هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲:۲۸ پنجشنبه ۹ آذر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۱:۵۴
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 307
آفلاین
آیلین پرینس vs دوریا بلک


دوید...

دوید...

دوید...

تا جایی که ذره ذره کوچه های روبه رویش تار شدند و آسمان، تاریک. دوید، تا زمانی که دیگر نایِ دویدن نداشت. همان جا ایستاد.

نمی توانست بماند...

میخواست از آن خانه دور شود. از زندگی اش، از وسایلش، از خاطراتش، از احساساتش... از همه فاصله بگیرد. تا وقتی که بدبختی های ناعادلانه ی زندگی اش را درک کند و با آن کنار بیاید.

چوبدستی نداشت. به سنی نرسیده بود که چوبدستی داشته باشد. در همین دنیای وحشتناک، بدون جادو یا چیزی که نجاتش دهد. خودش بود و هستی اش... و یک چتر آبی رنگ.

همان جا ایستاد.

نشست و به دیواری تکیه داد. پشت سرش، خانه ای بلند با شیروانی قرمز تیره و پوسیده بود، با دیوار های سنگی و نم خورده. پیش رویش، کوچه ای باریک و سرد و خانه هایی رنگ و رو رفته. چترش را به دیوار تکیه داد و دستانش به هم مالید که اندکی گرم تر شوند. بر اثر فوران احساساتی ناخوشایند که مسئول اینجا بودنش، بودند، فکر نکرده بود که لباس گرم یا غذایی با خودش بیاورد. و حالا اینجا بود. با پیراهنی نازک و دستانی کرخ شده از سرما.

پاهایش را بغل کرد. معمولا هوای سرد را دوست داشت. اما الان موقعیتی بود که نیاز به اندکی حس گرما داشت و سرمای اطراف داشت آزارش می داد. به هر حال، هر چقدر هم که از گرما بدتان بیاید، در یک روز زمستانی به آن نیاز پیدا خواهید کرد...

خسته بود. اما نمی توانست بخوابد. افکار به هم ریخته، هوا و سنگ سفتی که به آن تکیه داده بود نمی خواستند به او اجازه بدهند که از سختی این وضعیت فرار کند. چشمانش را بست و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. اما با بادی که ناگهان وزید، دوباره چشمانش را باز کرد.

وقتی چشمانش را باز کرد، با سوسک سیاه کوچکی رو به رو شد که روی زمین ایستاده بود. آیلین به سوسک خیره شد و احساس کرد که سوسک هم به او خیره شد است. چشمان تیز بینی داشت و می توانست شاخک های کوچک سوسک و چشم های سیاهش را ببیند.

او این واقعیت که در آن وضعیت به همدمی نیاز داشت را تکذیب نمی کرد. دستش را جلو آورد و منتظر ماند. سوسک چند ثانیه ایستاد و بعد جلو خزید. روی کف دستان آیلین...

-می دونم تو فقط یه سوسکی. احتمالا از زندگی خودت هم درکی نداری. اما ازت میخوام گوش کنی.

سوسک واکنشی نشان نداد. آیلین به حرفش ادامه داد.
-نمی تونم به آدما اعتماد کنم. آدما هیچ وقت اون چیزی که به نظر می رسه نیستن. فکر کنم تو یکی اینو خوب می دونی... ولی به هر حال، فکر کنم بتونم به تو اعتماد کنم.

شاخک سوسک تکانی خورد.

-قبل از هر چیزی می خواستم بهت بگم که دلیل اینکه الان اینجام اینه که مادرم رفته و چندین روزه که پدرم رو هم ندیدم. فکر می کنم تو اتاقشه. البته گاهی اوقات شبا میاد بیرون و آب و یه مقدار غذا می خوره. به هر حال، دیگه نتونستم اونجا بمونم و فرار کردم. خواهر یا برادری نداشتم که جلومو بگیره. فقط این چترو برداشتم و اومدم بیرون.

آیلین نفس عمیقی کشید و بخار نفسش را در هوا دید. لحظه ای مکث کرد و دوباره به حرف زدن پرداخت.
-تا جایی که میدونم، مادرم رفت پیش کسی به اسم لرد سیاه. سر راهم از چند نفر پرسیدم که لرد سیاه کیه. بیشترشون که نفهمیدن چی دارم میگم و به راهشون ادامه دادن. فقط یه نفر وقتی این رو شنید بهم چپ چپ نگاه کرد و بعد سریع تر از قبل راه رفت.

به آسمان خیره شد. متوجه نشده بود که کِی هوا تاریک شده است. ماه نصفه را دید که در آسمان می درخشید. لحظه ای حرفش را فراموش کرد و بعد دوباره به سوسک نگاه کرد.
-اینجا هوا خیلی سرده. ولی اشکالی نداره. در هر حال، دیگه نمی تونستم تحمل کنم. احساسی که دارم رو نمی فهمم. عصبانیت نیست. ناراحتی هم نیست. پس چیه؟

همزمان با اشکی که از چشمانش جاری شد، قطره ای آب از آسمان روی صورتش چکید. به بالا نگاه کرد و سپس قطره ای دیگر بر موهایش چکید. باران شروع شده بود. سوسک را به دست چپش داد و چترش را برداشت و باز کرد. وقتی چتر را بالای سرش گرفت، صدای قطره هایی را که به سطح چتر برخورد می کردند را شنید. دوباره به سوسک خیره شد و برق کوچکی را در چشمانش دید.
-ممنون که به حرفام گوش دادی. الان یکم گرم تره.

به آرامی دستانش را پایین آورد. سوسک شروع به راه رفتن کرد و از دستان آیلین که فاصله ی کمی با زمین داشتند، پایین پرید. آیلین چتر را با دو دست گرفت و به کوچه ی تنگ و تاریک رو به رویش و سوسک، که در حال دویدن روی زمین خیس و نم خورده بود، خیره شد.

صدای پایی را شنید. صدایی که عجیب می نمود، زیرا این کوچه ی فرعی و دور افتاده، از زمانی که آیلین وارد آن شده بود، مهمان دیگری نداشت. صدای پا نزدیک تر شد. فرد سیاه پوشی را دید که نزدیک تر می شد و لحظه ای بعد...

ترق!

در حال که مرد سیاه پوش، به آرامی به راهش ادامه می داد، آیلین به صحنه ی رو به رویش خیره شد و سوسکی را که زیر پایش را له کرد را دید و صدایش را حس کرد...

به خوبی احساسی که اکنون داشت را می شناخت. خشم را ملاقات کرده بود. چتر را به کناری پرت کرد و بلند شد. قطره های درشت باران دانه دانه فرو ریختند و آب از سر و رویش جاری شد. سرما به طور ترسناکی افزایش یافت. حسی که اکنون داشت، از دستانش جاری می شد و سراسر بدنش را فرا می گرفت. مرد را تماشا کرد...

او چوبدستی نداشت. اما این احساس تنها و تنها از جادو بود. جادو را حس می کرد. احساس قدرت افزاینده ای که در دستانش پیچیده بود را.

...

تنها صدای روی زمین افتادن مرد بود، که جای صدای قدم هایش را گرفت. آیلین بالای سرش ایستاد و چشمان مرد را دید. لباس سیاه، و دستی که روی صورت کبودش کشیده شد. حالا می توانست خشمی متقابل را در چشمان او نیز ببیند.

مرد نمی دانست که چرا این دختربچه ی کوچک دست به همچین کاری زده است. یا چگونه چنین قدرتی دارد. اما اهمیتی نداشت. او می توانست پاسخ دهد. پس این کار را کرد، و چاقویی را با دستی که در جیب داشت بیرون کشید...

آیلین عقب رفت، اما کمی دیر...

درد در سراسر وجودش پیچید. لبش را محکم گزید. خون از زخم عمیق روی ساعد دست راستش جاری شد. آیلین فریاد نزد... ناله نکرد. تمام صدا هایی را که درون گوشش می پیچیدند را نادیده گرفت و فقط، به قدرت وحشتناکی فکر کرد که اکنون در دستانش وجود داشت. دست سالمش را عقب برد و با تمام توانش مشتی به مرد زد.

زیر نور مهتاب و صدای باران و بوی خاک نم خورده، بال هایش را باز کرد و ایستاد. قطره ای خون از دستش فرو ریخت.

وقتی مرد سیاه پوش، حیران و با صورتی که منعکس کننده ی درد بود به آیلین نگاه می کرد، آیلین به آرامی چاقو را برداشت. فکر می کر... نه! فکر نکرد! فقط... لبخند زد...


ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۹/۹ ۲۳:۵۶:۱۳
ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۹/۱۰ ۰:۰۷:۰۷
ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۹/۱۰ ۰:۱۹:۱۱

............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳:۲۶ پنجشنبه ۹ آذر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۳۳:۵۹
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 312
آفلاین
دوریا بلک در مقابل آیلین پرینس

آن روز کسی گفت جورج ویزلی تمام آینه‌های خانه‌اش را شکسته است و کسی نمي‌داند چرا؛ اما من می‌دانستم... .

یک صبح پاییزی، موهایم را با همان گیره‌ی همیشگی بستم، همان کت و دامن تکراری را پوشیدم و پس از پیمودن مسیری که هر روز از آن گذر می‌کردم، به وزارتخانه رسیدم. وقتی که وارد وزارتخانه شدم، گروه‌هایی از افراد دور هم جمع شده بودند و پچ پچ می‌کردند؛ اما من بی‌توجه به آن‌ها به سمت دفترم رفتم. پس از مدتی همکارم با دو لیوان چای وارد اتاقم شد و یکی از آن‌ها را در حالیکه با هیجان سخن می‌گفت روبروی من گذاشت.
-شنیدی چی شده؟

او منتظر پاسخ نماند.
-دیروز وقتی یکی از همکارهای آرتور ویزلی به خونش رفته تا بسته‌ای رو تحویلش بده، دیده که تمام آینه‌ها و حتی پنجره‌های خونه شکستن و جورج، پسر ویزلی، درحالیکه سرش رو توی دست‌های زخمیش گرفته، یه گوشه نشسته. طرف کنجکاو شده که قضیه چیه، پس رفته داخل و چیزی که متوجه شده این بوده که خود جورج همه‌ی آینه‌ها و پنجره‌ها رو شکسته... کسی نمی‌دونه چرا!

