هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ جمعه ۵ مهر ۱۳۸۷
#68

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
در افکارش غوطه ور بود که ناگهان در ورودی آشپزخانه ی خانه ریدل را دید ، در می لرزید و صدای ضربه های خفه ای از آن سمت به گوش می رسید . به سمت در رفت و تا آن را باز کرد ...

ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ ...

یک موجود سفید رنگ محکم به صورتش کوبیده شد ! نارسیسا با وحشت جیغ کشید :
- کمـــــــــــــــــــــــــــــــک !

آناکین که برای تهیه نهار افراد به طرف آشپزخانه می رفت ، چپ چپ به نارسیسا نگاهی کرد :
- این مسخره بازیا چیه ؟ مگه چی شده ؟ خوب یه جغد خورده تو صورتت دیه ! برو کنار می خوام برم تو .

نارسیسا که از ترس ، لکنت زبان گرفته به موجود سفید رنگی که پس از برخورد با او به سمت تالار پذیرایی پرواز می کرد نگاه کرد :
- چـ ... چـ ... چقد این جغده آشناس !

آنی مونی با بی خیالی نارسیسا را که فراموش کرده بود راه را باز کند به کناری هل داد :
- آره خوف ... شبیه جغد اون پسره کله زخمی ... هری عله س !

و ناگهان سر جایش میخکوب شد :
- جغد هری ؟ اینجا چکار می کنه ؟ هوی ... نارسیسا ... بدو برو به ارباب بگو این جونوره اینجاس !

نارسیسا :
- اولا ، هوی به خودت . دوما ، جز لوسی جونم کسی حق نداره بهم بگه چیکار کنم . سوما ، حتی اون لوسی فلان فلان شده هم حق نداره به من بگه چیکار کنم . مث اینکه قراره آداسو را بندازیما ! چارما ، من وقت ندارم . باید بلا رو پیدا کنم . خودت برو بگو .

و بعد به سمت انبار جارو رفت تا بلکه بلا را پیدا کند .

آناکین کمی فکر کرد : یعنی برم به لرد بگم ؟ منکه باهاس ناهارو آماده کنم که ! اگه تا نیم ساعت دیگه ناهار آماده نباشه ملت منو میندازن جلو تسترالا و دیگه دیگه ... بیخیل باو ! مگه من بپای جغدام ؟

و با بی خیالی به آشپزخانه رفت .

هدویگ پرزنان وارد تالار شد و از کنار سوروس که درحال اس ام اس بازی بود گذشت و راه خود را به سمت اتاق مطالعه عمومی ادامه داد . سیریوس پشت میزی نشسته بود و متن استعفای خود از محفل را آماده می کرد ، بلکه کمی سیاه شود و بتواند آنیتا را *** کند . با خود گفت :
- حالا این همه دردسر بکشم ، مخ این آنیت رو بزنم که چی ؟ اون دخترعموی خشن من می خواد به لرد جونش برسه ؟ بابا چقد خرج کنم واسه این دختره آنیت ؟ آخه می صرفه ؟ که نگاهش به هدویگ افتاد که روبرویش ، روی میز نشسته بود :
- هی ! تو هدویگی !
هدویگ :
- هوهوهـــــــــــــــــــو هوهو ! هو .هوهوهوهو .... هوهو ؟ ( ترجمه : بلــــــــــــــــــــــــــه بوقی ! کی می خواستی باشه ؟ )

و پایی که نامه ای به آن متصل بود به سمت سیریوس دراز کرد . سیریوس نامه را باز کرد . خواند :
- از هری عله به پدرخونده خودم . سلام داش سیریش چطوری ؟ خوفی ؟ ( سیریوس با خودش : چه غلطی کردم پدرخونده ش شدم ! حالا چه زود پسرخاله میشه )

داشتم از کنار اتاق بابام رد می شدم که شنیدم داره از تو شومینه با دامبل می حرفه . من اصلا گوش وانستادما ! خودش بلند بلند می گفت که دامبولی نباهاس واسه آنیت سخت بگیره . دامبلم می گفت اگه این ختره با ولدمورت مزدوج شه اسمشو عوض می کنه و میذاره دمبل ! اونوخ شغلشم عوض می کنه و ماگلا باهاش ورزش می کنن ... بابام می گفت تصمیم خوبیه و یه تحوله تو نوع خودش .
واسه همینم من فکر کردم که هرطور شده آنیت باهاس با ولدمورت عروسی کنه . تازه سریش جونم ، فکرشو بکن ! دیگه محفل مجبور نیس واسه جهیزیه آنیت خودشو به زحمت بندازه . می تونیم به جاش جهیزیه جینی رو تکمیل کنیم و بالاخره منم به یه سامونی برسم .

