هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶

تینا گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۶ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 6
آفلاین


=================


با استرس به کلاه گروهبندی نگاه میکردم؛ نمیدونستم قراره چی بشه... من یه مشنگ زاده بودم که حتی نمیدونستم "مشنگ زاده" یعنی چی؟! اصلا نمیدونستم قراره چی بشه.. اصلا این گروهبندی که ازش حرف میزنن چی هست؟؟

وقتی اون پروفسور صورت چروکیده با کلاه کجش و ردای سبزش صدام زد، دست و پاهام شروع به لرزش کردن... نمیدونستم چیکار کنم...

با تردید از پله ها تا کنار صندلی بالا رفتم؛ پروفسور مک گوناگال کلاه رو روی سرم گذاشت و صدایی نسبتا بلند توی گوشم پیچید :
- آه... بله... یک مشنگ زاده جدید... تو نمیتونی اسلایترینی باشی...

به محض اینکه این فکر از ذهنم گذشت که "اسلایترین چیه؟"، کلاه، مثل اینکه مستقیما با خودش صحبت کرده بودم، گفت:
-اسلایترین؟ اسلایترین گروهیه که اعضاش همه اصیل هستن و زیرک... که تو نه اصیلی نه زیرک!

با حرف کلاه کمی نا امید شدم و با خودم میگفتم که این اسلایترین، عجب گروه خوبیه! که من امکان نداره عضوش بشم!

کلاه بعد از کمی مکث ادامه داد:
-باهوش هستی اما نه اونقدر که ریونکلاو بپذیرت...

دیگه داشتم نا امید میشدم... بعدش چی؟

- میبینم که میل زیادی به استراحت و خواب طولانی داری... پس نمیتونی متعلق به هافلپاف هم باشی... البته! عضویت توی هر گروه ویژگیهای دیگه ای هم داره، که فعلا فقط ویژگیهای گریفندور رو در تو دیدم... شجاعت و...

حرفش را تمام نکرد و با صدای بلند گفت:
-گریفندور!

بلند شدم و کلاه را به پروفسور مک گوناگال پس دادم... با حالتی مبهم به اطراف نگاه کردم، نمیدونستم حالا باید چیکار کنم، که با اشاره پروفسور مک گوناگال، به سمت میز گریفندور، که اعضاش تشویقم میکردن رفتم... شاید بتونم بگم...

اون روز بهترین روز زندگیم بود...


درود فرزندم

رول خوبی بود؛ توصیفات و دیالوگ ها کاملا مناسب بودن. ظاهر پستم طوریه که خواننده خسته نمیشه.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۴ ۱۵:۵۲:۴۶



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۰۷ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶

