این داستان یه داستان کاملا تخیلی می باشد چون راونا خیلی سال قبل از به دنیا آمدن دامبلدور مرده بوده !
-------------------
يك عصر زيباي آفتابي راونا بعد از انجام كارها و تكاليفش تصميم ميگيره كه به دفتر دامبلدور بره و آمادگيه خود و گروهشو اعلام كنه
بعد از گذشتن از راهروها و پله ي چرخان بلاخره به دفتر دامبلدور ميرسه
(بافرض اينكه رمز عبور رو ميدونسته در ميزنه)
تق تق تق
دامبلدور:داخل شويد
دفتر دامبلدور مثل هميشه رمز آلود و زيبا بود و ظروف نقره اي روي ميز با انعكاس آفتاب درخشش خاصي رو به اتاق داده بود
دامبلدور رو به پنجره ايستاده بود با وارد شدن راونا می ایستد و احترام می گذارد و شروع به صحبت می کند : عصر زيباييه دوشيزه ریونکلاو اينطور نيست؟
راونا در حالي كه نگران از جواب منفي دامبلدور بوده ميگه : همینطوره دامبلدور !
دامبلدور همون طور كه به طرف ميزش ميرفت:خوب بنابراين حتما موضوعه مهمي پيش اومده كه شما به جاي قدم زدن در كنار درياچه به دفتر من اومدين!!
راونا با لبخندي ساختگي به ميز نزديك ميشه و شروع به صحبت ميكنه:
بله دامبلدور موضوعه مهميه
دامبلدور پشت ميزنشسته بود و درحالي كه دستاش رو و به ميز تكيه داده و در هم قفل كرده بود گفت:خوب بنابراين ميشنوم
راونا:بله
من اومدم بگم كه من و تمام اعضاي گروهم آماده ي هر گونه كمك به شما ومحفل ققنوس هستيم وخواستم بگم كه اگه هر گونه مشكلي پيش اومد خواهش ميكنم ما رو هم در جريان بگذاريد چون همه ي ما آمادگي كافي رو داريم وتا آخرين قطره ي خون حاضريم در برابر سياهي بجنگيم
دامبلدور در تمام مدت صحبت راونا هيچ نگفت و فقط گوش داد بعد از پايان صحبتش گفت:
من خيلي خوشحالم كه جوانان جادوگر و ساحره ي ما حاضرند جانشونو براي به روي آوردن سپيدي عطا كنند! اما دوشيزه راونکلاو شما با همه ي اعضاي گروهتون صحبت كرديد و نظر همه رو پرسيديد؟
راونا :البته كه اين كارو كردم و همه هم موافقت كردند
دامبلدور:پس بنابراين من روي كمك شما حساب ميكنم
راونا با تعجب:جدي ميگيد؟
دامبلدور :معلومه
راونا با خو شحالي از دامبلدور تشكر كرد وگفت:بايد اين خبر رو به بقيه بدم خيلي خوشحال ميشن وقبل از اين كه خارج بشه دامبلدور گفت:
اما به يك شرط
راونا برگشت و گفت:چه شرطي پروفسور؟
دامبلدور:بالاغيرتا اعضای حذب رو قاطي ماجرا نكن
راونا با خنده:چشم و در رو بست و دور شد
----------------------------------------------------
اينم اعلام آمادگيه گروه
امیدوارم تائید بشه !
راونای عزیز!
این که همش شد فرض. فرض بگیریم که راونا راونکلاو زمان دامبلدور وجود داشته. فرض بگیریم رمز عبور رو می دونسته. رشته ی ریاضی هستی؟
توی پستت گفتی که راونا در حال انجام دادن تکالیفشه و این نشون میده که اون دانش آموزه. بعد به مدیرشون میگه دامبلدور؟ پروفسوری، قربانی، استادی بزاره قبلش محترمانه تر میشه. احترام مدیر رو نگهدارید دیگه.
سوژه ی داستانت زیاد قوی نبود. شاید هم خوب پرورشش نداده بودی. فضاسازی خوبی داشتی ولی سعی کن روی سوژه هات بیشتر کار کنی.
متاسفانه تایید نشد!
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۴ ۱۶:۵۶:۵۷