هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ جمعه ۱۷ اسفند ۱۳۸۶

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۰:۱۹ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
از هاگوارتز ، کلبه ی خودم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
هری ، رون و هرمیون در کنار هاگرید درون کلبه ی چوبی هاگرید نشسته بودند و مشغول خوردن کیک کشمشی دست پخت هاگرید بودند . هاگرید برای ریختن چای بلند شد و به سمت کتری ای که روی آتش شومینه قل قل می کرد رفت . به آرامی کتری را خم کرد و سه لیوان را تا نیمه از چای پر کرد بعد به سمت آنها آمد و سه لیوان سطل مانند را به دست هر سه داد. رون به سرعت پس از گرفتن چای مقداری از آن را نوشید و به کنار میز گذاشت .
هاگرید نگاهی به هری ، رون و هرمیون انداخت و گفت : چرا هیچ کدومتون حرف نمی زنین ؟
هری گازی به کیک کشمشی زد و با دهان پر از کیک گفت : مثل اینکه قرار بود امشب برامون خاطره ی محفلی شدنت رو تعریف کنی !
هاگرید لبخندی زد و مقداری از چایش را سر کشید و گفت : باشه ... باشه... کیک و چایی یاتون رو بخورین بعد براتون میگم .

نیم ساعت بعد

هری ، رون ، هرمیون و هاگرید پس از خوردن چای و کیک کنار شومینه دور میز نشسته بودن و در حال گوش کردن به حرف های هاگرید بودند .
هاگرید دست های گنده و پشمالوش رو توی هم گره کرده بود و در حال تعریف کردن خاطره بود : خب بچه هــــــا این خاطره ای که امروز میخوام براتون تعریف کنم بر می گرده به چندین سال پیش ، یعنی وقتی که محفل ققنوس تازه تشکیل شده بود و فقط افراد کمی هم از این قضیه با خبر بودن . داستان از اونجا شروع میشه که یک شب که من با فنگ توی همین کلبه بودیم صدای تق تق در رو شنیدیم و در کلبه باز شد و دامبلدور وارد کلبه ی شد و درست همون جایی که الان شما نشستین نشست و موضوع محفل ا با من در میان گذاشت .
من برای دامبلدور یک لیوان چای ریختم و دامبلدور هم شروع کرد به حرف زدن . دامبلدور اون شب به من گفت که اسمشو نبر تصمیم گرفته که جهان را از مشنگ ها پاک کنه و فقط افراد اصیل رو توی جهان باقی بگزاره و خودش رو به قدرت برسونه . بعد لبخندی به من زد و گفت : من تصمیم گرفتم که تمامی جادوگران ماهری رو که توانایی کمک کردن به من برای ایستادن در مقابل اسمشو نبر رو دارند را جمع آوری کنم تا با اسمشو نبر بجنگیم و آرامش را در جامعه ی جادویی حفظ کنیم .
بعد من گفتم : یعنی من هم میتونم کمک کنم ؟
دامبلدور دست من را در دستش فشرد و گفت : تو خیلی توانایی هایی داری که ازشون بی خبری و یکی شون کنترل کردن موجودات جادویی هست ، که حتی با جادو هم نمیشه کنترلشون کرد .
بعد دستم را از دستش رها کرد و گفت : دوست داری یکی از اعضای محفل بشی ؟
من هم که در پوستم نمی گنجیدم گفتم : بله ، من آماده ام که جونم رو هم تو این راه بدم .
دامبلدور بلند شد و دستش رو روی شونه ی من گذاشت و گفت : من الان دارم میرم ، اما تو حواست باشه چون اسمشو نبر یه بو هایی از این موضوع برده چون دیروز چند تا از مرگ خوار هاش رو برای گرفتن اطلاعات به خانه ی یکی از اعضای محفل فرستاده بود ولی نتیجه ای نگرفت .

هاگرید از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت : و دامبلدور از کلبه ی من به سمت مدرسه حرکت کرد ،
من هم بعد از رفتن دامبلدور به سمت تختم رفتم تا بخوابم اما آن قدر به موضوع محفل ققنوس فکر می کردم خوابم نمی برد برای همین لامپ ها رو روشن کردم و به سمت پارچ آب رفتم تا که برای خودم آب بریزم اما ناگهان در کلبه ام باز شد و دو مرد نقاب دار وارد کلبه شدند تنها صدایی که در اون لحظه شنیدم صدای ورد موبیلیکورپوس " بود اما از شانس من به پارچ آب برخورد کرد و پارچ شکست اما من به سرعت چوب دستیم رو از کنار میزم برداشتم و به صورت کاملا آماده باش ایستادم . یکی از آنها دوباره فریاد زد موبیلیکورپوس " ورد این بار به من برخورد کرد ولی به خاطر دو رگه بودنم تاثیری روی من نگذاشت . در اون لحظه منم بی کار نموندم و با افسونی یکی از اونها رو به بیرون از کلبه پرت کردم و اون یکی هم از ترس پا به فرار گذاشت .
رون که در حال خندیدن بود گفت : دیگه هیچ اثری ازشون پیدا نکردین ؟
هاگرید نگاهی به فنگ که در گوشه ی کلبه جا خوش کرده بود کرد و گفت : فنگ تا جاهایی دنبالشون کرد ولی فقط چیزی که برام آورد یک تیکه پاچه ی سیاه از رداش بود !

هاگرید عزیز!
سوژه ی خوبی داشتی. از لحاظ فضاسازی هم خوب روش کار شده بود. البته اشتباهات نگارشی و املایی جزئی هم در پستت داشتی ولی با یکم تمرین و دقت برطرف میشه. فعالیت خوبی هم در سایت داری. معجون سازان قرن که ترکوندی. محفل معجون سازش کم بود. امیدوارم در محفل هم یکی از اعضای فعال باشی!
تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۹ ۱۷:۰۱:۵۶

[size=medium][color=CC0000]اگر گروه های هاگوارتز به جز گریفیندور رو نشانه ی موس فرض کنیم و گریفیندور رو شکلک یاهو نتیجه می