Emilysnape


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۳ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۶ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶
از ایران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
تصویر شماره پنج(دوباره)
وارد هاگوارتز شدم.وای!چه قد بزرگه!یه میز گنده با 1000 تا دانش آموز(عددشو از خودم درآوردم;))یه عالم شمع بالا سرم!خیلی جالبه.قبلا که تو یتیم خونه بزرگ شدم تا قبل از اینکه پدرم(سوروس اسنیپ)منو به فرزند خوندگی خودش قبول کنه یه عالم کتاب داستان راجب جادوگرا خونده بودم و همیشه تو ذهنم تصورشون میکردم اما هیچ وقت حتی تو خوابم نمیتونستم این جوری ببینمش.هاگوارتز.اصلا یعنی چی?معنی کلمش چیه?مردم چه اسمای مضخرفی واسه محلشون انتخاب میکنن!والا!صدای پدرم منو از دریای خیالاتم بیرون آورد
پدرم:
تو خجالت نمیکشی که یکسره با من اینور و اونور میری?ناسلامتی ده سالته.مردم میگن دختر سوروس اسنیپ رو نگا!باباش یکی از استاتید بزرگ هاگوارتزه اونوقت دختر لوس وبدعنقش یکسره باهاش میگرده.
من:
بابا صد دفعه بهت گفتم من به حرف مردم توجهی نمیکنم.اصلا به من چه!چرا باید همیشه از من یه ایرادی بگیری?بابای آلبوسو نگا...
پدرم:
خب لازم نکرده اینقد عصبی شی باز کلاه گروه بندی اشتباهی میفرستت یه گروه دیگه ها!!!
یه لحظه شوکه شدم:
چی?گروه بندی?
پدرم:یعنی من اون همه راجب گریفندور و هالپاف و اسلایترین و ریونکلو برات توضیح دادم بازم حالیت نشد?
من:
چرا بهم گفتی ولی فکر نمیکردم الان گروه بندی کنیم.
پدرم:
پس کی گروه بندی کنیم?فردا درسات شروع میشه
من:
بابا حالا چیکار کنم?نکنه گروهی برم که اصلا دلم نمیخواد?
صدای پروفسور مگ گوناگول به گوشم میرسید که اسمای بچه های گروه بندی رو میخوند:
آلبوس سوروس پاتر!
پدرم:کیف کردی?اسم منو رو بچشون گذاشتند
خندم گرفت:
امان از دستو بابا یکسره منو در پر استرس ترین شرایط میخندونی!
پدرم:راستش کلاه گروه بندی یه کم خنگ میزنه
من:
از چه لحاظ?
اسلایترین!
دهنم وا موند:
یه پاتر?اسلایترین?
پدرم:
حالا دیدی گفتم?البته کلاه بیشتر به حرف دل آدم گوش میکنه.پس از هیچی نترس و خواهشا مثل همه کارات این یکیو گند نزن.باشه دخترم?
من:
چشم بابا.
رفت سر میز اساتید نشست.
امیلی اسنیپ!
وای چه زود!بابام بهم چشمکی زد.با قدم هایی آهسته راه افتادم.همه داشتن منو نگاه میکردن.آدم ندیدن به خدا!چشم چرونا!!!روی صندلی نشستم و کلاه رو روی سرم گذاشتند.
کلاه:
خب بزار ببینم'اوا!تو دختر سوروس اسنیپی?
من:
دخترخواندشم!
کلاه:
حالا همون.خب بزار ببینم...
من:
کلاه جونم?
کلاه:
جانم?
من:
میشه منو تو گریفندوری ها نندازی?آخه شوخی های خرکی میکنن من میترسم.
کلاه:
هالپاف چه طوره?
من:
نه من تنبلم
کلاه:
پس ریونکلو
من:
نه نه جای خرخوناس من نیستم
کلاه:
این چه طرز حرف زدنه?
من:
ببخشید
کلاه:
اسلایترین چه طوره?
من:
چی?
کلاه:
گروهی که پدرت توش بود
من:
عالیه
اسلایترین
نفس راحتی کشیدم.پدرم بهم چشمکی زد.ریزکی خندیدم و رفتم سر میز پیش هم گروهی هام و مشغول شوخی و خنده شدم...
(دیگه این یکی خدا کنه تاعید شه جونم دراومد)

درود دوباره فرزندم

رول شما درواقع از کم بودن توصیف و زیاد بودن دیالوگ رنج میبره. درواقع یه رول خوب باید تناسب رو بین این دوتا رعایت کنه و باعث بشه خواننده بتونه خودشو جای شخصیت ها تصور کنه.

سوژه‌‌ت هم به اندازه کافی خوب نبود و میتونستی داستان بهتری رو برای نوشتن انتخاب کنی.

پس فعلا؛ تایید نشد!



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۴ ۱۵:۴۷:۴۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶

نولا جانستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۸ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
از ایرلـــند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
تصویر شماره ی 5
صورتش سرخ شده بود و کک و مک های روی دماغش بیش از قبل به چشم می آمد ، قلبش چنان به تندی می زد ، که هر از چندگاهی از نگرانی شنیده شدن اضطرابش ، نیم نگاهی به اطراف می انداخت، تمام توان خود را براین گذاشته بود که به کف صیغلی زمین چشم بدوزد ، اما تلالو جادویی شمع های معلق در فضا ، تمام توانش را به چشم بر هم زدنی از بین می برد، باور نمی کرد ، به این زودی در جادویی ترین صف رویایش بایستد و از شدت هیجان انتخاب ، دستانش بلرزد.... نام خود را که صدای لرزان پروفسور مک گونگال بر تالار رانده بود ، لرزشی بر پیکر خود حس کرد... زانوهایش از شدت هیجان می لرزید ، دستانش مشت شده طره ای از موهایش را به کناری راند و از سکو ی کوتاه بالا رفت ، نگاه موشکافانه ی پروفسور را که بر خود حس کرد ، نیم جان باقی مانده از هیجانش نیز از دست رفت...بر صندلی بلند قدیمی تکیه زد ، اما نه ، انگار که بر صندلی فرو رفته بود....کلاه به ناگاه بر سر کوچکش فرود آمد و در بر گرفتن چشمانش از فرط بزرگی کلاه به سرش تالار را به خنده ای مهمان کرد...صدایی انگار در سرش پیچید ( صدا خسته و شکسته و شکسته بود) : .... اوممم .... گرمای وجودت به گرمای آتیش کدوم گروه می خوره؟؟.......


