هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
- سلام خوبی ؟

- سلام مرسی تو چطوری ؟

- خوبم مرسی ، بد نیستم ، چیکارا میکنی ؟

- هیچی هستیم ، همینطور از روی بیکاری هر کی رد میشه بهش میخندیم

- میخندی ؟ باید ...


این چنین بود آشنایی سالازار اسلیترین و رونا ریونکلاو که با عرض ادبی از سوی سالازار اسلیترین شروع شده و با کلمه نـــــــــه ! از سوی روونا ریونکلاو به دلایلی که در درس مطرح شد : بعد از مدتها اين رونا راونكلاو و سالازار اسليترين بودن كه با ارتباط هاي پنهاني خودشون كه توسط گريفيندور فيلم برداري ميشده فاش شد اين ارتباطات كاهش يافت. پایان یافت !


البته از آشنایی این دو ، سالهای زیادی میگذره و اطلاعات جامع و دقیقی در دست نیست ، به همین دلیل آشنایی آنها بدون فضاسازی مطرح شد چرا که در آن زمان ها جادوگران فرق بین تخم مرغ و فضاسازی را تشخیص نمیدادند ولیکن اطلاعاتی توسط برجسته ترین مورخان جادویی کسب شده است که آشنایی این دو اسطوره را به تصویر میکشد .


سرمای بی اندازه ژانویه تا مغز استخوان نفوذ میکند ، حتی درختان و گیاهان محوطه هاگوارتز که در خواب عمیق زمستانی فرو رفته اند ، اعتراض خود را با تکان های بی وقفه شاخسارشان ابراز میکنند . لایه ظریفی از یخ بر سطح دریاچه شناور است ؛ دو نفر از اساتید هاگوارتز که معذب به درختان مقابل خیره شده اند در مجاورت آن ایستاده اند . هر یک حرفهای بیشماری برای دیگری داشتند ولی افسوس ... افسوس که نمیدانستند چطور سر حرف را با دیگری باز کنند !

تا اینکه بالاخره توسط اسلیترین و بصورت خز ترین شکل ممکن که البته در آن زمان هنوز خز نشده بود ، چون بالاخره اون زمان خودش خز بود کلا ، اصلا عکساشو یه نگاه بندازی میبینی معلوم نیست رنگه اشیا سبزه ، قهوه ایه ، چیه بگذریم ... بصورت خز ترین شکل ممکن سر حرف رو باز کرد .

سالازار : سلام

رونا : سلام

سالازار : هه هه ؟ مرض ، بوقی ! مگه من با تو شوخی دارم ؟ این همه احساساتمو پاشیدم بیرون بعد میخندی ؟

رونا : خفه شو بینم بوقیده ! یک ساعته و اندیه ما داریم اینجا قدم میزنیم با هم ، تو الان میگی سلام ؟ تو خجالت نمیکشی ؟ وقتی حرفی نداری مجبوری سلام دادنو خز کنی ؟ هر چند این لفظ خز یه چند قرن دیگه میاد روی کار



ساعت ها بعد ، 12 نیمه شب :

هنوز آن دو در محوطه هاگوارتز هستند ، روونا روی پای سالازار به حالتی رویای دراز کشیده و انعکاس مهتاب ، زیباییش رو بیش از پیش میکنه .

سالازار : تصویر کوچک شده

رونا : تصویر کوچک شده

سالازار : تصویر کوچک شده

رونا : تصویر کوچک شده

سالازار : تصویر کوچک شده

رونا : تصویر کوچک شده

سالازار : ...


توجه کنید ، از این به بعد توسط گودریک گریفیندور همانطور که در درس گفته شد ، فیلمبرداری شده است ، جهت خرید لوح فشرده دی وی دی 9 این فیلم به دفتر مدیریت هاگوارتز مراجعه کنید



آيا جن هاي خونگي هم حق اين ارتباطات رو دارند؟

ببینید ، همه موجودات حق این ارتباطات رو دارند ، حالا میخواد انسان باشن مثل پرسی و ماندانگاس ، یا میخوان جن خونگی های بی ارزشی مثل کریچر و وینکی باشن . البته ببینید ، این مورد یه کم مسخرست ، فکر کنید دو تا جن خونگی زشت که آدم از دیدنشون موهای بدنش سیخ میشن با هم ارتباطات مخوف داشته باشن .

البته بستگی به موجود هم داره ها ، نمیدونم تا حالا شما خوابگاه کارمندانه وزارتو دیدی یا نه ، ولی اگر توجه کردی باشه اونجا کالین و گراوپ هم از این ارتباطات داشتند در کل اینکه حق همیشه و همه دارن ولی اینکه میتونن یا نه رو نه ! اصلا فکر کنید ، مثلا همین دامبلدور ، الکی که ارتباط برقرار نمیکرد ، دید گریندل والد پوستش سیفید میفیده ، ارتباط برقرار کرد و ما دیدیم که ارتباطش با هری هر سال بهتر از سال قبل هم میشد ولی دو تا جن خونگی که پوستاشونو بعضی وقتا کدره ، بعضی وقتا سیاهه ، بعضی وقتا قهوه ای ، انتظار داریم که ارتباط خوب هم برقرار کنن ؟

در نتیجه اینکه حق این ارتباطات رو دارن ، ولی ترجیحا بهتره از ادامه این ارتباطات جلوگیری بشه

ویرایش مدیر:پست ناقص بود توسط مدیر کامل شد !


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۷ ۱۵:۰۳:۳۷

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
جلسه دوم تاريخ جادوگري!

ريموس لوپين خسته،درمونده و ناراحت در حال رفتن به كلاسش بود.صداي شادي بچه ها از تو كلاس ميومد و اين نشون ميداد كه اونجا بي صبرانه منتظر او هستن ولي افسوس كه نميدونستن او ديگه اميدي نداره..افسوس كه ناراحتي بهش غلبه كرده بود و سپاه شادي قلبش رو شكست داده بود.

ايگور كاركاروف كه هميشه در حال قدم زدن تو هاگوارتز بود داشت از دور اين شخصيت رو ميديد.از همونجا فهميد كه اين فرد خيلي ناراحته !

ساعت ها بعد!كلاس تاريخ جادوگري!

مدير مدرسه در كلاس رو به آرومي باز ميكنه و با سرعت ميپره رو صندلي معلميت..

