خلاصه:
در اعماق جنگل ممنوعه، موجودات جادویی به دور از جادوگران در حال زندگی هستن.
مثل جادوگرا مدرسه دارن(جاگوارتز)...پروفسور دارن(جاگرید)...
اونا سعی می کنن با هیچ جادوگری برخورد نداشته باشن...ولی بانز به هر شکلی که هست خودشو به اونجا می رسونه و توسط سانتورها که سر کلاس درس هستن شکار می شه.
سانتورها که تا اون موقع جادوگر ندیدن و با دیدن بانز فکر می کنن همه جادوگرا نامرئی هستی، تصمیم می گیرن تشریحش کنن.
نکته: هر موجود زنده ای که ما میشناسیم تو جنگل ممنوعه یه نمونه جانوری داره. تنها فرقش اینه که اول اسمش ( ج) گذاشته می شه.
.....................
-نکنین...آقایون...خانوما! من همینجوری سر همم خوبه. اگه باز بشم پلیدی جنگلو فرا می گیره. نکن...د نکن...داری چیکار می کنی؟
سانتور بزرگی که خودش معتقد بود سانتور نیست و جانتور است، چاقوی بزرگی روی شکم بانز که با لمس، جایش را پیدا کرده بود گذاشت.
-د می گم نکن...اصلا تو با سُم چطوری چاقو رو گرفتی؟ فشار نده...می بُره ها. این کارا شوخی بردار نیست!
در حالی که فریاد اعتراض بانز، فضای جنگل را پر کرده بود، سانتور بی توجه به بانز چاقو را فشار و فشارتر داد!
در یک چشم به هم زدن شکم بانز دریده شد...و البته که چیزی دیده نشد...درون بانز هم نامرئی بود.
-این آبیه چیه...این دیده می شه!
شیء آبی رنگی تقلا کنان از شکم بانز خارج شد... و از آن جایی که تکان خورده بود، مشخص شد که شیء نیست و جانور است. بانز که از پاره شدن شکمش ناراضی بود با عصبانیت گفت:
-چیزی نیست. لینیه. همین امروزصبح خورده بودمش. شکممو ببندین بابا. اومد بیرون دوباره گشنم شد!
سانتورها توجهی به بانز نداشتند. با چشمانی مشتاق به موجود پرنده آبی رنگ خیره شده بودند.
-چقدر زیباست...
-ما در جنگل هیچ چیز آبی رنگی ندیده بودیم...
-درخشان است!
-همانا که او ملکه ماست!
لینی بعد از تمیز کردن دست و بالش، سرش را بلند کرد.
-چی می گین؟ ملکه کدومه؟ من لینیم...و فکرشم نکنین که جینی صدام کنین! چون اون موقع قضیه کلا عوض می شه. چتونه؟ چرا دارین تعظیم می کنین؟ ارباب اومده؟
نیومده که...