درود بر تو فرزندم.

هووووووووم... بد نبود.
ولی لطفا فقط از یک علامت سوال استفاده کن. سه نقطه هم همینطور. ما در زبان فارسی سه نقطه داریم که برای مکث یا نشون دادن ابهام استفاده میشن. ده بیست تا نقطه بیشتر اون مکثتو بیشتر نمیکنن.
سوژت بد نبود. ولی میتونه خیلی قوی تر باشه. توصیف بیشتر، بیان کردن بهتر احساسات.
پس فعلا تایید نشد. منتظر نوشته بهترت هستم.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۳ ۲۳:۲۷:۳۶



Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶

Emilysnape


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۳ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۶ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶
از ایران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
تصویر پنج کارگاه نمایش نامه نویسی)
از استرس تمام تنم خیس بود.انگار یه دوش عرق گرفته بودم.به بابام که جای اساتید نشسته بود نگاه میکردم.پاهام میلرزید.نکنه وارد گروهی شم که اصلا دلم نمیخواست??البته هنوز انتخاب نکرده بودم ولی به هر حال...وای نه...بابام منو دید...الانه که بیاد و پوستمو بکنه.اومد و دستمو کشید و منو برد کنار دیوار دور از دید بقیه.بابام:این چه قیافه ایه دختر!? چرا همیشه آبروی منو میبری با این کارات?)من:بابا من آخه...میترسم)پدرم:از چی?تمام ترسات از نظر من بیخودن)من:خب...میترسم گروهی که دوست ندارم انتخاب شم)پدرم به من نگاهی کرد.این دفعه آروم تر شد.دستی روی سرم کشید:ببین دخترم چهار شخصیت بزرگ هاگوارتز رو میسازن.گریفندوری ها شجاعن.هالپافی ها پر تلاشن.ریونکلویی ها باهوشن.و اسلایترینی ها...)منم سریع گفتم:احمقن.)پدرم:نه عزیزم اشتباه فهمیدی.میخواستم بگم بردبارند.)من:نه احمقند.)پدرم:دخترم اینجوری راجب بقیه گروه ها حرف نزن)من:بابا قبول کن احمقن.)پدرم با لبخند:مثل اینکه یادت رفته پدرتم اسلایترینی هستش)صورتم از خجالت سرخ شد:وای ببخشید بابا اصلا منظوری نداشتم.یادم رفته بود)پدرم:عیب نداره عزیزم فقط قول بده که از این به بعد راجب بچه های دیگه اینجوری فکر نکنی)من:چشم بابا)صدای بلند پروفسور مگ گوناگول رسید:امیلی اسنیپ!پدرم:وقتشه.)من:شما نمیاین?)پدرم:تو برو منم میام)نگاهی به پدرم کردم و رفتم.اون سریع تر از من خودشو به میز اساتید رسوند و نشست.با قدم هایی آهسته به سمت جلو حرکت میکردم.همه بچه ها داشتند منو نگاه میکردند.روی صندلی نشستم و پروفسور مگ گوناگول کلاه رو روی سرم قرار داد.صداش به گوشم رسید:خب بزار ببینم...مهربون و دلسوز ولی کله شق و لجباز.وای وای وای از بقیه هم کم نمیاره که!یه کمکی هم ترسویی ولی نه زیاد.شیطونم که هستی.قابل اعتماد و رازداری.خب بزار ببینم...
من تو دلم گفتم:کلاه میشه منو توی گروهی بندازی که پدرمو انداختی?)کلاه:منظورت سوروس اسنیپه?ببینم مطمعنی?)من:آره.راستش یه حسی بهم میگه که کار درستیه.)کلاه:باشه هرجور میلته.اسلایترین.)نفس راحتی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم .بابام بهم چشمکی زد و منم ریزکی خندیدم و سر میز با بقیه هم گروهی هام نشستم.
(به نظر خودم که بدک نشد حالا بازم امیدوارم تاعید شم)


درود بر تو فرزندم.