در حالیکه به استکان چایم خیره شده بودم، آن را بالا آوردم و جرعه‌ای نوشیدم... .

فلش بک

-مرگخوارها دارن دیوار دفاعی رو مورد حمله قرار می‌دن! باید چیکار کنیم؟

صدای فریادها قطع نمی‌شد، همه به دنبال راه فراری بودند تا به این وضعیت اسفناک پایان دهند؛ اما گویی، این داستان قرار نبود مثل تمام قصه‌های خوب به پایان رسد. هر لحظه احساس می‌کردی ممکن است چیزی بشکند؛ چیزی ورای سرنوشت یک فرد، چیزی بیشتر از آرزوهای دختربچه‌ای که عروسکش را محکم در آغوش کشیده است، چیزی فرای انسانیت... .
در آن لحظات حساس، من، خسته و ناامید، به گوشه‌ای پناه برده بودم که نباید و گفتگویی را شنیدم که هیچ‌گاه نباید اتفاق می‌افتاد.

-آماده‌ای فِرِد؟

درست لحظات قبل از شکسته شدن طلسم محافظ هاگوارتز و یورش بردن مرگخواران به داخل مدرسه، دوقلوهای ویزلی، بی‌آنکه بخواهند به این فکر کنند که شاید این آخرین مکالمه‌ی آن‌هاست، با یکدیگر صحبت می‌کردند. جورج که تمام جرئت خود را جمع کرده بود، به برادرش نگاه کرد و لبخند زد؛ اما سایه‌ای که روی صورت فِرِد افتاده بود، لبخند او را خشکانید.

-فِرد... اگر می‌ترسی...

لحن پرشتاب فِرد، کلمات جورج را ناتمام گذاشت.

-نه! یعنی... نمی‌دونم! فقط... الان چیزی برای از دست دادن دارم... .

صدای فِرد با گفتن آخرین کلمات محو شد. سرش را پایین انداخت و قطره‌ی اشکی از سرچشمه‌ی چشمانش به پایین افتاد. من که پشت دیواری خارج از دید آن‌ها بودم، نمی‌توانستم انقباض شانه‌ها و لرزش بی‌وقفه‌ی دستانم را کنترل کنم.

می‌توانستم به خوبی در چهره‌ی جورج ببینم که نمی‌فهمید برادرش از چه چیزی سخن می‌گوید. می‌توانستم افکارش را از گوی درخشان چشمانش بخوانم؛ باور نداشت این مسئله چیزی باشد که از آن بی‌خبر است، اما همچنان، چشمانش پرسشگرانه به او خیره شده بود تا توضیح دهد «الان چیزی برای از دست دادن دارم...» به چه معناست. من می‌دانستم آن دو برادر، همیشه مامن یکدیگر بودند؛ اما این را هم می‌دانستم کلماتی که به زودی از دهان فِرد خارج خواهد شد،‌ چیزی فرای تصور برادر دوقلویش است.

صدای نعره‌ای به پا خواست؛ دیوار دفاعی شکسته بود. در حالیکه لرزش بدنم بیشتر شده بود و احساس می‌کردم هر آن ممکن است قلبم از قفسه‌ی سینه‌ام بگریزد، دیدم که جورج به سرعت شروع به دویدن کرد تا خود را به محلی برساند که مرگخواری به تازگی در آن ظاهر شده بود. فِرد از پشت سر او را صدا زد؛ ولی او نایستاد.

-اکسپلیارموس!

جورج چوبدستی خود را به سمت مرگخوار گرفته بود. مرگخوار طلسم او را دفع کرد. دو برادر با همدیگر به او حمله کردند.
-استوپیفای!

یکی از پرتوهای سرخ به گونه‌ی چپ مرگخوار خورد و با چنان شدتی او را به دیوار پشت سرش کوبانید که صدای خرد شدن استخوان‌هایش درون سرم طنین انداخت. نفسم در سینه حبس شده بود. ترسیده بودم.

فرد ویزلی با سرعت به سمت جورج برگشت و محکم بازوهای او را گرفت.
-فرصتی نمونده! شاید این آخرین بار باشه که...
-این وسط چی داری می‌گی!

جورج نعره زد. فِرد در مقابل، صدایش را بالا برد.
-خفه شو و گوش کن چی می‌گم!

وقتی جورج از شدت تعجب به او خیره شد، برادرش دوباره شروع به سخن گفتن کرد.
-من متاسفم! من واقعا متاسفم...
-تو... چی...
-می‌دونم ممکنه هیچ وقت من رو نبخشی! اما باید این رو بهت بگم چون هیچ کدوم نمی‌دونیم عاقبت این جنگ چی میشه! خواهش می‌کنم به حرفام گوش کن.

فِرد با نگاهی التماس آمیز به چشمان نزدیک‌ترین فرد زندگیش خیره شد. صدای هیاهو و فریادها شنیده می‌شد. هر لحظه ممکن بود دوباره مرگخواری جلوی آن‌ها ظاهر شود؛ اما فِرد همچنان بازوی جورج را که گیج و منگ به او خیره شده بود، چسبیده بود. من و جورج برادرش را خوب می‌شناختیم؛ هیچ گاه لحنش ملتمسانه نبود، هیچ گاه در میدان خطر شوخی‌های مسخره نمی‌کرد، حرف‌هایش حتما مهم بودند که این طور با استیصال به او خیره شده بود. پس سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد و فِرد به سخن آمد. آرزو می‌کردم هیچ گاه آن حرف‌ها را نزند. آرزو می‌کردم خاموش بماند،. می‌خواستم جلویش را بگیرم. ترسیده بودم، خیلی زیاد ترسیده بودم، اما بخشی از وجودم می‌دانست که این حرف‌ها مهم هستند و یک روز بالاخره باید زده شوند.

- می‌دونم که همیشه دوستش داشتی... اما... اما من هم داشتم... با اینکه هیچی نگفتم!

جورج احساس کرد قلبش در حال سقوط است. برادرش از چه حرف می‌زد؟

-اولش با یه شوخی مسخره شروع شد... یک بار تصمیم گرفتم به جای تو باهاش برم بیرون تا بتونم هر دوتون رو سر کار بذارم... ولی...
-از چی حرف می‌زنی؟
-ولی بهش نگفتم که منم... نتونستم بگم... چندبار دیگه هم این اتفاق افتاد...

جورج ناباورانه سرش را تکان داد.

-اون فهمیده بود که منم... از اولش می‌دونست که منم! و وقتی که بهم گفت از اولش من رو می‌خواسته...

به اینجا که رسید، جورج تحملش را از دست داد. برادرش را محکم به عقب هل داد؛ کاری که در آن لحظه نمی‌دانست قرار است تا آخر عمر گریبان گیرش شود، عملی ساده و از روی خشم که تمام سرنوشتش را عوض کرد... نه! کاری که سرنوشت هر سه‌مان را عوض کرد.

فِرد به دیوار برخورد کرد و به زمین افتاد. در همان لحظه مرگخواری ظاهر شد. جورج که از شدت خشم نمی‌دانست باید چه کند، فقط به مرگخوار نگاه کرد. مرگخوار خندید، چوبدستیش را به سمت فِرد گرفت که با چشمانی گرد شده از ترس، به او نگاه می‌کرد. نوری سبز از انتهای چوبدستی به سینه‌ی فِرد خورد و قلب من از حرکت ایستاد. در آخرین لحظات، چشمان ناامید فِرد به سمت برادرش که فقط آن‌جا ایستاده بود، چرخید و سپس نگاهش به من افتاد. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمانش به روی خاک بارید و سپس بدنش، گویی که هیچ گاه روحی در آن نبوده است، شل شد.

وقتی مرگخوار چوبدستیش را به سمت جورج نشانه رفت، او هم ناخودآگاه با او مقابله کرد. لحظاتی بعد، مرگخوار کمی آن‌طرف‌تر از فِرد به زمین افتاد. پس از آن جورج همانجا که بود ایستاد، بی‌آنکه درکی از صحنه داشته باشد.

این لحظه، اولین باری بود که توانستم تکان بخورم. آرام و بی‌صدا به سمت بدن بی‌جان فِرد رفتم و کنارش به زانو افتادم. دستش را که سریع‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم، سرد شده بود در دست گرفتم و نامش را صدا زدم. می‌دیدم که چشمانش تهی از هر گونه ضربانی است اما نمی‌توانستم باور کنم. سعی کردم بلندتر صدایش بزنم، تکانش دادم و حتی به او ناسزا گفتم؛ اما او، آن‌جا افتاده بود، بدون هیچ حرکتی.

وقتی دوباره یادم آمد جورج آن‌جاست که دستم را محکم کشید و من مقابلش قرار گرفتم. سپس شانه‌هایم را به طرز دردآوری در دستانش گرفت و شروع به فریاد کشیدن کرد.
-این حقیقت داره؟

قطره‌ی اشکی که مدت‌ها بود در پشت سد چشمانم گیر افتاده بود، رها شد.
جورج مرا با شدت تکان داد.
-چطور تونستی با من این کار رو بکنی؟

دیگر تحملش را نداشتم، فِرد مرده بود! فِرد... مرده بود؟

-تو به من خیانت کردی؟ تو من رو رها کردی و رفتی سراغ برادرم؟

فِرد مرده بود. فِرد مرده بود. فِرد مرده بود.

-تو چطور...

محکم جورج را به عقب هل دادم و شروع به فریاد کشیدن کردم. دیگر دلیلی برای ترسیدن نداشتم، تمام آن‌چه که می‌ترسیدم اتفاق بیافتد، اتفاق افتاده بود.
-فِرد مرده! فِرد مرده! تو کشتیش! تو!

به سمت جورج رفتم و یقه‌اش را گرفتم. با تمام وجود تکانش دادم. به چه امید؟ نمی‌دانم.
-اون مرده! اون مرده! می‌فهمی؟

نه، نمی‌فهمید. ناباورانه به من خیره شده بود.

-چطور می‌تونی الان سر من داد بزنی؟ اون مرده! تو کشتیش!

به پشت سرم نگاه کرد و انگار بدن بی‌جان برادرش را برای اولین بار دید.

