هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶
#58

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
- : هاهاهاها حرف می زنی یا بیشترنوازشت کنم عزیزم هاها .
-: بلاتریکس بس کن دیگه ، مثل این که چند نفر دارن میان این طرف
بلا :خیالاتی شدی ، چیه نکنه فکرکردی رفقای این بد بختن که اومدن نجاتش بدن .
- :آره آره ، فکر کنم ، به نظرم امد که یکیشون سورورس اسنیپه .
بلا:اسنیپ اون خائن پست و می گی ؟

صورت بلاتریکس از خشونت قرمز شد طوری که اگه سکتم سپپرا هم بهش می خورد خونش در نمی یومد .

در نور نقره ای رنگ ماه که بر چمن زارها و درختان بیرون از قرارگاه مرگ خواران می تابید چند نفر با چوبدستی های کشیده و لباس های آغشته به خاک و چهره های زخمی ، نزدیک قرارگاه شده بودند. یکی از آن ها می خواست داخل برود که اسنیپ فریاد زد :
- نه جیمز الآن نه ، الآن وقتش نیست ما باید . . .
: چرا نه پرفسور؟ برادر من الآن این تو زندانیه و از کجا معلوم که شکنجه اش نمی دهند من هر چه زودتر باید بروم و نجاتش بدهم .
: دامبلدور گفت که همه با هم بریم و منظورش این بود که هماهنگ باشیم و مسئولیت شما رو هم به عهده ی من گذاشته تازه همه ی ما دلمون می خواد که آل زودتر نجات پیدا کنه .
سارا : جیمز اسنیپ راست می گه الآن که وقتش نیست . ما باید صبر کنیم تا هوگو موقعیت رو بررسی کند و
اسنیپ : گفتی هوگو .من اصلاً از اول مامورت هوگو رو ندیدم . هوگو کجاست ؟

در همان لحظه پسری لاغر اندام با موهای پریشان نزدیک اسنیپ آمد باز تاب نور ماه در عینک گردش باعث می شد چشم هایش معلوم نباشد . لباس هایش خاکی بود و می شد فهمید که چند ساعتی بر روی زمین نشسته .
آرام پشت اسنیپ رو زد .
اسنیپ چوبدستیش را کشید و با قیافه ای شوکه شده به طرف او برگشت .
: آروم باشید پرفسور نگران نباشید منم ، هوگو
: هیچ معلومه کجایی پسرک نادان ؟ چه کار کردی ؟ چه خبرا؟
هوگو: پرفسور من اینجا بودم و داشتم موقعیت رو بررسی می کردم حدود 10 تا12تا مرگ خوار داخل این عمارت هستند . از سه راه ورودی برای داخل شدن فقط در پشتی رو می توان استفاده کرد. از قرار معلوم بلاتریکس و آل اینجان و داشت آل رو شکنجه می داد که دیگه هیچ صدایی نیومد فکر کنم که فهمیدن شما اینجایین .

اسنیپ رو به بقیه کرد و گفت : شنیدید که چی گفت! گفت باید از در پشت داخل بریم . جیمز تو همین جا بمون و مواظب باش و ...
جیمز در حالی که داشت اشکارا گریه می کرد گفت : نه پرفسور منم باید بیام شنیدی که برادرم رو دارن شنکجه می دن اون وقت من همین جا بمونم و منتظر باشم که شاید چند تا از مرگ خوارا اومدن بیرون و منم خلع سلاحشون کنم .
اسنیپ : باشه تو هم با ما بیا ولی باید قول بدی که کارهارو خراب نکنی .
همگی به سمت قسمت جنوبی عمارت دویدند . وقتی رسیدند در قفل بود .
اسنیپ : هوگو تو که گفتی می شه رفت داخل .
هوگو : آره فقط کافبه که قفلو باز کنید .
آلیشا :آلاهومورا . راست می گه در باز شد . بریم داخل .
چند دقیقه آن ها در چارچوب در این پا و آن پا کردند تا چشمهایشان به تاریکی عادت کند بعد داخل قرار گاه
شدند. نور آبی رنگی در داخل حکم رانی می کرد .
جیمز و اسنیپ داشتند به طرف پایین می رفتند . هوگو و سارا هم داشتند به طرف سالن می رفتند . آلیشا و ویولت و آلفرد در جاهای دیگر مستقر شده بودند .
هوگو :سارا پشت سرت رو ... . استیوپفای .
سارا که با قیافه ی ترسان رو ی پاشینه ی پا چرخیده بود بر اثر برخورد طلسم هوگو به آن مرگ خوار نزدیک بود مرگ خوار روی سارا بیفتد .
:هوگو دستت درد نکند .
در همان لحضه همه با صدای داد جیمز به طرف پایین دویدند .
جنگی میان همه در گرفته بود اسنیپ همان طور که داشت با یک دست جیمز بیهوش رو به جایی می برد که سنگر بگیرند با آن دست نیز داشت با بلا می جنگید .
طلسم ها همین طور داشتند در هوا پرواز می کردند .
-:اکپلیارموس
:آواکدوارا
:استیپفای
: سکتوم سمپرا
: پروتگو
هوگو:آلیشا تو برو پیش جیمز . جیمز در خطره برو ببین چشه ؟
اسنیپ : سارا من می خوام برم جلو تو پشت بانیم کن هوگو تو هم با من بیا .
: هاها ها اسنیپ و نگاه گیر کرده با چندتا بچه اومده پیش من
اسنیپ برام کادو آوردی که ببخشــــــــمـــــــــــت .
: نه برات طلسم آوردم .
: سکتوم سمپرا
: آه دیگه از این وردای ساده استفاده نکن .
بلا: آوا....
سارا:اکسپلیارموس .
بلاتریکس در همان لحظه خلع سلاح شد و با چهره ای عصبانی و انزجارآور داشت سارا رو نگاه می کرد فکرش هم نمی کرد که خلع سلاح بشه .
هوگو با گفتن وردی طنابی از چوبدستیش بر دور بلا انداخت و او را دستگیر کرد .
بلا داشت از عصبانیت آتیش می گرفت .اسنیپ و آلیشا داشتند دنبال آل می گشتند ولی هیچ اثری از آل نبود .
جیمز تازه به هوش آمده بود و با حیرت و عصبانیت داشت بلا رو نگاه می کرد .
اسنیپ پیش بلا اومد و گفت : بگو آل کجاست می گی یا نه؟؟
شاید هم دوست داری ذهن خونی کنم .
: تو هیچ قلتی نمی تونی بکنی خفاش پیر !!
: حالا می بینی .
اسنیپ داشت یک دور دیگه امارت رو می گشت و می خواست پیامی برای دامبلدور بفرسته . دیگر نزدیک های صبح بود و خبری از نور آبی رنگ حکم فرما در اتاق نبود .
بلاتریکس مانند دیوانه ها می خندید وبا خنده های اون گریه جیمز و خشمش نسبت به او بیشتر می شد .
بعد اسنیپ آمد درحالی که چهره اش معلوم نبود به بقیه گفت :
دامبلدور رد تازه ای از آل پیدا کرده .