سوژه بدی نبود... خوب بود. ولی جای کار داشت.
و... ظاهرش... یکم با اینتر بیشتر دوست باش!
دیالوگ نویسی به این شکله:

پدرم:
- عیب نداره عزیزم فقط قول بده که از این به بعد راجب بچه های دیگه اینجوری فکر نکنی.

من:
- چشم بابا.


متوجه شدی چیشد؟ وقتی دیالوگ تموم شد، بعدش دوتا اینتر بزن و توصیف بنویس.
برو، اصلاحش کن، بهترش کن. هم از نظر سوژه ای، هم ظاهری. چون سوژه هم جای کار بیشتری داشت. بهتر و بیشتر میشد فضارو توصیف کنی.
فعلا تایید نشد پس!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۳ ۲۳:۲۴:۱۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶

تریسی اورسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۴ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
تصویر شماره 6
او این پایان را نمیخواست...
با احساسی توام از خشم و ناراحتی پله ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت.شاید آنجا میتوانست از نگاه های نفرت انگیز دیگران فرار کند.چرا هیچکس او را درک نمیکرد .او هم میخواست مانند بقیه باشد .اما این همانندی،آنقدرها هم ساده نبود.پدر و مادرش زندگی اش را گرفته بودند و او با واژه ی اجبار بزرگ شده بود.بدون هیچ حقی برای انتخاب.در توالت قدیمی را هل داد و وارد آن شد.با دیدن شیر آب باز به قدم هایش سرعت بخشيد.سرش را زیر آب گرفت بلکه بتواند وجود پرتلاطمش را با جریان متلاطم آب کمی آرام بخشد.سرش را بالا گرفت و به آینه خیره شد .او که بود.با کمی تامل دریافت که او برای خودش هیچکس نیست.تنها برده ی رامی ست که حتی در حد یک برده هم زندگي نکرده است.نفرت سراسر وجودش را تسخیر کرد.فریادی از خشم کشید.صدای جیغی دخترانه با فریادش همراه شد.هیچ شاهدی برای شکستش نمیخواست.به دنبال صدا گشت.روح میرتل را از آینه دید که با ترس به او خیره شده است .فریاد زد :
-گمشووووو



میرتل سعی کرد حالت همیشگیش را حفظ کند.او با همان صدای دخترانه اش گفت :
-هی دراکوی بلوند عصبانی.چی شده ?!با من حرف بزن .من شنونده ی خیلی خوبیم...میدونی که،خیلیا واسه گریه کردن قلمروی منو...


دیگر تاب شنیدن حرف های بچگانه ی آن روح مزاحم را نداشت.سنگ کوچکی را از کنارش برداشت و با پرتاب کردن آن به سوی میرتل سخنگو به حرف هایش پایان داد.میرتل روح از وحشت جیغی کشید و به درون یکی از توالت ها فرو رفت.دوباره به آینه خیره شد.در آن سکوت تاریک صدای نفس نفس زدن هایش با پایین آمدن قطرات آب مخلوطی تنفرآور برایش ساخت.نمی توانست به بیرون از آن دخمه ی تاریک فکر نکند. به مادرش که عاجزانه از او چیزی را می خواست.چیزی که وجود دراکو را درهم می شکست.اما او که دیگر در این دنیای پرهیاهو وجودی نداشت و هیچ وقت هم نخواهد داشت.سنگدل بودن برایش آسان تر از دیدن پژمرده شدن مادرش بود.مثل همیشه خواسته ی خودش هیچ اهميتي نداشت. برای مادرش میجنگید...

درود به تو فرزندم

توصیفاتت خیلی خوب بود و احساسات دراکو رو خوب توصیف کرده بودی البته میتونستی یه ذره گفت و گوی دراکو و میرتل رو ادامه بدی. راستش چیزی به نظرم باید بهش کنی نشانه گذاریه. بعضی جاها میتونستی بجز نقطه هم چیز دیگه ای استفاده کنی و بعضی جاها هم اصلا نقطه لازم نداشته.