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱:۰۴ جمعه ۱۷ اسفند ۱۳۸۶

جیمز  پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۸:۲۹ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
ریموس و سیریوس در هاگزهد نشسته بودند و نوشیدنی کره ای می خوردند.
ریموس گفت: هواست باشه.
سیریوس: باشه
آن ها دقیقا کنار میزی در جلو شومینه نشسته بودند.
سیریوس که داشت حوصله اش سر می رفت گفت: ریموس، خلاصه می خوای چی کار کنی؟؟؟؟ به تانکس چی می گه؟؟؟
ریموس گفت: نمی دو ...
ناگهان پرتویی از کنارش عبور کرد و میز کناری را واژگون کرد.
ریموس گفت: مرگ خواران.
سیریوس چوبدستیش رو بیرون کشید و پرتو نارنجی رنگی از چوبدستیش خارج شد و مرگ خواری را که به همه طرف طلسم می فرستاد نقش زمین کرد.
ریموس پر قـقـنوسی را از جیبش در آورد و به درون آتش انداخت.
در این بین صاحب کافه پشت میزش پنهان شده بود.
ناگهان نورسبز و شدیدی نمایان شد و افراد محفل همگی رسیدند.
مودی هم زمان با دونفر می جنگید.
محفلی ها از هر طرف طلسم می فرستادند. ناگهان تعداد زیادی مرگ خوار دیگر از راه رسیدند. تانکس بیهوش در کناری افتاده بود.
سیریوس و بلاتریکس بی رحمانه طلسم می فرستادند.
چشم جادویی مودی جداشده بود و پیروزی مرگ خواران حتمی بود اما ناگهان در گوشه ای آتشی سبز رنگ پدیدار شد و چهره مردی در آن دیده شد که مرگ خواران را به وحشت انداخت.
آلبوس دامبلدور.
دامبلدور چوبدستیش را بیرون کشید و مرگ خواران یکی پس از دیگری در وسط اتاق ثابت می ماندند
مالفوی هم که سعی می کرد مقاومت کند با حرکت چوبدستی دامبلدور به وسط اتاق پرت شد دامبلدور همه مرگ خواران را که تقریبا 20 نفری بودند در وسط اتاق جمع کرد انگار آنها را با طنابی نامریی بسته بود.
ناگهان پر قـقـنوسی از میان آتش پدیدار شد دامبلدور آن را گرفت، بادقت نگاه کرد و گفت: وزارتخونه ای ها راه افتادن تا چند دقیقه دیگه می رسن. باید سریع بریم.
ریموس گفت: یه لحظه صبر کنین، یه چیزی یادتون رفت سپس چوبدستیش را به سمت صاحب کافه گرفت و زیر لب گفت: نسیان. وسپس همگی باهم ناپدید شدند.

این که پدربزرگ خودمه!
آخر پستت می نوشتی کپی رایت بای جی کی رولینگ بهتر بود.
پستت سوژه ی خاصی نداشت. نبرد محفل و مرگخواران مثل نبرد سازمان اسرار در کتاب پنج بود! اشتباهات املایی هم داشتی. هواس نه...حواس! فضاسازی نسبتا خوبی داشتی ولی سعی کن فعالیتت رو بیش تر کنی تا از این بهتر بشی.
موفق باشی
تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۷ ۵:۲۳:۱۴

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۶

پرسیوال دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۸
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 63
آفلاین
هری ،رون،هرمیون و آقا و خانوم ویزلی و دیگر آشناهای هری که عضو محفل بودند در هاگزهد دور میزی جمع بودند و مشغول خوردن غذا.هیچکس صحبت نمی کرد که ناگهان پرتوی قزمز رنگی از بالا ی سر لوپین گذشت و به چند بطری نوشیدنی کره ایی برخورد کرد.همه چوبدستی هایشان را بیروکشیدند.هرمیون گفت:
-چه اتفاقی افتاده؟لوپین گفت:
-مرگخوار ها حمله کردند.
لوپین درست میگفت.علاوه بر اینکه مرگخوار ها آن جا بودند ولدمورت نیز در بینشان بود و در حالی که چوب دستیش را به سمت هری گرفت و گفت:
-شب به خیر هری،می بینی که من امشب تصمیم گرفتم کارو یکسره کنم .نگران نباش خودم تو رو می کشم.حتما ًشنیدی که لرد ولدمورت فقط افراد مهم رو میکشه؟پش میتونی حسابی به خودت غره بشی

هری گفت:حالا می بینیم تام رایدل.ناگهان چهره ی مار مانند ولدمورت به سیاهی گرایید و در حالی که نور کشنده ی سبزی را به سوی هری می فرستاد فریاد زد چه طور جرئت می کنی؟
هری جا خالی داد و از نظر ولدمورت پنهان شد،در همین هنگام محفلی ها و مرگخوار ها شروع جنگ با یکدیگر کردند هری هم به جمع آنها پیوست.
او توانست لسترنج و مکنر و یک مرگ خوار دیگر که هری او را نمی شناخت را بیهوش کند.رون هم دالاهوف را و هرمیون هم مرگخواری را از پای در آورد که هری او را ندیده بود.،تا اینکه پرنوی سبز رنگی مستقیم بر سینه ی لوپین و یکی دیگر بر قلب فرد نشست.در همان لحظه هری دو تا از بهترین دوستانش را از دست داده بوده،هری دیگر تحمل نداشت از این بیشتر شاهد مرگ اطرافیانش باشد.برای همین با سرعت به سمت ولدمورت دوید.ولدمورت سریع متوجه ی حضور او شد.آن دو یک ثانیه در چشمان هم نگاه کردند و هر دو با هم فریاد زدند:
آواداکداورا
اکسپلیارموس
وقتی دو نفرین به هم بر خورد کردند به طرف صاحبانشان کمانه کردند.هری به خاطره ورزیده بودن بدنش که آن را مدیون بازی کوییدیچ بود سریع توانست جا خالی بدهد و طلسم خلع سلاح به او بر خورد نکرد.اما پرتوی سبز مرگبار کسی که مسبب همه ی بد بختی های او بود برسینه ی پر از نفرتش نشست و یک دنیا را راحت کرد.
مرگخوار ها با مشاهده ی این صحنه می خواستند پا به فرار بگذارند که اعضای محفل جلوی آنها را گرفتند.
همه چیز تمام شده بود.
دیگر وقت جشن بود.