اگه بهم کمک کنی هواتو دارم . خیالت تخته سه لا ...

خوب دیگه ... بای !

سیریوس با پایان گرفتن نامه به فکر فرو رفت که این پیشنهاد را سبک سنگین کند .


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۵ ۱۵:۱۱:۱۱


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ جمعه ۵ مهر ۱۳۸۷
#67

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
نارسیسا با تعجب نگاهی به بلاتریکس کرد . نمی دانست چه کاری بکند . از یکسو به این فکر بود که به خواهرش کمک کند و از سوی دیگر نگران لرد بود که با دیدن آنیت به آن شکلهای زشت و ناپسند چه حالی پیدا می کند .
همینطور در فکر بود که صدای بسته شدن در را شنید . به اطرافش نگاه کرد و بلاتریکس را نیافت ... به سرعت به سمت در خروجی اتاق معجون سازی رفت و از اتاق خارج شد .

بلاتریکس را نیافت . شتابان به این سو و آن سو نگریست ؛ اما جز بارتی که لی لی کنان (!؟) به این سو و آن سو می رفت ، کسی را نیافت . رو به بارتی کرد و گفت :
- بارتی . بیا اینجا باهات کار مهم دارم .

بارتی که از دیدن نارسیسا خیلی خوشحال شده بود ، به سمت او دوید و در آغوشش جای گرفت و در حالیکه خود را به مو مردگی و ناراحتی و اینا می زد ، گفت : سلام خاله . خوبی ؟ بابا لردی منو از اتاقش بیرون کرد تا با آنیتا صحبت کنه
- اشکال نداره بارتی جان ... حالا اینا رو بیخیال . خاله بلا رو ندیدی ؟
- نه . چطو مگه ؟
- هیچی ... گفتم شاید دیده باشیش . می تونی بری پیداش کنی و بیای به من بگی ؟

بارتی با سر جواب مثبت داد و به سرعت از نارسیسا دور شد . نارسیسا نیز در جهت مخالف او به آن سمت خانه ی ریدل رفت تا بلاتریکس را پیدا کند .
در افکارش غوطه ور بود که ناگهان در ورودی آشپزخانه ی خانه ریدل را دید ...



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ جمعه ۵ مهر ۱۳۸۷
#66

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
آنيتا وارد اتاق لرد شد و به نبال آن همه مرگخواران توسط لرد از اتاق اخراج شدند.

بلاتريكس در گوشه اي از اتاق مخصوص جلسات روي صندلي مجلل مخصوص ارباب نشسته بود.خشم و نفرت از چشمانش ميباريد.كاغذ كهنه و پاره اي در دستانش بود.ظاهرا راه ديگري وجود نداشت.

بلا از جا بلند شد و به اتاق معجونهاي خانه ريدل رفت و سرگرم كار شد.

اتاق لرد سياه

لرد و آنيتا كنار پنجره نشسته و به چشمان هم خيره شده اند.
-ولدي به نظر تو ماه عسل بريم پاريس؟

لرد سياه كه در نشان دادن عشق و علاقه مهارت زيادي نداشت مگس بزرگي را كه روي شانه آنيتا نشسته بود با دست كشت.
-من كه بهت گفتم .وضع مالي خانه ريدل فعلا خوب نيست.بايد يه جاي ديگه رو انتخاب كني.ضمنا پونصد بار بهت گفتم به من نگو ولدي.من جلو اين مرگخوارا آبرو دارم.

اتاق معجون سازي
بلاتريكس عرق ريزان سرگرم درست كردن معجون بود.بخارهاي سياه عجيبي از معجون بلند ميشد. بلا با خشم معجون را به هم ميزد.دلش ميخواست تمام نفرتش را با موارد معجون مخلوط كند.
در اتاق با صداي خفه اي باز شد و نارسيسا وارد اتاق شد.
-بلا...دو ساعته دارم دنبالت ميگردم.داري چيكار ميكني؟

بلاتريكس بدون توجه به نارسيسا به كارش ادامه داد.نارسيسا روي پاتيل معجون خم شد.با دقت به موارد درون پاتيل نگاه كرد.گويي چيزي را كه ميديد باور نميكرد
-بلا..اين...اين يكي از معجونهاي مخصوص بلكهاست؟همون معجوني كه...

بلاتريكس با عصبانيت نارسيسا را كنار زد.معجون تقريبا اماده بود.
-آره همونه.نميتونم بشينم و تماشا كنم.بايد اين معجونو يه جوري به خورد آنيتا بدم.اون موقع ميخوام ببينم بازم ارباب اينجوري به اون عجوزه نگاه ميكنه يا نه...