مطمئنا در فضای ایفای نقش اشکالات بر طرف خواهند شد.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۲۱:۰۳:۲۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۲۱:۰۳:۵۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
تصویر شماره 5

دانش آموز فرضی: رز پاتر

با ترس فراوون از این که کلاه منو کودوم گروه میفرسته ی قدم جلو تر رفتم و جلوی کلاه ایستادم
جلوی چشمای پدرم(هری پاتر بزرگ)کلاهو روی سرم گذاشتم
(+کلاه -رز)
+اوه!تو دختره پاتری!سلام!
-سلام!میخای منو کودوم گروه بفرستی؟
+خب!خودت چی فکر میکنی؟
-جونه هرکی دوست داری گریفندور نه!نمیخام یکی مثله بابام شم!
+ولی پدرت قهرمانه!
-و بچه مثبته!من نمیخام شبیه اون شم!
+ولی میبینم که پسته پدرتو توی کوییدیچ میخای!
-خب این غضیش فرق میکنه!کلاهی تورو جونه همون بابام منو نفرست گریفندور!
+دختر تو چرا اینطوری صحبت میکنی؟حالا که اینطور شد...
-من غلط کردم!خوبه؟تروخدا گریفندور نه!
+باشه دختر جون!
(پایان مکالمه)
کلاه بلند اعلام کرد:اسلیترین!
با برداشتن کلاه از روی سرم جیغه بلندی از روی ذوق کشیدم
نگاهم به چشمای غمگین پدرم خورد
دستی به علامت بای بای براش تکون دادم و با خنده سمته میز گروهی رفتم که ی مشت بچه مثبته خر خون پرش نکردن و میشه یکم خوش گذروند

درود بر تو فرزندم.

چه ترور شخصیتی آشکاری کردی گریفیندوری هارو.

بدک نیست... یخورده توصیفاتت کار داره. سعی کن حالت ها، فضا و مکان رو توصیف کنی... اینطوری خیلی بهتر میتونی با خواننده ارتباط برقرار کنی و خواننده رو جذب کنی. علامت های نگارشی در پایان جملاتت هم یادت نره.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی!


ویرایش شده توسط losifer در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۱ ۲۲:۰۰:۴۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۰:۰۵:۵۲


"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶

اوناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۰ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۴۶ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر 3 کارگاه نمایش نامه نویسی

از نیمه شب گذشته بود. سوروس اسنیپ در راهرو های قلعه در حال پرسه زنی بود تا اگر چشمش به دانش اموزانی خورد که مشغول فضولی و کنجکاوی و پرسه های شبانه بودند مچشان را بگیرد.غرقه در افکارش بود. پاتر بی نهایت به پدرش شبیه بود و تا فرقش با او چشمانش بود. چشمانی که انگار چشمان لی لی بودند. هرگاه به این فکر میکرد که لرد سیاه قصد دارد این پسر را بکشد و او نمیتواند لرد سیاه را از خواسته اش منصرف کند اندوهگین می شد. مهم نبود پدر پاتر که بود. مهم مادرش بود لی لی. لی لی خود را بخاطر پسرش فدا کرد اگر اسنیپ میتوانست جان این پسر را نجات دهد دیگر کار لی لی و مرگش بی ارزش واقع نمیشد.
اسنیپ غرق در افکارش بود و برای خود راه میرفت. وقتی سرش را بالا اورد خود را در مقابل دری یافت. در را باز کرد. اتق مخوف و تاریکی بود. چوبدستی اش را بیرون اورد و فضا را روشن کرد. چشمش به آینه ای افتاد که با پارچه ای رویش را پوشانده بودند. پارچه را کنار زد. در آینه تصویر خودش را دید اما با یک تفاوت! لی لی عزیزش در آغوشش فرو رفته بود و می خندید. اشک های سوروس دیگر قدرت باقی ماندن در چشم هایش را ندانشتند پس ریختند؛ ریختند و او را خالی کردند. این بی شک آینه نقاق انگیز بود همان آینه جادویی! اگر انروز به لی لی همچین حرفی را نمیزد، تصویر در آینه واقعی بود.
: اه لی لی عزیزم نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده. بعد از مرگت از لرد سیاه جدا شدم. او به من قول داده بود تا تو را در امان نگه دارد ولی او تو را کشت. با تمام بی رحمی تو را کشت. لی لی عزیزم قسم میخورم که نگذارم نقشه های شوم لرد سیاه به عمل بینجامد. از پسرت مراقبت خواهم کرد!

درود بر تو فرزندم.

بد نبود. میتونی خیلی بهتر بنویسی، چه ظاهر پست و چه جزئیاتش.

با امید به اینکه بتونی بعدا مشکلاتت رو برطرف کنی، تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی!