پرسیوال دامبلدور عزیز!!
باز هم اشکالات پست قبلیت رو تکرار کردی. این پست ها برای این نقد میشن که شما نقاط ضعفتون رو پیدا کنید و دیگه تکرارش نکنید!
غلط های املایی متعدد و استفاده ی نادرست از علائم نگارشی چهره ی پستت رو خراب کرده بود. سوژه ی داستانت هم تکراری بود و باز هم همه چیز سریع اتفاق افتاد. سعی کن سوژه های جالبی پیدا کنی و مطابق با اون ها پست بزنی.
یک نکته ی مهم تر. بررسی که کردم دیدم فعالیت خاصی توی ایفای نقش نداری. جز چند تا پستی که برای عضویت در محفل زدی رول دیگه ای ازت ندیدم. سعی کن جاهای دیگه هم فعالیت داشته باشی تا سطح رول هات بالا بره.
تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۷ ۵:۱۴:۲۹

اینجا جهان آرام است

من پرسیوال دامبلدور،سوگند یاد می


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۴۳ یکشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۶

هلنا راونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ جمعه ۴ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
برف می بارید و سکوتی عجیب محوطه ی باز هاگوارتز را مالامال کرده بود ... راونابه تنهایی در محوطه ی جلوی جنگل ممنوعه قدم میزد و به سکوت گوش فرا سپرده بود که با فاصله های منظم با غژ غژ قدم هایش روی برف شکسته می شد بی هدف قدم بر می داشت و به دانه های زیبای برف می نگریست... ناگهان صدای زمزمه هایی در گوشش پیچید صدا ها از درون جنگل بودند ... به سوی آنها حرکت کرد و ناگهان نگاهش به جسمی عجیب افتاد که روی برف ها درخشش سبزی داشت نزدیک رفت گوی سیاهی بود که نشانه ای عجیب روی آن خودنمایی می کرد اسکلتی که از دهانش ماری بیرون زده بود ...
کششی عجیب و ناخودآگاه وسوسه اش می کرد که آن جسم را لمس کند قلبش دیوانه وار می تپید دستش را دراز کرد ... لحظه ای مکث ... سطحش بسیار سرد و صیقلی بود آن را بلند کرد در میان دو دستش مقابل صورتش قرار داد و با چشمان آبی و براقش به آن خیره ماند صدای زمزمه ها در گوشش پر طنین شدند آن ها را می توانست تشخیص بدهد درون گوی بودند ... آدمک هایی ریز اما واقعی گویی آن جسم مکانی دیگر را نشان می داد ... مکانی بسیار دور ... ناگهان صدای جیغی کر کننده بدنش را لرزاند ... دنیا در اطراف سرش می چرخید ... رنگ ها با هم در آمیخته بودند ... از سفید به سیاه مبدل می شدند ... ناگهان سایه هایی را در اطراف خود تشخیص داد ... واقعیتی دردناک قلبش را به هیجان آورد ... او از هاگوارتز خارج شده بود ... سایه ها شکل واضح تری به خود می گرفتند و کم کم قابل تشخیص می شدند صدایی عجیب و مار مانند از دور ترین سایه به گوش می رسید که به آهستگی زمزمه می کرد : اونو می خوامش لوسیوس ... اونو برام میاریش ... باید بیاریش ... وگرنه ...
صدای مردی لرزان از گوشه ای از یک حلقه که از انسان هایی ردا پوش تشکیل شده بود برخاست :
چشم ارباب ... بله ارباب ... ولی ...
- ولی نداره!
- درسته ارباب ...
- اون گوی می تونه خیلی از اطلاعات رو فاش کنه ... و همه ی اینا به خاطر حماقت توئه اوری!
مرد سایه مانند که صدای بی روحی داشت با چشمان قرمزش به لونا خیره شده بود چشمان راونا از تعجب گرد شده بود ... آن مرد او را اوری خوانده بود ... مرد نزدیک و نزدیک تر شد ... آن قدر که نفس سردش صورت راونا را پوشاند ...
- کروشیو!!!
دردی سراسر وجود راونا را فرا گرفت دردی بی سابقه فراتر از همه ی شکنجه ها ...
در میان همه ی دردی که وجودش را می سوزاند صدای آوایی از دور دست در وجودش طنین انداخت ... آوای ققنوس ... صدا بلند تر و درد کم تر می شد ... ناگهان با تکانی شدید به خود آمد و چشمان آبی دامبلدور را خیره به خود یافت ... چشمانی که تا اعماق وجودش راه یافت وگرمایی بی سابقه را چون شعله های آتش بر آن افکند...
- تو خیلی چیزارو دیدی و فهمیدی دوشیزه راونکلاو ... و البته کارت بدون لطف نبوده ... تو چیزی رو پیدا کردی که ما مدت ها پیش به دنبالش می گشتیم ...
راونا صدای لرزان خودش را شنید که می پرسید : من ...
دامبلدور حرفش را قطع کرد : بلند شو ... دنبالم بیا!
راونا با پاهایی لرزان از جا برخاست و در حالیکه می دوید تا خود را به دامبلدور برساند صدایش را می شنید که با خود زمزمه می کرد و کلماتی نامفهوم مانند عضویت و محفل ققنوس بر زبان می آورد ....

*****************************
آل لطفا اگه جاداره تاییدش کن!!!

راونای عزیز!
پستت نسبت به پست قبلیت پیشرفت چشمگیری داشت. فضاسازی عالی، سوژه ی عالی، فقط چند تا اشتباه نگارشی داشتی. در پایان اکثر جملاتت نقطه نذاشته بودی و استفاده ی بیش از حد از ... یکم چهره ی پستت رو خراب کرده بود.
دلیلی نمی بینم تاییدت نکنم. فقط تاکید می کنم فعالیتت رو بیش تر کن. محفل به اعضای خوب و فعال نیاز داره.
ورودت رو به محفل ققنوس تبریک می گم. امیدوارم شاهد فعالیت های زیاد و با علاقت برای محفل باشم.
تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۰ ۱:۰۱:۳۴


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۶

هلنا راونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ جمعه ۴ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
این داستان یه داستان کاملا تخیلی می باشد چون راونا خیلی سال قبل از به دنیا آمدن دامبلدور مرده بوده !
-------------------
يك عصر زيباي آفتابي راونا بعد از انجام كارها و تكاليفش تصميم ميگيره كه به دفتر دامبلدور بره و آمادگيه خود و گروهشو اعلام كنه
بعد از گذشتن از راهروها و پله ي چرخان بلاخره به دفتر دامبلدور ميرسه
(بافرض اينكه رمز عبور رو ميدونسته در ميزنه)
تق تق تق
دامبلدور:داخل شويد
دفتر دامبلدور مثل هميشه رمز آلود و زيبا بود و ظروف نقره اي روي ميز با انعكاس آفتاب درخشش خاصي رو به اتاق داده بود
دامبلدور رو به پنجره ايستاده بود با وارد شدن راونا می ایستد و احترام می گذارد و شروع به صحبت می کند : عصر زيباييه دوشيزه ریونکلاو اينطور نيست؟
راونا در حالي كه نگران از جواب منفي دامبلدور بوده ميگه : همینطوره دامبلدور !

دامبلدور همون طور كه به طرف ميزش ميرفت:خوب بنابراين حتما موضوعه مهمي پيش اومده كه شما به جاي قدم زدن در كنار درياچه به دفتر من اومدين!!