ویرایش شده توسط هوگو ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۲ ۱۸:۰۳:۰۶
ویرایش شده توسط هوگو ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۲ ۱۸:۲۵:۲۴
ویرایش شده توسط هوگو ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۳ ۱۲:۱۰:۳۷

چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶
#57

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۱ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶
از اينا مي خواي؟!!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 115
آفلاین
سه تن از مرگخواران هراسان به طرف ديگري دويدند تا از دامبلدور دور باشند، اما طلسم خيلي سريع به آنها رسيد و آنها را كشان كشان به يك نقطه آورد. ويولت(پنسي) چوبش را به سمت سه مرگخوار گرفت. با صداي شتلق بلندي طنابي به سرعت مرگخواران را دربرگرفت و به هم بست. سيريوس به سرعت به سمت باب دويد و تا زخمهاي او را بررسي كند. آليشيا و ويولت هم به سمت سارا دويدند و زخمهاي او را بررسي كردند.
- اون مرده...!
اين صدايي سيريوس بود كه شديدا مي لرزيد. صدايي لرزان كه از مرگ يك همراه خبر مي داد. مرگ عضو قديمي! سكوت سنگيني بر فضا حاكم شده بود. سكوت ناشي از شوك مرگ دوستان كه بر گلوها چنگ مي انداخت و راه صدا را مي بست.
آلفرد تد و جيمز با دهاني باز كه فريادي خاموش از آن بيرون مي آمد به سيريوس كه كنار بدن باب زانو زده بود مي نگريستند. آليشيا و ويولت در حالي كه چوبدستيشان را به سمت زخمهاي سارا گرفته بودند خشكشان زده بود و سارا با صورتي غم زده در دستان مداواگرانش اسير بود. و دامبلدور.. دامبلدور بود كه آشكارا اشكهاي روي گونه هايش را پاك مي كرد. بدون هيچ بيم و شرمي.
دامبلدور سينه اش را صاف كرد و اشكايش را با انگشتانش از درون چشمانش بيرون راند و به سمت سيريوس حركت كرد. در واقع به سمت بدن بي جان باب.
- مرد شجاعي بود.. مرگ خوبي داشت.. شجاعانه در نبرد با ساهي ها مرد... من بهش افتخار مي كنم.
- لعنتي ها دو نفري بهش حمله كرده بودند... همين لعنتي هايي كه الان اين وسط افتادن...
- به زودي به آزكابان مي رن .. نگران نباش.. الان بهتره كه بري و به فكر مرلسم باب باشي...سيريوس.. همين الان ازت مي خوام كه بري...تد تو هم همراه سيريوس برو..
همچنان همه ساكت بودند. آليشيا بي صدا اشك مي ريخت اشكهايي خاموش. اما صداي پايي كه از دور مي آمد سكوت را شكست. صداي برخورد كفشي كه به سنگفرش هاي خيابان مي خورد. بلافاصله توجه همه به سمت صدا جلب شد. صداي پا متعلق به مرد سياهپوشي بود كه آرام آرام نزديك مي شد. مرد نزديك و نزديك تر شد و تقريبا كنار دامبلدور ايستاد.
- پرفسور مي خوام باهاتون صحبت كنم...
- در مورد مخفيگاه بلاتركيسه؟
- بله تقريبا فكر كنم كه بدونم كجا مي ره.. ولي خب فكر كنم بهتره الان كه سه تا اسير بدست آوريد ..از اونها ذهن جويي كنيد..
- اوه.. بله ..درسته.. ولي من قبل از اومدن تو اينكارو كردم... الانم بايد برم ..بهتره تو بقيه رو ببري..
- مي دونيد داريد چي مي گيد؟.... من با بقيه يه راست برم پيش بلا و بگم آوردمشون كه پسر پاترو نجات بدن؟!
- بله... ولي لازم نيست حتما بري پيش بلا و احوال پرسي كني ..خودتو بهش نشون نده سوروس.. همين.
-اما....
- امايي وجود نداره.. برو..
دامبلدور در تمام جديت اين را گفت و سپس به سيريوس و تد نگاه كرد كه در حال بردن بدن بي جان باب بودند. دامبلدور مكثي كرد و سپس با صداي بلندي گفت:
- آليشيا، ويولت ، آلفرد و جيمز همراه سوروس بريد و آلبوس سوروس رو بياريد.. سارا تو هم با من بمون تا اين انسانهاي گناهكارو به قانون تحويل بديم...
- نه پرفسور... من يه تصفيه حساب كوچولو دارم با بلا... شما خودتون اينا رو تحويل بديد...
دامبلدور چشمك نا محسوسي به سارا زد و در حالي كه به سمت سه مرگخوار مي رفت گفت:
- خب ديگه معتل نكنيد بريد...
همگي چوبدستي هايشان را حاضر كردند و اماده ي رفتن شدندو سارا هم چوبدستي آلبوس سوروس را موقتا قرض گرفت و به سمت بقيه حركت كرد.به سمت محل نبرد؛ به سمت خانه ي ريدل ها!
-----------------------
پاداش كسي كه از ارتش دامبلدور بره بيرون همينه كه ديديد...