-جووووون..دلم براي اين صندلي تنگ شده بود.وووييي چه حالي ميده..ايوووول!
ملت:
-خب بسته..بهتره بريم سر اصل مطلب..امروز ميخوايم يه درس مهم رو تدريس كنيم كه براي آينده تون خيلي مفيد هست.اين بر ميگرده به تاريخ قبل از موسسين هاگوارتز تا نابودي آنها.تاريخ خيلي بزرگ هست.تاريخ عظمت داره.تاريخ گنده ست.
-استاد اينا كه همه ش يه معني ميده..براي چي جمله بلد نيستي بسازي اومدي معلم شدي؟
-هوووم..پرسي گير ميديا..يه ذره ديگه گير بدي به دوستات ميگم اوندفعه برام ساكِ پرفسور كوييرل رو زدي.
-قربان قربان..ازش امتياز كم كنيد..امتياز زيادي بايد از اين دانش آموز گريفي كم بشه.
-دنيس تو كار من دخالت كردي باز؟اخراجت كنم؟

و اين چنين بود كه كلاس به پايان خود نزديك ميشد و هنوز تدريسي انجام نشده بود.

بعد از ساعتها بالاخره بحث ها خاتمه پيدا ميكنه و آخر از هيچ گروهي امتياز كم نميشه و فقط اين وسط مدير دچار سردرد ميشه. !

-خب اگر فكر كرديد من گول ميخورم و تدريس نميكنم تا شما هم تكليف نداشته باشيد،كور خونديد.يه سري برگه آماده كردم و اونا رو بهتون ميدم..خودتون مطالعه كنيد و تكاليفش رو انجام بديد.

مطالب درون برگه!


تاريخچه ارتباط دختران و پسران!

در تاريخ آماده است كه زمان هاي قديم ارتباط مردان و زنان بسيار ارتباط درست و بدون هيچ زشتي بوده ولي هر چه به اين زمان نزديك تر ميشيم،ارتباط اين دو جنس با هم بيشتر ميشه.
ميليونها سال پيش،جادوگري به نام مرلين به وجود آمد..اين فرد نياز شديدي به دختر داشت و براي اينكه ملت بهش شك نكنن مجبور شد شيوه ي جديدي براي دوست يابي پيدا بكنه.براي همين يه واژه اي به نام داف رو پديد آورد تا هم بتونه ارتباطش رو با اين نوع جادوگر ها افزايش بده و هم تحقيقات خودش رو تكميل كنه.پس ميفهميم كه ارتباط قديم همچون ارتباط هاي فعلي از روي كنكجاوي دو جنس هست و اصلا قصد بدي ندارن ملت.زمان ها گذشت و ارتباط جادوگران با داف ها بيشتر شد و كم كم وزارت خونه بخشي به وجود اومد تا با اين مشكل مقابله كنه..چون كم كم ساحره هاي عادي هيچ اهميتي نداشتن و اينا!
بعد از مدتها اين رونا راونكلاو و سالازار اسليترين بودن كه با ارتباط هاي پنهاني خودشون كه توسط گريفيندور فيلم برداري ميشده فاش شد اين ارتباطات كاهش يافت.

تكاليف اين هفته:

1-چگونگي دوست شدن راونكلاو و اسليترين رو در يه رول شرح دهيد.20 امتياز

2-آيا جن هاي خونگي هم حق اين ارتباطات رو دارند؟10 امتياز!(اين سوال رو به صورت تشريحي و با دليل جواب ميديد.


و اين چنين بود كه كلاس تاريخ جادوگري بالاخره تدريس شد.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۰:۴۶ جمعه ۵ بهمن ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
گریفیندور:
آلبوس دامبلدور:27
پست خوبی بود و سوژه رو خوب انتخاب کرده بودی. تا پایان پست عالی پیشرفته بودی اما در هنگام کشف ورد مشکلی به چشم میخورد. بهتر بود ذکر میکردی کلمه لوموس چطوری به ذهن مرلین رسید چون لوموس تنها یه ورده و یک کلمه انگلیسی نیست.البته اگه این ورد قبلا کشف شده بود و الان فقط قصد امتحان بود اشتباه بزرگتری بود(ولی من این فرض رو کنار میزارم)
درضمن برای اینکه کاربرانی که انگلیسی خوبی ندارن متوجه بشن مینویسم معنی جمله پست ایشون طبق درک من اين هست:
"فقط لوموس بيشتر از هر چيزي ميتونه به من ياري بده"
باب آگدن: 21 امتیاز
از پستت راضی نیستم، پستت خیلی در هم برهم بود. شروعش بد نبود ولی جای کار داشت اما پایانش فوق العاده بد بود. اولا ورد آواداکداورا هست و دوم شما اول ذکر میکنی روی ورد تمرین میکنی و بعد میگی اسم همسرمه. حالا اینجا دو تا چیز پیش میاد اول اینکه آیا به طور ناگهانی همیچن چیزی پیش اومده یا از قصد؟ اگه از قصده که هیچ پسری با پدرش اینطوری رفتار نمیکنه مگر اینکه طماع باشه و در اینصورت چطور میتونه کاشف جادو را به این راحتی شکست بده؟ اگه هم از روی اشتباه بوده باشه مگه میشه چوبدستی دست انسان باشه موقع گفتن اسم.
جدا از اینها من فکر نکنم اواداکداورا اسم زنی باشه. به هرصورت همونطور که گفتم بنظرم پست متوسط رو به ضعیفی بود.
جیمز هری پاتر:30
پست خیلی خوبی بود. شرح وقایع عالی بود و شروع و پایان پست هم زیبا بود. البته رو شروعش بهتر بود یه مقدمه مینوشتی ولی دلیلی نمیبینم ازت امتیاز کم کنم
پرسی ویزلی:29
پست خوبی بود. پستت یکم با نوع رفتار مرلین و همینطور پست من تفاوت داشت بخاطر اینکه مرلین طبق پست من خودش یه ماگل بوده بنابراین نباید به ماگلا توهین کنه و نوع زندگیشو فراموش کنه و اینطوری در ذهن پسرش بگنجونه. این عقاید مرگخوارانه هست که هنوز از ذهنت پاک نشده يكي از چیزهایی که که میتونست به زیبایی پست کمک کنه نشان دادن خوشحالی مرلین و فرزندانش به صورت طنز هست. درضمن بهتر بود میگفتی چطور مرلین فهمیده باید چوب رو مورب چرخوند. چرا که در ابتدا گفته شده هنگامه چرخوندن بصورت دایره وار این ورد پدیدار شد
جسیکا پاتر:26
خب، پستت بد نبود. اما مشکلی که داشت در کشف ورد بود. مگر چوب جادو از چوب هر درختی تهیه میشه و اون هم بدون هسته؟
یه چیز دیگه اینکه اگه مرلین میدونسته جادو وجود داره، آیا بیشتر نباید به دنبالش میرفت و یا از همان اول ازش استفاده میکرد؟
استفاده زیاد از اسم مرلین یه نکته طنز جالب بود. درضمن اسرار نمینویسن بلکه اصرار مینویسن. همین. پستت جز همینا چیز خاصی نداشت.

