هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ سه شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۳

هلنا راونکلاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۳ پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
هری پاتر با همان لبخند به رون مینگریست. سریع زمان برگردان را گرفت و دستی به روی آن کشید. نگاهش را مانند روانیان کرد. زنجیر آن را دور گردنش انداخت. به رون گفت:

-ببینم، تو هم میخوای بیای؟
- پس چی فکر کردی؟ منم میخوام بیام...

هری سریع دکمهی زمان برگردان را زد و هردو با هم در اتاق 19 سال قبل وزارت خانه ظاهر شدند. چه تغییر بزرگی در آن دیده میشد. کراوچ روی صندلی نشسته بود و با ابن فرمت به رون و هری نگاه میکرد. ناگهان داد زد:

-ببینم شما چیزا اینجا چیکار میکنید؟

هری و رون سریعا آپارات کردند و ناگهان در قلعه ی هاگوارتز ظاهر شدند. هنوز هیچ حمله ای صورت نگرفته بود. هری قدیمی آن پایین به همراه استادان طلسم حفاظت میفرستاد. هرمیون و رون قدیمی هم در حال ماچو اینا... ساخت یک سپر مدافع بودند.

ولدمورتیان هم آن طرف ها ایستاده بودند و همینجوری الکی قهقهه میزدند. هری که از دیدن دوباره ی او خیلی خوشحال بود (با این فرمت ) سریع دست رون را گرفت و به طبقه ی هم کف رفت...


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven


قلب و خون من آبیست و آبی میماند...


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۳:۴۲ سه شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
جیمز بعد از آنکه به هوش آمد سرگردان و وحشتزده در میان جنگل ممنوع در جستجوی راه خلاص به کند و کاو پرداخت و البته بعد از آن دیگر هیچگاه، هیچکس او را ندید.
پــــایــــان داســـتان قبـــــل


داســـــتان جدیـــــــد

هری پاتر در پنت هاوس برج وزارت سحر و جادو در اتاق کارش روی صندلی وِلو شده بود و با چوبدستیش اشیاء داخل اتاقش را به موجودات زنده تبدیل میکرد و البته گاهی مجله ای که در جلویش باز بود و مشخص بود که مخصوص افراد بزرگسال است را ورق میزد که...

_تــق تـــق تـــق
_ کیه که مزاحم شده؟
_ هری، عزیـــــزم، منم، جینی!

هری که کاملا هول شده بود از روی صندلی پرید و به همین علت پایش روی دم گربه ای که چند ثانیه پیش خودش او را از یک فنجان بوجود آورده بود رفت، گربه معــــوی بلندی کرد، پای هری را چنگ زد و هری تعادلش را از دست داد و با سر به زمین سقوط کرد...

در همین حال مرد موقرمزی وارد اتاق شد و در حالی که شرارت از چشمانش میبارید با خنده گفت:
_ نترس بابا! منم!

هری خودش را جمع و جور کرد و با ترس سرش را از زیر صندلی بیرون آورد و گفت:
_ رون! هویج بی محل!
_ خخخخخ... میدونستم تو هم مثل من که برای هرمیون خالی میبندم که سر کار خیلی سرم شلوغه برای جینی از این خالیا میبندی!
_ پارازیت!
_ بسه حالا دیگه. بیا ببین برات چی آوردم!

جسمی دایره شکل در دستان رون بود که روی آن یک پارچه سفید کشیده بودند. رون کمی به قضیه آب و تاب داد و سپس پارچه را از روی آن جسم کشید. هری که متجه شده بود آن جسم چیست دهانش از تعجب باز ماند و به سمت رون حمله کرد...
_ یالا بدش به من!
_ صبر کن! صبر کن! خودم تازه گرفتمش! میدونی چقدر وقت به بچه های سازمان اسرار سفارش کردم و چقدر وقت دنبالش بودم تا بالاخره تونستن پیداش کنن و بهم بدنش؟!