ویرایش شده توسط سوروس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۱ ۱۲:۳۰:۵۱

عضو محفل ققنوس

چه چشمايي!!!!

[url=http://www.jadoogaran.org/userinfo.php?uid=11679]ادوارد بونز ! همون شناسه اي كه به خودش �


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶
#56

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
دامبلدور در را باز کرد و همه ی آنها وارد شدند. قبل از اینکه بتوانند حرکتی بکنند پرتوهای سبز و سرخ به سمت آنها فرستاده شد...تمام طلسم ها به قصد کشتن و آسیب رساندن بود. اعضای ارتش برای در امان ماندن خود به روی زمین می خوابیدند و یا در پشت میزها پنهان می شدند حتی دامبلدور هم غافلگیر شده بود. ناگهان صدای آشنایی به گوش رسید.
-نه...صبر کنید...اونا ارتشن
اعضای محفل ققنوس چوبدستی هایشان را پایین آوردند.
-آلبوس! شما اینجا چیکار می کنید؟
محفل و ارتش با تعجب به هم نگاه می کردند. یک جای کار اشتباه بود. این را همه فهمیده بودند.
دامبلدور به سمت کینگزلی شکلبوت حرکت کرد. در چهره اش نگرانی خاصی دیده می شد.
-شما اینجا چیکار می کنید؟ اینجا منبع خبر مینروا است. مرگخوارها اینجا بودند...
-مرگخوارها؟! اتفاقا مرگخوارها قرار بوده بیان اینجا. ما به دستور مک گونگال به اینجا اومدیم. مگه خودت بهش دستور نداده بودی؟
دامبلدور به چشمان متعجب کینگزلی نگاه کرد.
سپرمدافع مینروا...حمله ی مرگخوارها..مرگ سارا...استقرار محفل در جایی که از نظر ارتش مرگخواران در اون پنهان شده بودند...همه جای کار بوی نیرنگ و فریب می آمد...
دامبلدور به بقیه نگاه کرد. هرچه زودتر باید کاری می کرد.
-محفلی ها با من بیان. باید به هاگوارتز بریم. جون مینروا و دانش آموزان در خطره. جیمز, سیریوس, آلبوس سوروس و باب به شمال هاگزمید برید و پنهان بشید. بقیه ( آلیشیا, لوپین, آلفرد, پنسی و تد) همین جا بمونند. هر اثری از مرگخواران دیدید سریعا به من اطلاع بدید. ما زود بر می گردیم.
اعضای محفل با چهره های پریشان و ناراحت به دنبال دامبلدور از آنجا خارج شدند. مطمئنا آنها وخامت اوضاع را بیشتر درک کرده بودند.
آل به بقیه نگاهی انداخت و گفت:
-اینا چی می گفتند؟


-سریع تر...بجنبید بزدل ها...از چی می ترسید؟ فکر می کنید هر لحظه دامبلدور جلوتون سبز میشه؟
بلاتریکس با همراهی تعدادی از مرگخواران در حال خارج شدن از هاگزمید بود.
سارا را با خشونت به جلو هل داد.
-بجنب دختر احمق...دیدی؟ هیچ کدام از ارتشی ها به کمکت نیامدن. هیچ کدام از اونها به فکر تو نیستند. اونوقت تو هنوز بهشون وفاداری...
بلاتریکس خنده ی جنون آمیزی کرد و به جایی اشاره کرد.
-به محض اینکه از اون مغازه رد بشیم با جسم یابی تو رو به پیش اربابم می برم. لرد سیاه میدونه با دختر لجبازی مثل تو چیکار می کنه.