اسلیترین:

بارتی کرواچ:24
خیلی از این موضوع به اون موضوع کرده بودی. اصلا ربطی بین موضوع ستارگان و چوبدستی نمیبینم. اما باز هم جالب بود و مقداری خنده دار. اما بهتر بود بیشتر به سوژه میپرداختی. تو در اصل پیش مقدمه سوژه رو نوشتی و اصل بقول خودت تو رولت قصه رو ننوشتی. تو نوشتی چطور ورد اجرا میشه اما اینکه وردها چطور کشف میشه تو اجرا شدنشون خلاصه نمیشه و همینطور تشخیص اون کلماتی که گفتی. پستت جدی بود اما، در ابتدایش مقداری طنز به چشم میخورد. و حالت خنده دار رو تا پایان پست حفظ میکرد.

هافلپاف:

رز زلز:20
پست بدی نبود، اما با سوژه خیلی تفاوت داشت. دراصل این اجرای یه ورد از پیش اختراع شده بود، نه چگونگی ساخت اون.دوم اینکه مرلین اولین جادوگر بوده، و فکر نمیکنم جز پسراش جادوگری بوده باشه. بنابراین نمیشده راه های غیب و ظاهر شدن بسته باشه.
رو سوژه خوب تمرکز کن و پیش از ارسال پست رو بازخوانی کن که ببین مربوط به موضوع نوشتی یا نه، مخصوصا رول های تکی و غیرادامه دار رو با دقت بخون

مرلین مک کنین:30
شیوه اختراع وردت زیبا بود و بنظرمیاد از پست جیمز هری پاتر الهام گرفته باشه. رول زیبایی نوشته بودی، و سوژه خوبی رو هم برگزیده بودی، با اینکه از هیچ شکلکی استفاده نکردی تکه های طنزی چون " به دختري كه زيبا، قد بلند، هيكلي مانكن، مويي كمان و ... اصلآ نمي‌رسیم" زیبا بود.بلند نوشته بودی، اما میگم اگه همینطوری بنویسی، بلند نوشتن هم خوانده رو خسته نمیکنه، بلکه بیشتر هم ازت میخواد، زیبا بنویس، زیاد بنویس. من که خوشم اومد. درضمن سعی کن پستت رو با یه اتفاق زیبا(حالا طنز یا جدی) تموم کنی نه با یه روایت.
آلبوس سوروس پاتر:30
چه جلب، همه برای اختراع ورد از اشتباه لفظی استفاده میکنن. رول زیبایی بود و سوژه پست هم خوب.فضاسازی و شروع و پایان مناسب داشتی. مشکلی نداشت پستت.
دنیس: 28
پست خوبی بود. طنزش متوسط بود، گاهی اوقات استفاده مدام از یه تکه طنز پست رو از زیبایی خارج کرده بود. علاوه بر این استفاده مداوم از شکلک چکش، اون هم به تعداد زیاد، و استفاده نکردن از شکلک های دیگه باعث شده بود ظاهر پست مقداری جلوه بدی پیدا کنه. البته بهتر بود میگفتی دلیل اصلی نامرئی شدن شنل چی بوده. اشکهای اینا یا فضولات و بوقیات توپک ها؟ یا هردو؟
لودو بگمن:30
پست زیبایی بود، طنز خوبی رو توش گنجونده بودی، و استفاده از زبان لاتین دری هم زیبا بود و همینطور به قول معروف اسگل کردن خواننده با نوشتن ترجمه. چرا که هیچ مفهومی نداشت.برحال پست زیبایی بود و مشکلی هم نداشت.شروع و پایان هم مناسب بود.


درکل

گریفیندور: 26.6--->27
اسلیترین: 5
هافلپاف:27.6--->28


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۵ ۱۷:۱۰:۵۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۵ ۱۸:۰۰:۵۵

تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو




يه رول در رابطه با چگونگي کشف وردهاي جديد توسط مرلين و فرزندانش بنويسيد

" قسمت اول "

شب بود، ماه پشت ابر بود، پدر مرلين ( مرلين الدوله) و مادر مرلين ( مرلينه خانوم) روي تخته سنگي در نزديكي خانه ي خود د كه ويلايي در جزيره ي كنا و سرنده پتي اينا بود نشسته بودن و به ماهِ پشتِ ابر نگاه ميكردند و از دهانشان از فرط عشق و علاقه حرف هاي لاولي تراوش ميكرد و در بالاي سرشان به صورت قلب ظاهر ميشد . ( عجب ! مرسي فضاسازي ) !
در همان حال و هوا بود كه صداي " اوونقع اووونقا " ي خرد بچه اي به گوش رسيد.
مرلينه آشفته و پريشان حال ميره تا به مرلين كه خودش را خيس كرده بود برسد !
مرلينه : واي واي ! .... پسر به اين چيزي نديده بودم ، چقدر چيز ميكني ، دفعه ي بعد اينجا رو چيز كني ، دستاتو چيز ميكنما، اين چيزا تو ذاتمون نيست، پس تو اين چيزا رو از كجا ياد گرفتي ... چيز بر تو اي پسر چيزيه من!
مرلين : !



" قسمت دوم "
اكنون روزها از آن روز ميگذرد و مرلين در دوران نوجواني بسر ميبرد، پشت لبش در حال سبز شدن است و او اين تغيير را به سبز شدن علف در بيابان تشبيه ميكرد.
او يكه و تنها با دوست خويش مرلينة الملوك جزايري در باغشان نشسته بودند ، كه مرلينة الملوك هوس " گرگ بازي " به سرش زد .
مرلينة الملوك : مرلين ، مرلين ! ... بياووو بريم بااازي !! ... من حوصلم سر رفته !
مرلين : من ديگه واسه خودم داراي ريش و پشمم ، اونوقت انتظار داري بيام با تو بازي ؟؟ ... هرگز ! .... اما چون اسرار ميكني فقط چند دقيقه !! ... قول بده جدل باز نباشيا !!
مرلينة الملوك دستش رو به كمر زد و يه " ايـــــش " بلندي گفت و رفت كه قايم شود.


" چند دقيقه بعد ؟!؟ "
مرلين شمرد و شمرد و شمرد تا به 1000 رسيد.
مرلين : من اومدم! ... كجايي ؟؟
مرلينة الملوك كه در ابنوه بوته ها پنهان بود تو ذهنش ميگه : مادر نزاييده كسي منو به اين زوديا پيدا كنه !! .... پسره ي پشمالوي چندش !