هری که مات و مبهوت مانده بود با خواهش به رون نگاه کرد و گفت:
_ حالا میخوای باهاش چیکار کنی؟
_ نمیدونم، نظر تو چیه؟
_ من فکرام خطرناکه! فکر کنم بترسی!
_ من؟ ترس؟ انگار یادت رفته نوزده سال قبل ترس مسلم را از بین بردیم!
_ نمیدونم...
_ بگو دیگه... خودتو لوس نکن! میدونم که تو بیشتر از من مشتاق پیدا کردن این بودی! باور نمیکردی که هنوز یه دونه از اینا وجود داشته باشه.
_ آره خب. حقیقتش خسته شدم از این زندگی کسالت بار. دوست دارم با این زمان برگردان برگردیم به نوزده سال قبل و لحظه ای که میخواستم آخرین دوئل رو با ولدمورت انجام بدم ولی ایندفعه یه کار دیگه انجام بدم

هری راست میگفت، رون ترسیده بود. رون آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ مثلا چه کاری؟
_ مثلا اینکه با شنل مخفیم به همراه تو غیب بشیم و بذاریم ببینیم اگه ولدمورت از بین نره چی میشه. شاید دوباره جنگ ادامه پیدا کنه و مجبور نشیم بیایم بشینیم گوشه اداره مگس بپرونیم. اونجوری هیجانش بیشتره!

_ تو دیوونه شدی پسر! میدونی اگه ولدمورت از بین نمیرفت چی میشد؟ جنگ جهانی میشد. اونوقت هاگوارتز که هیچی شاید کل لندن و انگلیس و اروپا و بقیه قاره ها هم درگیر میشدن. اگه ولدمورت پیروز بشه چی؟ اونوقت میخوای چیکار کنی؟ خوشی زده زیر دلت!

_ نه نمیذاریم به اونجا بکشه. فقط برای تفریح کمی میذاریم بیشتر زنده بمونه. هر چی هم نیاز باشه با خودمون میبریم و همه چی رو پیش بینی میکنیم تا اگه لازم شد دخلشو بیاریم. هر معجون تغییر شکل و شانس و هر چیزی که لازمه با همه سلاح های عجیب و غریب سازمان اسرار...

_ ولی بنظر من هر چی هم تو بگی بازم اینکار ریسک محضه. نود درصد خطرناکه! تازه ما خیلی وقت نداریم با زمان برگردان تو گذشته بمونیم! من مطمئنم یه جا مشکل پیدا میکنیم!
_ بیخیال پسر! بیا زندگی کنیم! بیا ریسک کنیم!
_ اووووم حقیقتش من میترسم هری!
_ میدونستم! تو مردونگی نداری! خودم تنها میرم!
_ چی چیو تنها میری؟ چرا اینقدر دیوونه ای آخه؟ من نمیذارم تنها بری!
_ پس باهام بیا!

رون درمانده و عاجز شده بود و جلوی هری ایستاده بود. چاره ای نداشت جز اینکه همراه او برود...



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ جمعه ۲۱ آذر ۱۳۹۳
#99

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده:
جیمز سیریوس پاتر، دلتنگ تد ریموس لوپین میشود. شخصی که او را به عنوان برادرش میشناسد. جیمز، دلتنگ او میشود و با وجود کم سن و سال بودنش، راهی هاگوارتز میشود. در هاگوارتز بعد از ماجراهایی در نهایت به دخمه های اسلایترین میرسد و بچه های آن جا بعد از آنکه متوجه میشوند جیمز فرزند هری پاتر است، او را زندانی میکنند و بخاطر دشمنی ذاتی ای که با هری پاتر دارند تصمیم میگیرند جیمز را در جنگل ممنوعه رها کنند. از آن سو، هری پاتر و رون در کینگزکراس دنبال جیمز هستند و تد ریموس لوپین در هاگزمید جیمز را جستجو میکند.در نهایت سر نخ ها به جنگل ممنوعه ختم میشود اما هیچکدام از جستجو کنندگان همچنان مطمئن نیستند...



هاگزمـــــید
گویا شخصی در بالای ابرها نظاره گر این ماجراهاست. شخصی که از نوزده سال قبل تا به امروز و بعد از حماسه هری پاتر، ماجرای جالبی ندیده و دلش برای یک ماجراجویی جالب تنگ شده. شخصی که ابرها را رام باریدن میکند و صاعقه را چون مشتی بر پیکیر زمین میکوبد. شخصی که گاهی در قامت یک جغد، گاهی در قامت یک دختر بچه و گاهی در قامت یک پیرمرد ماجراجویی ها را دنبال میکند. او بدون شک عاشق ماجراجویی است و البته گاهی حتی در اشکال ذکر شده، خودش به ماجراجویی ها شکل میدهد...