نارسيسا كاغذي را كه طرز تهيه معجون روي آن نوشته شده بود برداشت.حدسش درست بود.
فلش بك
دو دختر بچه زيبا در مقابل ساحره پيري روي زمين نشسته بودند و با اشتياق به حرفهايش گوش ميكردند.
-آره دخترا...بلا موهاي خواهرتو نكش.همونطور كه گفتم اين يكي ديگه از معجونهاي مخصوص ماست.وقتي اين معجونو به خورد يه نفر بدين كسي كه عاشقشه اونو به زشتترين و بدترين شكل ممكن ميبينه و عشقش از بين ميره.


پايان فلش بك


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۵ ۱۲:۵۹:۳۹
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۵ ۱۳:۰۴:۰۷



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۸۷
#65

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
خانه ي ريدل ها

- آواداكداورا بش بگين!
- ماشاا...!
- صد قل هو ا... بش بگين!
- ماشاا...!
- ولدي كچل دوماد شده!
- كداورا!
- آنيت خانوم زنش شده!
- ماشاا...!

و همين طور نقل و گلبرگهاي گل سرخ بود كه روي سرشون ميريخت؛ بارتي و آسپ وسط جمعيت با ريتم آهنگي كه پيتر ميخوند به سبك بندري دستاشون رو برده بودن بالا و به سمت همديگه خم ميشدن و ميلرزيدن...

از خوشحالي نميدونست به كي كروشيو بزنه روش رو كرد به طرف آنيت كه در حجمي از تور و ساتن در كنارش نشسته بود، تا با لبخندي در اين لحظه هاي خوش شريكش بشه...

ولدي: آنيت عز ...

در كنارش به جاي آنيتاي محبوبش، بلاتريكس نشسته بود؛ با دندانهايي تيز، آويخته از دو طرف دهانش، شاخهايي كه در بين موهاي وز وزي اش جا خوش كرده بودند، درحالي كه چوب دستي اش رو در به طور تهديد آميزي به طرفش تكان ميداد، خيلي خوف و وحشتناك به سمت او مي آمد و فضاي اطرافش تيره تر و تيره تر ميشد ...نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

- ارباب! ارباب! بيدار شيد!
- چي شده بليز؟
- هي جيغ ميكشه و زير لب يه چيزايي راجع به غول بي شاخ و دم و بلا بلغور ميكنه!!!
- بابا! پا شو بابا! بارتي ات اينجاس بگو چته آخه!

ولدي در حالي كه با حالتي دمر پاهايش را جمع كرده بود و در رختخوابش خوابيده بود، خيس از عرق لحافش رو از روش كنار زد و با چهره ايي بيروح تر از هميشه رو به مرگخواران نگرانش كرد:

- چي شده ارباب ارباب ميكنين؟ يعني نبايد يه خواب راحت از دست شما داشته باشم؟
- بابايي آخه انگار جيز شده باشي مثه اون موقع هايي كه كوشولو بودم و پرسي خوراكيامو ميخورد يا خاله بلا ويشگونم ميگرفت و جيغ ميكشيدما، اون جوري جيغ ميكشدي و يه چيزايي ميگفتي...

ولدي كه فهميده در خواب بند را بيش از پيش به آب داده قيافه ايي ترسناك تر از هميشه به خود گرفت و با فريادي مهيب گفت:

- يه چيزايي ميگفتم! احمقاي بي لياقت! ميگفتم از بس با غولاي بي شاخ و دمي مثه آني موني و آنتوني توي اين خونه همدم بودم حنّاق گرفتم! ديگه به اين جام رسيده! آي كروشيو! آي هوار! به دادم برسيد از دست اين مرگخوارا!

- ارباب بليز بميره آرامش خودتون رو حفظ كنيد! حداقل يواشتر مهمونمون نفهمه! باب آبروي ما رو كه بردين، لااقل آبروي خودتون رو حفظ كنيد!

- مهمون! مهمون چيه اين اول صبحي! بگيد من نيستم! رفتم لندن
- قربان حتي اگه يه كسي باشه كه خيلي دوست داريد ببينيدش؟
- حالا كي هستش!!

ناگهــــــــان در اتاق باز شد و همنوا با صداي چلچله ها كه از پنجره ي حياط به گوش ميرسيد، نسيمي هم وزيد و عطر دل انگيز آنيت رو با خودش به مشام ولدي رسوند...