" دو ساعت بعد "
مرلين خسته تر از هميشه و ناراحت از آنكه نتوانسته بود مرلينة الملوك را بيايد روي تنه ي درختي فرسوده نشست و به شاخه ي كوچكي از آن كه جلوي پايش افتاده بود خيره شد ، ناگهان فكري در ذهنش خطور كرد كه سرنوشت وي را رنگ ديگري بخشيد ، شاخه را برداشت و با دندان( علم هنوز پيشترفت آنچناني نكرده بود) آن را صاف كرد و با خود گفت:
- چطوره با اين چوبه پيداش كنم ؟!؟ .... از اين چوبه بخوام تا اونو پيدا كنه ! .... و دستي به صورتش كشيد و نامي را براي اين كارش در نظر گرفت كه به " آكسيو" شهرت يافت.
در همين اثنا مرلينة الملوك قصه ي ما در فاصله ي يك اينچي مرلين ظاهر شد.
مرلينة الملوك : چطوري اينكارو كردي ؟!؟
مرلين : تنها با استفاده از بعضي چيزهاي ساده كه چيزهاي مفيدي رو به ما ياد ميدن كه در آينده اين چيزا لازم ميشه !!
مرلينة الملوك : تــــــف ! برو باوووش !
و بدين ترتيب بود كه ورد " آكسيو " به صورت اتفاقي توسط مرلين كه بعدها كبير شد بوجود آمد و گشت و گشت و گشت تا به ما رسيد.






Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۴۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
روزي از روزگاران...
آن روز كه خورشيد در وسط آسمان ميتابيد! دقيقآ وسط!
آن روز كه باران نمي‌باريد!
آن روز كه هوا گرم بود و سرد نبود!
آن روز... آن روز ِ گرم تابستان.
آن روز... روز كشف وردي جديد توسط مرلين (را).*
آري همان روز. آن روز كه گلاب به روتون مرلين كبير معدش دچار نقص فني شده بود!

در ميان جايي كه نه جنگل بود نه بيابان! نه صحرا بود و نه دشت. چيزي مابين تمامي اينها... جايي كه بلبلان نميخواندند...

دستي پر مو از بين پرده اي مشكي رنگ و نچندان بلند بيرون زده بود! آفتابه اي قرمز رنگ در دستان ِ پر مو به چشم ميخورد. آفتابه در هوا پيچ و تاب ميخرود و ميرقصيد و اين نوا از پس پرده شنيده ميشد. نوا كه چه عرض كنم، فرياد!
- هاي... بچه بگير اين آفتابه رو آب كن بيار... آهاي... كجايي...
- اومدم بابا... اومدم... كچل كردي ما رو كه! ببينم آب خوره گرفتي؟!
پسركي 13-14 ساله با موهايي خرمايي و دندانهاي جلويي ِ بلند، در حالي كه ابرو در هم كشيده بود، با ترش رويي و گستاخي اين جملات را بيان كرد.
- بگير بچه حرف نباشه. بجمب!

پسرك آفتابه را گرفت. چند متري سراشيب طي كرد و از ميان علفهاي بلند و نامنظم عبور كرد و به رود رسيد. آفتابه را در رود زد و دقايقي بعد جلوي درب اتاقك ِ چوبي با پرده ي مشكي رنگ و نچندان بلندش ايستاده بود و آفتابه را در دست پرموي مرد نهاد.

حال كه نگاه ميكنيم حق هم داشت شاكي باشد، آخر دو-سه ساعتي ميشود كه هر ده دقيقه اين مسير را ميرود و آفتابه پر ميكند و باز ميگردد!
من هم بودم با لگد ميرفتم تو پهلوي يارو اگه دوباره صدام ميكرد!

اما بار ديگر نوا نواخته شد!
- هاي... بچه بيا برو آفتابه رو آب كن بيار... آهاي... كجايي بچه...
با شنيدن صدا، پسرك كه در همان نزديكي به انجام نون بيار و كباب ببر با خود مشغول بود! مجددآ به سمت صدا آمد.
- ببين بابا مرلين، من ديگه خسته شدم. نميرم.
- تو غلط ميكني پسره ي بي همه چيز! حيف نميتونم شلوارم رو بالا بكشم وگرنه پامشدم ميومدم انگشتمو ميكردم تو چشمت! پسره ي گستاخ! بگير ببينم...
- حالا كه اينطور شد. نميرم كه نميرم! نميرم كه نميرم! نميرم، نميرم...
و پسرك همين را شعر كرد و آهنگ داد بش و دوان دوان از آنجا دور شد و رفت...
مرلين كه صداي پاي وي را شنيد و متوجه شد كه او در حال دور شدن است به غلط كردم افتاد!
- بيا بچه! بيا... بوق خوردم به خدا! كجا رفتي؟!... بچه بيا دهن بابات رو سرويس نكن جون مادرت. دِ بيا دِ!
صدايش بغض داشت!


ساعتي بعد...
مرلين در دست-به-آب تك و تنها، بي يار و ياور نشسته بود!
هر چند دقيقه صدا ميزد تا اگر كسي در آن نزديكي بود به كمكش بيايد. اما به نظر هيچكس قصد گذر از آنجا را نداشت.
البته جمعيت كره ي زمين هم آن زمان بسيار كم بود و رفت و آمد ها مختصر و آلودگي هوا نيز به علت مصرف كم بنزين ناچيز بود! البته عامل اصلي عدم عبور فردي از آنجا بيشتر به خاطر فرهنگ بالاي مردم و استفاده از مترو به جاي اتومبيل شخصي بود.
بنده خدا مرلين در اين يك ساعت اينقدر صدا زده بود كه اكنون ديگر صدايش همچون بع بع گوسفند به نظر مي آمد!
با خود فكر كرد كه ممكن است كسي كه از اينجا گذر ميكند خيال كند گوسفندي در دست-به-آب گير افتاده و همينطور داخل شود! و مرلين را كه حجاب ندارد رويت كند! بنابراين تصميم گرفت ديگر صدا نزدند!!


فردا روز...

مرلين كه فردي بس وسواسي بود، و از آنجا كه وضعيتش نيز خراب و آبكي بود، دلش به هيچ وجه رضا نميداد كه خشتك را بالا كشيده و خود را از دست-به-آب برهاند.
يك روز كامل را در آنجا سپري كرده بود و كم كم داشت طاقتش تاب ميشد!
زانوانش درد گرفته بود و تير ميكشيد و صداي تيريك-تيريك از آنها برخواسته بود!
چشمانش سرخ شده بود و عرق از سر و رويش ميچكيد.
تابستان بسيار گرم بود و هواي دست-به-آب خفقان آورد.

مرلين كلافه شده بود كه ناگاه در چشمش به تكه چوبي خوش تراش در كناره ي دست-به-آب افتاد.
پس از چند ساعت كلنجار با دلش، توانست خود را راضي كند كه خودش را با چوب تميز كرده و خشتك را بالا كشد!

پس چوب را برداشت! و در حالي كه مدام پسرش را نفرين ميكرد، چوب را به خود نزديك نمود...
- پسره ي بي شعور... پسره ي بوقي... بوقيده... بوق تو دهنش! الاغ! بوق تو روحش! بوق تو وجودش... مرتيكه بوقي... مگر دستم به بوقش نرسه... يك بوقي تو گوشش بزنم! اِ اِ اِ... نكرد يه آفتابه آب بده به من!

