش... مرتيكه بوقي... مگر دستم به بوقش نرسه... يك بوقي تو گوشش بزنم! اِ اِ اِ... نكرد يه آفتابه آب بده به من!
در همين لحظه آب از سر تكه چوب ِ در دست مرلين فوران كرد!
پس شد آنچه شد...
و مرلين موفق به بالا كشيدن خشتك شد و خوش و خرم از اكتشاف جديد به سمت منزل روانه شد.
حال لازم به توضيح است كه در آن زمان مرلين به زبان ِ لاتين ِ دَري سخن ميگفته...
در آن نفرين ها، در قسمت آخر اينگونه است جمله ي زبان اصليش:
نَكِرد يَك اوتِبه آكوامنتي گيو كنه به مو! (nakerd yak Oteba Aquamenti give kone be mo)
و اينگونه بود كه ورد جديدي توسط مرلين كشف شد.
اما توضيح اين كه مرلين در خوابي كه در مورد چوب جادو ديد بود، ديده بود كه چوبش توسط ِ شتري بي فرهنگ گاز زده شده و تكه اي از آن چوب ِ بلند قطع شده. حال به اين يقين رسيد كه خوابش كاملآ درست بوده و در عالم معنا رخ داده و اين چوب همان تكه اي است كه شتر گاز زده و بعد ها از شتر در آن محل دفع شده بوده است!
اينگونه بود اكتشاف ورد جديد. اما از اين داستان يك حكمت ِ ديگر نيز برآمده است.
و آن نام "مرلين گاه" است. كه به خاطر اقامت يك روز و نصفي ِ مرلين در دست-به-آب، از آن پس به دست-به-آب "مرلين گاه" گفتند.
-------------------------------------------------------------------
* (را) = ريشش افزون يابد الهي!