همه نگاه ها در هاگزمید به آسمان خشمگین دوخته میشود. صاعقه مانند یک بمب مشنگی بزرگ در آسمان منفجر میشود، نعره میکشد و آذرخش را به سوی زمین پرتاب میکند و به دنبال آن بارانی سیل آسا میبارد.
جینی، هری، هرمیون و رون شنل هایشان را روی سرشان میکشند و به داخل نزدیکترین کافه هاگزمید میدوند و بعد از آنکه روی صندلی ها آرام میگیرند ناخوداگاه جینی میزند زیر گریه. هرمیون سر جینی را روی شانه اش میگذارد و میگوید:
_ آروم باش. پیداش میکنیم!
_ پسر کوچولوی من، زیر این بارون کجاست آخه؟!
_ جینی، آروم باش، هرمیون راست میگه. پیداش میکنیم!

هری نزدیک جینی میشود و پیشانی اش را میبوسد و میگوید:
_ قول میدم که پیداش میکنیم!

سپس به رون اشاره میکند تا از کافه خارج شوند. رییس اداره کارآگاهان و برادر زن موقرمزش در زیر باران مجددا به سمت هاگوارتز و احتمالا جنگل ممنوعه روانه میشوند. جنگل ممنوعه، تنها جاییست که بعد از گم شدن جیمز، آن جا را کند و کاو نکرده بودند. احتمالا از هاگرید هم کمک میخواستند.



جنگل ممنوعـــه
در زیر باران بی امان، ماه به وضوح میدرخشید! ماه شب چهارده. تد ریموس لوپین همینطور که در جنگل ممنوعه و از لابلای درختان خیس باران میگذشت، احساس خارش عجیبی روی پوستش میکرد، همینطور احساس میکرد که ناخن هایش بلند میشود و ناخوداگاه خشمی عجیب وجودش را فرا میگرفت. اولین بار بود که چنین احساس قدرتمند و عجیبی را تجربه میکرد. قدرتی نیازمند رها شدن و دریدن...

از آن سو، چند نفر که شنل هایی سبزرنگ پوشیده بودند، یک گونی را میکشیدند و با خود به داخل جنگل ممنوعه می آوردند. چند صد متر داخل جنگل پیش آمدند سپس گونی را گشودند و جیمز را از داخل آن بیرون کشیدند و طلسم بیهوشی خفیفی نثارش کردند. طلسمی که باعث میشد ده دقیقه بیهوش بماند و بعد از آنکه به هوش می آمد، تک و تنها داخل جنگل ممنوعه غرق باران گیر میفتاد. جنگل ممنوعه ای که محل سکونت موجودات عجیب و غریب فراوانی بود. تک شاخ، سانتور، عنکبوت های غول پیکر، اشباح و موجودات سیاه و حتی اژدها. اژدهای محبوب و قاچاقی هاگرید.



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۳
#98

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
در کنار درخت بيدضربه زن

تدى بار ديگر نگاه کرد، چند نفر در حال کشيدن شى اى بودند و بعد توانست آن ها را بشناسد؛ چند دانش آموز گريفيندورى که داشتند قطعه اى از تنه ى يک درخت را با خود به سمت مدرسه مى بردند.

اين کار هميشگى دانش آموزان بود کارى که همیشه هاگريد آن را انجام ميداد، روشن کردن آتش در روزهاى سرد و زيباى کریسمس.

تدى لبخند تلخى زد. اگر جيمز بود، اگر آن نامه را براى جيمز نمى نوشت، اگر اين اتفاقات نمى افتاد..اگر..اگر..از دست خودش کلافه بود. با حرص دستش را ميان موهایش کرد و آن ها را بهم ريخت.

- جيمز کجايى پسر؟

از درخت دور شد و به سمت جنگل ممنوعه رفت. اگر جيمز تا شيون آوارگان آمده بود و وارد مدرسه نشده بود پس بايد در جنگل مى بود.

مدرسه هاگوارتز

ويکتوريا به فلورانسو که با حالتى عصبى سعى داشت حرفش را بزند، چشم دوخته بود.

- حتما يه توطئه اى در کاره، بايد يه کارى کنيم.

ويکتوريا با مهربانى دست فلورانسو را گرفت.

- هيچ توطئه اى در کار نيست اين فقط يکى از شيطنت هاى جيمزه. تو جيمز رو مى شناسى که انقدر نگرانشى؟ نگران نباش همه چى درست ميشه، تدى همه چيز رو درست مى کنه.

هرچند خودش هم حرفش را باور نداشت اما ادامه داد.

- اميدوارم درست کنه.

اتاق ضروريات

ديويد شنل نامرئى را کنار زد.

