دامبلدور در را باز کرد و همه ی آنها وارد شدند. قبل از اینکه بتوانند حرکتی بکنند پرتوهای سبز و سرخ به سمت آنها فرستاده شد...تمام طلسم ها به قصد کشتن و آسیب رساندن بود. اعضای ارتش برای در امان ماندن خود به روی زمین می خوابیدند و یا در پشت میزها پنهان می شدند حتی دامبلدور هم غافلگیر شده بود. ناگهان صدای آشنایی به گوش رسید.
-نه...صبر کنید...اونا ارتشن
اعضای محفل ققنوس چوبدستی هایشان را پایین آوردند.
-آلبوس! شما اینجا چیکار می کنید؟
محفل و ارتش با تعجب به هم نگاه می کردند. یک جای کار اشتباه بود. این را همه فهمیده بودند.
دامبلدور به سمت کینگزلی شکلبوت حرکت کرد. در چهره اش نگرانی خاصی دیده می شد.
-شما اینجا چیکار می کنید؟ اینجا منبع خبر مینروا است. مرگخوارها اینجا بودند...
-مرگخوارها؟! اتفاقا مرگخوارها قرار بوده بیان اینجا. ما به دستور مک گونگال به اینجا اومدیم. مگه خودت بهش دستور نداده بودی؟
دامبلدور به چشمان متعجب کینگزلی نگاه کرد.
سپرمدافع مینروا...حمله ی مرگخوارها..مرگ سارا...استقرار محفل در جایی که از نظر ارتش مرگخواران در اون پنهان شده بودند...همه جای کار بوی نیرنگ و فریب می آمد...
دامبلدور به بقیه نگاه کرد. هرچه زودتر باید کاری می کرد.
-محفلی ها با من بیان. باید به هاگوارتز بریم. جون مینروا و دانش آموزان در خطره. جیمز, سیریوس, آلبوس سوروس و باب به شمال هاگزمید برید و پنهان بشید. بقیه ( آلیشیا, لوپین, آلفرد, پنسی و تد) همین جا بمونند. هر اثری از مرگخواران دیدید سریعا به من اطلاع بدید. ما زود بر می گردیم.
اعضای محفل با چهره های پریشان و ناراحت به دنبال دامبلدور از آنجا خارج شدند. مطمئنا آنها وخامت اوضاع را بیشتر درک کرده بودند.
آل به بقیه نگاهی انداخت و گفت:
-اینا چی می گفتند؟
-سریع تر...بجنبید بزدل ها...از چی می ترسید؟ فکر می کنید هر لحظه دامبلدور جلوتون سبز میشه؟
بلاتریکس با همراهی تعدادی از مرگخواران در حال خارج شدن از هاگزمید بود.
سارا را با خشونت به جلو هل داد.
-بجنب دختر احمق...دیدی؟ هیچ کدام از ارتشی ها به کمکت نیامدن. هیچ کدام از اونها به فکر تو نیستند. اونوقت تو هنوز بهشون وفاداری...
بلاتریکس خنده ی جنون آمیزی کرد و به جایی اشاره کرد.
-به محض اینکه از اون مغازه رد بشیم با جسم یابی تو رو به پیش اربابم می برم. لرد سیاه میدونه با دختر لجبازی مثل تو چیکار می کنه.
پشت مغازهجیمز به سیریوس نگاه کرد و گفت:
-من هنوزم میگم. مرگخوارها تو هاگوارتز هستن و محفلی ها دارند باهاشون می جنگن. دامبلدور می خواست ما وارد نبرد نشیم...
-ساکت شو جیمز
-از اون طرف هم...
-جیمز ساکت! چند نفر دارند به اینجا نزدیک میشن.
جیمز اخمی کرد و چوبدستیش را در آورد.
-تو مطمئنی؟؟...با تو هستم سیریوس.
-اون ساراست
سیریوس مات و مبهوت به نقطه ای نگاه می کرد.
-کی ساراست؟ معلومه چی میگی سیریوس؟
جیمز بلند شد و از کنار دیوار پشت مغازه به خیابان هاگزمید نگاه کرد.
-اون...اون که ساراست...سارا...اوانز...وای نه بلاتریکس لسترنج. ما باید به دامبلدور خبر بدیم.
آل و باب به سرعت چوبدستیشان را بیرون آوردند.
سیریوس با نفرت به بلاتریکس نگاه کرد و گفت:
-دیگه اشتباه نمی کنم
و از پشت دیوار بیرون پرید.
باب فریاد زد:
-سیریوس نرو. ما باید به دامبلدور خبر بدیم. سیریوس...