در همين لحظه آب از سر تكه چوب ِ در دست مرلين فوران كرد!

پس شد آنچه شد...
و مرلين موفق به بالا كشيدن خشتك شد و خوش و خرم از اكتشاف جديد به سمت منزل روانه شد.


حال لازم به توضيح است كه در آن زمان مرلين به زبان ِ لاتين ِ دَري سخن ميگفته...
در آن نفرين ها، در قسمت آخر اينگونه است جمله ي زبان اصليش:
نَكِرد يَك اوتِبه آكوامنتي گيو كنه به مو! (nakerd yak Oteba Aquamenti give kone be mo)
و اينگونه بود كه ورد جديدي توسط مرلين كشف شد.

اما توضيح اين كه مرلين در خوابي كه در مورد چوب جادو ديد بود، ديده بود كه چوبش توسط ِ شتري بي فرهنگ گاز زده شده و تكه اي از آن چوب ِ بلند قطع شده. حال به اين يقين رسيد كه خوابش كاملآ درست بوده و در عالم معنا رخ داده و اين چوب همان تكه اي است كه شتر گاز زده و بعد ها از شتر در آن محل دفع شده بوده است!

اينگونه بود اكتشاف ورد جديد. اما از اين داستان يك حكمت ِ ديگر نيز برآمده است.
و آن نام "مرلين گاه" است. كه به خاطر اقامت يك روز و نصفي ِ مرلين در دست-به-آب، از آن پس به دست-به-آب "مرلين گاه" گفتند.


-------------------------------------------------------------------
* (را) = ريشش افزون يابد الهي!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
یه رول در رابطه با چگونگی کشف وسايل جادويي جدید توسط مرلین و فرزندانش بزنید.




در زمانهاي قديم، زماني كه مرلين كوير! آخ ببخشيد! مرلين كبير جوان برنايي بود و يك زن و دو پسر داشت، او توانست به كمك خانواده ي عجيبش وردها و وسايل جادويي فراواني را اختراع كند. من در اين كاغذ پوستي، چگونگي اختراع يك وسيله ي بسيار گرانبهاي جادويي را برايتان نقل ميكنم كه بسيار از يك ورد گرانبهاتر است! پس با ما همراه باشيد!

مرلين به طور كلي به دليل مسائل فقر واينا، انسان عقده اي بار اومده بود! به همين دليل در انتخاب زن كمي دچار مشكل شد! البته روايت كردن كه دچار مشكل شد، اما واقعا مشكل خودش بود! مرلين در جواني بسيــــــــــــــــار زشت و كريح بود! تا حالا فك نكردي چرا مرلين اينقدر ريش داره؟ يا چرا همه به ريشاش قسم ميخورن؟ چون ميخوان اسكل اش كنن! آخه بزرگترين جادوگر قرن به جاي اينكه يه ورد اجرا كنه رو صورتش و از اين ريخت و قيافه در بياد! يه عمر صبر كرده تا ريشاش تمام صورتشو بگيره!


حالا از اين مسائل سياسي! بيايم بيرون و بريم سر اصل مطلب. مرلين يه زن ميگيره اندازه گراپ! نه كه غول باشه ها، نه! خيلي خيلي چاق بوده! صد رحمت به اسپروات خودمون! تازه چاق بودنش به كنار، خيلي هم اخلاقش بوق بوده! مدام از اين مرلين بدبخت ِ فلك زده كار ميكشيده و تازه مرلين هر چي پول درمياورده، اين زنش ازش ميگيرفته و ميريخته تو شكمش! حالا من در اينجا به خاطر گل روي پروفسور لوپين، اسم زن مرلينو كه تا حالا هيچ كس نميدونسته رو فاش ميكنم و ميگم كه اسمش گرزيلا، خواهر آناستازيا، يكي از دو خواهر ناتني سيندرلا بوده!


حالا بريم سراغ دو تا پسراي دوقلوي مرلين! (در اين قسمت خواننده به دليل اسكل بودن حواسش به سمت فرد و جرج پرت ميشه!خيلي بوقي خواننده!) در پاراگراف قبلي (اين كلمه نشان از هوش ودرايت و با شخصيت بودن نويسنده اس كه پاراگراف بنديش درسته!) گفتيم كه گرزيلا بسيار چاق بوده و به همين دليل هنگام بارداري چربي ها جاي زيادي به بچه ها نميدادن! و طفلان معصوم مرلين براي رشد و تكامل دچار مشكل شدن و هر دو ناقص به دنيا اومدن! در روايت ها همچنين ذكر شده كه گرزيلا ناقص بودن بچه رو تقصير مرلين ميندازه و او را متهم به ديوانه بودن و اينا ميكنه! همچنين فاش ميكنم كه اسم هاي بچه هاي مرلين، آلبوس و هري، با فاميلي كبير بوده!


خب حالا كم كم بريم سراغ اصل ِ اصل ِ مطلب و اينا! مرلين كه كلا زندگي اسفناكي داشته و روز به روز پيرتر و فرسوده تر ميشده و زير بار فشارهاي زنش له ولورده ميشده و اينا! روزي تصميم ميگيره كه از اين زز بودن در بياد و آستاكبار را پيشه كنه! البته مرلين هميشه به فكر آسايش مردم و اينا بوده! ( به خاطر گل روي پروفسورلوپين!) اما ايندفعه دلش خواسته چيزي اختراع كنه كه افراد ستمكار و شمر صفتي! مثل زنش رو اذيت كنه! دقت كنيد كه اينجا من هدف از ساخته شدن اون وسيله رو گفتم هااا!


روزها ميگذشت و مرلين همچنان در فكر ساخت وسيله اي بود كه زنشو اذيت كنه. اونروز هم داشت ناخونهاي جن خونگي زنش راميگرفت! و بسيار دپسرده شده بود و هر چند دقيقه هم جنه ميزد تو سرش كه زود باش من كار دارم و اينا! از اون طرف هم هي صداي زنش ميومد كه نعره ميزد: هرررررررررري! كدوم گورستوني قايم شدي؟ بيا برو شنل منو بشوووور! زود بيا تا ولدي رو صدا نكردم بياد بخوردت! ( حتما الان شاخ در آورديد و مي پرسيد ولدي كجا بوده اون زمانا! خب بايد شفاف سازي كنم كه ولدي يه شخصيت افسانه اي بوده و بچه ها رو وقتي ميخواستن بترسونن ميگفتن ولدي مياد ميخورتت و مي بردت و از اين جور چيزا! مخصوصآ اينكه شخصيت مثبت اون افسانه هري بوده اسمش و اينا!)
قطره اشكي از گوشه چشم مرلين ميفته رو كله جن خونگيه و جنه هم جيغ زنان ميره تا با معجون هاي لازمه كلشو استريل كنه! در اين فرصت مرلين ميره تو حياط تا دنبال پسراش، كه انگار دوباره از ترس مادرشون قايم شدن بگرده!
همينجور همه جا رو ميگرده تا ميرسه به توپك دوني!(منظور همون مكان پرورش توپك ها، يكي از جديد ترين اختراعات اون زمان مرلين است!)