- پاشو کوچولو! وقت ماجراجويه.

بعضی انسان ها دوست دارند خود را بزرگ و قدرتمند نشان دهند اما حقیقتا هيچ چيز نيستند و بدون شک هاموند و ديويد از دسته بودند. از آن دسته انسان هايى که کارى جز اطاعت از اورسولا انجام نمى دادند.

- بکش اون شنل رو وقت نداريم.
- يعنى منتظر هاموند نمى مونيم اورسولا؟!
- باز اون احمق وقتی لازم بود غيب شد. نه وقت نداريم همین الان ميريم.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۶ ۲۰:۰۰:۵۸

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ دوشنبه ۵ آبان ۱۳۹۳
#97

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۸ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۹:۱۱ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از زمین کوییدیچ هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 112
آفلاین
-پیش داداشش ؟؟؟اما تدی گفت که اونو ندیده .
-پس این یعنی تدی یه چیزو از ما مخفی ک....
-بسه رون. تدی اینطوری نیس .
-اما پس جیمز الان کجاست؟؟؟ممکنه کسی اونو بیرون قلعه گرفته باشه .
-باید بریم دور قلعه رو بگریم. رون یه پاترونوس برای هرمیون بفرست وبگوبیادتو محوطه هاگوارتز اون باهوشه ومیتونه خیلی به ما کمک کنه.
-اره مثل گذشته ماجراجویی.

پااااق.......
----------------------------------------------------
-اون کجارفت اقا؟؟اون نگفت کجا میره؟
-گفت میخواد بیاد هاگوارتز پیش تو.
-اما پس کجارفته؟؟؟ اون پیش من نیومد!!!من باید برم دنبالش بگردم.
اما کجا میتونه باشه؟؟؟
بابالاترین سرعتی که میتونه راه میافته تا بیرون بره ومحوطه قلعه روبگرده.اماقبلاازین که از درخت خارج بشه چند نفر رو میبینه که دارن از قلعه خارج میشن وچیزیو دنبال خودشون میکشن.

به نظرش عجیب میاد برای همین یواشکی اونهارو دنبال میکنه.........


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۸:۵۶ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۳
#96

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
نقل قول:
خلاصه‌ی سوژه: جیمز پاتر9 ساله که از دست برادرش، تدی برای نیامدن به تعطیلات کریسمس و جشن تولدش ناراحت است از حواس پرتی خانواده در کوچه دیاگون استفاده کرده و برای غافلگیر کردنش به هاگوارتز میره .از سمت دیگر خانواده اش که شدیدا نگران گم شدن او هستند گروه تجسسی را به دنبالش فرستاده اند. ضمن اینکه جینی دنبال جیمز به هاگزمید رفته و هری از ایستگاه کینگزکراس جستجو رو شروع کرده. به واسطه ی حضور کاراگاه در هاگوارتز، خبر گم شدن جیمز به تدی و ویکی هم میرسه، تدی برای پیدا کردن جیمز تصمیم میگیره به شیون آوارگان بره، ز طرف دیگه جیمز اشتباهی سر از دخمه‌های اسلی در میاره و سه تا از بچه‌های اسلی از سر دشمنی با خونواده‌اش و کارآگاها اونو تو اتاق ضروریات مخفی میکنن و میخوان اونو تو جنگل ممنوعه رها کنن..

برای ادامه ی داستان، حتما پست قبل از خلاصه رو بخونین!


درخت بالای تپه‌های هاگوارتز، برای هر کس مجنون بود، برای تدی، آرام می‌ماند. این پسر درست مثل پدرش از معدود کسانی بود که جرئت نزدیک شدن به بید مجنون را داشت و همانطور که درخت راز لوپین‌ها را می‌دانست، تدی نیز از راز درخت آگاه بود.. به بالای تپه که رسید، دسش را روی تنه‌ی درخت گذاشت، درست همان‌جایی که گره‌ی درشت چوبی، بید را سر جایش ثابت نگه می‌داشت،و بعد نفسی تازه کرد و وارد دریچه شد.

لرزشی اندامش را فرا گرفته بود که از سرما نبود.. لرزشی که هر چه به شیون آوارگان نزدیک‌تر میشد، قوی تر میشد و فقط مربوط به آن شب نبود.. از این کلبه‌ی نیمه مخروب، نفرت داشت! کلبه‌ای که اثر خراش‌های روی تخته‌ چوب‌های آن، اگر کار خودش نبود، برای او یادآور دردهای پدرش بود.