ولی دیگر دیر شده بود. پرتو قرمزی به سرعت از کنار آنها عبور کرد. مرگخوارها حمله را آغاز کرده بودند. باب و آل و جیمز به دنبال سیریوس حرکت کردند. سیریوس چوبدستیش را به سمت مرگخوارها گرفت و فریاد زد:
-استپوفای
طلسم بیهوشی سیریوس به یکی از مرگخوارها برخورد کرد و او را از پا در آورد. سه نفر از مرگخوارها به سمت سیریوس حرکت کردند. تعداد مرگخواران دو برابر ارتش بود. دو نفر دیگر از مرگخواران به سمت باب حرکت کردند. بلاتریکس به تنها افراد باقیمانده ارتش نگاه کرد و خنده ی تمسخر آمیزی کرد.
-فقط شما دو تا موندید؟ بزرگتری همراتون نبود...پسران پاتر
با یک دست گردن سارا را گرفته و در دست دیگرش چوبدستیش را گرفته بود. صورت سارا خونی و پر از زخم بود. دست هایش به وسیله جادو بسته شده و به نظر می رسید که از دیدن ارتش غافلگیر شده است.
جیمز چوبدستیش را بلند کرد و به سمت هاگوارتز نشانه گرفت. وردی را زیر لب زمزمه کرد و سپر مدافع نقره ای رنگی از سر چوبدستیش بیرون آمد و به سمت هاگوارتز حرکت کرد. آل رو به بلاتریکس کرد و گفت:
-دامبلدور الان میرسه. بهتره سارا را بزاری و بری به نفعته وگرنه...
بلاتریکس خنده ی جنون آمیزی سر داد.
-وگرنه چی پاتر؟ تو هم مثل پدرتی. اونم مثل تو فقط بلد بود حرف بزنه ولی در عمل از یک غول غارنشین هم پایین تر بود.
جیمز فریاد زد:
-با پدر من درست حرف بزن عوضی... ایمپدیمنتا
طلسم قدرتمند جیمز با اختلاف کمی از کنار بلاتریکس لسترنج رد شد. خنده ی بلاتریکس به عصبانیت تبدیل شد. سارا را به پشت سرش هل داد و چوبدستیش را به سمت جیمز گرفت.
-کروشیو
جیمز به کناری پرید تا طلسم بلاتریکس به او برخورد نکند. در همان لحظه آل نیز وارد نبرد شد.
طلسم بیهوشی او با یک تکان ساده چوبدستی بلا دفع شد. بلا خنده ی تمسخر آمیزی کرد.
-هه...فکر می کنی می تونی جلوی قوی ترین خادم لرد سیاه مقاومت کنی؟...کروشیو
-پروتگو
طلسم محافظ جیمز بین بلاتریکس و برادرش قرار گرفت و از آل محافظت کرد. در آن سمت صدای فریادی به گوش رسید. به نظر رسید که سیریوس یکی از حریفانش را شکست داده است.
جیمز به برادرش نزدیک شد.
-من مشغولش می کنم. تو برو سراغ سارا. نجاتش بده
-جیمز...
-با من بحث نکن همون کاری رو که گفتم انجام بده.
اثر سپر مدافع کم کم از بین می رفت. جیمز و بلاتریکس بار دیگر به یکدیگر حمله کردند. جیمز سعی می کرد که بلا را از سارا دور کند. آرام آرام به عقب حرکت می کرد و بلاتریکش نیز به دنبالش می آمد. آلبوس از غفلت بلا استفاده کرد و به سمت سارا رفت. چوبدستیش را به سمت دستان سارا گرفت...طلسم دست هایش باطل شد.
-حالت خوبه؟
وضعیت سارا بسیار بد بود. بریدگی عمیقی بر روی صورتش به چشم می خورد. موهایش در هم و آغشته به خون بود. با صدای بسیار محکمی که در آن موقعیت بسیار عجیب بود گفت:
-مرسی...به موقع رسیدید.
-بلند شو. تا حواسشون نیست باید بریم. تا هاگوارتز راه زیادی نیست.
صدای فریادی به گوش رسید. باب به زمین افتاد و دو مرگخواری که با او مبارزه می کردند به سمت سارا و آل حرکت کردند.
-چوبدستیتو بده به من
-چی؟
-چوبدستیت. بدش به من
آل چوبدستیش را به سارا داد. سارا به سمت دو مرگخوار حرکت کرد.
ناگهان صدای پاق بلندی به گوش رسید و دامبلدور و اعضای دیگر ارتش ظاهر شدند.
در همان لحظه دستی دور گردن آل را گرفت. احساس خفگی شدیدی را حس کرد. ولی این فشار بر تمام بدن او نیز وارد شد. بار اول بود که جسم یابی جانبی را تجربه می کرد. در آخرین لحظه جیمز را دید که با صورت خونی بر روی زمین افتاده بود و سپس همه چیز ناپدید شد. او و بلاتریکس آپارت کردند.
------------------------------------------------------------------------------
خاله سارا دیدی نجاتت دادم؟