راونا با لبخندي ساختگي به ميز نزديك ميشه و شروع به صحبت ميكنه:
بله دامبلدور موضوعه مهميه
دامبلدور پشت ميزنشسته بود و درحالي كه دستاش رو و به ميز تكيه داده و در هم قفل كرده بود گفت:خوب بنابراين ميشنوم
راونا:بله
من اومدم بگم كه من و تمام اعضاي گروهم آماده ي هر گونه كمك به شما ومحفل ققنوس هستيم وخواستم بگم كه اگه هر گونه مشكلي پيش اومد خواهش ميكنم ما رو هم در جريان بگذاريد چون همه ي ما آمادگي كافي رو داريم وتا آخرين قطره ي خون حاضريم در برابر سياهي بجنگيم
دامبلدور در تمام مدت صحبت راونا هيچ نگفت و فقط گوش داد بعد از پايان صحبتش گفت:
من خيلي خوشحالم كه جوانان جادوگر و ساحره ي ما حاضرند جانشونو براي به روي آوردن سپيدي عطا كنند! اما دوشيزه راونکلاو شما با همه ي اعضاي گروهتون صحبت كرديد و نظر همه رو پرسيديد؟
راونا :البته كه اين كارو كردم و همه هم موافقت كردند
دامبلدور:پس بنابراين من روي كمك شما حساب ميكنم
راونا با تعجب:جدي ميگيد؟
دامبلدور :معلومه
راونا با خو شحالي از دامبلدور تشكر كرد وگفت:بايد اين خبر رو به بقيه بدم خيلي خوشحال ميشن وقبل از اين كه خارج بشه دامبلدور گفت:
اما به يك شرط
راونا برگشت و گفت:چه شرطي پروفسور؟
دامبلدور:بالاغيرتا اعضای حذب رو قاطي ماجرا نكن
راونا با خنده:چشم و در رو بست و دور شد

----------------------------------------------------
اينم اعلام آمادگيه گروه

امیدوارم تائید بشه !

راونای عزیز!
این که همش شد فرض. فرض بگیریم که راونا راونکلاو زمان دامبلدور وجود داشته. فرض بگیریم رمز عبور رو می دونسته. رشته ی ریاضی هستی؟
توی پستت گفتی که راونا در حال انجام دادن تکالیفشه و این نشون میده که اون دانش آموزه. بعد به مدیرشون میگه دامبلدور؟ پروفسوری، قربانی، استادی بزاره قبلش محترمانه تر میشه. احترام مدیر رو نگهدارید دیگه.
سوژه ی داستانت زیاد قوی نبود. شاید هم خوب پرورشش نداده بودی. فضاسازی خوبی داشتی ولی سعی کن روی سوژه هات بیشتر کار کنی.
متاسفانه تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۴ ۱۶:۵۶:۵۷