پشت مغازه
جیمز به سیریوس نگاه کرد و گفت:
-من هنوزم میگم. مرگخوارها تو هاگوارتز هستن و محفلی ها دارند باهاشون می جنگن. دامبلدور می خواست ما وارد نبرد نشیم...
-ساکت شو جیمز
-از اون طرف هم...
-جیمز ساکت! چند نفر دارند به اینجا نزدیک میشن.
جیمز اخمی کرد و چوبدستیش را در آورد.
-تو مطمئنی؟؟...با تو هستم سیریوس.
-اون ساراست
سیریوس مات و مبهوت به نقطه ای نگاه می کرد.
-کی ساراست؟ معلومه چی میگی سیریوس؟
جیمز بلند شد و از کنار دیوار پشت مغازه به خیابان هاگزمید نگاه کرد.
-اون...اون که ساراست...سارا...اوانز...وای نه بلاتریکس لسترنج. ما باید به دامبلدور خبر بدیم.
آل و باب به سرعت چوبدستیشان را بیرون آوردند.
سیریوس با نفرت به بلاتریکس نگاه کرد و گفت:
-دیگه اشتباه نمی کنم
و از پشت دیوار بیرون پرید.
باب فریاد زد:
-سیریوس نرو. ما باید به دامبلدور خبر بدیم. سیریوس...
ولی دیگر دیر شده بود. پرتو قرمزی به سرعت از کنار آنها عبور کرد. مرگخوارها حمله را آغاز کرده بودند. باب و آل و جیمز به دنبال سیریوس حرکت کردند. سیریوس چوبدستیش را به سمت مرگخوارها گرفت و فریاد زد:
-استپوفای
طلسم بیهوشی سیریوس به یکی از مرگخوارها برخورد کرد و او را از پا در آورد. سه نفر از مرگخوارها به سمت سیریوس حرکت کردند. تعداد مرگخواران دو برابر ارتش بود. دو نفر دیگر از مرگخواران به سمت باب حرکت کردند. بلاتریکس به تنها افراد باقیمانده ارتش نگاه کرد و خنده ی تمسخر آمیزی کرد.
-فقط شما دو تا موندید؟ بزرگتری همراتون نبود...پسران پاتر
با یک دست گردن سارا را گرفته و در دست دیگرش چوبدستیش را گرفته بود. صورت سارا خونی و پر از زخم بود. دست هایش به وسیله جادو بسته شده و به نظر می رسید که از دیدن ارتش غافلگیر شده است.
جیمز چوبدستیش را بلند کرد و به سمت هاگوارتز نشانه گرفت. وردی را زیر لب زمزمه کرد و سپر مدافع نقره ای رنگی از سر چوبدستیش بیرون آمد و به سمت هاگوارتز حرکت کرد. آل رو به بلاتریکس کرد و گفت:
-دامبلدور الان میرسه. بهتره سارا را بزاری و بری به نفعته وگرنه...
بلاتریکس خنده ی جنون آمیزی سر داد.
-وگرنه چی پاتر؟ تو هم مثل پدرتی. اونم مثل تو فقط بلد بود حرف بزنه ولی در عمل از یک غول غارنشین هم پایین تر بود.
جیمز فریاد زد:
-با پدر من درست حرف بزن عوضی... ایمپدیمنتا
طلسم قدرتمند جیمز با اختلاف کمی از کنار بلاتریکس لسترنج رد شد. خنده ی بلاتریکس به عصبانیت تبدیل شد. سارا را به پشت سرش هل داد و چوبدستیش را به سمت جیمز گرفت.
-کروشیو
جیمز به کناری پرید تا طلسم بلاتریکس به او برخورد نکند. در همان لحظه آل نیز وارد نبرد شد.
طلسم بیهوشی او با یک تکان ساده چوبدستی بلا دفع شد. بلا خنده ی تمسخر آمیزی کرد.
-هه...فکر می کنی می تونی جلوی قوی ترین خادم لرد سیاه مقاومت کنی؟...کروشیو
-پروتگو
طلسم محافظ جیمز بین بلاتریکس و برادرش قرار گرفت و از آل محافظت کرد. در آن سمت صدای فریادی به گوش رسید. به نظر رسید که سیریوس یکی از حریفانش را شکست داده است.
جیمز به برادرش نزدیک شد.
-من مشغولش می کنم. تو برو سراغ سارا. نجاتش بده
-جیمز...
-با من بحث نکن همون کاری رو که گفتم انجام بده.
اثر سپر مدافع کم کم از بین می رفت. جیمز و بلاتریکس بار دیگر به یکدیگر حمله کردند. جیمز سعی می کرد که بلا را از سارا دور کند. آرام آرام به عقب حرکت می کرد و بلاتریکش نیز به دنبالش می آمد. آلبوس از غفلت بلا استفاده کرد و به سمت سارا رفت. چوبدستیش را به سمت دستان سارا گرفت...طلسم دست هایش باطل شد.
-حالت خوبه؟
وضعیت سارا بسیار بد بود. بریدگی عمیقی بر روی صورتش به چشم می خورد. موهایش در هم و آغشته به خون بود. با صدای بسیار محکمی که در آن موقعیت بسیار عجیب بود گفت:
-مرسی...به موقع رسیدید.
-بلند شو. تا حواسشون نیست باید بریم. تا هاگوارتز راه زیادی نیست.
صدای فریادی به گوش رسید. باب به زمین افتاد و دو مرگخواری که با او مبارزه می کردند به سمت سارا و آل حرکت کردند.
-چوبدستیتو بده به من
-چی؟
-چوبدستیت. بدش به من
آل چوبدستیش را به سارا داد. سارا به سمت دو مرگخوار حرکت کرد.
ناگهان صدای پاق بلندی به گوش رسید و دامبلدور و اعضای دیگر ارتش ظاهر شدند.
در همان لحظه دستی دور گردن آل را گرفت. احساس خفگی شدیدی را حس کرد. ولی این فشار بر تمام بدن او نیز وارد شد. بار اول بود که جسم یابی جانبی را تجربه می کرد. در آخرین لحظه جیمز را دید که با صورت خونی بر روی زمین افتاده بود و سپس همه چیز ناپدید شد. او و بلاتریکس آپارت کردند.
------------------------------------------------------------------------------
خاله سارا دیدی نجاتت دادم؟




Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ دوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۶
#55

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۱ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶
از اينا مي خواي؟!!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 115
آفلاین
واقعا من در تعجبم!!
اين يكي سوژه كه بد نبود بود؟ خب چرا اينجوري مي كنيد پستاي قبلي رو نمي خونيد؟سارا از تو انتظار نداشتم...آلبوس سوروس نوشته سپر مدافع مينروا اومد تو مينروا رو مياري وسط؟ جيمز مثل اينكه تو هاگزميد جنگ بوده...هاگزميد در دست مرگخواراست مينروا اينو گفته نه مرگخوارها كه بخوان كسي رو سر كار بذارن. نيمه شب سرد و ساكت ديگه چيه؟ تازه اول غروب بوده چه زود نصفه شب شد! خونه ي مالفوي ها هم تو هاگزميد نيست ولي من فكر مي كنم تو هاگزميدن