- دایی مونتی!

گربه‌ی خاکستری روی تختخواب کهنه‌ی گوشه‌ی کلبه لم داده بود و با چشم‌های درشت سبزش به تدی نگاه می‌کرد.

- بگو ببینم.. جیمزو این طرفا ندیدی؟ یه پسر کوچولوی مو مشکی؟

دایی مونتی میوی بی‌صدایی کرد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. تدی، غرق در افکارش، با بی خیالی، مشغول نوازش سرش شد و ناآگانه مسیر نگاهش را دنبال کرد.

- به چی زل زدی؟ اون..

تدی اخم کرد و بعد یک مرتبه از جا پرید و به طرف کف اتاق شیرجه زد، بطوری که گربه‌ی زبون بسته، جیغی کشید و به سرعت زیر تخت قایم شد.

- آقای بلوپ!! پس چرا بهم نگفتی جیمز اینجا بوده دایی؟

و انگشتانش را محکم دور جاسوئیچی شکل نهنگ برادرش حلقه کرد. مسیر حرکت جیمز را تصور کرد.. سوار قطار برگشت هاگوارتز شده،به هاگزمید رفته، از شیون آوارگان وارد محوطه ی قلعه شده ولی اثری از او در قلعه نبود. شاید سر از جنگل ممنوعه در آورده بود؟

***

پاق!

ایستگاه هاگزمید کاملا خالی و تاریک بود و در غیاب قطار سرخ‌رنگ هاگوارتز و سیل جمعیت دانش‌آموزان، بیشتر شبیه ایستگاه‌های متروکه‌ و جن‌زده به نظر می‌رسید.

- لوموس!

دو چوبدستی هم‌زمان روشن شدند. هری زیر نور، رون را تماشا کرد که از سکو پایین پرید و در امتداد ریل‌ها راه رفت. هنوز چند قدمی دور نشده بود که فریادی باعث توقف هر دوی آنها شد.

- آهای! این وقت شب تو ایستگاه چیکار میکنین بی سر و پاها؟ برین پی کارتون تا طلسمتون نکردم!

هری به طرف صدا برگشت و در فاصله‌ی چند متری‌اش پیرمردی را در یونیفورم کارمندی دید که چوبدستی‌اش را در هوا تکان می‌داد و به طرف او و رون می‌آمد.

- چوبدستیاتونو بندازین.. یالا! همین الان!

هری دستش را کمی پایین آورد و با صدایی آرام و خیلی شمرده گفت:

- من..پاتر.. از کاراگاه‌های وزارتم.. دنبال سر نخ در مورد گم شدن .

- پاتر؟ مثل همون پاتر معروف؟

رون از کنار ریل ها فریاد زد:

- خود همون پاتر معروفه! هری پاتر.. الانم وسط ماموریتیم.. داری دنبال پسر..

پیرمرد با ناباوری به هری نزدیک شد و مچش را محکم در دست گرفت.. به نسبت سن و هیکلش، دستانش قوی بودند! سپش نور چوبدستی هری را روی پیشانی‌اش انداخت و با دقت به آن نگاه کرد. پس از مکثی خیلی طولانی گفت:

- پناه به مرلین! تو واقعا هری پاتری!

هری لبخند نزد.. نگاهش روی برچسب لباس پیرمرد ثابت بود، "پیتر، سوزن‌بان هاگزمید".

- پیتر! شما احیانا یه پسر بچه‌ی ۹ ساله‌ی تنها ندیدی که از کینگزکراس بیاد هاگزمید؟

پیتر خندید و سری تکان داد.

- چطور ممکنه یادم بره؟ راستش تعجب کردم چرا با این سن و سال تنها سفر میکنه.
- و ازش نپرسیدی تنهایی اونجا چیکار میکنه؟
- چرا اتفاقا پرسیدم!

رون که به آنها ملحق شده بود، با هیجان پرسید:

- خب چی گفت؟
- گفت میره پیش داداشش که تنها نباشه.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۳
#95

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
نفس‌نفس‌زنان وارد دخمه‌ی اسلیترین شد. اثری از هاموند پیدا نکرد، ولی یقه‌ی دیوید را گرفت و او را به کناری کشید.
- چیکار می‌کنی دیوونه!؟ چت شده!؟
- رفت.. اون.. لعنتی..

لحظه‌ای سکوت کرد تا نفسش سرجایش بیاید. بعد به چشمان هم‌گروهی‌ش خیره شد:
- اون موش‌کوچولوی موذی دویید و رفت پیش ویکتوآر ویزلی تا همه‌مون رو لو بده!