-تو کشتیش! تو! از این به بعد چطور می‌خوای به آینه نگاه کنی وقتی هر روز قراره صورت اون رو ببینی؟ چطور می‌تونی وقتی تصویرت توی هر پنجره می‌افته، به خودت یادآوری نکنی که یه قاتلی؟

در آن لحظات، جیغ می‌کشیدم و این کلمات را بر زبان می‌آوردم.
من، خائنی بودم که زندگی کسی را از او گرفته بودم و هیچ گاه پس از آن نتوانستم بفهمم که چطور آن‌قدر گستاخانه، مردی را به قتلی متهم کردم که خودم مسبب آن بودم.

بله، جورج ویزلی تمام آینه‌های خانه‌اش را شکسته است و کسی نمي‌داند چرا؛ اما من می‌دانم... .


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۹/۱۰ ۲۱:۳۷:۳۷


Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ یکشنبه ۵ آذر ۱۴۰۲

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۰:۱۸:۱۲ شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 83
آفلاین
تلما هلمز vs جینی ویزلی
سوژه: مفقود
آلیشیا، چند روزی بود که گم شده بود. ولی انگار نه انگار بقیه هیچ اهمیتی نمی دادند. تصمیم گرفته بودم پیداش کنم ولی سرنخی که بتونم با اون بفهمم چه بلایی سر آلیشیا اومده نبود. چند روزی که از گم شدن آلیشیا گذشته بود، وقتی داشتم از تمرین کوئیدیچ برمیگشتم، به سمت سالن عمومی گریفیندور رفتم و با گفتن رمز وارد شدم و به خوابگاه رفتم؛ توی خوابگاه چیز عجیبی دیدم، یه کاغذ که روش نوشته شده بود:
کمک! کمک! من توی یه اتاق گیر افتادم. برای رسیدن به اتاق باید از هفت مرحله بگذری. اونم به تنهایی. اول به درخت بید کتک زن برو و بعد صد قدم به طرف راست برو. اونجا دنبال یک علامت مخفی بگرد و اون رو فشار بده. بیشتر از این نمیتونم سرنخ بدم.
توی ذهنم گفتم:
این دست خط آلیشیاست. یه سرنخه. باید دنبال سرنخ هاش برم.
باید وسایل سفر رو آماده میکردم. تعطیلات بود و درسی نداشتم. خانواده ام هم به سفر به رومانی برای دیدن برادرم چارلی رفته بودند. پس کمی مواد غذایی و چوب دستیم رو برداشتم و به سوی درخت بید کتک زن حرکت کردم.

بعد صد قدم به طرف راست رفتم. یک دکمه با چمن پوشیده شده بود، اون رو فشار دادم. زمین لرزید و ناگهان یک دریچه ظاهر شد.

وارد اون دریچه شدم که در از اون طرف بسته شد. دیگه راه برگشتی نداشتم. به راهم ادامه دادم. یه در بود. نوشته بود:
کسی می تواند از این دریچه بگذرد، که هم از هوش بالایی بهره داشته باشد و هم صبور، هم چابک باشد و هم از آنچه که قرار است ببیند نهراسد.
.موسسان هاگوارتز. روونا ریونکلاو، هلگا هافلپاف، سالازار اسلیترین، گودریک گرینفیندور.
خب جالب شد.
معمایی زیر نوشته بود:
وقتی............... ، ..................،..................و................ کنار هم باشند................... ساخته می شود.
کمی فکر کردم، سخت بود ولی بی جواب نه.
جواب معما میشد: هافلپاف، ریونکلاو، اسلیترین و گرینفیندور. هاگوارتز.
اما هنوز یک معما مانده بود. جواب رو چگونه قرار بود بنویسم؟

کمی که به اطراف دقت کردم، قلم پری و کمی مرکب رو دیدم که روی تخته سنگی بود.
قلم پر و برداشتم و جواب رو نوشتم. ناگهان دیواری که آنجا بود باز شد... .
راهرویی طولانی بود که صدای جیغ های بلندی از آن می آمد.
ولی حسی به من میگفت که باید شجاع باشم و نترسم.
از راهرو رد شدم. دری آنجا قرار داشت که با معمایی دیگر باز میشد... .

معما این بود:
معجونی که باعث خوشبختی میشودــــــــــــــــــــــ.
این معجون را از بین معجون ها انتخاب کنید. ده دقیقه فرصت دارید.
معلومه معجون شانس. خوب ایناهاش.
معجون رو برداشتم و روی سنگ گذاشتم. این در هم باز شد. اما در بعدی چه بود... .
وقتی در باز شد، در بعدی وجود نداشت. آلیشیا آنجا بود اما دست هایش بسته شده بود. به آلیشیا گفتم:
اینجا چه کار میکنی؟
آلیشیا گفت:
یک روز که داشتم از اینجا رد می شدم، خیلی اتفاقی داخل این تونل شدم و دیگه نتونستم ازش بیرون بیام.
بعد گفتم: بیا به قلعه بریم.
آلیشیا قبول کرد و باهم به سمت قلعه رفتیم.


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱:۱۹ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۰:۰۱
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مدیر شبکه اجتماعی
پیام: 156
آفلاین
ایزابل مک‌دوگال VS گادفری میدهرست

کینه



در آینه به خود خیره شد. درون دریای چشمانش، موج‌های عشق و احساس را دید که بی‎رحمانه، خود را به صخره‌های ذهن آشفته‎اش می‌کوبیدند. او فراموش کرده بود که مانند تمام انسان‎ها، وقتی احساساتش را مخفی می‌کند، چشمهایش حرف می‎زنند... !
از لحظه‎ای که بوی آشنای عطر تلخ مردانه‎ای را درون عمارت حس کرده بود، چیزی در وجودش خود را دیوانه‎وار به دیواره‌های قلب سنگی‌اش می‌کوبید و عاجزانه درخواست آزادی‌اش را فریاد می‎زد.
رازی نه چندان کهنه، که به غیر از مادرش، شخص دیگری از آن خبر نداشت. گرچه پدر و مادرش نیز سه سال قبل، در یک تصادف رانندگی از دست رفته بودند.

یک ساعت دیگر، مهمانی بالماسکه با شکوهی، به مناسبت تولد خواهر کوچکش آغاز می‌شد.
نقاب سیاه رنگی را بر روی صورت گذاشت، بلکه حالت چهره‎اش، رسوایی به بار نیاورد.
تمام آشفتگی‌ ایزابل، تنها به بوی آن عطر مربوط نمی‎شد.
شب قبل، خوابی با صحنه‎های نامفهومی را دید که ذهنش را درگیر کرده بود.
صحنه‌هایی که بیشتر اذیتش کرده بودند را مرور کرد. چهره‎ی وحشت زده‌ی موراگ و خنجری خونی، مزین شده با یاقوت آبی، در دستان فردی نامعلوم. خنجری که به عنوان هدیه برای تولد خواهرش تهیه کرده بود!
لحظه‎ای که از خواب پرید، دوباره اتفاقی که در شش سالگی برایش افتاده بود، تکرار شد.
گوش چپش سوت کشید و صدایی ناآشنا، با آهنگ و لحنی عجیب، شعری را در گوشش زمزمه کرد:

Let the sky fall, when it crumbles
بگذار آسمان سقوط کند، هنگامی که فرو می ریزد

We will stand tall
ما با هم می‌ایستیم

Face it all together
با تمام اینها رو به رو می‌شویم

At skyfall
زمان سقوط آسمان

Skyfall is where we start
آسمان جایی که ما شروع کردیم سقوط خواهد کرد

A thousand miles and poles apart
و هزاران مایل تکه پاره می‌شود

When worlds collide, and days are dark
هنگامی که دنیا از هم می‌پاشد و روز ها تاریک میشوند




با صدای باز شدن درب اتاق، رشته‌ی افکارش از هم گسست. با دیدن موراگ، لبخند محوی زد و سعی کرد خودش را جمع جور کند و فضا را عادی جلوه دهد.

- ایزابل... آماده‎ای؟
- تقریبا... تو چی؟

موراگ لبخند دندان نمایی زد و با نهایت شور و اشتیاق گفت:
- امشب یه سوپرایز توی راهه، خیلی هیجان دارم... به نظرت هجده ساله شدن چه حسی داره؟
- حس خوبی داره... سعی کن به بهترین نحو ازش استفاده کنی.

- مطمعنم امشب همه‌ی نگاها روی منه... لباسمو خیلی دوست دارم.

ایزابل چند قدم جلوتر رفت و در حالی که گوشه‌ای از لباس موراگ را مرتب می‌کرد، با صدای نسبتا آرامی گفت:
-هیچکس بهت اهمیت نمیده مگه اینکه زیبا یا درحال مرگ باشی!

او انتظار پاسخ جالب‌تری از سمت ایزابل داشت. وقتی دستان سرد و کشیده ایزابل به تنش برخورد کرد و لحن بی‌روحش را شنید، برای لحظه‎ای وجودش یخ بست. درست است که او فشفشه بود و جادویی نداشت، اما بدون جادو هم می‌توانست لحن هشدار دهنده‎ی ایزابل را به خوبی تشخیص دهد.
پس از چند ثانیه‌ سکوت، موراگ تصمیم گرفت فضا را عوض کند:
- چقدر زود بزرگ شدیم... یادت میاد مامان همیشه برامون یه شعر می‎خوند؟

Where you go I go
هر جا بری منم میرم

What you see I see
هر چی رو ببینی منم میبینم

I know I’ll never be me, without the security
میدونم ک هیچوقت بدون امنیت ، خودم نمیشم

Of your loving arms
اگه دست های مهربونت

Keeping me from harm
منو از بدی ها دور نگه میداره . . .

Put your hand in my hand
دستت رو بذار توی دستام

And we’ll stand
تا با هم بایستیم



ایزابل با مرور دوباره‌ی خاطرات کودکی و نوجوانی‌اش، لبخند غمناکی زد. بزرگ شدن، آرزویی بود که به امتحانش نمی‌ارزید... .


یک ساعت بعد _ داخل جشن

ایزابل هنوز هم بوی آن عطر تلخ که ترکیبی از بوی قهوه و شکلات بود را حس می‌کرد. عطری که در زمان‌ نسبتا دوری، بخش بزرگ و با ارزشی از زندگی‌اش را تشکیل می‌داد. عطری که وقتی در نزدیکی خود حس می‌کرد، مست آن می‌شد و هر چیزی به غیر از شخص مد نظرش را از یاد می‌برد.
در فکر و خیال بود که ناگهان کل سالن ساکت شد. موراگ بالای پله‌ها، در کنار نرده‌ ایستاده بود. با صدای بلندی که به گوش تمام حضار برسد، گفت:
- ممنون از همگی که به جشن تولد من اومدید... امشب یه سوپرایز براتون در نظر گرفتم. میخوام شما رو با نامزدم آشنا کنم... کارلوس.