الان بگيد اين اسنيپ گيره...قبلي رو گير نداديم گذاشتيم به امون خدا اون شد خب اگه گير ندم به اين كه مثل قبلي ميشه...
================
سايه ي سياهي در پشت ديوار به حرفهاي آنها گوش مي داد. يا شايد هم سايه هايي در پشت ديوار. مرگخوارها در كمينگاه خودشون مخفي شده بودند. چون يقينا اين رو فهميده بودند كه جنگيدن با دامبلدور نمي تونه به سودشون تموم بشه، پس ترجيح داده بودند كه مثل موش در مخفي گاه خودشون پنهان بشن.
- آميكوس ..دامبلدور...دامبلدور... اون اينجا چي كار مي كنه؟..
- خب واضحه.. اون اومده دنبال اون گندزادهه!.. زندگي اون گندزاده براش مهمه..اون نگرانشه...
آميكوس با صداي خس خسيش خنديد. اما مرگخوار ديگر نگران بود. صورتش از ترس سفيد شده بود.
- حالاچي مي شه... ما بايد چي كار كنيم؟...
- چميدونم!.. يه غلطي مي كنيم ديگه... بالاخره دامبلدور ميره... همش كه اينجا نمي مونه...
- ولي ما اينجا بيخ گوششيم.... ما درست كنار هاگوارتزيم... تكون بخوريم اون خودشو مي رسونه... اين جوري نمي تونيم از لذت ريختن خون محفلي ها بهره مند بشيم!..
-..اااااه ..به من چه اصلا... ديوونم كردي... همش نقشه ي بلاست .. خودش تصميم بگيره ..من مي رم بهش مي گم.. شما اينجا بمونيد.. مواظب باشيد دامبلدور نگيرتتون..
آميكوس كرو به مرز جنون رسيده بود.. هرگز فكر نمي كرد توي يك همچين مخمصه اي گير كنه. اون با كمترين صدايي كه مي تونست آپارات كرد درست بغل گوش آلبوس دامبلدور!

-------- عمارت اربابي مالفوي---------
سوروس اسنيپ يك بار به كوبه ي در كوبيد؛ بلافاصله صورت خشن بلاتريكس بر روي در ظاهر شد.
- كي هستي؟ چي كار داري؟
صداي بم و جدي اسنيپ گفت:
- سوروسم... كار ضروري دارم بلا..خيلي ضروري!
- هه..بيا تو!
در پر زرق و برق خانه ي مالفوي با صداي ملايمي بر روي لولاهايش چرخيد و به درون خانه ي مجلل مالفوي باز شد. صداي پاي اسنيپ بر روي كف صيقلي خانه صداي بلندي ايجاد مي كرد. كف صيقلي و صافي كه به همت جن هاي خانگي به اين شكل درآمده بود.
اسنيپ همچنان در امتداد سالن بزرگ و كم نور پيش مي رفت خانه بسيار خلوت بود. واضح بود مرگخواران كه يقينا سر پستهايشان بودند و لرد ولدمورت هم به دنبال نقشه هاي شومش رفته بود. تنها كساني كه در سالن بزرگ حضور داشتند بلاتركس و سوروس بودند. با در انتهاي تالار در كنار شومينه نشسته بود و بسيار ناراحت به نظر مي رسيد. نور آتش شومينه بر روي موهاي آشفته اش بازتابي خوفناك داشت. بلاتريكس اجازه نداد كه سوروس به اندازه ي كافي نزديك شود و صحبت كند. با فرياد گوشخراشي گفت:
- براي چي اينجا اومدي جاسوس؟...براي چي اومدي اينجا نوكر دامبلدور!؟...اومدي براي دامبلدور خبر ببري؟
- ساكت باش بلا...اومدن من به اينجا به نفعه توئه و گرنه شكست مي خوري و مجازات مي شي...البته مجازات تو ذره اي براي من اهميت نداره بلا ..اما من سعي خودم رو براي پيروزي ارباب مي كنم...
- خفه شو...كارتو بگو و گورتو گم كن..
- هووم... هرجورميلته.. ولي بايد بگم كه دامبلدور و دارودسته ي ققنوس همين الان توي هاگزميد مستقر شدن..خيلي هم به اينجا نزديكن... تو درست بيخ گوش دامبلدوري بلا..
- ...كه چي ..كه چي؟ ..خيال مي كني من از دامبلدور مي ترسم؟..هان؟
- من مي دونم كه از دامبلدور نمي ترسي ..ولي فكر كردم شايد از مجازات ارباب يا آزكابان بترسي.. بلا.
اسنيپ پوزخندي تحويل بلاتريكس داد. بلاتريكس هم در جواب جيغ جيغ كنان گفت:
- دامبلدور اينجا چي كار داره.. تو اونو اوردي؟..آره .. تو اونو اوردي اينجا كه منو شكست بدي اسنيپ... آره؟
- اصلا مايل نيستم باهات بحث كنم بلا... ولي خودت هم بايد بدوني كه نقشت ايراد داره.. تو اون گندزاده رو آوردي زير دماغ دامبلدور مخفي كردي بلا.. يعني اين رو هم نمي فهمي؟ به نفعته كه به حرفم گوش كني.. بهتره كه جاي زندانيتو عوض كني بلا!
- عوض كنم؟! ..هه... تو به من ياد مي دي كه چي كار كنم اسنيپ؟.. به من بلاتريكس؟... برترين مرگخوار لردسياه؟... اينو بدون اسنيپ حتي اگه عوض كنم به تو اطلاع نمي دم كه كجا مي برمش.. هرگز نمي گم..!
اسنيپ پوزخند ديگري زد و با لحن طعنه واري گفت:
- برترين مرگخوار؟... مطمئني؟.. مي توني نگي بلا اما فكر كنم كه من مورد اعتماد اربابم .. ارباب به من مي گه... تو هم هر كاري كه مي خواي بكن..
اسنيپ برگشت و از همان راهي كه آمده بود خارج شد. بي توجه به جيغ هاي نامتناهي (!) بلاتريكس.
===================
اين طوري باشه بهتره.. بلا سارا رو از خانه ي مالفوي به خانه ي ريدل ها انتقال مي ده .. احتمالا در اين انتقال دو جنگ وجود داشته باشه.. يكي زماني كه دارن از خونه ي مالفوي ها خارج مي شن و يكي هم توي خونه ي ريدل ها براي آزاد كردن سارا كه جنگ آخره..
اينكه خونه ي ريدل زندان بعدي رو مي شه از دو راه فهميد ..يكي اينكه لرد به سوروس بگه كه خوب نيست. ولي يكي ديگه اينكه دامبلدور با ذهن جويي از يك مرگخوار فلك زده اينو بفهمه.. با توجه به اينكه خونه ي ريدل اقدامات امنيتيش كمه راحت تر مي شه سارا رو نجات داد.

9 از 10 + 2 امتیاز به دلیلی توجه دقیق به داستان(در مورد پستهای سارا و جیمز)


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۲۷ ۱۰:۵۳:۳۶

عضو محفل ققنوس

چه چشمايي!!!!