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۸۷
#64

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک

ریگولس همچنان غرق در افکار غمگین خودش بود که سیریوس سوت زنان و در حالی که دستش را تا ته در جیب هایش فرو برده بود وارد شد . نگاه بی خیالانه ای به گلدان های شکسته شده ، پرده های سوخته ، مبل های پاره پاره انداخت :
- هی ، بلا ! انگاری سرت خیلی شلوغ بوده

بلا همچنان خشمگین ، به سیریوس هم توپید :
- از دست توی بی عرضه ! هزار بار گفتم برو قاپ این دختره رو بدزد شرش از سر ارباب کم بشه به جاش رفتی یللی تللی ... آخه هر پسری بود تاحالا این دختره رو از راه به در کرده بود ! من به تو چی بگم آخه ؟

سیریوس ، سوت بلند و کشداری اجرا کرد و کمی به دور و بر نگاه انداخت :
- پس تشویقام کو ؟ این سوتو هرجا زده بودم الان کلی کشته مرده داشتم !!! همین دیگه . این آنیتم لنگه شما بی احساسا ! اصلا درک هنری و موسیقیایی نداره . هی واسش سوت می زدم هیچی نمی فهمید که باید واسم غش و ضعف بره ! هیچی حالیش نبود .... تازه ! یه قرقره گنده هم خریده بودم چقدر قیمتش شد . هی نخ هاشو تیکه می کردم دم در محفل میذاشتم ، دختره گاگول نخامو نمی گرفت . خوب من چکار کنم ؟

ریگولس با نگاهی که سرشار از تحسین یک برادر کوچکتر نسبت به برادر بزرگتر بود ، به سیریوس زل زده بود و زیر لبی آه می کشید .

بلاتریکس که هنوز عصبانی بود ، به ریگولس چپ چپ نگاه کرد :
- چیه آه می کشی ؟ نکنه تو هم ...

ریگولس حرف بلا را قطع کرد :
- آه کشیدم چون تو دلم هوا جمع شده بود ! منظوری نداشتم به ریش مرلین قسم

بلاتریکس بدون توجه به ریگولس رو به سیریوس کرد :
- همین دیگه ! نباید نخ ها رو تیکه تیکه می کردی ! تو یه بلک هستی یه بلک ! می فهمی ؟ باید سیاهِ سیاه رفتار می کردی . باید اون قرقره نخ رو می کوبیدی تو سرش تا یه قلنبه از کله ش بزنه بیرون و شیفته تو بشه . همین کارای سیاه لرد هست که اون دختره رو دنبالش کشونده دیه ! اگه سفید کاری کنی که عاشقت نمی شه !

سیریوس تظاهر به فکر کردن می کند :
- همممممممممم ... یعنی اگه سفید نباشم فایده داره ؟ چطوره از محفل بیام بیرون ؟

بلاتریکس که کمی به آینده خودش امیدوار شده با درجه خشانت کمتر ( چون عمرا نمی تواند با مهربانی به کسی نگاه کند ) به سیریوس نگریست :
- آره ... بیا بیرون ! تازه اگه بیای مرگخوار بشی که دیگه از همه بهتره !

سیریوس سوت زدن را از سر گرفت و لابلای سوت هایش :
- هووووشت .... عمرا .... هوووووووشتولک ..... مرگخوار بشم یعنی ...... هولولووووووووشت ..... باید بد و بیراه محفلی ها رو به جون بخرم ! کی حوصله داره .... هووووووووووشت

و با همان حالت از اتاق خارج شد .


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱ ۱۷:۰۱:۲۰


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۸۷
#63

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
سوژه‌ی جدید : خواستگاری

سوی اول !ملودی غمناک !خانه ریدل

تام در گوشه‌ی اتاقش بر روی تخت به حالت چمباتمه نشسته بود و سرش را در میان پاهایش پنهان کرده بود . چشمانش را بسته بود و تمایلی به دیدن نداشت . برای اولین بار دلش خالی شده بود ، حسی که تاکنون تجربه نکرده بود ، آرزویی در سر میپروراند که با شخصیتش تفاوت داشت .

یک اتاق تاریک و سیاه ، یک تخت بزرگ دونفره با پرده های خاکستری ، یک مار عظیم‌الجثه چمبره زده در گوشه‌ی اتاق . سرش را کمی بالا آورد ، شاید زندگی را آنطور که هست ببیند ، آنطور که تاکنون بود . اما اتاق خالی اندکی فرق کرده بود . تفاوتی که در تهی بودنش بود و یا شاید حس خالی بودن از اعماق وجود خودش !

تام در افکار خود غرق بود که ناگاه در باز شد و بلیز با لیوان آبی وارد اتاق شد .

بلیز : ارباب واستون آب آوردم ... فکر کنم حالتونو بهتر کنه .
لرد : حالم خوبه ! تو چی میدونی از حال من ؟
بلیز : ارباب ما صحبت کردیم در موردش ... این ... این از شما بعیده !
لرد : هچ چیزی از لرد ولدومورت بعید نیست ! من تمام چیزهایی رو که میخواستم بدست آوردم . الانم همین حس رو دارم و باید آنیت رو بدست بیارم . حس قدرت و برتری !