وقتي وارد توپك دوني ميشه صحنه اي رو ميبينه كه از ديدن او شگفت زده ميشه! دو تا پسر معلولش يه سطل برداشتن و شنلي كه مامانشون گفته بود بشورنو انداخته بودن توش و داشتن اونو با بوقيات و فضولات توپك ها ميشستن و اشك هاي شفاف و درخشانشون هم مدام ميريخت توي سطل!


مرلين شگفت زده به فكر فرو ميره و همينجوري بچه هاشو نگا ميكنه كه بعد دوباره صداي گرزيلا (گرزيلاي لعنت المرلين!) بلند ميشه كه: هرررررري؟ آلبووووووووس؟ كدوم گوري مونديد؟ ولدي كچل بيا اينا رو بخور!
بچه هاي معصوم و ناتوان سريع بلند ميشن و شنل خيلي گشاد و بزرگ مامانشونو ميكشن رو سرشون و خيلي سريع ميرن پيش مامانشون تا اونو بترسونن و شنل كثيفو نشونش بدن!
مثل اينكه بچه ها هم حسابي ناراحت بودن!!!

اما از طرفي مرلين وحشتزده ايستاده بود و نگاشون ميكرد! در اصل اون نميدونست بايد چيكار كنه و فقط رفت به سمت آشپزخونه و كنار گرزيلا ايستاد!
چيزي نگذشته بود كه صداي بچه ها بلند شد:
- م...ما..ماان ما ولدي هستي...تيم! يو..يو..ها...ها! (اينا مثلا معلولن!)
گرزيلا اينور و اونورشو نگا ميكنه و هيچي نميبينه و دوباره همون صدا بلند ميشه! گرزيلا وحشتزده به مرلين نگا ميكنه و ميگه: اين بچه ها كجان؟
حالا وقتيه كه مرلين بايد قهقهه بزنه! چون اون تونسته بود گرزيلا رو با كمك بچه ها بترسونه و اونو تا آخر عمرش ديوونه كنه!


خـــــــــُــــــب بچه هاي عزيزم! فك ميكنم تا حالا فهميده باشيد كه شنل نامرئي، چجوري ساخته شده! و لازمه كه ذكر كنم اين همون شنليه كه به دست سه برادر رسيده و اينا! و بعضيا ميگن همون شنليه كه عله از باباش گرفته و اينا! اما اين نكته دروغه! چون هيچ كس تا حالا نتونسته اون شنلو به دست بياره! لازمه كه اينم فاش كنم كه اون شنل خيلي گشاده و هر كس ميكشه رو سرش، ادامه شنل زير پاش گير ميكنه و ميخوره زمينو و مرگ مغزي ميشه! حالا چون شما بچه هاي خيلي خوبي بوديد من بهتون ميگم كه بايد دو نفري بريد زير اون شنل تا زنده بمونيد!




همواره در پناه و آغوش مرلين، موفق و رستگار باشيد!


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۸ ۱۲:۱۶:۳۵
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۸ ۱۳:۳۴:۱۴

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۶

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
یه رول در رابطه با چگونگی کشف وردهای جدید توسط مرلین و فرزندانش بزنید.

در يك روز سرد پاييزي، مرلین با دخترش پرتاگا در حال بازگشت به خانه بود. از اینکه توانسته بود طلسم جمع آوری را به دخترش بیاموزد احساس غرور می کرد. بعد از مرگ همسرش هیچ چیز به اندازه ی پیشرفت دخترش به او دلگرمی نمی داد.
باران شروع به بارش کرد. سرعتشان را بیشتر کردند و بعد از کمی دویدن به خانه رسیدند.
-بابا...اونجا رو!
در ورودی خانه باز بود؛ در حاليكه مرلين قبل از اینکه خانه را ترک کنند، در را قفل کرده بود. عجیب بود! با احتیاط وارد خانه شدند. پذیرایی، آشپزخانه... همه جا بهم ریخته بود.
-دزد... اومده؟
دخترش با اضطراب این را گفت. مرلین به چشم های دخترش نگاه کرد و لبخندی زد.
-از چی می ترسی؟ ناسلامتی ما جادوگریم. هیچ مشنگی، حتی اگر دزد هم باشه نمی تونه به ما آسیب برسونه. تو همین جا باش من بالا رو می گردم. شاید هنوز تو خونه باشه.
سپس برگشت و به سمت پله ها رفت.
- اگه کمک خواستی صدام کن.
-دختر شجاعم!
مرلین چشمکی به دخترش زد و از پله ها بالا رفت. به طبقه ی دوم رسید. آنجا هم بهم ریخته بود ولی کسی نبود.
آرام آرام به اتاق دخترش نزدیک شد. در را باز کرد و قبل از اینکه بتواند حرکتی کند، دستی دور گلویش پیچید و او را به داخل اتاق کشید. مرد قد بلندی که پارچه ای صورت او را پوشانده بود، روبروی او ایستاده و در كمتر از چند ثانيه، مرلین را به زمین انداخته و کنار او نشست و گلویش را محکم فشار داد.
می خواست مرلین را خفه کند. مرلین چوبدستیش را در آورد و به سمت دزد گرفت اما هیچ وردی به ذهنش نیامد! هیچ کاری از دستش ساخته نبود. تصمیم گرفت دخترش را صدا بزند. آخرین امیدش همین بود. تنها راهی که می توانست جان خود را نجات دهد.
در حالی که صدایش بزور در می آمد سعی کرد دخترش را صدا بزند.
-پر...تاگا...پرت..گو...
مرد فشار را بر گلویش بیشتر کرد. سرش گیج مي رفت.
-پرتو...پروتگو!
در همان لحظه انوار قرمز رنگی از چوبدستیش خارج شد و به آن مرد برخورد کرد و او محکم به دیوار پشت سرش برخورد کرد و بیهوش شد.
مرلین با تعجب به چوبدستیش نگاه کرد. او طلسم جدیدی اختراع کرده بود...سپر محافظ!
-------------------------------------------------------------------------
شما به بابام نمره ی خوب میدادید به منم بدید دیگه