رنگ از رخ دیوید پرید. ولی..
لبخندی شرارت‌بار روی لب‌های اورسولا نقش بست:
- و اگه من نبودم، قطعاً لو می‌داد!

دیوید نفس راحتی کشید. به نظر می‌رسید شانس آورده‌اند. دختر اسلیترینی، با همان پوزخند روی لب‌هایش، ادامه داد:
- همین که دیدمش دو ناتی‌م افتاد با ویکی ویزلی چی‌کا داره. واسادم یه کم عقب و یه افسون گیج‌کُنندگی زدم بش. الان یحتمل داره یه مُشت مزخرفات و چرندیات به خورد ِ دوست‌دختر ِ لوپین می‌ده.

سپس ابروهایش را بالا انداخت. غیبت هاموند عجیب بود. آنها باید سریع‌تر از دست جیمز پاتر خلاص می‌شدند و در جنگل ممنوعه رهایش می‌کردند تا هیچ چیزی، او را به آنها مرتبط نکند.

- هاموند کجاست؟ ما باید سریع پسره رو ببریم جنگل و روش فراموشی رو اجرا کنیم. اوضاع داره خطری می‌شه!

دیوید در حالی که صدایش را همانطور پایین نگاه داشته بود، غرّید:
- چطوری ببریمش از مدرسه بیرون!؟ کاراگاهای لعنتی کلّ مدرسه رو گرفتن!

اورسولا به فکر فرو رفت.

واقعیت این است که هوش در وجود تمام انسان‌ها وجود دارد. این که در برخی زمینه‌ها، بیشتر می‌درخشند، تنها به این دلیل است که شاهراه هوششان را به آن سمت گشونده‌اند. اورسولا، شاید شخصیت دوست‌داشتنی داستان نبود. شاید شرور و موذی و نفرت‌انگیز بود.. ولی.. قطعاً! باهوش بود!..

نیشخند خطرناکی روی لب‌هایش نقش بست:
- نیازی نیست از اتاق بیاریمش بیرون. تو جریان اون راه مخفی رو شنیدی، نه؟!

دیوید ماتش برد:
- ولی اون راهو..
- هیچوقت نتونستن به طور کامل ببندن. فقط یکی اونور حواسش هست که بچه‌های مدرسه جیم نشن و برن هاگزمید. کافیه یکی از ما جلوتر بره و حواس صاحب اونجا رو پرت کنه و بعد اون یکی، با این پاتی فسقلی می‌زنه به چاک از هاگزمید و می‌بردش تو جنگل ممنوع!

خنده‌ای کرد. خنده‌ای سرشار از لذت پیروزی.
- عاشق وقتیم که پسر هری پاتر بزرگ رو گیج و منگ و وحشت‌زده وسط جنگل ممنوع پیدا می‌کنن.. در حالی که فلورانسو داشت به ویکی مزخرفات تحویل می‌داد!

دیوید هم به دنبال هم‌گروهی‌ش خندید. ولی اگر می‌دانستند چه کسی دارد در هاگزمید پرسه می‌زند..

خنده روی لب‌هایشان خشک می‌شد..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۳
#94

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
همان لحظه،هاگوارتز


اورسولا با دیدن فلورانسو لبخندی زد.قدم هایش را کمی تند کرد:

-سلام فلو!

فلورانسو سعی در لبخند زدن داشت:

-اِ..سلام..اورسولا!راستی..دوستت کارت داشتا..چیز..

اورسولا به صورت فلورانسو دقیق شد:

-چیزی شده فلو؟

فلورانسو نفس راحتی کشید:

-میشه بری؟

اورسولا با تعجب نگاهش کرد:

-برم؟چرا؟

نگاه کلافه ی فلورانسو را که دید،حرفش را تصحیح کرد:

-البته اگه بخوای میرم..البته..البته!

سپس فلورانسو ی کلافه و ویکتوریا ی گیج را تنها گذاشت.ویکتوریا از بهت بیرون آمد:

-خب،نگفتی که کی هستی؟باید اسلایترینی باشی!

این جمله را طعنه دار بیان کرده بود.
فلورانسو به سرعت پاسخ داد:

-اسم من مهم نیست.مهم اینه که..خب..

معذب به اطراف نگاه کرد:

-میشه بریم یه جای دیگه؟

ویکتوریا کلافه سر تکان داد:

-فکر کردی من وقت زیاد دارم که برای یه اسل..