سوی دوم ! ملودی عاشقانه !خانه‌ پورتلند

آنیت کنار پنجره ایستاده بود ، نگاهش به دور دست ها خیره مانده بود . انعکاس مهتاب در چشمانش ، بر نگاهش جلوه‌ی زیبایی بخشیده بود . قطره‌ی اشکی از چشمش سرازیر شد و گونه‌اش را نواخت و بر زمین افتاد . دلش اندکی آرام شد ، شاید تا سقوطی دیگر ...

آنیت غوطه‌ور در لحظات آینده و گذشته اش بود که ناگاه در باز شد و مری با لیوان آبی وارد اتاق شد .

مری : ای بابا باز تو که اشکت سرازیر شد ... نگفتم فعلاً فکرش رو نکن ؟
آنیت : نمیشه ! نمیشه ! من کجا و لرد کجا ... هیچ چیزیمون درست نیست مری ، میترسم همه چی خراب شه .
مری : اصلاً هم خراب نمیشه یه مراسم ساده ، فقط باید توی این مدت اختلافات گروهی رو کنار بزارین ! ... من بیشتر نگران اینم که ...
آنیت : نگران چی ؟ اینکه تامی بفهمه ؟ ... بفهمه که بابا قرار بوده من رو به عقد سیریوس در بیاره ؟ ... نه ، نه ! حس من و لرد قویتر از باورهای پوچه . حس عشق !

سوی سوم ! ملودی خشم ! خانه بلک

بلاتریکس کروشیو دیگری به سمت گلدان دیگری که روبرویش قرار داشت فرستاد و در جا منفجر شد . عصبانیتش را نمیتوانست کنترل کند . تحولی عظیم در دنیای جادوگران از درک او خارج بود و اکنون در گوشه ای از اتاق نشته بود و احساسش را بر سر وسایل خانه خالی میکرد .

بلاتریکس در خشم خود برافروخته بود که ناگاه در باشد و ریگلوس با لیوان آبی وارد اتاق شد .

کروشیو !

ریگولی : اوهوی ... اوهوی... کم مونده بود بخوره به من ... چرا اینطوری میکنی ؟
بلا : حرف نزن تو یکی .. اعصابم داغونه . لرد هیچی نمیدونه . فردا داره میره خانه‌ی پورتلند ...خواستگاری آن دختره ... من رو من رو نمیبینه !
ریگولی : خب دوسش داره ... تو چرا عشق رو درک نمیکنی ؟ اربابم بالاخره مثل همه جادوگرا این حس رو تجربه کرد ، نشون داد که مرگخوارا میتونن ...
بلا : تو حرف نزن ، تو چی از عشق میدونی ؟ ... من نمیزارم این مراسم شکل بگیره ، نه تاوقتی که میدونم لرد چکارایی که نکرده ... نه تا وقتی که میدونم بارتی کراوچ کیه !

افکار ریگولی

من ... من عشق رو نمیفهمم ؟ ... کسی که چند ساله همه روابطتت با لرد سیاه رو تحمل کرد و هیچی نگفت ؟ ... کسی که اولین مرگخواری بود که عاشق شد و هیچ کس نفهمید ؟ اونم عاشق وحشتناک ترین زن تاریخ ، بلاتریکس لسترنج !

پایان افکار !

****************************
خب رسم نیست وقتی سوژه میدن زیرش توضیح بنویسن اما من جاهایی هم دیدم که اینطوری میشه !
کلی سوژه ریختم توش از خود خواستگاری ، یاسوژه ی جدی رابطه عشقی بلا و ریگولی گرفته تا قضیه لرد و بارتی !و یا سوژه ی طنز در مورد رابطه آنیت و سیریوس ! لطفاً سریع نرین سر اصل مطلب . مثل منم لازم نیست سه طرف رو توضیح بدین ... همین که یه طرف جلو بره خودش خیلیه ...

دوست داشتم آخر تعطیلی یه رول زدن خوبم داشته باشیم با حضور همه ، گرچه ممکنه آخرین پستش برای خودم باشه !

10 از 10 + 10 امتیاز به خاطر سوژه جدید!