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۶

هانیبال لکترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۲ چهارشنبه ۶ مهر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
سام علیکم
در میدان دوازدهم گریمولند اون شب همه چیز عادی تر از همیشه بود .تاریکی شب و سوز وحشتناکی که می وزید همه رو داخل خونه هاشون حبس کرده بود .به محض ایجاد کوچکترین صدایی قبل از این که به گوش کسی برسه باد اون را محو می کردوبا خود می برد.برای همین سایه ی سیاهی توانست بدون این که توجه مرگخوارانی را که در میدان جمع شده بودند را به خود جلب کند از در خانه شماره دوازده داخل شود.
بعد از بسته شدن در هانیبال احساس کرد از هیجان به نفس نفس افتاده .چند لحظه بی حرکت در تاریکی به در تکیه کرد .تا این که سایه ی زنی چاق را دید که به طرفش می امد .لبانش به لبخندی مهربان باز بود.
:- سلام شما باید مهمان دامبلدور باشید لطفا" همراه من بیایید حتما" خسته و گرسنه هستید می دونم از راه دوری می یاید اینجا کاملا" امنه.
مرد لب به سخن گشود و قدمی جلو رفت:- امن تر از پناه گاه؟! سلام مالی.
مالی هانیبال رو شناخت و با صدایی ذوق زده گفت:- اوه ....هانیبال!! شمایید.بیایید بییاید به اشپزخونه بریم.
هانیبال به دنبال مالی از راهروهای تاریک گذشت و به اشپزخونه گرم و پر از بوهای مطبوع رسید.در روشنایی می تونست صورت های زیادی ببینه.
ولی فقط چند نفر از انها رو می توانست شناسایی کنه.. مالی دوباره گفت:- خوش اومدی هانیبال.ارتور همراه دامبلدور رفته و..و...و ما نمی دونیم کی برمی گردن.بشین.
هانیبال نزدیک ترین صندلی را کنار کشید و نشت کسانی که در اشپز خانه بودند بیشتر از هفت نفر و کمتر از ده نفر بودند.
مینروا که روی تک صندلی عرض میز نشسته بود گفت:- سلام اقای لکتر.
:- سلام مادام مک گاناگال
ودوباره سکوت.مردی با چهره ای فرو رفته سکوت را شکست.:- فکر می کنم معرفی لازم باشه .من سیریوس بلکم. از سمت راست معرفی می کنم. ایشون خانم تانکس.اقای لوپین. کینگزلی. هاگرید. و سمت چپ : ماندانگاس.چارلی و بیل ویزلی.
هاینبال:- خوش وقتم.
سیریوس ادامه داد:- می تونم بپرسم امشب برای چی اینجایی؟...چرا دامبلدور می خواد تو قاطی بازی بشی؟
مالی غرید:- سیریوس!!!حق نداری یه همچین سوالی بپرسی!!...اینجا محفله مگه ما داریم بازی می کنیم هر کسی که دامبلدور معرفی کنه مورد اعتماده و ما باید اونو.............
صدای در همه رو از جا پروند مالی با چابکی که از وزنش بعید بود از اشپزخانه بیرون دوید،
سه دقیقه بعد دامبلدور در استانه در پدیدار شد.وهانیبال برای احترام به پا خاست در اطراف دامبلدور اشعه هایی از قدرتش به وضوح نمایان بود حتی خود هانیبالم نمی دونست چه چیزی در وجود این مرده که با عث می شه اینگونه مورد احترام و تمجید باشه.گاهی اوقات هانیبال به طور جدی به این فکر می کرد که دامبلدور چه مزه ای می تونه داشته باشه!!!!
دامبلدور:- سلام به همهگی ، و سلام به تو هانیبال. پس تصمیم خودتو گرفتی؟!!
:- بله من بعد از انجام ماموریتم دیگه کاری ندارم .من دوست دارم که فعالیت خودمو رسما" با محفل شروع کنم..
دامبلدور همانطور که می نشست گفت:- هانیبال مدتها رابط ما با خون اشامها بوده!
سیرویوس باعجله پرسید:- اما ما یه رابط با خون اشامها داشتیم و اسمش بلید بود.
:- در سته اما من هرکاری که از دستم برمیومد برای دامبلدور انجام می دادم ولو این باشه که میان خون اشام ها زندگی کنم.من کاری به کسی ندارم فقط کاری که دامبلدور ازم می خواست انجام می دادم.
لوپین(که جزءمعدود ادمایی بود که لکتر در اون جمع می شناخت)پرسید:- تو یه خون اشامی؟
هانیبال پاسخ داد:- نه مستر ریموس اما حتما" این ضرب المثل رو شنیدین که میگه« خون اشامها محلی ان اما ادمخواران در سراسر زمین گسترده » من خیلی جاها رو توی این زمین دیدم!!
ریموس منظور هانیبال را دریافت و سکوت کرد.
مینروا سکوت را شکست و پرسید:- متاسفم دکتر لکتر اما ما باید بیشتر در مورد شما اطلاعات داشته باشیم.
لکتر:- البته حق با شماست. من دکتر هانیبال لکتر مامور مخفی تخلفات ماگلی در وزارت هستم.به تازگی متخلفین بزرگی رو از صحنه ی هستی محو کردم ...... سالهاست که با دامبلدور در امر ردیابی هورکراسس ها فعالیت می کنم که البته کمک چندانی نکرده ام.سالها دربه امر دامبلدور میان خون اشامها زندگی کردم و افراد زیادی از اونها رو به محفل فرستادم.پیشنهاد پیوستن به محفل رو دامبلدور در جنگی در سالها پیش به من داد اما ماموریتی داشتم که برام خیلی مهم بود برای همین بعد از اتمام اون مستقیم به اینجا اومدم! کافی بود مادام یا بازم بگم؟
:- کافی بود اما بگذارید من داستانی تعریف کنم. صدای دامبلدور بود که باارامش همیشگی اش همه رو به سکوت دعوت می کرد.
:- سالها پیش وقتی ولدمورت خیلی قدرتمند بود. شبی به دهکده ی برانکش حمله کرد شصت درصد جمعیت اونجا ماگل بودند و ما چند محفلی در میان اونها مخفی کرده بودیم.متاسفانه رازدارشون خیانت کرده بود.اوه ...مینروا شما باید به یاد داشته باشی؟ من بعد از این که مطلع شدم به سرعت حرکت کردم اما افراد کمی رو داشتم .ما در گیر نبرد بودیم همه خسته و زخمی و طلسم شده. یکی از مرگخوارا (فکر کنم مالفوی بود) ساشا کسی که بهترین اطلاعات روبرای من داشت توی یه خونهاش همراه با سه کودک کوچکش گیر انداخته بود ماموریتش این بود که اطلاعاتش رو از ذهنش بیرون بکشه و بعدم بکشدش .زن بیچاره همه ی ما صدای فریادهاش رو می شنیدیم اما انقدر سرمون شلوغ بود که نمی تونستیم کاری بکنیم من و ولدمورت بدجوری درگیر بودیم. که من دیدم مردی خودشو به در ساختمون رسوند چوبدست به دست داشت و طلسم در رو باز کردو داخل شد نمی دونم چطور اون کارو کرد اما بعد از یه درگیری توی خونه مالفوی از پنجره طبقه ی دوم به بیرون پرت شد و همون موقعم گروه کمکی محفل رسید ولدمورت فرارو رو به موندن ترجیح داد. وقتی به طبقه ی دوم اون ساختمون رسیدیم با هانیبال رو به رو شدم می شناختمش از شاگردان قدیمی من بود همونجا ازش دعوت کردم به محفل بیاد قبول نکرد،اما تا امروز از هیچ کمی به من ومحفل دریغ نکرده !
هانیبال از جابلند شد:- به چشمان ابی و پراز نفوذ دامبلدور خیره شد(چفت شده فوق العاده ای بود اما ذهنش را باز گذاشت تا دامبلدور از اعماق وجودش باخبر شود) بعد گفت:- من قسم خورده ی دامبلدورم و از الان قسم می خورم که هرچه در توان دارم برای محفل انجام بدم چیزی بیش از پیش.
به تک تک حاضرین نگاه کرد و در عمق چشمان انها رضایت و اسودگی را دید.

هانیبال عزیز!
مهم ترین اشکال پستت استفاده نادرست از علایم نگارشی بود که چهره پستت رو خیلی بد کرده بود. برای نقل قول نباید از علامت :- استفاده کنی. یکی از این علامت ها کافیه. غلط های املایی هم به وضوح در پستت مشاهده می شد.
سوژه خوبی داشتی ولی جمله بندی های نامناسب پستت رو خراب کرده بود. داستان رو زیاد کش داده بودی. سعی کن پست های کوتاه تری بنویسی تا خواننده خسته نشه. مهم طول داستان نیست. چیزی که مهمه سوژه ی خوب و پیش بردن اون به بهترین شکل ممکنه. روی جمله بندی ها و علائم نگارشی پستت هم بیشتر کار کن.
تایید نشد!


ویرایش شده توسط هانیبال لکتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۸ ۱۷:۵۱:۴۰
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۴ ۱۶:۳۹:۲۳

دستمالی کثیف....چ�


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۲ شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