لحظه‌ای که پسر، با قدم‌هایی بلند و استوار از درب بزرگ وارد شد، ایزابل یخ کرد. سرش روی گردنش سنگینی می‌کرد. نفس‎هایش به شماره افتاد و لب‌هایش خشک شد. صداهای اطرافش نامفهوم بود. پلک‌هایش را روی هم گذاشت و در تمام خاطراتشان غرق شد.


" - قول بده همیشه با هم دیگه بمونیم ایزابل... .
- قول میدم کارلوس. توام قول بده اگه اتفاقی افتاد، هرگز منو فراموش نکنی.
- قبوله... . "



وقتی آن دو را دست در دست یکدیگر دید، هر لحظه‌ای که می‌گذشت بیشتر احساس تنفر می‌کرد. انگار که هردویشان بخش با ارزشی از وجود ایزابل را دزدیده بودند. بخشی که دیگر قابل ترمیم نبود... .
کینه‌ جلوی چشمانش را فرا گرفت و به او حکم کرد که به همه چیز پایان بدهد... !

تعادلش را از دست داده بود. اما عقب عقب حرکت کرد و به سمت اتاقش دوید.
درب اتاق را با محکم بست. نفس‌ کشیدن برایش سخت شده بود... نقاب را از روی صورتش برداشت و در آینه به خودش خیره شد. از آن حال متنفر بود.
مشتش را در آینه کوبید و همزمان با بغضش، آینه هم شکست. از ته دل فریاد زد:
- لعنت بهت... لعنت بهت که از زندگیم بیرون نمیری... !

اشک‌هایش گونه هایش را سیاه کردند.
ناخودآگاه توجهش به سمت صندوقچه‌ی روی میز جلب شد. در میان گریه، لبخند دندان نمایی زد... !
شاید فقط انتقام حالش را بهتر می‌کرد!
خودش را جمع و جور کرد. صورتش تمیز کرد. صندوقچه را برداشت و از اتاق بیرون رفت.

مهمان ها یکی یکی به موراگ و کارلوس تبریک می‌گفتند. ایزابل کمی صبر کرد و در انتها، آرام آرام به سمتشان قدم برداشت. کارلوس که تا آن لحظه متوجه حضور ایزابل نشده بود، خیره به ایزابل نگاه می‌کرد. رنگ از چهره‌اش پرید و حالت صورتش تغییر کرد. شاید دوباره در حال غرق شدن در دریای بی انتهای چشمانش بود. ایزابل با دست خونی‌اش صندوقچه‌ را بالا گرفت و رو به جمع، با صدای بلند گفت:
- دوست دارم به شیوه‌ی خودم، نامزد کردن خواهرم رو تبریک بگم. هدیه با ارزشی در نظر گرفتم که میخوام شخصا به خود کارلوس تقدیم کنم... .

قطرات خون، از دست ایزابل می‌چکید و قسمتی از لباسش را آلوده کرد.
موراگ مضطرب و آشفته به نظر می‌رسید.
- ایزابل دستت ...

کارلوس بی ارده به سمت ایزابل قدم برداشت. مشتاق بود ببیند پس از این همه سال دوری، چه هدیه‌ای برایش در نظر گرفته است.
وقتی تقریبا رو به روی هم قرار گرفتند، ایزابل درب صندوقچه را باز کرد و خنجر را در دست گرفت. آرام حرکت کرد و پشت سرش ایستاد.
وقتی که نفس های داغش به گردن کارلوس خورد، می‌توانست به راحتی ترس را در وجود او احساس کند. سرش را نزدیک برد و در گوشش زمزمه کرد:
- یا من یا هیچکس...!

شاهرگش را زد... !
قطرات خون در صورتش پاشید و با خنده‌ای دیوانه‌وار به چهره‌ی وحشت زده‌ی موراگ خیره شده و با صدای بلندی به او گفت:
- برو ... وقتی که آسمون از هم بپاشه، وقتی که روزها تاریک بشن، اجازه داری دوباره برگردی اینجا... فرار کن!

تمامی مهمانان با وحشت عمارت را ترک کردند، اما هرگز هیچکس نفهمید موراگ کجا رفت و یا چه بلایی بر سرش آمد.
آن شب ایزابل در عمارت قدم می‌زد و در اوج جنون، از انتقامش لذت می‌برد.

کینه، از او یک قاتل ساخت... !



ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۲ ۱۱:۳۴:۰۷
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۲ ۲۱:۳۴:۵۵
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۲ ۲۱:۴۱:۳۰

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲

گریفیندور

آلیشیا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۷ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۲۸:۵۴ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از جایی که هیچکس نمیتونه تصورش کنه:)
گروه:
گریفیندور
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 86
آفلاین
الیشیا اسپینت
VS
تلما هلمز
سوژه : تصمیم

الیشیا با تیم کوییدیچ مشغول تمرین بازی فردا بود. تلما در جایگاه تماشاچیان نشسته بود و برای امتحان تغییر شکل میخواند.
بچه ها مشغول بازی بودند که ... شترق...
جینی تعادلش را از دست داد و از روی جارو پرت شد. تلما با صدای افتادن جینی سرش را بلند کرد و بدو بدو کنان به زمین بازی امد.
همه دور جینی جمع شده بودند و با کمک هم اورا به درمانگاه بردند. چند دقیقه بعد مادام پامفری ظاهر شد.
- چه خبره اینجا ... بیرون... بیرررون
همه بجز الیشیا و تلما از درمانگاه بیرون رفتند.
- مادام پامفری زخم جینی تا فردا خوب میشه؟
-تلاش خودم رو میکنم ولی بعید بدونم تا فردا خوب بشه.
- اما فردا مسابقست.
- میدونم خانم اسپینت ولی باید در نظر داشته باشی که زخم نیاز به ترمیم داره و طول میکشه.
مادام پامفری از درمانگاه خارج شد.
الیشیا رو به تلما کرد و گفت :
- تلما باید یکاری کنیم ... ببینم وردی چیزی بلد نیستی که جینی رو خوب کنه؟
- نه متاسفانه بلد نیستم.
- مطمئنی ؟ باید وردی باشه ها؟
- نه خیر بلد نیستم . نشنیدی مادام پامفری چی گفت؟ زخم نیاز به خوب شدن داره.
- اما من نمیخوام مسابقه رو ببازم .
- دوشیزه اسپینت ، بازی برد و باخت داره از تو بعید بود با این که بازیکن کوییدیچ هستی جنبه باخت و نداشته باشی ، حالا فردا هم بازی و باختی ایا چیزی از تو کم میشه؟
تلما پس از این حرف با شتاب درمانگاه رو ترک و الیشیا و جینی را به حال خود تنها گذاشت.
- که این طور تلما خانم ... بزار ببینم تو جنبه نمره ی پایین امتحان و داری یا نه؟ الیشیا با لبخندی به خوابگاه بازگشت.
همه در تالار گریفیندور مشغول خواندن برای امتحان فردا بودند و الیشیا نیز مشغول خواندن بود . الیشیا وردی بلد بود که میتوانست تمام نوشته های روی صفحه رو پاک کند.
نیم نگاهی به تلما انداخت . او مشغول حرف زدن با بچه ها بود . کتاب تلما روی تخت کناری الیشیا بود و الیشیا مخفی کتاب را برداشته بود. بعد از خواندن ورد الیشیا کتابی همچون دفتر نقاشی به تلما پس داد .

روز امتحان فرا رسیده بود. ما قبل از هر ازمون 10 دقیقه وقت داشتیم تا مرور کلی رو انجام بدیم . همگی مشغول خواندن بودن به جز تلما.
الیشیا به چهره درهم ریخته تلما نگاهی کرد و زیر زیرکی خندید.
بعد از 5 دقیقه برگه امتحانی ها رو پخش کردند . الیشیا به راحتی همه رو جواب و اولین نفر برگه رو تحویل داد و از محیط خارج شد و به درمانگاه رفت. مادام پامفری مشغول درمان جینی بود .
- اوه خانم اسپینت . شانس اوردید که جینی سیستم ایمنی خوبی داشته و زخمش خوب شده .
- راست میگین ؟ یعنی میتونه بازی کنه ؟
- بله .
الیشیا جینی را بغل کرد و از مادام پامفری تشکر کرد.
- جینی زود باش نیم ساعت دیگه بازی شروع میشه باید تمرین کنیم. تیم کوییدیچ به خوبی بازی میکرد . 10 دقیقه مونده اخر به بازی تمرین را متوقف کردند و به رختکن رفتند. در رختکن مقداری اب نوشیدند و برای بازی اصلی اماده شدند.
سوت شروع بازی خورد . کاپیتان گریفیندور در مقابل اسلیترین دست داد و بازی شروع شد.


و اما قصه اخر :
تیم گریفیندور با امتیاز 356 در مقابل امتیاز 219 برنده شده بود . در تالار گریفیندور جشن به پا بود و همه خوشحال بودند به جز تلما.
جینی به سمت تلما رفت و گفت :
- چی شده تلما ؟ ناراحتی؟
- امتحان .. امتحان رو گند زدم
- چرا تو که خوب خونده بودی ؟
- خوشبحالت که تو فردا امتحان میدی بخاطر اینکه تو درمانگاه بستری بودی .
- میگی چی شده یا نه؟
- کتابم ... تلما کتاب را نشان جینی داد .
- یا مرلین ... چرا دفتر نقاشی شده؟
- نمیدونم . طلسم روش اجرا کردند .
- کی ؟
- بازم نمیدونم.
فردا سر کلاس تغییر شکل پروفسور نمره ها را خواند. الیشیا با اشتیاق برگه اش را از پروفسور تحویل گرفته و به A+ خیره شده بود. ولی تلما با گریه از پروفسور خواهش میکرد و اما تاثیری نداشت.
الیشیا رو به تلما کرد و گفت:
- جینی زخمی بود گفتی باید جنبه باخت داشته باشی خانم اسپینت الان کتاب تو هم هیچ نوشته ای روش نیست و باید جنبه خراب کردن امتحان رو داشته باشی دوشیزه هلمز.
و الیشیا با لبخندی کلاس را ترک کرد ...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۱:۰۷
از لبخند های دروغین متنفرم!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 117
آفلاین
تلما هلمز


Vs


آلیشیا اسپینت


سوژه: تصمیم!