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱ ۱۶:۴۱:۴۱
ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱ ۲۱:۳۰:۴۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۳ ۱۳:۳۵:۴۲

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۶
#62

نیکلاس   فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۴ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
اوضاع بد جوری بغرنج شده بود از یک طرف سرروس لو رفته بود و دیگه نمیشد ازش استفاده کرد از طرف دیگه یک ارتش از مرگ خواران اونا رو دوره کرده بودند.
از دور یک چیزی مثل شبح داشت نزدیک میشد.
دامبلدور ارام وایساده بود . از شخصیت اون معلوم بود که داره موقعیت رو برنداز میکنه .
مونتاگ که جلوی گروه قرار گرفته بود جلو اومد .
_ببینم هنوزم فکر میکنی با مهد کودکی که راه انداختی میتونی با لرد سیاه در بیافتی؟
تاحالا درست نگرفته بودم چرا البوس کوچولوی ما وزیر سحر و جادو نمیشه .... خب اره دیگه میخواد رییس شیر خوارگاه بشه هاگوارتز بهش مزه کرده!!!!!!!!!!!
جیمز دیگه اختیارش رو از دست داده بود بمیخواست به طرف اون حمله کنه که البوس با یک طلسم بازدارنده اونو سر جای خودش نگه دشت.تو چهره دامبلدور یه حسی نهفته بود و اون این بود که باید صبر کرد انها الان خیلی بیشترند.............
_ببینم مطمئنی داشتین حرکت میکردین لرد سیاه حالش خوب بود ! الان که درست میبینم مثل اینکه بنده خدا دیگه هیچ کاری از دستش بر نمیاد! اخه اینم ادمه انداختین جلوتون ........مونتاگ؟؟؟؟؟؟
سوروس ین جمله رو با چنان لخنی گفت که چیزی نمونده بود مونتاگ هر چی از طلسم و....... بلد بود بریزه سرش ولی در یه لحظه شاید فکر کرده بود اگر این کار رو نکنه بیشتر شبیه فرمانده ها بنظر برسه؟؟؟
به خاطر همین رو به سروس گفت:
_ به به خائن عزیز .... چیه البوس بهت زبون جدید داده تاجایی که من یادمه لرد سیاه اونو بریده بود تا دیگه جایی ور الکی نزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دامبلدور دیگه مصمم تر بنظر میرسید. وضعیت داشت به گونه ای خوب پیش میرفت. سوروس بازهم منظور اونو به خوبی گرفته بود.
سوروس میخواست شروع به حرف زدن بکنه که مونتاگ دستاش رو باز کرد . طوری علامت داد که همه مرگ خواران تمام راههای خروجی رو بسته بودند. دیگه کاملا محاصره شده بودند. اینطور بنظر میرسید که مونتاگ دیگه علاقه ای به حرف زد نداره! شایدم سر عقل اومده بود و قضیه رو فهمیده بود...........
اما دامبلدور بازم اروم بود حتی لحظه ای که سوروس داشت به اون با ترس نگاه میکرد...........
مونتاگ رو کرد به جیمز و گفت:
بیچاره برادرت الان اخنمالا داره رو زمین تکنو میرقصه؟ لرد داره باهاش تمرین میکنه! البته فکرکنم زیاد خوب بلد نباشه ؟؟ البوس قبلا تو مهد کودک بهشون یاد.............
هنوز کلمه اخر مونتاگ از زبانش خارج نشده بود که شبحی که از دور معلوم بود حالا به سیلی عظیم از محفلیا تبدیل شده بود.
جالبتر اینکه فلامل دوست پیر دامبلدور در جلوی همه اونا قرار گرفته بود و طلسیمی رو بطرف مونتاگ فرستاده بود.و وقتی همه از وضعیت جید اگاه شده بودند گفت:
البوس چیه ؟؟؟؟مثل اینکه چند تا بچه مشکل درست کردن؟؟؟؟ فکر کنم اگر سن منو رو گروهت بزاری با اینا به تعادل برسی...................


شناسه ، شناسه ، شناسه.

هنگامی که به دنبال من آمدی تا تو را برای خودم انتخاب کنم ، حس خوبی نداشتم ، اما به خاطر خودت ، انتخابت


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱:۲۱ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
#61

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- نه ! نه ! نه لعنتی !! نـــــــه !
- پدربزرگت یه احمق به تمام معنا بود ! پدرت کثیفت هم احمق تر از اون ! و حالا تو !
- تو... ت... تو.! تو از پدرم می ترسیدی ! هنوزم می ترسی ! تو از همه ی پاتر ها می ترسی ، از همه ! از من ! و اونقدر حقیری که حتی از لیلی هم می ترسی ! عوضی !
- من؟؟ لرد ولدمورت؟؟ لرد از توله های پاتر بترسه ؟؟؟ ها ها ها ها ! کروشیو !!!