ویرایش شده توسط zhina-potter در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۱ ۱۹:۴۱:۴۱
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۱ ۲۳:۵۹:۲۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۰:۰۰:۰۹

سال های بعد.....
زمانی که پیر شدم.......
و روی صندلی ام نشسته ام.......
و مشغول کتاب خواندنم.......
و اطرافیان به من می گویند.......
باز هم...........
در جواب به انهاخواهم گفت.......
هری پاتر همیشه برای من تازگی دارد❤


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶

Alisalemi


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۲۱ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویرشماره6کارگاه نویسند گی


دراکومالفوی درحال گریه بود هق هق کنان صورتش راجلوی شیری که جلویش بودمی برد.
مارتل گریان ازکناره پنجره ای که به آن لمیده بودبیرون آمد ناخودآگاه به اونگاه می کرد.-پدرم صاف رفت توآزکابان.... عشقم تنهام گذاشت.....تازه دراکونخواست حرفش راکامل بگوید.چهراش ناراحت بود. مارتل که گویی چیزی را فهمیده بودمی خواست مثل دقایقی پیش دراکومتوجه حضورش نشود-پدرم درست وحسابی انجامش نداد..... حال ازاون بل بگذریم اخه چرااینطورپیش رفت،نباید اینکاروبکنم ولی......مارتل غمگین شذوبه ناراحتی پسر نگاه کردسپس خودراحالتی که دلش برای اوسوخته است کرد


دوستان سلام توجه داشته باشیدداستانش کوتاه نیست

درود بر تو فرزندم.

کوتاه... هوووم... اصلا کوتاه نیست!

ببین فرزندم... نمایشنامه باید یه حداقل احساسی رو به خواننده برسونه. خواننده باهاش ارتباط برقرار کنه، و چطور این اتفاق میفته؟ با توصیف کردن حالات شخصیت ها و مکانی که داستان داره توش اتفاق میفته.
اما در مورد ظاهر و دیالوگ نویسی.

مارتل گریان ازکناره پنجره ای که به آن لمیده بودبیرون آمد ناخودآگاه به اونگاه می کرد

-پدرم صاف رفت توآزکابان.... عشقم تنهام گذاشت...

تازه دراکونخواست حرفش راکامل بگوید.چهره اش ناراحت بود.


اینجا دیالوگ دوتا اینتر میخوره، چون مربوط به آخرین فاعل داخل جمله قبلش نیست. یعنی توی جمله قبلش فاعل آخر میرتل بوده، ولی دیالوگ از دهان دراکو گفته شده. پس دوتا اینتر میزنیم.

پس توصیفاتتو بیشتر کن فرزندم. بنویس، از نوشتن نترس. اندکی حوصله به خرج بده!

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۱ ۱۵:۰۸:۰۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶

Emadshg


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۴ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۰۳ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
برای تصویر شماره‌ی ۵
از مامان و باباش خداحافظی کرد و سوار قطار شد یکم خوشحال و یکم ذوق زده بود تو فکر بود، همینطور که پاهایی که به زمین نمیرسید رو تکون میداد هری اومد.
باهام آشنا شدن و خوش و بشی کردن بعد از چند دقیقه هری گفت میدونی که امروز روز گروه بندیه رون شکه شد البته میدونست ولی اصن یادش نبود که امروز گروه بندیه ولی سریع خودشو جمع کرد و انگار که اصن براش مهم نیست گفت اره میدونم ، رون گفت :
هری تو دوستداری تو چه گروهی بیافتی
هری :
خب هرچی باشه اسلیترین نباشه
رون :
خب باز تو سه تا گروه دیگه میمونه برات ولی من بیچاره چی حتما باید تو‌گریفندور بیافتم
هری:
چرا حتما ؟
رون :
اخه بابام و برادرام که ازم بزرگترن همگی گریفندور هستن
هری :
اوه اوه ولی نگران نباش .
بین این حرف ها هرماینی هم وارد شد با او هم اشنا شدن و خوش و بشی کردن و صحبت هاشون داغ تر شد هرماینی همش چیز هایی که بلد بود رو میگفت و دهن هری و رون هم باز مونده بود دیگه‌کم کم رسیده بودن قطار وایستاد و پیاده شدن و به سمت قلعه حرکت کردن از پله ها بالا میرفتن که مرفسور مک گوناگول جلوشون ایستاد و صحبت های ضروری گفت و در رو براشون باز کرد در که باز شد رون چشمش به کلاه گروهبندی افتاد و استرسش شروع شد رنگش پرید قدماش اروم تر شد ،
دونه دونه پرفسور اسم هارو میخوند رون پاهاش میلرزید زانو هاش گزگز میکرد دوست داشت بیافته و زمین ده روز بخوابه به برادراش نگاه کرد و استرسش بیشتر شد یهو یه ضربه به شونش خورد
هری گفت :
مگه نمیشنوی بدو دیگه صدات کردن برو بشن
رون اروم به سمت صندلی رفت و نشست و شروع کرد به خواهش کردن به کلاه که گیریفندور گریفندور گریفندور اون لحظه داشت میترکید قرمز شده بود چشاش بسته بود که صدا اومد گرییییفندوووور