بدون نام
يه رول در رابطه با چگونگي کشف وردهاي جديد توسط مرلين و فرزندانش بنويسيد

راوي: مرلين در سن بلوغ به دليل اولين جادوگر زمان بودن به شهرت فراواني رسيد. پس از فراهم نمودن زندگي بي‌دقدقه‌اي براي پدر و مادرش عزم سفر به كل دنيا را كرد تا به تجربيات و شهرت خود بي‌فزايد.
ماجراي اختراع اين ورد جديد از ماه دوم سفر او شروع شد...
مرلين در ماه دوم سفر خود به مملكتي به نام پارس رسيد و در شهري به اسم قزاوين(نام شهري كه پس از گذشت زمان تبديل به قزوين شد!) براي استراحت در كاروان‌سرايي اقامت كرد و شبي را در آنجا گذراند...
فرداي آن روز در رستوران كاروانسرا...
مرلين در حال چاي خوردن بود كه صاحب كاروانسرا پيش او آمد و گفت:
- امروز شما اتاق رو خالي مي‌كنيد؟!
مرلين كمي فكر كرد و پاسخ داد:
- به احتمال زياد بله!
صاحب كارونسرا با خونسردي گفت:
- من فكر مي‌كنم شما از طرح مدرن ريزه شده‌ي تخليه‌ي اتاق‌ها خبر نداريد! شما بايد اتاق رو تا ساعت 9 صبح تحويل مي‌داديد وگر نه اگه بخوايد از اينجا بريد با كرايه‌ي امشب اتاق را هم بديد،الان هم ساعت 10 هستش!
مرلين كه بعد از اين همه روضه خوندن فهميد موضوع از چه قراره چند لحظه‌اي به صاحب كاروانسرا نگاه كرد و سپس گفت:
- جهنمو ضرر امشبم هستم، فقط يه سوال مي‌خوا...
مرلين ناگهان به جايي خيره مي‌شود وقتي خط نگاه او را مي‌گيريم به دختري كه زيبا، قد بلند، هيكلي مانكن، مويي كمان و ... اصلآ نمي‌رسيم بلكه به دختري زشت، كوتوله و خپل و كچل مي‌رسيم!
مرلين با حالت -اوه ماي لاو- به دختر نگاه كرد و وقتي ديد كه ص.ك (صاحب كاروانسرا) برگشته و با غضب نگاهش مي‌كند يه لبخند ‌زد و گفت:
- ببخشيد اين خانومه ...
مرلين باقي حرفشو نتوانست بزند چون ناگهان ص.ك يقه‌ي مرلين را گرفت و داد زد:
- آي نفــــس كــــــش! به آبـــجــــيــــه من نظر داري؟ آي مي‌كشــــــــمت!!!
مرلين كه از ترس زبونش گرفته بود به هزار زحمت گفت:
- مـ....ـن؟!نـ.....ـه به خدا اشتـ....ـباه مي‌كنيد، من عضو انجمن اولـ...ـين جادوگرانم! بـ..ـاور كنيد مـ..ـن خيلي گولاخم(كپي رايت با ققي!) همه منو مي‌شـ.. مي‌شناسند!!
دست‌هاي ص.ك كمي شل ‌شد و مرلين آب گلوشو قورت داد و با اعتماد به نفس بيشتري گفت:
- باور كنيد مـ..ـن، خيلي معروفم و مي‌خوام از، از ، از خــــــواهرتون خواستگاري كنم تا خوشبختش كنم!!!
و چشماش‌رو بست و آماده‌ي خشم ص.ك شد!
ناگهان ص.ك يقه‌ي مرلين رو ول كرد و بغلش كرد و گفت:
- اِه؟! پس چرا اينو زودتر نگفتي داماد گل‌مون؟! خوبي عزيزم؟! علي چيز قشنگه بدو برو عاقد بيار! بدو...
در عرض دو دقيقه علي چيز قشنگه با عاقد برگشت و اين دو زوج عاشق رو از بن و ريشه به هم پيوند داد!!

راوي: دوستان عزيز بقيه داستان براي 10 سال بعده پس براي اينكه پست سر به فلك نزنه از شب عروسي و 10 سال زندگي مشترك مي‌گذريم در نتيجه:

------10 ســـــــــــــــــــال بــــــــــــــعـــــــــــــد!!------
مرلين در حال ظرف شستن بود كه ناگهان پسرش به آشپز خانه اومد و به حالت غافلگيرانه‌اي از همه‌ي طرف حمله به پدرش(مرلين) كرد و ظروفي كه مرلين شسته بود رو شكست...
مرلين با بهت به پسرش و دسته گل‌هاي پسرش نگاه مي‌كرد... ناگهان روي زمين نشست و مثل پيرزنها توي سر خودش زد و اينگونه ناله و نفرين كرد:
- آي شير ننت حرومت بچه! اي الهي 6 تا خفن بپوسوني! الهي زير خاك بري! حالا با اين همه خراب كاري من به اين ديو 3 سر چي بگم الان مياد پدرمونو در مياره!! اي خدا... نگاه كن به چه وضعي افتادم ، من يه زماني براي خودم كسي بودم، اي مرده شور اين عشم رو ببرم، وايسا تخم جن الان حاليت مي‌كنم، وقتي با اين چوپ زدم كف دستت مي‌فهمي!!!
مرلين چوب دستي كه در سن بلوغ ساخته بود و بعد از ازدواج ديگه از اون استفاده‌اي جز زدن بچه‌ها نمي‌كرد رو در اورد و با عصبانيت به طرف پسرش رفت و پسرش كه اوضاع رو وخيم ديد عقب عقب ‌رفت و اماده‌ي فرار شد كه مرلين گفت:
- آخه من اينا رو چه جوري ريپر (بالاخره يه جايي بايد نشون داده بشه مرلين خارجيه ديگه!) كنم؟! مگه ميشه اينا رو ريپرووو... اوي ،‌هوي مواظبـ...آخ!
اينو در حالي كه پسرش به ديوار رسيده بود گفت.پسرش براي فرار از زير ميزي كه گلداني كه يادگار برادر همسرش روي آن بود، گذشت و گلدان رو زمين افتاد و شكست. مرلين براي تاسف خوردن در حال خود، چشمانش رو بست ولي صداي شكستني نشنيد...
كم‌كم چشمانش رو باز كرد و ديد كه گلدان صحيح و سالم روي زمين است و از ته چوب دستيش نوري قرمز كم‌كم خاموش شد!
راوي: و اينگونه بود كه مرلين دريافت كه مي‌تواند با ورد ريپرو وسايل رو تعمير كند و اين ورد به طور كاملآ تصادفي اختراع شد!
--------
*شرمنده پرفسور زياد و بد شد!


ویرایش شده توسط مرلين مك كينن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۶ ۱۶:۴۱:۲۰


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ سه شنبه ۲۵ دی ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
يه رول در رابطه با چگونگي کشف وردهاي جديد توسط مرلين و فرزندانش بنويسيد


روزير روزگاري بود , پسرك جواني بود . در دهي پر از انسانهاي غير مشنگ زندگي مي كرد و به همراه پدر و مادري كه هر دو كارگر بودند زندگي را به دشواري مي گذراند .
روزي به فكر اين افتاد كه كاري براي پدرش بكند ... كاري كه او را انقدر زجر ندهد و براي بدست آوردن مقدار كمي پول انقدر كار و تلاش نكند .
روزها و ماهها از پي يكديگر به سرعت مي گذشتند و پدر پير و مادر و ناتوان پسرك , هر روز پير تر و ناتوان تر مي شدند و پسرك براي انجام اينكار حريص تر مي شد .