لاوندر براونold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۷ شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۰:۲۶ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
آخرين شبي بود که هري و رون هرميون توي اون خونه ي قديمي مي خوابيدن.(محفل ققنوس) هري توي فکر بود انگار داشت تصميم جديدي مي گرفت. هرميون نگاهي به رون انداخت انگار مي خواست موضوع رو از اون بپرسه. اما رون شانه بالا انداخت.
هرميون:هري! هري خوبي؟
هري ناگهان از جا پريد.
هرميون: حالت خوبه هري؟ حواست کجاست؟
هري: چيزي نيست دارم با خودم فکر مي کنم!
رون تيز شد و پرسيد: چه فکري؟
هري: مي خوام تو محفل عضو شم!
هرميون از جا پريد: هري! چي مي گي؟ اما اين کار خطر ناکه! تازه سنتم خيلي کمه اجازه نمي دن!
هري: با اين کار مي خوام ياد سريوس رو زنده نگه دارم!
هرميون: اما تو هرلحظه به يادشي مطمئنا" اونم راضي نيست که تو اين کار رو بکني!
هري: به هر حال من با پروفسور صحبت مي کنم!
جيني که تازه وارد شده بود گفت: هري من مطمئنم که تو خيلي شجاعي و مي توني! اما هرميون راست مي گه!
هرميون نگاهي به جيني انداخت! فکرش رو نکن هري بهتره به فکر فردا باشي داريم برميگرديم هاگوارتز!!!
جيني: من که خيلي دلم تنگ شده!
صداي پاي لو پين از توي راه پله شنيده شد. هري فورا" از جاش بلند شد و موضوع رو به لو پين گفت!
لوپين: کار خطر ناکيه هري! سنت کمه و با موافقت هيچ کس رو به رو نمي شي!
اما اگه سيريوس بود همه رو راضي مي کرد.
لوپين: منم دلم مي خواست که اون الآن اينجا بود اما حالا نيست. بهتره بري بخوابي هري!
فردا در ايستگاه همه بودن هري بار ديگر موضوع رو به لوپين گفت! لوپين هم ناگزير گفت: توي تعطيلات با هم صحبت مي کنيم هري!
اونا وارد يکي از واگن ها شدند. هري گوشه اي نشست و به فکر رفت اون مي دونست که تا تعطيلات نمي تونه دووم بياره!!! پس چشماش رو بست و به خواب فرو رفت!

لاوندر عزیز!
این که همش دیالوگ بود.
فضاسازی؟ پیش بردن سوژه؟
سوژت خیلی زود تموم شد. اصلا پرورشش نداده بودی. می تونستی بیش تر روش کار کنی. از زبان محاوره ای هم در پستت استفاده کرده بودی که استفاده از اون جز در دیالوگ ها حرامه... چیزه یعنی خوب نیست.
سعی کن فعالیتت رو بیش تر کنی و رول های بیش تری بنویسی تا اشکالتت رو بفهمی و اون ها رو بر طرف کنی. امیدوارم دفعه ی بعدی رول بهتری ازت ببینم.
تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱ ۲۰:۴۲:۳۶

من غريبه ي ديروزم و آشناي ام


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶

پرسیوال دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۸
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 63
آفلاین
شبی در هاگزمید ، میشد گفت که تمام اعضای محفل ققنوس در هاگزهد بودن و از برنامه هایشان و مسائل دیگر با هم صحبت می کردند.لوپین و آقای ویزلی مدام در حال بررسی نقشه ایی بودند.خانم ویزلی به آبرفورث در تهیه ی شام کمک می کرد.هری،رون و هرمیون هم گوشه ای دور میز نشسته بودند و سکوت مرگباری اطرافشان را احاطه کرده بود.آخر هرمیون سکوت رو شکست و گفت:
میاین با هم دوری بزنیم؟هری گفت:باشه.
همین که می خواستند از در برن بیرون لوپین فریاد زد:
آهای،کجا دارین می رین؟
رون گفت:
داریم میریم بیرون یه هوایی بخوریم.
لوپین گفت:
پس خیلی مواظب باشین...اگه اتفاقی افتاد کافیه جرقه ی قرمز به هوا بفرستین،اون وقت ما سریع اونجا ظاهر میشیم.رون سرش را تکان داد و هر سه از کافه بیرون رفتن.
هرمیون توی راه گفت:
هری می دونی امشب چه شبیه؟
هری گفت:نه.
_امشب سالگرد مرگ دامبلدوره.
_آره...آره،کاش اونم اینجا بود،با وجود اون محفل خیلی قدرتمند تر بود،اما حیف که ما رو با ولدمورت تنها گذاشت و الآن توی اون قبر مرمریش آروم خوابیده.
رون گفت:
درسته که ما با کشته شدن دامبلدور شانس زیادی از دست دادیم اما...
حرف رون هنوز تمام نشده بود که صدای پاقی آمد.کسی ظاهر شده بود. و بعد از او چند صدای پاق دیگر آمد.
هری گفت:یعنی کی میتونه باشه...این وقت شب.
صدای آشنای بی روحی گفت:
معلومه دیگه ماییم...!
هرسه برگشتند و قیافه ی نحس مار مانند خبیث ترین جادوگر دنیا و هم چنین آخرین جانپیچش را که دور گردنش بود و همچنین مرگخوارانش دیدند.
هرمیون جیغی کشید.اما رون از فرست استفاده کرد و به سرعت جرقه قرمز به هوا پرتاب کرد . به سرعت محفلی ها ظاهر شدند و با همان سرعت شروع به جنگ با مرگخواران کردند.در دست آبرفورث شمشیر گریفندور با آن دسته ی یاقوت نشانش بود آن را به سمت هری هل داد و فریاد زد:
اینو برادرم به من داد که بدمش به تو.هری سری به نشانه ی تشکر تکان داد و به صورت ولدمورت نگاه کرد.هیچ کس با او نمی جنگید.هری شمشیر را به دست رون داد و گفت :
هر وقت تونستی سر اون مار رو از تنش جدا کن.حتماً باید این کارو بکنی.هری به سوی ولدمورت گام بر می داشت مارش دیگر گردنش نبود.ظاهرا ًاو گفت و گوی بین رون و هری رو نشنیده بود.هری به ولدمورت گفت:امشب می خوای هاگوارتز رو تصاحب کنی درسته؟ولدمورت گفت:آره،اما بعد از کشتن تو.هری قبل از ین که جنگش را شروع کند دید که لولین رو زمین افتاد و مرد هری صدای فرود آمدن شمشیری و همچنین صدای خنده ی رون را شنید و فههمید که او سر از بدن مار جدا کرده زیرا ولدمورت نیز بسیار خشمگین بود،هری دیگر نمی توانست تحمل کند و قبل از این که کاری انجام دهد ولدمورت فریاد زد:
_آواداکداورا
پرتوی سبزی از چوب ولدممورت بیرون آمد،ولی قبل از اینکه بر سینه ی هری بنشیند پرتوی آشنای سفیدی،بدون اینکه کاری انجام دهد ازچوبدستی هری خارج و نه تنها افسون ولدمورت را باطل کرد بلکه بر سینه اش هم نشست.هری یک آن فکر کرد ولدمورت رابا افسون قفل بدن جادو کرده است زیرا همان جا خشکش زده بود.
مرگخوارها ومحفلی ها دست از جنگیدن برداشتند.سکوت مرگباری همه جارو گرفت.نسیمی وزید.هری انچه را دیده بود باور نمیکرد.بدن ولدمورت تبدیل به خاکستر شده بود و باد آن را با خود حمل میکرد.هری به چوب دستیش نگاهی انداخت.امکان نداشت کار خودش باشد.
با خاکستر شدن ولدمورت مرگ خوار ها امید خود را از دست دادند و می خواستند فرار کنند اما محفلی ها جلویشان را گرفتند.فریاد شادی برخواست.انگار هری در دنیای دیگری بود .او نمی دانست که محفلی ها می آین و او را در آغوش میکشند. او فقط نگاهش روی یک قسمت بود.قسمتی که دامبلدور را برای یک لحظه دیده بود که به او لبخند میزد