تلما چوبدستی به دست روبه‌روی کتاب معجون سازی اش ایستاده بود و ورد هایی زیر لب زمزمه میکرد. در همان حال به فکر ۱۵ دقیقه پیش بود.

"فلش بک؛ ۱۵ دقیقه پیش"

جینی و آلیشیا به درختی تکیه داده بودند و کتاب معجون سازی شان را میخواندند.
آلیشیا بی حوصله کتاب را به سمتی پرتاب کرد.
_این دیگه چه مزخرفیه؟ هیچی نمیفهمم!

جینی کتاب آلیشیا را از روی زمین برداشت و به همراه کتاب خودش کنار درختی گذاشت.
_این حرف تو قبول دارم، ولی قطعا نمیخوای از پروفسور نمره کمی توی کلاس بگیری، نه؟
_معلومه که نمیخوام ولی هیچ چیزی از کتاب نمیفهمم! من حتی نکته هایی که پروفسور موقع کلاس گفته رو نشنیدم، چه برسه به اینکه یادداشت برداری کنم!
_خب راستش منم چیز درست و حسابی ننوشتم. همونایی هم که الان نوشته شده از تلما گرفتم!

با اعتراف جینی، لبخند کمرنگی به صورت آلیشیا نشست.
_حداقل فهمیدم یکی هم مثل من هست. راستی، تلما کجاست؟
_به نظرت کجاست؟ مثل همیشه توی سرسرای گریف نشسته کتاب معجون سازیش رو میخونه!

آلیشیا با حسرت به کتاب تلما فکر میکرد که پر از سوال ها و نکته هایی بود که پروفسور اسنیپ هنگام درس دادن آنها را گفته بود و تلما مانند دیگر کلاس ها، موبه موی آنها را یادداشت کرده بود.
_جینی نظرت چیه از تلما کمک بخوایم؟

جینی که با شنیدن کلمه "کمک" و اسم تلما باهم در یک جمله، گوش هایش تیز شده بود با تعجب به آلیشیا زل زد.
_چه کمکی؟ نکنه... آلی اون هیچوقت تقلب نمی رسونه!

آلیشیا بیخیال شانه هایش را بالا انداخت.
_کی تقلب میخواد؟ من ازش میخوام نکته هایی رو که نوشته بده بهم!

اگر کسی با دقت به جینی نگاه میکرد، متوجه بزرگ شدن ناگهانی چشم هایش از تعجب میشد!
_الان اون به هیچ عنوان کتابش رو بهت نمیده!
_خب قرار نیست ازش بخوایم که! برش میداریم!

جینی و آلیشیا، بی خبر از وجود تلما در پشت سرشان، نقشه دزدیدن کتاب تلما را در سر می ریختند. تلما که با شنیدن حرف هایشان رفته رفته اخم هایش بیشتر میشد، روبه قلعه حرکت کرد...
_یه معجونی براتون بپزم که یه وجب روغن روش باشه... میبینید حالا...

"زمان حال"

حرف های جینی و آلیشیا در ذهنش می پیچید و اورا مصمم تر به انجام کارش میکرد. تصمیم عجیب ولی جالبی گرفته بود. اگر کمی سوالات و جواب ها را دستکاری میکرد، نمره امتحان آلیشیا و جینی چقدر میشد؟ مشتاق نتیجه بود!
بالاخره کتاب آماده و حاضر برای تحویل به جینی و آلیشیا بود. کتاب را برداشت و به سمت خوابگاه دختران حرکت کرد. وقتی وارد اتاق خودش شد، کتاب را روی میز گذاشت و روی تختش دراز کشید و خود را به خواب زد.
چند دقیقه بعد، آلیشیا وارد اتاق شد و آرام کتاب را برداشت و رفت. بعد از خروج آلیشیا، تلما از روی تخت بلند شد و با لبخندی خبیثانه به سمت آینه رفت و نگاهی به خود انداخت. خیلی مشتاق امتحان فردا بود...

" فردای آن روز؛ بعد از امتحان، اعلام نتایج"

جینی و آلیشیا که به خیال خود خیلی چیز ها بلد بودند، امتحان را به سرعت تمام کرده بودند و منتظر اعلام نتایج بودند. تلما که به خاطر نداشتن کتاب، خیلی درس نخوانده بود، کمی در ساخت معجون به مشکل برخورده بود ولی درنهایت معجون را درست ساخته بود.
استاد معجون سازی نمرات را با چوبدستی روی تخته کلاس نوشت و بیرون رفت. آلیشیا با ذوق جلو رفت تا بفهمد چند گرفته است.
_این نیست، این نیست، اینم که نیست! پس کجاست؟

تلما با نیشخند جلو امد و با انگشت، به جایی اشاره کرد.
_آلیشیا اسپینت، ۲ نمره و جینی ویزلی، ۳ نمره و در نهایت تلما هلمز، ۱۶ نمره.

آلیشیا و جینی با چشمانی که به اندازه بشقاب شده بود به همدیگر نگاهی کردند.

_تصمیمی که گرفتم باعث شد نمره ام به طور وحشتناکی افت کنه، ولی به تنبیه شدن شما می ارزید! اگه عین دوتا ساحره خوب میومدین ازم کتاب میخواستین بهتون میدادم تا اینطوری نمره تون کم نشه! فعلا...

و تلما بدون نگاه به دوستانش رفت...

***

ببخشید اگه بد بود به هرحال من تازه کارم.


یه گریفیندوری مرگخوار


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۵:۳۹
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 234
آفلاین
گادفری میدهرست
Vs
ایزابل مک دوگال


سوژه: کینه


گادفری روی یکی از صندلی های ردیف بالای سالن تئاتر نشسته بود و مشغول تماشای نمایش باله ی محبوبش، دریاچه ی قو بود. چهره اش طوری بود که انگار در داستان نمایش غرق شده، اما واقعیت چیز دیگری بود. موهای سیاه، نیم تاج، چشمان آبی و پوست سفید ملکه ی قوها او را در رویای ایزابل فرو برده بود. گادفری از همان اولین لحظه ای که این بانوی اسرارآمیز را دیده بود، مجذوبش شده بود، ولی اخیرا یک شیفتگی بیمارگونه نسبت به او پیدا کرده بود و دلیلش هم چیزی نبود جز حس کینه ی عمیقی که ایزابل به خاطر کوین نسبت به گادفری پیدا کرده بود. این کینه به قدری شدید بود که گادفری آن را از دورترین فواصل هم حس می کرد و هر بار با حس کردن آن، گونه های رنگ پریده اش از شدت هیجان سرخ می شد.

نمایش تمام شد و گادفری در حالی که می توانست صدای تپش قلبش را بشنود، فورا از روی صندلی بلند شد، از درب خروجی عبور کرد، به پارکی در آن حوالی رفت و روی یکی از نیمکت ها نشست. وقتی داخل سالن بود، وجود ایزابل را در آن نزدیکی حس کرده بود و می دانست که او دنبال فرصتی مناسب است تا نزد گادفری بیاید، پس گادفری هم به آن پارک خلوت و تاریک آمده بود تا این فرصت را در اختیار ایزابل قرار دهد.

همان طور که روی نیمکت نشسته بود و به انبوه شمشادها و درختان قطور و بلند در فضای نیمه تاریک نگاه می کرد، صدایی از پشت سرش گفت:
- خوب شد که منو به دوئل دعوت کردی. می خواستم برم وزارت سحر و جادو و قانونی ازت شکایت کنم، ولی دوئل لذت بخش تره.

ایزابل روی نیمکت عقبی و پشت به او نشسته بود.

گادفری شروع کرد به خندیدن.
- باورم نمیشه می خواستی بری وزارت سحر و جادو ازم شکایت کنی! از کی تا حالاها مرگخوارا حرکتای قانونی می زنن؟

ایزابل با خشم پاسخ داد:
- از وقتی محفلیا بچه های کوچولو رو گاز می گیرن و خونشونو مثل زالو می مکن.

گادفری با لحنی بغض آلود گفت:
- ایزابل، واقعا نمی تونم با کلمات نشون بدم که چه حسی راجع به این قضیه دارم. هنوزم باورم‌ نمیشه همچین کاری کردم. حس می کنم تو یه کابوس گیر...

- مزخرف‌ نگو. من تمام این مدت هر جا می رفتی، دنبالت می کردم. تو همه ش مشغول خوش گذرونی و فرو کردن دندونات تو این و اون بودی. اصلا شبیه کسی نبودی که تو کابوس گیر افتاده باشه.

- ایزابل، کینه مثل یه پرده جلوی چشمای تو رو گرفته و واسه همین نمی تونی واقعیتو ببینی. تموم این مدت فقط دو تا فکر تو ذهن من بود، فکر کوین و ...

گادفری ساکت شد. چند لحظه گذشت و بالاخره ایزابل پرسید:
- و چی؟

گادفری با صدایی آرام جواب داد:
- و تو. ایزابل، راستش من فکر می کنم تو همونی هستی که همیشه دنبالش بودم. اولش فکر می کردم اون شخص کوینه، ولی بعد از این که خونشو خوردم، فهمیدم که اشتباه می کردم، یعنی منظورم اینه که خونش مزه ی فوق العاده ای داشت، یه طعم واقعا بهشتی، اما...

ایزابل با خشم فریاد زد:
- ساکت شو! چه طور جرات می کنی راجع به مزه ی خونش جلوی من نظر بدی؟

- متاسفم، واقعا متاسفم... من فقط داشتم سعی می کردم بگم که فکر کنم تو همونی. همونی که قراره از خونش بخورم و خون خودمو بهش بدم و تبدیلش کنم به همراه همیشگیم.

- داری سعی می کنی منو فریب بدی؟ می خوای قبول کنم که بی خیال انتقام بشم و در عوض تبدیلم کنی به یه خون آشام تا عمر جاودانه داشته باشم؟

- نه، من نمی خوام فریبت بدم. واقعیتش اینه که به خاطر خودم می خوام این کارو بکنم.

گادفری با لحنی دردآلود ادامه داد:
- این حس تنهایی واقعا عذاب آوره.