دوباره درود بر تو فرزندم.

اینبار بهتر بود. اما در مورد دیالوگ ها همچنان دقت کن، بعد از دیالوگ وقتی میخوای توصیف بنویسی دوتا اینتر بزن. این یه نمونه:

نقل قول:
رون :
اخه بابام و برادرام که ازم بزرگترن همگی گریفندور هستن
هری :
اوه اوه ولی نگران نباش .
بین این حرف ها هرماینی هم وارد شد با او هم اشنا شدن و خوش و بشی کردن و صحبت هاشون داغ تر شد


اینطوری نوشته میشه:

رون:
- اخه بابام و برادرام که ازم بزرگترن همگی گریفندور هستن!

هری:
- اوه اوه ولی نگران نباش .

بین این حرف ها هرماینی هم وارد شد با او هم اشنا شدن و خوش و بشی کردن و صحبت هاشون داغ تر شد


مطمئنم با ورود به ایفای نقش اشکالاتت کاملا رفع میشن.

تایید شد!

[b]مرحله بعد:
کلاه گروهبندی[/b]


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۲۳:۰۲:۰۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶

Emadshg


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۴ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۰۳ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
برای تصویر شماره ۵
از وقتی سوار قطار شد استرسش شروع شد استرس اینکه نکنه تو گروهی جز گریفندور بیافته اخه خیلی بد بود پدرش و برادراش همه گریفندور بودن . نشسته بود کنار هری و فقط شکلات میخورد این شکلات تموم نشده بعدی رو باز میکرد هری هم مثل همیشه سرش به کار خودش بود و تو فکر بود ، رون هم همینطور استرس داشت دستاش یکم میلرزید رنگشم پریده بود تا هاگوارتز رو یجوری سر کرد ولی وقتی رسید دیگه تا زمان گروه بندی استرسش از بین رفته بود اخه با هری و هرماینی کلی صحبت کرده بود .
گروه بندی شروع شد رون ایستاده بود پر از استرس شنلش تو تنش زار میزد برادراش رو میدید که نشستن با بچه های گریفندوری استرسش بیشتر شد صدای هیچکس و نمیشنید یهو یه مشت محکم خورد رو شونش هری گفت : بدو دیگه همه منتظرن صدات کردن برو بشین اروم اروم قدماشو برداشت داشت سکته میکرد نشست ، تا نشست سریع شروع کرد به خواهش که فقط گریفندور صدایی بلندی اومد اره کلاه گفت : گریفندور

درود بر تو فرزندم.

هوم... طرح کلی داستانت بد نیست. ولی خیلی سریع پیش بردیش. کمی آروم تر پیش برو. توصیف کن صحنه هارو. احساسات رو به خواننده منتقل کن. از علائم نگارشی مثل ویرگول در جایی که جمله مکث کوتاه داره استفاده کن.
در مورد دیالوگ هات، به این شکل بنویسشون:

هری گفت:
- بدو دیگه همه منتظرن، صدات کردن برو بشین!

اروم اروم قدماشو برداشت. داشت سکته میکرد.


اینجا هم بهتر بود البته به جای "قدماشو برمیداشت"، به این شکل مینوشتی:

به آرومی به سمت صندلی رفت تا گروهبندی شود.

متوجه شدی اثر توصیف رو بر خواننده؟ خیلی تاثیر داره. باعث میشه خواننده به نوشتت علاقه مند شه و البته خیلی زود پیشرفت کنی.
پس فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۲۱:۱۹:۱۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۲۱:۱۹:۵۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.