... روزي در فكر و خيال بود و به فكر اين افتاد كه اگر پر چند پرنده و موي بدن چندين حيوان و پشم گوسفند و اينجور مواد را با هم مخلوط كند چه چيزي بدست مي آيد ... در پي اين عمل كه با اضافه شدن مواد ديگري همچون آب و چوب و مواد سخت ديگري چوبي ساخت و آن را صيقل داد , به فكر فرو رفت كه حال كه اين چوبدستي را دارد چه كند و چگونه مي تواند و رنج و زحمت پدرش را كمتر كند .
روزها در پي زندگي و شبها در فكر به سر مي برد كه شبي با ديدن ستارگان كه نور از خود تابش مي كنند و بعضي اوقات خاموش و روشن و مي شوند و به او چشمك مي زنند به اين نتيجه رسيد كه با به زبان آوردن الفاظي كه در زبان هاي مختلف همچون لاتين كارهايي را كه مي توان به سختي انجام داد را در يك چشم به هم زدن انجام دهد .
بله , بچه هاي خوبم . سالها طول كشيد تا او توانست چندين ورد ابتدايي را بسازد ولي با ساختن اين وردها كه هر كدام بيشتر از ماهها طول كشيد را ه ساختن و اختراع وردها را ياد گرفت و فهميد كه هر ورد با حركت دست (مچ دست و ديگر اعضاي دست) و به زبان آوردن الفاظي عمل مي كند ...
... خب ديگه بچه ها وقت خوابتونه !

- مادر بزرگ نمي شه بازم برامون تعريف كني ؟
- بچه هاي عزيزم , الان نمي شه . اگر بخوام همه رو الان تعريف كنم كه ديگه شما نمي خوابين و دوما براي شبهاي بعد داستاني نمي مونه , پس الان بخوابين تا فردا شب يه داستان بهتر براتون تعريف كنم .

از جايش بلند شد و پتوي گرم و نرمي كه پايين تخت قرار داشت را روي دو كودكي كه كنار هم روي تخت دراز كشيده بودند انداخت و آن دو را بوسيده .
چراغ نفتي اي كه در گوشه اي از اتاق بود از اتاق خارج شد و در را بست .

... دو كودك با خوشحايل چشمانشان را بستند و به خواب عميقي رفتند .



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ یکشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۶

یگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ دوشنبه ۷ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۲۸ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۸۸
از زیر یک سقف
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 108
آفلاین
یه رول در رابطه با چگونگی کشف وردهای جدید توسط مرلین و فرزندانش بنویسید

هوای سرد و گرگ و میش بیرون کمتر این فرصت را کسی می داد که جارو سواری کند.باد آنچنان وحشیانه می وزید که هیچ کس جرئت نمی کرد حتی پایش را از محیط گرم و صمیمی خانه به بیرون بگذارد.چون ممکن بود که در اثر وزش باد طوفان از جا کنده شود! اما مرلین مجبور بود که آن شب از لندن به هاوایی برود.و از آنجایی که غیب و ظاهر شدن به دلیل مسدود بودن راه ها عمل عاقلانه ای نبود تنها راهی که برایش باقی مانده بود این بود که با جارو پرواز کند.در این سفر یار و همراه همیشگی اش پسرش را نیز با خود همسفر کرده بود.بالاخره روز سفر فرا رسیده بود.مرلین با شنل و کلاه و عینک و لباس های ضخیم به همراه پسرش آماده ی سفر شد!
پسر: پدر! به نظر شما بهتر نیست سفرتون رو لغو کنید.این هوا به هیچ کس رحم نمی کنه!
_ نه فرزندم.این سفر مهم ترین سفر زندگیمه! صبر داشته باش! صبر!
باد بی رحمانه می وزید.منظره ی عجیبی بود.دو جارو سوار در آسمان تیره و سیاه آسمان شب! ناگهان!
بامــــــــــــــــــب!!!!!
پسر مرلین به یک درخت تنومند و بزرگ برخورد کرد.مرلین سراسیمه و شتابان در جست و جوی او اطراف را نگریست! او را روی زمین پیدا کرد و آه و ناله می کرد!
_ چی شده؟
_اخه این چه وظعشه؟ من چشمام نمی تونه ببینه.باد به این سردی و وحشتناکی رو نمی بینید؟ سوالی که به ذهن می رسه اینه که آیا ما اصلا زنده می مونیم؟؟؟؟؟
مرلین فیگور ارشمیدس گرفت و متفکرانه گفت:
_ بسیار خوب.ما به راهمون ادامه می دیم!
آنگاه به پسرش کمک کرد و او را از زمین بلند کرد و روی جارو نشاندش! پسر مرلین بی تاب شده بود و از سردی هوا کنف شده بود.اوضاع آب و هوایی به قدری افتضاح شده بود که حتی مرلینم یارای حرکت کردن نداشت.باران سیل آسا می بارید.رعد و برق هم میزد.صدای فریاد پسر مرلین به گوش می رسید که می گفت:
_ پــــــــــــــدر! الآن رعد و برق ما رو رو جاروهامون خشک می کنه و باعث می شه بمیریم.یه فکری کنید!!!! خواهشا هر چه زودتر!
صدایش آرام و آرام تر می شد!به وضوح می توانست این کلمات را بشنود که پسرک می گفت:
_ پدر چشمام نمی بینه.با این وضع چه جوری به راهمون ادامه بدیم؟؟؟
مرلین در ذهنش به جست و جو پرداخت.ذهنش قفل شده بود.یارای فکر کردن نداشت! باد در گوش زوزه می کشید.هر آن احتمال می رفت در اثر حمله ی عوامل طبیعی طبیعت کشته شوند.چشمانش نمی توانست ببیند.اگر چشمانش خوب می دید لااقل می توانست در جایی مناسب فرود آید و مدتی بایستند تا هوا آرام تر شود و بعد بتوانند به راهشان ادامه دهند.ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد.
بــــــــــــــــــــــــــــــــــله!!!!!!!!
خودش بود.این ورد کارشان را راحت تر می کرد!مرلین نعره زد:
_ایمپرویوس!!!!!

به طور عجیبی عینکش نفوذ ناپذیر شده بود.حال بهتر می توانست ببیند.پسرش را صدا زد.او خود را به پدر رسانید و او هم ورد را تکرار کرد.
مرلین و پسرش با دیدی وسیع و چشمانی سو دار در زیر سایه ی درختی امن فرود آمدند و تا آرام شدن وضعیت هوا صبر کردند!


ویرایش شده توسط رز زلز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۳ ۲۱:۰۸:۲۷








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.