ایزابل با صدایی سرد و قاطعانه گفت:
- من هیچ علاقه ای ندارم که خونه ی ریدل، مرگخوارا و اربابمو ترک کنم و با تو بیام تو خونه ی گریمولد زندگی کنم، بین من و تو هیچ سنخیتی وجود نداره. و در مورد کوین، یه مبارزه ی تن به تن می تونه کینه ای که نسبت به تو دارمو پاک کنه.

- درسته. من احساستو درک می کنم، می دونم چه قدر به کوین اهمیت میدی. منم می خوام باهات دوئل کنم تا طناب گناه از دور گردنم باز بشه.

گادفری و ایزابل هر دو از جایشان بلند شدند و چند قدم جلو رفتند. بعد برگشتند و مقابل هم قرار گرفتند. ایزابل چوبدستی اش را بیرون کشید.
- آواداکداورا.

طلسم سبز رنگ مستقیم با سینه ی گادفری برخورد کرد. او نه چوبدستی اش را بیرون کشیده بود و نه حتی سعی کرده بود خود را از تیررس طلسم دور کند.





ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۵ ۱۰:۴۶:۳۲



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۰۲ یکشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۰:۰۱
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مدیر شبکه اجتماعی
پیام: 156
آفلاین
ایزابل مک دوگال vs دوریا بلک

«مرگ»



- هر کاری میکنی فقط بیرون نیا ایزابل. حواست به چوب دستیت باشه...

- حالیت هست چیکار میکنی ؟ بدون چوبدستی کجا می خوای بری دراکو ...؟ با کی میخوای بجنگی ؟ بلاتریکس اون بیرون ببینتت بی برو برگرد می کشتت. جای من امنه ، نیازی به چوبدستی ندارم ... اینو بگیر ، هرکاری میکنی فقط زنده بمون...

ایزابل چوب دستی اش را به دراکو داد زیرا چندی پیش ، دراکو تنها چوب دستی اش را به هری پاتر داده بود تا خودش را نجات دهد.
هر دوی آنها لحظات سختی را پشت سر میگذاشتند. آینده مبهمی در انتظار هر دو بود...

نگاهشان در هم قفل شده بود ، انگار آخرین ثانیه هایی بود که در کنار هم سپری میکردند...
اما زمان مجال نگاه های عاشقانه به آن دو را نمی داد... آنها امید داشتند که در یک پایان خوش ، دوباره در کنار هم نفس بکشند.

دستانشان را از هم جدا کردند.
دراکو دور شد و ایزابل را با دنیایی از ترس و تنهایی رها کرد.

او سرش را به دیوار تکیه داد ، پاهایش را در دلش جمع کرده و چشمانش را بست.

افکار زیادی در آن لحظه به سراغش آمد...

درد ، مرگ ، پایان
این کلمات ، بی آن که بداند چرا، در ذهن ایزابل رژه می رفتند...

خب ، شاید می توانست با آنها جمله ای در رابطه با آینده ای که در انتظار او یا هرکس دیگری بود نوشت ... انسان های زیادی به آینده ای که با این کلمات توصیف میشد ، دچار شده بودند .


شاید بپرسید چرا این حس عمیق ، که ایزابل و دراکو را از همان سه کلمه می ترساند ، بین آن دو شکل گرفت ...؟
عشق و انتقام
نماد عشق رنگ سرخ است.
و انتقام ، به ریختن خون سرخ منجر می شود .

وجه اشتراکی که بین این دو کلمه کاملا متضاد وجود داشت ، دلیل حس بین ایزابل و دراکو را توضیح می داد. هر دو عاشق هم بودند و یک هدف مشترک آنها را به هم نزدیک می کرد : انتقام

انتقام برای عشقی که در زندگی شان تجربه نکرده بودند.

واضح ترین توضیح پیچیده ای که وجود داشت همین بود ... می بینید؟ تضادها در دنیای ما همین قدر زیبا هستند...


15 دقیقه بعد

گردنبند ایزابل از خود نوری آبی رنگی می داد. حسی که درونش ایجاد می کرد ، همانند این بود که صاحبش را به جایی دیگر راهنمایی می کند.

این 15 دقیقه ، آن هم وقتی که از دراکو یا حتی اتفاقاتی که بیرون از مکان امنش می افتاد خبری نداشت ، اندازه یک عمر پر مشقت و بدبختی گذشته بود ... همین قدر سخت.

بدون معطلی به حسی که گردنبند جادویی اش ایجاد کرده بود گوش داد.
آرام آرام قدم برداشت و با احتیاط از پشت دیوار بیرون آمد ... کسی دور و برش نبود.
آهسته قدم میزد و تمام حواسش را به گردنبندش که از گردنش در هوا شناور مانده بود جمع کرده و محو تماشای نور آبی اش شده بود.

اما حس کرد کسی در نزدیکی اش به او زل زده است.
با یک حرکت سر و بدنش را چرخاند اما ...

اما حس کرد چیزی تیز و برنده در شکمش فرو رفت...
نگاهش را از صورت خشمگین و خوشحال بلاتریکس گرفت و به خون هایی که از شکمش جاری بود دوخت ...

عقب عقب حرکت کرد و به دیوار تکیه داد و آرام بر روی زمین نشست ؛ رد خونی بر روی دیوار به جا ماند ...

بلاتریکس را دید که خنده ای وحشیانه سر داد و به سمت درب ورودی سرسرا قدم برداشت...


پس از گذشت چند دقیقه

دراکو با ظاهری آشفته و خسته از جنگ ، از سرسرا بیرون آمد و با چیزی که پیش روی چشم هایش دید ، تنها کاری که از دستش بر آمد فریاد زدن بود ...
زیرا دختری که دوستش داشت ، در حال مرگ بود ...

دوید و به بالای سر ایزابل رسید ...
مانند ابر بهاری گریه می کرد ...
ایزابل را در آغوش گرفت و با تمام توان نامش را صدا زد ...

ایزابل چشم هایش را به آرامی گشود و زمزمه کرد :

- این پایانی بود که ازش حرف می زدم، این پایان من بود... قول بده برام گریه کنی.

و در پایان ، از شدت درد ، به مرگ دچار شد ... .


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۸ ۰:۰۹:۲۸
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۸ ۰:۱۰:۳۵

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ جمعه ۶ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۳۳:۵۹
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 312
آفلاین
دوریا بلک در مقابل ایزابل مک‌دوگال

«مرگ»


خورشید در آسمان چنان با غضب می‌تابید که گویی می‌خواهد انتقام بگیرد. انتقام تمام زمان‌هایی که دستش را به سمت ماه دراز کرده بود و نتوانسته بود او را در آغوش بگیرد. انگار این آدم‌ها بودند که با قوانین کیهانی مسخره‌شان، رسیدن او را به ماه ناممکن می‌کردند.

دوریای چهارساله به آسمان خیره شده بود و به این فکر می‌کرد که چقدر دیگر طول می‌کشد تا خورشید جانش به لبش برسد و همه‌ی آن‌ها را ببلعد. برادرش چندی پیش به او گفته بود که وقتی عمر خورشید به پایان برسد، آن‌قدر بزرگ خواهد شد که تمام سیارات به آتش کشیده می‌شوند. همینطور گفته بود که جای نگرانی نیست؛ چون این اتفاق میلیون‌ها سال بعد خواهد افتاد و حتی اگر در زمان آن‌ها هم باشد، آن‌ها جادوگرند و راه فراری خواهند یافت.

-هی! مراسم خاکسپاری الان شروع میشه؛ باید بریم.

برادرش با لبخند به او نگاه می‌کرد. دوریا به دست برادرش که به سمت او دراز شده بود، نگاه کرد و محکم آن را گرفت. به برادرش تکیه داد و با صدایی آرام و پرتردید شروع به صحبت کرد.
-مامان می‌گفت گاهی وقتا مرده‌ها روح میشن و برمی‌گردن و شاید مامان بزرگ هم برگرده. می‌گفت توی هاگوارتز خیلی‌ها هستن که اینطوری برمی‌گردن؛ چون یه کار ناتموم دارن یا دلشون می‌خواد اشتباهات گذشته‌شون رو جبران کنن. اما بابا سرش داد کشید و گفت اینقدر خزعبل نگه؛ چون مامان بزرگ الان حتما خوشحاله که از شر بابا راحت شده. گفت مامان بزرگ هیچ وقت بهش افتخار نکرده و هیچ وقت اونو پسر خودش ندونسته. همیشه عمو رو بیشتر دوست داشته. بابا داد می‌زد که مامان بزرگ یه پیر خرفت بوده که وقتی اون بچه بوده، جادوش می‌کرده تا عذاب بکشه.

دوریا مکثی کرد. سپس سرش را بلند کرد تا به صورت برادرش نگاه کند. چشمانش خیس شده بود. با بغض گفت:
-ولی مامان بزرگ همیشه به من شکلات قورباغه‌ای می‌داد!

می‌شد در چشمان برادرش حس استیصال را دید. خواهر چهارساله‌ش خیلی بیشتر از آن‌چه یک کودک چهارساله باید بشنود و ببیند، دیده و شنیده بود. شاید اگر هیچ‌گاه به هاگوارتز نمی‌رفت و خواهر کوچکش را تنها نمی‌گذاشت، او هنوز به دختری چهارساله شباهت داشت که می‌شد با گفتن این جمله که «مامان بزرگ آدم خوبی بود و مطمئنم آرامش رو پیدا کرده.» قانعش کرد. هنوز در این فکر بود که باید چه جوابی به دوریا بدهد که مادرش به عجله به آن‌ها نزدیک شد.
-بدویین بچه‌ها! اگه سر وقت اونجا نباشین بابا ناراحت میشه!

پس آن‌ها دویدند.

بعد از مراسم ختم، برادرش باید دوباره به هاگوارتز برمی‌گشت تا در امتحان‌های پایان سال شرکت کند. او به دوریا قول داد تا برایش از آبنبات فروشی، چیزهای جدیدی بیاورد و سریع به خانه بر‌گردد. این برای قلب کوچک دوریا، گرمایی بی‌نهایت محسوب می‌شد.


چند ساعت بعد از مراسم خاکسپاری، عمارت بلک

-همه‌ش تقصیر تو زنیکه‌ی عوضیه! اگه تو حواست به این توله‌ها بود، اونقدر دیر سر خاکسپاری نمیومدن که برادر محترم من بهم تیکه بندازه که بچه‌هام همش دنبال بازی‌ان!
-اونا بچه‌ان! باید دنبال بازی باشن! و مگه اشک‌ روی صورتشون رو...

