نقل قول:
خلاصهی سوژه: جیمز پاتر9 ساله که از دست برادرش، تدی برای نیامدن به تعطیلات کریسمس و جشن تولدش ناراحت است از حواس پرتی خانواده در کوچه دیاگون استفاده کرده و برای غافلگیر کردنش به هاگوارتز میره .از سمت دیگر خانواده اش که شدیدا نگران گم شدن او هستند گروه تجسسی را به دنبالش فرستاده اند. ضمن اینکه جینی دنبال جیمز به هاگزمید رفته و هری از ایستگاه کینگزکراس جستجو رو شروع کرده. به واسطه ی حضور کاراگاه در هاگوارتز، خبر گم شدن جیمز به تدی و ویکی هم میرسه، تدی برای پیدا کردن جیمز تصمیم میگیره به شیون آوارگان بره، ز طرف دیگه جیمز اشتباهی سر از دخمههای اسلی در میاره و سه تا از بچههای اسلی از سر دشمنی با خونوادهاش و کارآگاها اونو تو اتاق ضروریات مخفی میکنن و میخوان اونو تو جنگل ممنوعه رها کنن..
برای ادامه ی داستان، حتما پست قبل از خلاصه رو بخونین!
درخت بالای تپههای هاگوارتز، برای هر کس مجنون بود، برای تدی، آرام میماند. این پسر درست مثل پدرش از معدود کسانی بود که جرئت نزدیک شدن به بید مجنون را داشت و همانطور که درخت راز لوپینها را میدانست، تدی نیز از راز درخت آگاه بود.. به بالای تپه که رسید، دسش را روی تنهی درخت گذاشت، درست همانجایی که گرهی درشت چوبی، بید را سر جایش ثابت نگه میداشت،و بعد نفسی تازه کرد و وارد دریچه شد.
لرزشی اندامش را فرا گرفته بود که از سرما نبود.. لرزشی که هر چه به شیون آوارگان نزدیکتر میشد، قوی تر میشد و فقط مربوط به آن شب نبود.. از این کلبهی نیمه مخروب، نفرت داشت! کلبهای که اثر خراشهای روی تخته چوبهای آن، اگر کار خودش نبود، برای او یادآور دردهای پدرش بود.
- دایی مونتی!
گربهی خاکستری روی تختخواب کهنهی گوشهی کلبه لم داده بود و با چشمهای درشت سبزش به تدی نگاه میکرد.
- بگو ببینم.. جیمزو این طرفا ندیدی؟ یه پسر کوچولوی مو مشکی؟
دایی مونتی میوی بیصدایی کرد و به نقطهای نامعلوم خیره شد. تدی، غرق در افکارش، با بی خیالی، مشغول نوازش سرش شد و ناآگانه مسیر نگاهش را دنبال کرد.
- به چی زل زدی؟ اون..
تدی اخم کرد و بعد یک مرتبه از جا پرید و به طرف کف اتاق شیرجه زد، بطوری که گربهی زبون بسته، جیغی کشید و به سرعت زیر تخت قایم شد.
- آقای بلوپ!! پس چرا بهم نگفتی جیمز اینجا بوده دایی؟
و انگشتانش را محکم دور جاسوئیچی شکل نهنگ برادرش حلقه کرد. مسیر حرکت جیمز را تصور کرد.. سوار قطار برگشت هاگوارتز شده،به هاگزمید رفته، از شیون آوارگان وارد محوطه ی قلعه شده ولی اثری از او در قلعه نبود. شاید سر از جنگل ممنوعه در آورده بود؟
***
پاق! ایستگاه هاگزمید کاملا خالی و تاریک بود و در غیاب قطار سرخرنگ هاگوارتز و سیل جمعیت دانشآموزان، بیشتر شبیه ایستگاههای متروکه و جنزده به نظر میرسید.
- لوموس!
دو چوبدستی همزمان روشن شدند. هری زیر نور، رون را تماشا کرد که از سکو پایین پرید و در امتداد ریلها راه رفت. هنوز چند قدمی دور نشده بود که فریادی باعث توقف هر دوی آنها شد.
- آهای! این وقت شب تو ایستگاه چیکار میکنین بی سر و پاها؟ برین پی کارتون تا طلسمتون نکردم!
هری به طرف صدا برگشت و در فاصلهی چند متریاش پیرمردی را در یونیفورم کارمندی دید که چوبدستیاش را در هوا تکان میداد و به طرف او و رون میآمد.
- چوبدستیاتونو بندازین.. یالا! همین الان!
هری دستش را کمی پایین آورد و با صدایی آرام و خیلی شمرده گفت:
- من..پاتر.. از کاراگاههای وزارتم.. دنبال سر نخ در مورد گم شدن .
- پاتر؟ مثل همون پاتر معروف؟
رون از کنار ریل ها فریاد زد:
- خود همون پاتر معروفه! هری پاتر.. الانم وسط ماموریتیم.. داری دنبال پسر..
پیرمرد با ناباوری به هری نزدیک شد و مچش را محکم در دست گرفت.. به نسبت سن و هیکلش، دستانش قوی بودند! سپش نور چوبدستی هری را روی پیشانیاش انداخت و با دقت به آن نگاه کرد. پس از مکثی خیلی طولانی گفت:
- پناه به مرلین! تو واقعا هری پاتری!
هری لبخند نزد.. نگاهش روی برچسب لباس پیرمرد ثابت بود، "پیتر، سوزنبان هاگزمید".
- پیتر! شما احیانا یه پسر بچهی ۹ سالهی تنها ندیدی که از کینگزکراس بیاد هاگزمید؟
پیتر خندید و سری تکان داد.
- چطور ممکنه یادم بره؟ راستش تعجب کردم چرا با این سن و سال تنها سفر میکنه.
- و ازش نپرسیدی تنهایی اونجا چیکار میکنه؟
- چرا اتفاقا پرسیدم!
رون که به آنها ملحق شده بود، با هیجان پرسید:
- خب چی گفت؟
- گفت میره پیش داداشش که تنها نباشه.