[url=http://www.jadoogaran.org/userinfo.php?uid=11679]ادوارد بونز ! همون شناسه اي كه به خودش �


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۰:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۶
#54

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
-شاید فقط برا این بوده که مارو نگران کنن دامبلدور... تو که مرگخوارهارو می شناسی....!
-ممکنه....
لوپین که هنوز قانع نشده بود با نگرانی دوباره به بچه ها نگاه کرد...

آلبوس سوروس با حالتی عصبی اخم کرده بود و سعی داشت آلیشیا را که به شدت گریه می کرد آرام کند....

صدای قدمهایشان بر روی سنگفرش ها طنین می انداخت ، نیمه شب بود و هاگزمیذ خلوت...

دامبلدور که جلوتر از همه در کنار اسنیپ در حال حرکت بود بی مقدمه به طرف چپ پیچید و نیم نگاهی به او انداخت ...

اسنیپ به علامت تایید سرش را تکان داد و آنها به راه خود ادامه دادند..

جیمز که شکاکانه به اسنیپ خیره شده بود نگاهی به باب انداخت و سری تکان داد.

نه او و نه هیچ یک از اعضای دیگر به اسنیپ اعتماد نداشتند.

-داری مارو کجا می بری سوروس؟

باب با حالتی تدافعی این را پرسید ...

قبل از اینکه اسنیپ بتواند جوابی بدهد ناگهان دامبلدور به همراهیانش علامت داد که بایستند.

-اینجاس سوروس؟

دامبلدور به آرامی پرسید...

-بله... اما من...

-البته... تو باید بری...متشکرم سورس...

صدای «تق» مانندی شنیده شد و اسنیپ ناپدید شد...

اعضا با تعجب به در رنگ و رو رفته ی مقابلشان نگاه کردند و بعد به دامبلدور...

-دامبلدور؟

-اینجا منبع خبر مینرو ا ست... اونایی که داخل این خونه اند هم می تونند راستی این خبر رو تایید کنند و هم می تونند مارو به سارا... البته اگه زنده باشه برسونن....

_________________________________


ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۲۵ ۰:۱۰:۵۳


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۸:۱۴ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۸۶
#53

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_ مرده؟ یعنی چی؟ نه... نـه... امکان نداره. پرفسور شما دارید اشتباه می کنید. این نمی تونه حقیقت داشته باشه!
دامبلدور در حالی که سعی می کرد آرام صحبت کند گفت :
_ سیریوس خواهش میکنم آروم باش! اگه واقعا هم اینطور باشه اون به خاطر ارتش کشته شده و این یه افتخاره!
اما دیگر سیریوس نایستاد و به سرعت آنها رو ترک کرد.
چه می خواست کند معلوم نبود ولی حداقل این را دامبلدور می دانست که به دنبالش رفتن یعنی بزرگ تر کردن مشکل!
سکوتی خفقان آور بر جو حاکم شده بود. هیچ کس چیزی نمی گفت. شاید هم چیزی برای گفتن نداشت.
یعنی واقعا سارا مرده بود؟

دامبلدور با نگرانی به مک گونگال نگاه کرد و گفت :
_ تو از این حرفی که می زنی مطمئنی؟ کی به تو این خبر رو داد؟
مک گونگال سرش را بلند کرد و گفت :
_ از یکی از مرگ خوارا در هاگزمید شنیدم.

ساعتی بعد همه در هاگزمید بودند.

*****
خانه اربابی لوسیوس مالفوی

_ ها ها می بینی؟ تو دیگه براشون مردی! دیگه کسی نیست که بخواد بیاد و نجاتت بده! ... حالا می تونم تقاص همه کارای قبلیتو ازت بگیرم. می تونم تا ابد همین جا نگهت دارم تا فریادهات ، فریادهایی که لرد سیاه سر من می کشید رو جبران کنه! هوم؟ نظرت چیه؟ از این برنامه خوشت می آد؟
به آرامی سرش را بالا آورد و قیافه نفرت انگیز بلاتریکس لسترنج خیره شد و گفت :
_ تو همیشه زود تصمیم میگیری! و همیشه هم شکست می خوری. بزار ببینم چندمین اشتباهته؟ دهمی؟ صدمی؟ یا هزارمی؟
_ کرشیو!
و دوباره صدای قهقه هایش بلند شد . دقایقی گذشت. بلاتریکس با چشمانی براق و هیجان زده گفت :
_ تو توی مشت منی! بدون چوب دستی ... دیگه هیچ کاری نمی تونی بکنی. دیگه هیچ کاری!
سارا در حالی که صدایش از شدت درد می لرزید گفت :
_ اغراق کن که باورت نمی شه! چون همیشه از من ضعیف تر بودی. حتی در جادوی سیاه. راستی چرا نگهابانا رو دو برابر کردی؟ فکر میکنی من هنوز یه راه فرار داشته باشم؟ آه...نه... تو هنوز از من می ترسی!
_ کرشیو!

*****

خب سارا زندست. می تونید اینجا سیریوس رو از داستان خارج کرده و یه جای دیگه به شکل خفنزگونه وارد کنید. جنگ رو به هاگوارتز نکشونید خواهشا!
می دونم داستان رو زیاد از پیش نبردم...ولی همین که خودمو زنده کردم کافی بود!
اسنیپ عزیز خواهشا این تن بمیره یه ذره پاراگرافای پستتو زیادتر کن. این دیگه واقعا چشمو در می آره!

تد عزیز می دونستم که اگه اونو بنویسم مخالف براش پیدا می شه. ولی زدن یک لگد معمولا سریع تره تا فرستادنه کرشیو و همچنین این نمی گه که اون مرگ خوار از هیچ طلسم شکنجه ای استفاده نکرده!