لرد خندید ، با خنده های تلخش زخم های روی صورتش کشیده تر و چندش آورتر از قبل می شدند... شنیدن فریاد های آلبوس سورس پاتر لذتبخش تر از آن بود که فکرش را می کرد .
اگر مونتاگ موفق می شد ، تا چند ساعت دیگر بقیه ی ارتش دامبلدور نیز آنجا بودند...
و همین طور ، اسنیپ خائن !
آن طور که مونتاگ می گفت ، اسنیپ همراه بقیه برای نجات پسر پاتر آمده بود ! خائن کثیف ! دست پرورده ی دامبلدور ! نباید به او اعتماد می کرد...
ولدمورت عصبانیتش از سورس را ، بر سر سورس دیگر خالی کرد...
- کروشیو !!!

___________________


چند ساعتی بود که از خانه ی ریدل ها خارج شده بودند ...
گروه کوچکشان مانند لشکری شکست خورده جلو می رفت ، اما هنوز نشانه هایی از امیدواری در چشمانشان موج می زد، آلبوس دامبلدور جلوتر از همه با چهره ای مصمم تر از همیشه حرکت می کرد ، اسنیپ که بیشتر از این نمی توانست صبر کند به دامبلدور نزدیک شد :
- دامبلدور ،... من ..شما....
- من بهت گفتم خودتو نشون ندی سورس ! نگفتم !؟
- اما من که نمی تونستم به همین راحتی چند تا بچه رو بفرستم تو !
- ممکنه اونا بچه باشن ، ولی من هیچ شکی در توانایی های اونا ندارم سورس ! مطمئن باش اگر چیزی غیر از این بود اونا نمی تونستن عضو ارتش باشن !
- بله، ولی لرد سیاه الان همه چیز رو فهمیده... من..
- بس کن سورس ! انتظار داری بزارم بری ؟ خب، برو !

چهره ی اسنیپ در هم رفت ، زیر لب گفت:
- منظورم این نبود...

دامبلدور نیز که آرام تر شده بود سرش را به علامت تایید تکان داد ، تا به حال تا این حد عصبی نشده بود.

آلفرد دستش را بر روی شانه ی هوگو گذاشته بود و سعی داشت آرامش کند .
جیمز دیگر گریه نمی کرد ، بی هدف ، فقط راه می رفت... گویی پاهایش به اختیار او نبودند ،از فکر اینکه دفعه ی بعد آل را با چه چهره ای ببیند تمام بدنش لرزید...

سارا با احتیاط اشکهایش را پاک می کرد ، اگر اتفاقی برای آل می افتاد...
آلبوس سورس جانش را نجات داده بود ، و حالا... اگر ... اگر...
دوباره اشکهایش جاری شد ، آن پسر فقط 11 سال داشت...

دامبلدور ایستاد ، چوبدستیش را به آرامی بالا برد و ققنوسی نقره ای که از نوک چوبدستیش خارج شد، تاریکی شب را در هم شکست و به سوی نقطه ی نامعلومی در آسمان پرواز کرد.
دامبلدور برگشت و رو به اعضا گفت :
- باید محفل رو هم خبر کنیم، هاگوارتز در حال حاضر دیگه در امانه و احتیاجی به وجود اونا اونجا نیست، برای رویارویی با ولدمورت ، به بیشتر از 8 نفر نیاز داریم...


- تعداد ما چند برابر شماست... به نفعتونه که تسلیم شین...

صدای کلفت و نخراشیده ی مونتاگ با اندکی لرزش ، حرف دامبلدور را قطع کرد ، ...
اسنیپ زودتر از همه چوبدستی اش را بیرون کشید و برگشت ، حق با آنها بود ، لشکری بزرگ از مرگخواران...

ویولت آهی کشید ، دیگر به زنده ماندن خودشان هم اطمینانی نبود...

_____________________

باز داشت خاک می خورد ها !!!
ادامه بدین ... تمومش کنین بره پی کارش دیگه..



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ دوشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۶
#60

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
بلاخره تصمیمش را گرفت و روبه جیمز که عاجزانه نگاهش می کرد کرد گفت:
- پیداش می کنیم...

سارا در حالی که آثار خستگی در صورتش نمایان بود پرسید:خب،اون کجاست؟
دامبلدور پرسشگرانه سارا را برانداز کرد تا او توضیح دهد:ولدمورت،آل،اون مرگخوار پست...اونا کجان؟
دامبلدور سرش را کمی کج کرد و متفکرانه گفت:به احتمال قوی فقط یک جا هست که اونا میتونن رفته باشن و اونجا جایی نیست جز...

سوروس با لحن محکمی گفت:دژ مرگ!
نگاه هایی مخفیانه بین سفید ها رد و بدل شد...
،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛،؛

_:چــــــــــــــــــی؟تو ابله اومدی و به من میگی که بلاتریکس لسترنج به دست چهارتا بچه مدرسه ای گرفتار شده و تو تنها چیزی که برام آوردی اینه؟!