-من میدونم جیمز کجاست!

دهان ویکتوریا که برای تلفظ حرف "ا"باز شده بود،در همان حالت باقی ماند.

-چی؟

فلورانسو کلافه نگاهش کرد:

-با من میای؟

ویکتوریا با بهت به فلورانسو خیره شده بود.در نهایت به سختی سرش را تکان داد و مانند بره ای مطیع و رام به دنبال فلورانسو،وارد یکی از کلاس های خالی شد.

-تو گفتی..

-آره!خب..در واقع..هم میدونم جیمز کجاست و ه..

-کجاست؟جنگل ممنوعه؛درسته؟

فلورانسو متاسف نگاهش کرد:

-نه..اون توی اتاق ضروریاته..و در واقع..این کار هم گروهیام..

با شرمندگی سرش را پایین انداخت:

-کار اونا بوده.منم اتفاقی شنیدم اما مسئله مهم تری هم هست.خب..این..از پیش برنامه ریزی شده بوده و..درواقع..همه چیز به اون سادگی که به نظر میاد نیست..خب..تدی و .. پدر و مادرش..در خطرن!

سرش را با احتیاط بالا آورد تا تاثیر سخنانش بر ویکتوریا را ببیند.ویکتوریا نا باور به او زل زده بود:

-یعنی چی؟یعنی اینکه تدی..

فلورانسو نگاه عجیبی به ویکتوریا انداخت و گفت:

-این..کار بچه ها نیست..نقشه ی آدم بزرگاس..یعنی..هدف پدر تدی و..خب..عمه ی توعه!

-چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟

این واکنش ویکتوریا به سخنان فلور بود.فلور شمرده شمرده شروع به حرف زدن کرد:

-اونا..یعنی..خب..کار اوناس!


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۳
#93

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
از تالار خصوصي خارج شد. نزديك شب بود و اگر شانس با او يار مي بود مي توانست ويكتوريا را در سرسرا پيدا كند. چندين بار او و لوپين جوان را در آنجا ديده و بارها به رفتاري كه آن دو با يکديگر داشتند خنديده بود.

مشخص بود كه يكديگر را دوست دارند از رفتارهاي با احتياطشان، خنده هايشان و گاه گاه سرخ شدن هاى ويكتوريا كه زيباترش مي كرد.

سعي كرد اميدوار باشد كه آن دو در سرسرا هستند. مدام پشت سرش را نگاه مى کرد تا يقين پيدا كند كه دانش آموزان گروهش به دنبالش نيستند كه ناگهان محکم با شخصی برخورد کرد. در حالى که بازويش را كه درد گرفته بود در دست مى فشرد، سرش را بلند کرد.

- ببخشيد..من..

و باديدن فردي كه مقابلش بود لبخندي زد. ويكتوريا كه هنوز در فكر تدي بود بي توجه ردايش را صاف كرد و خواست برود.

- ببخشيد، شما ويكتوريا ويزلي هستيد؟
- بله، ولي تو اسم منو از كجا مي دوني؟!

فلورانسو يك بار ديگر به اطراف نگاه کرد.

- الان وقت اين حرف ها نيست، من بايد موضوعي رو به شما بگم درمورد..

و با ديدن اورسولا كه نفس نفس زنان از انتهاي راهرو به سمتش مي آمد، حرفش را قطع كرد و ناخودآگاه دست ويكتوريا را گرفت.

ايستگاه کينگزکراس

- شما بريد سراغ مدير ايستگاه من خودم از نگهبان مى پرسم.

هرى اين را گفت و از گروه کاراگاهانى که همراهش بودند جدا شد. قطارى تازه به ايستگاه رسيده و شلوغي آنجا را دوچندان كرده بود.

افرادي كه از مسافرت بازگشته و يا براي تعطيلات به آنجا آمده بودند و يا كساني كه براي استقبال و بدرقه در آنجا حضور داشتند همهمه را بيشتر مي كردند.

- بريد كنار..ببخشيد بذاريد رد شم..
- چته؟ کى دنبالت كرده؟
- ديگه بزرگا رعایت نكنند چه انتظار از بچه هاشون.

هرى مى شنيد اما فرصتي براي پاسخگويي نبود. خودش را به نگهبان که مردم را راهنمايي مي كرد رساند و كارتش را نشان داد.