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۶
#52

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
چند دقیقه بعد
تد بر روی زمین مرطوب و باران زده نشسته بود و به آسمان خیره شده بود گویی در آن به دنبال چیزی می‌گشت. باب و پنسی در کنار دیوار مخروبه ایستاده بودند و آرام با یکدیگر حرف میزدند. آلفرد نیز کنار آنها نشسته بود و سرش را بین دستانش قرار داده بود. اسنیپ دورتر از آنها ایستاده بود و به نقطه‌ای خیره شده بود.
-اومدن.
باب این را گفت و بلند شد. بقیه نیز بلند شدند. باب درست می گفت. جیمز, آلیشیا, لوپین, آلبوس سوروس و سیریوس به دنبال آلبوس دامبلدور به آنها نزدیک می شدند و در جلوی همه آنها سپر مدافع راهنمای تد قرار داشت. وقتی به آنها رسیدند سپر مدافع غیب شد. آلبوس سوروس و جیمز به طرف تد دویدند.
-تدی...تو حالت خوبه؟
کاملا مشخص بود که وقتی همه دیدند آلفرد, پنسی, تد و باب سالم اند بسیار خوشحال شدند. آنها یکدیگر را در آغوش گرفتند. باورشان نمیشد که دوباره همه‌ی آنها دور هم جمع شده‌اند ولی هنوز جای یک نفر خالی بود...سارا اوانز
آلبوس دامبلدور به سمت اسنیپ رفت.
-خوشحالم که می‌بینمت سوروس.
اسنیپ گفت:
-می‌خوام تنها باهات حرف بزنم دامبلدور. خیلی مهمه.
دامبلدور به اطرافیانش که بسیار خوشحال به نظر می‌رسیدند و با یکدیگر می‌خندیدند و شوخی می‌کردند نگاهی انداخت و گفت:
-باشه بیا بریم اونجا.
او به درختی در نزدیکی محلی که آنها قرار داشتند اشاره کرد و هر دو قدم زنان به سوی آن حرکت کردند.
-اوضاع خیلی بد شده.
قیافه‌ی اسنیپ بسیار نگران به نظر می‌رسید.
-اونا تصمیم دارند که از سارا به عنوان یک گروگان استفاده کنند و تک تک اعضای ارتش رو به پیش خودشون بکشونن و بگیرن. داشتند موفق هم میشدن. باید خیلی حواست باشه دامبلدور.
دامبلدور گفت:
-سارا کجاست؟
-قصر لوسیوس مالفوی. اونجا با طلسم رازداری پنهان شده. هیچ جور نمیتونید ببینیدش و بهش نفوذ کنید.
-رازدارش کیه؟
-بلاتریکس لسترنج.
دامبلدور سرش را با ناراحتی تکان داد.
-لرد ولدمورت کارشو خوب بلده. تو برگرد قصر لوسیوس فقط قبلش بیا پیش ارتش. باید چیزی رو بهشون بگم جلوی خودت.
آنها به پیش ارتش برگشتند. از خنده‌ و شوخی قبل آنها خبری نبود و اضطراب و نگرانی جای آن را گرفته بود.
سیریوس جلو آمد و گفت:
-سارا... اون حالش خوبه؟ الان کجاست؟ چه جوری باید نجاتش بدیم؟
دامبلدور به سیریوس نگاه کرد و گفت:
-بهتون میگم. قبل از...
-آلبوس.
دامبلدور به اسنیپ نگاه کرد. او ساعدش را محکم گرفته بود. اخمی نیز بر چهره‌اش پدید آمده بود.
اسنیپ ادامه داد:
-اون منو احضار کرده.
قبل از اینکه دامبلدور حرفی بزند گربه‌ی چهارپای نقره‌ای رنگی در میان آنها فرود آمد و با صدای کوتاه و محکم مینروا مک‌گونگال شروع به صحبت کرد.
-مرگخوارها به هاگزمید حمله کردن. دارن به هاگوارتز نزدیک میشن. سارا اوانز مرده.




Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۶
#51

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
آل نگاهی به ساعتش انداخت و با نگرانی گفت : تد و باب دیر کردن.... شاید نتونستن آلفرد و پنسی رو پیدا کنند...
آلبوس دامبلدور که برای اولین بار آثار نگرانی در چهره اش موج می زد گفت:
-قراره به محض پیدا کردن اونها یه علامت برامون بفرستن...
-اما الان دو ساعته که اونا رفتن!
لوپین با بی تابی این رو گفت و از صندلیش بلند شد . جیمز آب دهنش را به سختی قورت داد... تصور پیکر های بی جان تد و باب ، پنسی و آلفرد یک لحظه رهایش نمی کرد و بدتر از همه سارا بود ... و شکنجه هایی که رویش انجام دادند تا قرارگاه رو لو بده....یعنی واقعا زنده بود؟؟؟؟؟
جیمز سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد به دامبلدور خیره شد ، اما دامبلدور به او نگاه نمی کرد ، او از پنجره به محوطه ی بیرون خیره شده بود...
آلیشیا به موجود چهارپای نقره ای که داشت به طرفشون می اومد اشاره کرد : اونو ببینید !
همه به آن موجود که از قرار معلوم یک گرگ بود نگاه کردند و باعجله بیرون دویدند.
لوپین : این مال تده...
در همین لحظه صدای تد در محوطه پیچید:
ما حالمون خوبه، پنسی و آلفرد رو پیدا کردیم و اسنیپ هم پیش ماست اون می دونه سارا کجاست اما اول می خواد دامبلدور رو ببینه...
صدا خاموش شد .
دامبلدور آهی کشید و گفت : باید فکرشو می کردم. بعد به همراهیانش اشاره کرد که به دنبالش بروند و خودش هم پشت گرگ نقره ای که برایشان حکم راهنما را داشت شروع به حرکت کرد.....
_______________________________

ببین سوروس عزیز من وقت نداشتم و درگیر درسهام بودم ( مشنگی ها ) ازطرفی باب مدام می گفت یه پست اینجا بدین... برای همین اونو نوشتم.... الانم اعتراضی ندارم. از شما و همه ی بچه های ارتش هم عذر خواهی می کنم اگر کارم ناشیانه بود....
لااقل امیدوارم این یکی رو بپسندی...