آلبوس عزیز،اگر این داستان مورد پسندد بود و مرا تایید کردی قول مدم که باعث افتخار محفل بشم!!!
با تشکر

پرسیوال عزیز!
اشکالات املایی متعددی در پستت داشتی. همچنین در بعضی جاها از زبان محاوره ای استفاده کرده بودی که در پست های جدی به جز در دیالوگ ها نباید استفاده بشه. یک اشکال بزرگ دیگه ای هم که در پستت مشاهده میشه سوژه ی بسیار تخیلی داستانت و عدم تطابق اون با کتاب بود. اعضای محفل برنامه هاشون رو در هاگزهد جایی که بیش از جاهای دیگه امکان استراق سمع وجود داره می ریزن؟ اگه خطری در هاگزمید وجود داره آیا محفلی ها به همین سادگی اجازه میدن هری و بقیه از هاگزهد خارج بشن؟ و چرا ولدمورت با اون همه قدرت و عظمت به همین سادگی مرد؟ شمشیر گریفیندور دست آبرفورث چیکار می کرد؟ سعی کن این اشکالتت رو برطرف کنی. داستانت از واقعیت و منطق خارج شده بود. البته از فضاسازی خوب و مناسبت نمیشه گذشت. جای پیشرفت خیلی داری.
تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱ ۲۰:۱۳:۱۴
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱ ۲۰:۱۷:۴۱

اینجا جهان آرام است

من پرسیوال دامبلدور،سوگند یاد می


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
روز چهاردهم ماه دسامبر . یک شب سرد زمستانی. دهکده ی گودریکز هالو . خانه ی جیمز پاتر . پس از مدت ها دوباره قرار بود اعضای محفل ققنوس دوباره گرد هم آیند . ساعت 11:30 شب بود دامبلدور با همان وقار همیشگی مقابل خانه جیمز ظاهر شد . به آرامی سه ضربه به در زد. لیلی و جیمز هر دو به استقبال او آمدند . دامبلدور سلام کرد و سپس گفت:تمام تدابیر امنیتی رو انجام دادید . لیلی گفت:همه چی درست انجام شده نگران نباشید .
آنها از قبل نقشه ای را طراحی و عملی کرده بودند تا مرگ خواران خیال کنند جلسه در خانه ی لانگ باتم ها بر گزار می شود . به همین جهت خیالشان نسبتا راحت بود ولی باز هم بسیار احتیاط می کردند چون هرآن ممکن بود جاسوس های ولدمورت در همان نزدیکی باشند. دهها طلسم بر روی خانه و محوطه اطراف پیاده کرده بودند تا از امنیت جلسه اطمینان یابند .کم کم بقیه ی اعضا نیز آمدند . حدود ساعت دوازده شب همه ی اعضا خود را به انجا رساندند .
دامبلدور گفت:سلام . از اینکه دوباره همتون رو سلامت می بینم خیلی خوشحالم . تو این جلسه ما باید در باره محافظت از مردم تو محله ی دیاگون و جلو گیری از حمله های پیا پی مرگ خواران به آنجا صحبت کنیم ما باید جلوی این کشتار ها رو بگیریم . حالا از همتون می خوام که نظر هاتون رو راجع به حل این مشکل بیان کنید .
ریموس لوپین استوار ایستاد و گفت:پرفسور نظر من اینه که تو بعضی از مغازه ها مخفیانه مستقر بشیم اینطوری می تونیم موقع حمله ی ناگهانی زود تر اقدام کنیم .
مینورا مک گوناکال فورا گفت: ما به یه جاسوس نیاز داریم من قبلا هم گفتم بدون جاسوس کار های ما بی تاثیر خواهد بود به جای این کار ها اگه تو این مدت یه جاسوس پیدا کرده بودیم الان همه چی درست می شد .
دامبلدور گفت:وفاداران ولدمورت از ترس مردن مرگ خوار شدند همین طوری هم ازش وحشت دارند تا برسه به این که جاسوسی هم کنند اونا به هیچ وجه حاضر به انجام چنین کاری نیستند .
سیریوس گفت:ببخشید من و جیمز یه نقشه ای داریم که اگه عمل بشه یه جورایی مثل جاسوس عمل می کنه البته به قول جیمز (جاسوس یکبار مصرف).جیمز لبخندی زد و سپس ادامه داد ما یکی از مرگخوار هارو که تو دیاگون نگهبانی میدن میشناسیم یعنی وقتی تو هاگوارتز بودیم کلی سر به سرش میذاشتیم آدم خیلی احمقیه میتونیم با یه بهانه ای اونو به یه جای خلوت بکشیم وبعد با خورندن معجون راستگویی که البته درست کردنش به عهده ی لیلیه همه چیز رو ازش بپرسیم و بعد حافظشو هم یه خرده دستکاری کنیم و بعد ولش کنیم .نظر شما چیه؟
هاگرید با چهره ای متعجب گفت:جالبه ولی باید مطمئن باشید که حتما احمق باشه .
جیمز گفت از این بابت خیالت تخت نمی دونی تو هاگوارتز چه کار ها که باهاش نمی کردیم .بی چاره.
دامبلدور گفت:نقشه ی خوبیه ولی مسولیتش به عهده ی خودتون
من با ریموس هم موافقم . هر کسی مخالفه لطفا بگه.
برای چند دقیقه همه با هم صحبت می کردند .دامبلدور گفت: انگار همه راضی هستند .سپس رو به مک گوناکال کرد و گفت:شما نظری ندارید.مک گوناکال با چهره ای عبوس و خشک گفت:من موافقم.
دامبلدور بلند شد و گفت:خوب دیگه کافیه فکر کنم بیشتر از این بمونیم بهمون شک کنند . فردا همگی سعی کنید تو اطراف و مغازه های دیاگون مخفیانه نگهبانی بدید .جیمز و سیریوس شما هم دست به کار بشید ولی مراقب باشید .از همه تشکر میکنم امیدوارم هیچکس آسیبی نبینه .خدانگهدار همگی.سپس غیب شد و رفت بقیه ی اعضا هم با یکدیگر خدا حافظی کردند و بی درنگ آنجا را ترک کردند.
(Astoria Greengrass)

قسم میخورم یه محفلی فوق العاده باشم و همیشه پیرو محفل ققنوس خواهم بود.