صدای برخورد شدیدِ دست بی‌رحم پدر به صورت لطیف مادر، صدای فریادها را پایان داد.

دوریا در اتاقش کز کرده بود و سعی می‌کرد همانطور که برادرش به او یاد داده بود، گوش‌هایش را بگیرد و خود را در تصاویر کتاب قصه‌های بیدل نقال، غرق کند. برادرش همیشه می‌گفت این کتاب و تصاویرش، شنل نامرئی او محسوب می‌شوند که او را در امان نگاه خواهند داشت. اما آن‌چه همواره دوریا را آزار می‌داد این بود که مادرش شنل نامرئی نداشت تا بتواند از خود محافظت کند.

صدای ضربات شدت گرفته بود. شاید پدر از مادربزرگ متنفر بود؛ اما حتما کمی هم که شده او را دوست داشت. چرا که مرگش، چنان شدید ناراحتش کرده بود که داشت مادر را می‌زد. دوریا می‌فهمید که دوری از مادر سخت است؛ چون وقتی مادرش برای خرید بیرون می‌رفت، خیلی دلش برای او تنگ می‌شد. چیزی که نمی‌فهمید این بود که اگر پدر، دل تنگ مادربزرگ است، چرا مادرِ او را می‌زند؟ او که کار اشتباهی نکرده بود.

ناگهان صدای برخورد جسمی سنگین به چیزی چوبی شنیده شد. دوریا ترسیده بود. او به صدای سنگین ضربات دست به صورت و آوای دلخراش لگد به دنده‌ها آشنایی داشت، اما این صدا چیزی ناشناخته بود. باید کاری می‌کرد.
او بارها برادرش را دیده بود که از اتاق بیرون می‌رود و کاری می‌کند تا پدر تمامش کند. پس تمام توانی را که داشت در پاهای کوچکش جمع کرد و از اتاق خارج شد.

وقتی به سالن اصلی رسید، مادر را دید که روی زمین افتاده است و با دستان کبودش سعی دارد از سرش محافظت کند. پدر بالای سرش ایستاده بود و محکم به او لگد می‌زد. برای لحظه‌ای، گویی دستی نامرئی دهان و بینی دوریا را گرفت و نمی‌گذاشت نفس بکشد. سپس با ناپدید شدن نیروی نامرئی، هوا با چنان شدتی وارد ریه‌های دختر کوچک شد که تنها می‌توانست با فریاد آن را خارج کند.
- نزن! تو رو به مرلین نزن!

پدرش به سمت دختر کوچکش برگشت که گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و فریاد می‌کشید.
-برو تو اتاقت توله سگ!

چشمان پدر، شباهتی به چشمانی که دوریا می‌شناخت نداشت. او دیگر «بابا» نبود. دوریا با ترس به مردی که آن‌جا ایستاده بود نگاه می‌کرد و نمی‌توانست تکان بخورد. مرد خندید.
-پس همونجا واستا و نگاه کن! اگه توی آشغال نرفته بودی دنبال بازی، مامان عزیزت مجبور نبود اینطوری کتک بخوره!

دوریا بدن بی رمق مادرش را می‌دید که با هر ضربه‌ی پدرش، به این سو و آن سو پرتاب می‌شود.
همه چیز تقصیر او بود؟ ولی دوریا بازی نکرده بود، فقط ایستاده بود و به آسمان چشم دوخته بود.
شاید نباید می‌ایستاد. شاید نباید به آسمان نگاه می‌کرد. شاید اصلا نباید به دنیا می‌آمد.

وقتی باریکه‌ی خون را دید که از کنار صورت مادرش جاری شده است، دیگر تاب نیاورد. به سمت مادرش دوید و او را در آغوش کشید. بدن کوچکش، نمی‌توانست محافظ خوبی برای ضربات سهمگینی باشد که وارد می‌شد و او این را می‌دانست. اما اگر همه چیز تقصیر او بود، پس مادرش کسی نبود که باید درد می‌کشید.

-برو کنار توله سگ! تو هم مثل این عفریته‌ای! برو کنار!

دستان خشمگین پدرش... نه! آن مرد! دستان خشمگین آن مرد، شانه‌های کوچک دوریا را گرفت و خواست که او را به کناری پرتاب کند؛ اما دوریا دستان ظریفش را چنان محکم به دور مادرش حلقه کرده بود که گویی آخرین بار است که او را در آغوش می‌گیرد. اشک از گوشه‌ی چشمان مادرش جاری شد و به آرامی زمزمه کرد:
- درست میشه نیفلر کوچولوی من! درست میشه!

دوریا می‌دانست که درست نمی‌شود. هق هق می‌کرد و کاری از دستش بر نمی‌آمد. مرد که دید او قصد رها کردن مادرش را ندارد، موهای قهوه‌ای و بلند دخترک را به دور دستش پیچید و محکم کشید. فریاد کودک به هوا خاست و دستانش شل شد.
پیوند او و مادرش گسسته بود.

مرد او را محکم به سمت دیوار پرتاب کرد. وقتی به دیوار خورد، تنها صدای ناله‌ای ضعیف که سریعا در گلو خفه شد از او به گوش رسید. مرد به دختر کوچک، دخترِ کوچکِ خودش، نگاه کرد که خود را مانند جنینی لرزان کنار دیوار جمع کرده بود و موهای پرپشتش کم کم داشت به قرمزی می‌زد. مرد با انزجار دسته‌ مویی خونی که در دستش بود را به کناری پرتاب کرد و از اتاق خارج شد.

دوریا از پشت چشمانی اشکبار و خون آلود، به مادرش نگاه کرد. پرتوهای آفتاب، بدن کبود و شکسته‌اش را در بر گرفته بود. مادر لبخند ضعیفی زد. خواست دستش را به سمت دخترکش دراز کند اما نیرویی برایش نمانده بود. آرام نفس می‌کشید و با آخرین قطرات جانی که برایش مانده بود به آرامی لب زد:
-نیفلر کوچولوی من!

و چشمانش را بست.

خورشید، نه قصدش انتقام بود، نه دلتنگ ماه شده بود. او از ابتدا به دنبال بردن مادر بود.




Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۰:۰۵
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 185
آفلاین
ربکا لاک‌وود vs آلنیس اورموند vs آیلین پرینس


«اسنیچ»



دخترک طول قطار را طی کرد، از چند واگن گذشت و وقتی مردی را تنها روی یکی از صندلی‌ها دید، ایستاد. سرش پایین بود و به همین دلیل، آلن فقط توانست موهای قهوه ای و پریشانش را که بخش هاییش به سفیدی می‌زد، ببیند. مرد، پالتوی نازک قهوه ای رنگی به تن داشت که وصله ها و خاک رویش، خبر از آن می‌داد که زمان زیادی بر تنش بوده.
آلن چند قدم به سمت او برداشت و با حس چیزی زیر پایش، نگاهش به پایین متمایل شد. کنار پای مرد، روی زمین، پر بود از ته سیگارهایی که انگار مدت‌ها آنجا رها شده بودند.

- بـ... ببخشید؟

مرد سرش را بالا آورد تا صاحب صدا را ببیند. چشم های گرد شده اش به آلن می‌گفت که انگار انتظار دیدن کسی را نداشته. طی زمانی که مرد به آلن خیره شده بود، دخترک هم فرصت را مناسب دید تا او را بهتر بررسی کند؛ چهره‌اش رنگ پریده و خسته بود، این را حتی از گودی زیر چشم‌هایش هم می‌شد فهمید. جای زخم های کهنه ای هم روی صورتش مانده بود. آلن حدس زد او در اواخر دهه سوم زندگی‌اش به سر می‌برد، هرچند شکسته تر از آن به نظر می‌آمد.
پس از لحظاتی، قیافه مرد آرام شد و با لحنی که با چهره خونسرد و لبخند کمرنگش همخوانی داشت، شروع به صحبت کرد.
- یه تازه وارد؟ چه غم انگیز.

آلن رو به رویش نشست.
- منظورتون چیه؟
- اینجا بودنت ناراحت کننده‌ست.

لحظه به لحظه بیشتر به سوالاتی که در مغز آلن رژه می‌رفتند، افزوده می‌شد. مرد که انگار افکارش را خوانده باشد، با لبخند بی‌روحی ادامه داد:
- باید منو بخاطر گیج کردنت ببخشی. تقریبا یادم رفته بود چجوری باید با آدما برخورد کنم!

مکثی کرد، بلند شد و با لحنی نمایشی گفت:
- به برزخ خوش اومدی!
- برزخ؟ من مردم؟!
- هنوز نه. احتمالا فقط طرد شدی، یا توی زمان و مکان گم شدی... ولی نه. خوشبختانه یا متاسفانه، هنوز کامل نمردی.

هضم این حرف‌ها حتی برای ساحره‌ای مانند آلن هم سخت بود.
- من... من باید برگردم پیش دوستام... من نمی‌تونم اینجا بمونم!

مرد در جواب حرف آلن، خنده بلندی سر داد.
- نه دختر جون، نه. ما اینجا گیر افتادیم. فقط وقتی می‌تونی بری که اون بخواد.
- اون؟ اون دیگه کیه؟
- یه خدا... شایدم یه شیطان؛ هیچکس نمی‌دونه. تنها چیزی که مهمه اینه که قدرت دست اونه.

آلن سرش را به پنجره تکیه داد و آن موقع تازه به این دقت کرد که مدت طولانی‌ای بود که در تونل تاریکی به سر می‌بردند. حرف مرد را در ذهنش مرور کرد: توی زمان و مکان گم شدی... به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. عقربه ها دیوانه وار و بی هدف می‌چرخیدند. این، همه چیز را برای آلن ترسناک‌تر می‌کرد.
ناگهان انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد، از جا پرید.
- شاید راه خروجی باشه. تا حالا سعی کردی فرار کنی؟

مرد این دفعه تلخندی تحویل دختر داد.

- هیچ راه فیزیکی وجود نداره. گفتم، اینجا زمان و مکان بی‌معنیه. این یه سیکل معیوبه که توش گیر کردیم.

آستین‌هایش را کمی بالا زد تا مچ دست‌هایش معلوم شود. با نمایان شدن زخم‌های جوش خورده‌ای روی مچش، آلن ناخودآگاه نفسش را حبس کرد.