- من كارآگاهم، نگهبان شيفت صبح كي بوده؟
- مايكل رو مي گى؟!
- اسمش مايكله؟ حالا كجاست؟

مرد كه معلوم بود گيج شده، دستش را به سمت اتاقي دراز كرد و گفت:

- اگه عجله کنى بهش ميرسي، چند دقيقه پيش شيفتش تموم ش..

هرى براى تمام شدن صحبت مرد نايستاد. به سمت اتاق دويد و بدون تأمل در آن را گشود. نگهبان که حالا لباس شخصی پوشيده بود با عصبانيت به سمت هري بازگشت.

- صد دفعه گفتم ورود افراد متفرقه..

اما با ديدن كارت هري ساكت شد. هري عكسي را به سمت مرد گرفت.

- دنبال اين پسربچه مى گرديم..ديديش؟
- نمي دونم، زيادن بچه هاى اين شكلي.

هري فرياد زد.

- ولي پسرمن فقط همين يه دونه ست..
- آقا چرا داد مى زنى؟
- معذرت مي خوام..معذرت مي خوام..اين پسر منه، خواهش مى کنم خوب نگاه کن! ديديش يا نه؟

مرد نگاهش را از هرى برداشت و به عکس خيره شد.

- آره، شايد ديده باشمش، امم..مي خواست بره هاگزميد.
- هاگزميد؟!


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳
#92

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

پایش را که از قلعه بیرون گذاشت، هوای خنک محوطه‌ی قلعه، آرامش همیشگی و معروف تدی لوپین جوان را برگرداند. چند لحظه، بی حرکت، همان‌جا ایستاد و چشمانش را بست.

چهره‌ی پر از شیطنت و چشمان درخشان جیمز را در نظرش آورد. زیر لب زمزمه کرد:
- کجا رفتی داداش؟..

و در کسری از ثانیه، دیگر تدی لوپین نبود. ذهن آرام، بالغ و قدرتمند تدی، حالا تبدیل به ذهن پیچیده، پر هیاهو و خام ِ جیمز شده بود. با تک تک پیچ و خم‌هایش.. تدی، جیمز را زندگی می‌کرد. رویاها و امیدهایش را.. آرزوهایش را.. باورهایش را.. و حتی تک تک نفس‌هایش را از حفظ بود. همین که لحظه‌ای آرام می‌گرفت، برای جیمز شدنش، کافی بود..!

چشمان کهربایی تدی ناگهان باز شدند. صدای جیمز، به وضوح در سرش پیچید: "پس اینجا جاییه که تدی تبدیل می‌شه!"

مُشتش را محکم به کف دست دیگرش کوبید. البته!

هیچوقت به غریزه‌ی یک گرگ نباید شک کرد..

جیمز سیریوس پاتر، دقیقاً همان موقع که تدی احساسش کرده بود، در هاگزمید پرسه می‌زد!..
-________________-


مأمورین وزارتخانه کم کم داشتند باعث نگرانی و اضطراب تک تک دانش‌آموزان می‌شدند و البته که فلورانسو هم استثنا نبود. گرچه، اضطراب او، دلیل دیگری هم داشت.

- حالا، تا کی می‌خواید اونجا نگهش دارید!؟ ولش کنید تو جنگل ممنوعه لااقل!

هاموند این را با بی‌حوصلگی گفته بود و جواب گرفت که:
- تا بعدش بره به بابا جونش بگه کیا باهاش چیکارا کردن و سه تامون رو با اردنگی از هاگوارتز پرت کنن بیرون؟! مخت تاب ورمی‌داره!؟

دیوید، لبخند شرارت‌باری زده بود:
- من فکر نمی‌کنم بگه. نه اگه.. تصادفاً.. فراموش کرده باشه!


آنها می‌خواستند روی پسر هری پاتر، جادوی فراموشی را اجرا کنند و اگر فلورانسو می‌توانست دختر برگزیده باشد، آن سه نفر هم می‌توانستند جادوی پیشرفته‌ای مثل فراموشی را، دقیق اجرا کنند.

با طبیعی ترین حالت ممکن، بعد از این مکالمه، بیرون آمده بود. باید به یکی می‌گفت. ولی هیچ‌کدامشان گوش نمی‌دادند!

مک‌گونگال.. پروفسور وود.. پروفسور لانگ‌باتم..

چشمانش ناگهان برق زدند.

گریفندوری ها!

و تصویر چهره‌ی ملایم و مهربان دختری با موهای طلایی و چشمان آبی درشت، پیش چشمانش جان گرفت!..



But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.