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
#50

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۱ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶
از اينا مي خواي؟!!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 115
آفلاین
پنسي از پشت خانه ي مخروبه اي بيرون پريددر حالي كه چوبش را به سمت مرگخواران گرفته بود. نور مهتاب به چوبش درخششي ترسناك داده بود و خبر از نبردي زودهنگام مي داد. نبرد توسط مرگخوارها آغاز گرديد. چهار مرگخوار سرعت طلسم هايي را به سمت آلفرد و پنسي شليك كردند.طلسمهاي رنگارنگ به سمت آنها به پرواز درآمدند و با سرعت زياد به سمت آنها روانه شدند . آلفرد و پنسي به سرعت به پشت ديوار نيمه خرابي پريدند و ديوار ناتوان را محافظ خودشون قرار دادند. طلسمهاي رنگين به ديوار برخورد و خسارت قابل توجهي به ديوار وارد كردند. بخش زيادي از ديوار فرسوده فرو ريخت، بلافاصله چهار پرنو نوراني از پشت ديوار بيرون آمد اما به هدف نخورد. نبرد سختي در گرفته بود مرگخواران به سرعت طلسمهاي را روانه مي كردند اما به طور معجزه آسايي هيچ پرنوي به آن دو برخورد نكرد. طلسمها يكي پس از ديگري از كنارآنها كمانه مي كرد.با صداي پاق ضعيفي كه ناشي از جسم يابي كسي در مكاني دور تر از آنها بود، توجه يكي از مرگخواران از صحنه ي نبرد منحرف شد و در نتيجه پرتو سبز كم رنگي به او برخورد كرد.
با صداي پاق دوم يك مرد ديگر در كنار مرد قبلي كه كمي قبل جسم يابي كرده بود ظاهر شد كه كلاه لبه داري بزرگي بر سر داشت و ردايي كه به تن داشت در باد شبانه به هوا برخاسته بود. مرد اول كه موهاي ژوليده اي داشت به سرعت به سمت صحنه ي نبرد دويد و مرد دوم به دنبالش روان شد.نبرد سختي در گرفته بود و به زودي سخت تر مي شد. پنسي در حالي كه فرياد مي كشيد ورد ها را بر زبان مي راند.اما كاروها سرسخت تر از اين حرفا بودند علاوه بر آن دو يار ديگرشان نيز پشت به پشت آنها مي جنگيدند.
احتمال اين امر زياد بود كه به زودي چند نفر ديگر هم به مرگخوارها اضافه شوند اما يار كمكي از طرف محفل كمي پيش رسيده بود.
- تد سريع باش...آلفرد و پنسي توي مخمصه افتادند...عجله كن!
- نگران نباش باب! اونا مي تونن از خودشون دفاع كنن!.. اون قدر دووم ميارن كه ما بهشون برسيم...آليشيا و بقيه هم احتمالا به زودي بيان...
باب زير لب غرولند كرد و بر سرعتش افزود. ديگه به فاصله ي مناسبي رسيده بودند؛ شرايط براي فرستادن طلسمها مناسب بود. باب چوبش را بالا آورد و پرتوي روانه كرد اما پرتو به مرگخوار نرسيده منحرف شد و به مرگخوار ديگري برخورد كرد و او بيهوش بر زمين افتاد. اكنون مرگخوارها در موضع ضعف بودند. كارو ها كم كم عقب نشستند اما مرگخوار سوم سرجايش ايستاده بود. مطمئنا به زودي مرگخوارن دو چندان مي شدند.كارو ها به عقب دويدند و فرياد كشان خطاب به نفر سوم چيزي مي گفتند:
- عجله كن سوروس ... دوباره برمي گريدم و به حسابشون مي رسيم.... عجله كن... برگرد.
مرگخوار سوم سر جايش ايستاد.
------------------
ار اسم اعضاي ارتش استفاده كنيد مثل من..فكر كنم همه تو داستان بودند جز باب و من كه ما هم اومديم.
جيمز از اين به بعد كمي پستت رو كوتاهتر بنويس چشمم در اومد بس كه زياد بود به فضا سازي و توصيف صحنه ها بپرداز ..همش هم از ديالوگ استفاده نكن ..كمي هم داستان رو پيش ببري بد نيست.

اين جور پست ها ناديده گرفته مي شن.پست جيمز رو ناديده بگيريد!
اعتراض پذيرفته نيست.


عضو محفل ققنوس

چه چشمايي!!!!

[url=http://www.jadoogaran.org/userinfo.php?uid=11679]ادوارد بونز ! همون شناسه اي كه به خودش �


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۶
#49

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
جیمز: جغد من ! هدویگ می تونه پیداشون کنه! باور کنید!!!!
لوپین نگاهی به جیمز انداخت و گفت : جیمز... مرگخوارها ما رو تحت نظر دارن ... ممکنه هدویگو بگیرن...
سیریوس: زندگی یه جغد مهمتره یا جون بچه ها ریموس؟؟؟
-سیریوس آروم باش ... من فکر نمی کنم خطری اونا رو تهدید کنه اونم حالا که تغییر شکل دادن!
-ولی ما باید خبرشون کنیم!!!!
آلیشیا که تا اون لحظه حرفی نزده بود نگاهی به اطرافیانش انداخت و بعد گفت: آروم باشین بچه ها... ما هنوز تا نیمه شب فردا وقت داریم تا آلفرد و پنسی رو پیدا کنیم....در حال حاضر بهترین کار اینه که .... سیریوس!!!!

اما سیریوس بلک بی توجه به حرفهای آلیشیا و نگاه های سرزنش بار بچه ها از در بیرون رفت ...

جیمز و آل به دنبالش دویدند.... اما بلک آپارات کرده بود....
_______________________________
آخی... سیریوسم رفت....
ادامه بدین...
راستی به - هدویگ - گیر ندین.... تو پروفایلم نوشتم این هدویگه چیه و از کجا اومده....








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.