- حسش می‌کنی، ولی نمی‌میری. هیچ راهی برای پایان دادن به این زندگی، یا اگه اصلا بشه اسمشو گذاشت زندگی، وجود نداره. فقط زنده‌ای و حس می‌کنی و زجر می‌کشی. همین. بهم اعتماد کن. حرفایی که می‌زنم حاصل تجربه سیزده سال حبس شدنم توی این جهنمه.

آلن نمی‌دانست مرد چطور سیزده سال را حساب کرده، ولی مطمئن بود که مدت زیادی را آنجا سپری کرده. چاره‌ای جز اعتماد به او نداشت. یا فرشته نجاتش می‌شد و یا اهریمنی برای گرفتن روحش. در واقع بینانه ترین حالت، او فقط رهگذری بی‌اهمیت در زندگی‌اش بود.
دقایقی در سکوت سپری شد و دخترک در این مدت به سیاهی ناتمام بیرون پنجره قطار چشم دوخته بود. انگار تنها چیزی که او را از غرق شدن در خلاء نجات می‌داد، همین واگن فلزی بود. بالاخره از پنجره چشم برداشت تا سوالات جدیدی که بهش هجوم می‌آوردند را به زبان بیاورد.
- تو کی هستی...؟

مرد تکیه داد و حالت بی‌روح چهره‌اش را حفظ کرد.
- اینکه من واقعا کیم و گذشته‌ام چی بوده صرفا اطلاعات به درد نخوری‌ان که ذهنت رو پر می‌کنه. ولی اگه خیلی کنجکاوی، می‌تونی من رو اِرِبوس* صدا کنی.
- اربوس... من هنوزم نمی‌فهمم. چرا باید توی برزخ گیر کنیم؟

مرد، که ظاهرا اربوس نام داشت، سری تکان داد.
- دنبال توضیح منطقی نباش. این... یه حالت بین مرگ و زندگیه. برزخ، خلاء، هر چی می‌خوای اسمشو بذار.
- ولی چرا قطار؟
- برزخ هرکس یه شکله... می‌تونه بهترین رویا یا بدترین کابوست باشه. می‌تونه تداعی‌گر یه خاطره باشه. برزخ من... این قطار... قطار زندگیمه. قطارها هیچوقت جایی ثابت نمی‌مونن. قطارها ساخته شدن برای حرکت کردن، عبور کردن. من هم هیچوقت تو زندگیم وضع ثابتی نداشتم. همیشه درحال از دست دادن بودم... در حال عبور کردن از مهم‌ترینای زندگیم. شاید برای همین برزخم این شکلیه.

آلن چند ثانیه‌ای سکوت کرد و به صدای قطار گوش سپرد. با کمی دقت، حس کرد صدای حرکت چرخ‌ها روی ریل، شبیه صدای قلب کهنه و خسته انسانی می‌ماند. واژه «قطار زندگی» که اربوس به کار برد، بعد از شنیدن صدای قلب مانند قطار، برای آلن ملموس‌تر شد.
در همین حین ‌به فکر فرو رفت که برزخ خودش ممکن است چه شکلی باشد؛ و همین باعث شد سوال دیگری بپرسد.
- چرا من توی برزخ تو ام؟ مگه نگفتی برزخ هرکسی یه شکله؟

اربوس کمی فکر کرد. بعد سرش را بالا آورد و با صدایی محکم و جدی جواب داد:
- تو گم شدی. توی زمان و مکان گم شدی و به همین دلیل به یه برزخ تصادفی راه پیدا کردی. فکر نمی‌کنم به مرگ نزدیک بوده باشی و همین دلیلیه برای اینکه به برزخ خودت نری. ولی اینکه گم بشی... اتفاق رایجی نیست... درباره دلیل گم شدنت توی زمان و مکان، فقط خودت می‌تونی جوابشو پیدا کنی.

با جمله آخر اربوس، آلن به اسنیچی که تمام این مدت در دستش آرام گرفته بود نگاه کرد. چطور باید جوابش را پیدا می‌کرد؟ تا جایی که می‌دانست، هیچکس قبل از این بعد از لمس اسنیچ ناپدید نشده و به برزخ نرفته بود! شاید این فقط یک شوخی کوچک بود که طلسمش خوب اجرا نشده و گریبان آلن را گرفته بود. فکر هم نمی‌کرد اربوس چیزی از اسنیچ و طلسم و جادوی احتمالی رویش سر در بیاورد؛ پس گوی طلایی رنگ را در جیب ردای کوییدیچش مخفی کرد.
فکر کرد شاید بتواند از کسی دیگر، جادوگر یا ساحره‌ای که حداقل با طلسم‌ها آشنایی دارد کمک بگیرد. با این فکر، کمی از جا پرید.
- من باید یه نامه بنویسم. توی برزخت کاغذ پیدا می‌شه؟

اربوس در جواب پوزخندی زد.
- توی برزخم نه؛ ولی از شانس خوب تو وقتی اومدم اینجا، یه دفتر همراهم داشتم.

بعد از جیب پالتویش دفتر کهنه ای همراه با قلم پر درآورد و وقتی داشت آن را به آلن می‌داد، سری به نشانه تاسف تکان داد.
- اگه فکر می‌کنی نوشتن حالتو بهتر می‌کنه، مشکلی نیست؛ ولی حواست هست که اون نامه مثل ما قرار نیست هیچوقت از اینجا خارج شه.

آلنیس با شنیدن جمله آخر مرد، لحظه ای مکث کرد. ولی همچنان امید داشت. در کنار تمام ترس‌هایی که در قلبش جوانه زده بودند، امید را هم گوشه‌ای نگه داشته بود.
بعد نفس عمیقی کشید و شروع به نوشتن کرد.

«جرمی عزیز، سلام.
حالت چطوره؟ امیدوارم خوب باشی.
هیچ ایده ای ندارم که چقدر از وقتی که ناپدید شدم گذشته.
می‌دونم، احتمالا از من دلخوری که بی خبر گذاشتم و رفتم. من هم بخاطر همین دارم این نامه رو برات می‌نویسم؛ هرچند مطمئن نیستم که به دستت برسه.
خواستم بگم که من به خواست خودم نرفتم. داستان عجیبی داره. امیدوارم وقت بذاری و بخونیش.
همه چیز از مسابقه کوییدیچ شروع شد...
می‌دونی دیگه، همیشه دلم می‌خواست یه جستجوگر بشم؛ ولی انگار هیچ وقت اونقدر خوب نبودم! تا اینکه توی اون مسابقه... نمی‌دونم چه جوری، اسنیچ رو دیدم که داره جلوم پرواز می‌کنه. فکرشو بکن! به قدری وسوسه برانگیز بود که مغزم اصلا اون لحظه کار نکرد. به عنوان یه مدافع، نباید اسنیچ رو لمس می‌کردم؛ ولی اون توپ خوشگل طلایی جوری منو جادو کرده بود که بدون اینکه اراده ای از خودم داشته باشم، شیرجه زدم و گرفتمش.
همه چی توی چند ثانیه اتفاق افتاد. انگار که یه رمزتاز رو لمس کرده باشم، دنیا دور سرم چرخید و وقتی به خودم اومدم، دیدم توی قطارم. ظاهرش مثل هر قطار دیگه‌ای بود؛ ولی می‌‌تونستم متفاوت بودنش رو احساس کنم. انگار که یه چیزی سر جای خودش نبود.
حس استرس بازی کوییدیچ و نگرانی درباره اینکه بخاطر خطای من چه بلایی قراره سر تیممون بیاد، جای خودشون رو به گیجی، آشفتگی و شاید یکمی هم ترس دادن.
توی قطار، مردی به اسم اربوس رو دیدم و سوالام رو باهاش درمیون گذاشتم. اون خیلی قبل تر از من توی قطار بود و به همین دلیل تقریبا جواب تمام سوالاتم رو می‌دونست. فکر نمی‌کنم بتونم درباره دلیلی که اینجام توضیح بدم؛ صادقانه بگم، خودمم درست نمی‌‌دونم! هر چیزی که بخوام برات درباره اینجا بگم فقط گیج ترت می‌کنه، همونطور که منو آشفته کرد. فقط در همین حد بدون که من بین زندگی و مرگ گیر افتادم؛ و طبق چیزی که اربوس به من گفت، به هر دلیلی توی زمان و مکان گم شدم و انگار از خط زندگیم منحرف شدم! نمی‌دونم قراره چه بلایی سرم بیاد، و الان که دارم این نامه رو برات می‌نویسم، بیش از حد ترسیدم.
اگه این نامه به هر طریقی به دستت رسید و خوندیش، کمکم کن. فکر می‌کنم فهمیدن دلیل اینجا بودنم، کلیدی باشه برای خروجم؛ هر چند اربوس گفت راه خروجی وجود نداره، ولی من امید دارم می‌تونم نجات پیدا کنم. هر اتفاقی که باعث شده من الان توی این وضعیت قرار بگیرم، یه ربطی به اون مسابقه کوییدیچ داره. من الان تنها منبعی که در این باره دارم، اربوسه. ولی تو می‌تونی توی کتابا دنبالش بگردی. شاید حتی پروفسور هم در این باره چیزی بدونن. فقط هر جور می‌‌تونی، لطفا کمکم کن.

به امید دیدار دوباره‌ت، آلنیس»


قلم پر را زمین گذاشت و نامه را از نظر گذراند. بعد آن را تا کرد و روی صندلی کنارش گذاشت. همین نامه، نشان از زنده بودن امید می‌داد. قلبش حالا مانند جعبه پاندورا بود؛ در کنار تمام ترس‌ها و آشفتگی‌ها، این امید بود که می‌توانست ناجی‌اش باشد.
نه دوستانش، نه اربوس؛ فقط امید بود که می‌‌توانست نجاتش دهد.



«پایان»



* در اساطیر یونان، اِرِبوس پسر خائوس (تجسم هرج و مرج) است و یکی از خدایان نخستین و نشان‌دهنده تجسم تاریکی به‌شمار می‌رود. واژه یونانی اربوس، خود به معنی تاریکی و سایه است.




(سلام و عرض ادب. سوالی داشتم از ناظران محترم، برای درخواست نقد روی پست دوئل، می‌تونم همینجا بگم یا حتما توی یکی از تاپیک‌های درخواست نقد، پیام بدم؟)


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.