لرد ولدمورت با خشم لگدی به آل زد و باعث شد او ناخودآگاه ناله کند.مرگخواری که توانسته بود از قرارگاه به سختی فرار کند مانند موشی وحشتزده گوشه ای مچاله شده بود.

لرد ولدمورت با صدایی که لحظه به لحظه اوج میگرفت گفت:اون گوشه نشین و خودت رو تبرئه نکن مونتاگ!همین الان قوی ترین دسته ای رو که تاریخ به عمرش دیده جمع میکنی و به این جوجه های محفلی حمله میکنی و حداقل نصفشون رو تیکه پاره میکنی!

مرگخواری که مونتاگ خوانده شده بود با ترس و لرز گفت:اما ارباب...

ولدمورت با خشونت فریاد زد:برو بیرون.اما ارباب نداره.کروشیو...

اما پرتوی طلسم به جایی که چند لجظه پیش آناکین مونتاگ جضور داشت برخورد کرد.همین که او بیرون رفت ولدمورت با لبخندی دهشتناک به سمت آلبوس برگشت.

_:خب گروگان کوچولوی ما چطوره؟


But Life has a happy end. :)


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۶
#59

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
با شنیدن این جمله خنده های بلاتریکس لسترنج قطع شد و به اسنیپ خیره شد .
- اون پیرمرد بی خاصیت هیچ کاری نمی تونه بکنه ... خائن کثیف!
بلاتریکس دوباره خندید:
- دیگه هیچی از پسر کوچولوی پاتر نمونده!....
سخن بلاتریکس ناتمام ماند ....
جیمز بدون هیچ فکری خودش را بر روی او انداخته بود و سعی می کرد با مشت و لگد و هر ترفند مشنگی دیگری که به فکرش می رسید کارش را تمام کند .
اسنیپ جیمز را از او جدا می کرد:
- بس کن جیمز! دیگه بسه! بس کن پسره ی ابله!
آن گاه جیمز در حالیکه با آستینش خون گوشه ی دهانش را پاک می کرد بلاخره یک قدم عقب رفت .
جنگ هنوز ادامه داشت ، ...
جیمز در حالیکه نفس نفس می زد از اسنیپ پرسید :
- گفتید دامبلدور می دونه آل کجاس..؟؟
قبل از اینکه اسنیپ بتواند جوابی بدهد آلبوس دامبلدور سراسیمه وارد شد.
- جیمز متاسفم، یکی از مرگخوارها تو این آشوب از فرصت استفاده کرده آل رو برده ...
جیمز با ترس آمیخته به خشم پرسید:
- به کجا!!!؟؟
- پیش ولدمورت....

پاهای جیمز سست شد... سرش گیج می رفت ... دو زانو بر زمین افتاد ،... آلبوس سوروس الان پیش ولدمورت بود، دیگه همه چیز تموم شده بود... یعنی آل...؟.. یعنی آل هنوز زنده بود...؟

آلیشیا و ویولت هنوز در حال دفع طلسم های نابخشنودی مرگخواران باقی مانده بودند ، سارا و آلفرد در حالیکه حریف های خلع صلاح شده ی بی هوششان را در گوشه ای با طناب بسته بودند سراسیمه به طرف آنها دویدند و آخرین مرگخوارها هم از پای در آمدند.

سپس ، اعضای ارتش همه با سر و وضعی خونی به سمت دامبلدور آمدند:

- چه خبر؟
- ما...
فریاد جیمز باعث ناتمام ماندن حرف دامبلدور شد :
- ما باید پیداش کنیم! همین حالا! ممکنه ولدمورت هنوز.... ممکنه اون هنوز زنده باشه پروفسور! خواهش می کنم ! اون برادرمه!
آلبوس دامبلدور نگاهی به سر و وضع خاکی و خونی جیمز انداخت...
بعد به اعضا نگاه کرد ، آن ها همه چیز را از حرف جیمز فهمیده بودند...، .
هوگو نیز وضع بهتری نداشت ، با دو دست صورتش را گرفته بود و شدیدا گریه می کرد...،
بلاخره تصمیمش را گرفت و روبه جیمز که عاجزانه نگاهش می کرد کرد گفت:
- پیداش می کنیم...

_________________________

ببخشید سوروس عزیز، مگه آل آخر پست 56 نگفته من با صورت خونی رو زمین افتادم؟ تو پست شما که من صحیح و سالمم! در هر حال امیدوارم دوباره اشتباه نکرده باشم!
هوگو؟
مگه دامبلدور به اسنیپ نگفته بود خودشو نشون نده؟؟ اسنیپ عجب یه هویی وارد شد!؟


ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۶ ۱۸:۰۹:۰۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.