آستوریا عزیز!
پستت اشکالات نگارشی زیادی داشت. از علائم نگارشی خیلی کم استفاده کرده بودی. پاراگراف بندی هات هم در بعضی جاها مناسب نبود. سوژه ی خوبی داشتی ولی زیاد با واقعیت جور در نمی آمد. مرگخوارها رو میشه به این راحتی گول زد؟ با یک معجون راستی؟ یکم غیر منطقی به نظر میاد. به نسبت تازه وارد بودنت فضاسازی خوبی داشتی ولی میتونه بهتر از این باشه.
در ضمن سعی کن فعالیتت رو توی سایت بیشتر کنی. اولین رولی بود که توی سایت ازت دیدم. این کافی نیست. محفل به اعضای فعال نیاز داره.
تایید نشد.
موفق باشی!


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۲ ۲۲:۵۷:۰۴
ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۲ ۲۳:۰۸:۱۰
ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۲ ۲۳:۱۶:۰۳
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱ ۱۸:۴۷:۰۶

هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۷:۳۷ دوشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۶

پرسیوال دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۸
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 63
آفلاین
هری،رون و هرمیون آخرین شب خود را در هاگوارتز سپری می کردند.هیچ کس در برج گریفندور حرف نمی زد.همه از ناراحت بودند که دیگر به هاگوارتز بر نمی گردند و هری از همه بیشتر.او احساس می کر بغضی گلویش را می فشرد به سمت بالکن رفت.با خود فکر میکرد که بعد از تحصیلاتش در هاگوارتز چه طور می تواند دوبار به مدرسه برگردد و گاهی وقت ها این فکر رهایش نمی کرد که ممکن است دو باره در کلاس هفتم تحصیل کند.آخر او بیشتر سال را با دامبلدور به دنبال جان پیچ های ولدمورت بوده و از سال هفتم چیز زیادی یاد نگرفته بود اگر این طور می شد که خیلی بد بود.در همین فکرها بود که ناگهان لکه های سیاهی را میدید که به طرف محوطه می آمدند.امکان نداشت خودشان باشد آخر چه طور ولدمورت به آنجا آمده بود.با سرعت به سمت سالن عمومی برگش بی مقدمه به رون و هرمیون گفت:
ولدمورت،بیاین..
آن سه به سمت دفتر اساتید رفتند و در را باز کردند آنجا نه تنها همه ی اساتید بلکه دامبلدور هم آنجا بود.هری گفت:
قربان... ولدمورت تو محوطه ست.دامبلدور گفت:
می دونستم.سپس رو کرد به اساتید و گفت:
حاضر بشین.مینروا،تو به محفلی ها خبر بده.هری تو هم با من بیا.
در راه دامبلدور به هری می گفت:هری حالا آخرین جان پیچ باقی مونده.وقتش کار رو یکسره کنی.دامبلدور چوب دستیش را به بالا گرفت و گفت:اکسیو گریفندور ساو
هری شمشیر گرفندور را دید که پرواز کنان به سمتش می آید.دامبلدور آن را به هری داد و گفت:
بیا این کمکت می کنه...حالا با من به محوطه بیا.
هری در آنجا مرگ خواران ،محفلی ها و استادان حضور داشتند. هری مار ولدمورت که آخرین جان پیچ هم بود دور گردنش گرفت. دامبلدور شروع به صحبت کرد:
شب بخیر تام،کاری داشتی که با لشکرت اومدی اینجا؟
ولدمورت گفت:آره اومدم عزیز دوردونتو و خودتو بکشم بعدش مرگ خوارام حساب بقیه رو میرسن.
دامبلدور گفت:نه تا وقتی که من اینجا هستم.سپس انواع طلسم ها رو به طرف هم می فرستادند باشروع جنگ آنها مرگخوار ها و محفلی ها هم با هم جنگیدند.هری تمام حواسش به نجینی بود که داشت از گردن ولدمورت پایین می اومد و او متوجه نبود. هری راهی برای خود باز کرد و دنبال نجینی گشت اما اورا پیدا نکرد.بعد از چند دققه گشتن فهمید گه نزدیک پای دامبلدوره و می خواد او را نیش بزنه.هری با سرعتبه سمت دامبلدور دویدو شمشیر را در سر مار فرو کرد.آخرین جان پیچ نیز از بین رفت.هری دید که جنگ میان دامبلدور و ولدمورت و همین طور جنگ میان محفلی ها و مرگ خوارها تمام شد ولدمورت روی زمین افتاد.دیگر توانی نداشت .دامبلدور به سمتش رفت و گفت:
خودت باعث شدی تام...آواداکداورا.
پرتو سبز از درون چوب دستی دامبلدور بیرون آمد و بر سینه اش نشست.دامبلدور با حرکت چوب دستی اش چند طناب بیرون آمد و دور مرگخوارها پیچید.سپس به طرف هری آمد و اورا در آغوش گرفت و گفت:
پسرم اگه تو نبودی الآن نه من اینجا بودم و نه ولدمورت کشته شده بود.سپس رو به اسنیپ کرد و گفت:
سیوروس با وزارت خون تماس بگیر که بیان و اینارو ببرن.سپس رو به دیگران کرد و گفت:
اسباب خشن رو فراهم کنیدوهمه چیز تمام شد.
هری با خود اندیشید که آری به راستی همه چیز تمام شد.

خب دوست عزیز ، قسمتی که مربوط به مار در پست قبلیت بود را تقریبا به خوبی درست کرده بودی.ولی چند مورد را رعایت نکرده بودی: در ابتدای پستت مشخص بود که با عجله نوشته شده اما شاید بزرگترین مشکل پستت این بود که با اینکه از شخصیتهای هری پاتری استفاده کرده بودی ولی قوانینشو رعایت نکرده بودی، مثل اینکه سال هفتم دیگه دامبلدوری نبود ،دامبلدور آواداکداوارا نمیزنه و ....البته پستت کلمات گنگ داشت مثلا در پایان پستت منظورت از (( اسباب خشن)) رو نمیشه متوجه شد.بهتره روی پستات بیشتر کار کنی و اشکالاتشون رو برطرف کنی چون توانایی خوب پست زدن رو داری.
تایید نشد.
موفق باشی.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۷ ۲۱:۳۴:۰۸

اینجا جهان آرام است

من پرسیوال دامبلدور،سوگند یاد می







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.