هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸
#12

برتا جورکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 145
آفلاین
1)

در دنیای جادوگری دوئل به معنای جنگ بین 2 نفره. این جنگ می تونه مقاصد تفریحی داشته باشه که هیچ کس در اون صدمه نبینه. ممکنه برای تمرین باشه که در این صورت در اثر بی احتیاطی ممکنه صدمه به افراد وارد شه. اگر دوئل واقعاً به معنای جنگ باشه در این صورت 2 جادوگر باید تمام مهارتشونو به کار ببندن؛ چون در این نوع دوئل به احتمال 99 درصد، کشته یا زخمی خواهیم داشت. برای مشاهده ی نتایج یک دوئل واقعی به الستور مودی مراجعه کنید.

___________________________

2)

-هر کی جرأت داره بیاد جلو با من دوئل کنه!
برتا در حالی که سعی می کرد صدایش حاکی از ترسش نباشد، به افراد دور و برش نگاه کرد تا ببیند آیا کسی حاضر می شود با او دوئل کند یا نه.
-هیچ کدوم از شما قاپ زن ها جرأت رو به رویی با منو ندارین؟

در همین هنگام یکی از قاپ زن ها که شنل بسیار بلندی پوشیده بود و قد کوتاهی داشت، چوب دستی اش را بیرون آورد و آهسته به سمت برتا قدم برداشت. برتا که لرزش صدایش کاملا محسوس بود، گفت:
-آقای محترم، حرف منو زیاد جدی نگیرین. حالا من یه چیزی گفتم دور هم باشیم. اصلاً دوئل برای چی؟ ما همه خواهر و برادرای دینی هستیم. نباید که با هم بجنگیم.

قاپ زن بدون توجه به حرفهای برتا همچنان جلو می آمد و بسیار خونسرد می نمود. برتا با نگرانی به دیگران نگاهی انداخت و گفت:
-خب این خیلی نامردیه! ده نفر به یه نفر.
قاپ زن شنلش را در آورد و گفت:
-اگه بتونی منو شکست بدی، کسی با تو کاری نداره و می تونی بری.
برتا که با تعجب به قیافه ی او نگاه میکرد، گفت:
-اِ...بادراد تویی؟ پس شماها جزو دسته ی اوباش هاگزمیدین! منو باش که فکر کردم قاپ زنین.
سپس چوب دستی اش را در آورد و ادامه داد:
-شکست دادن یه جن که کاری نداره. حالا ببین من با چه تکنیک هایی شکستت میدم!
برتا چوب دستی اش را به سمت بادراد گرفت و گفت:
-آماده ای؟ اول تعظیم....آهان! حالا شروع می کنیم. یک...دو...سه! استیوپفای!
طلسم بادراد از دو متری(!)برتا گذشت اما طلسم بیهوشی برتا از چند میلیمتری بادراد عبور کرد و این نشانه ی قدرت جادویی (تکنیک) زیاد برتا بود. طلسم بعدی بادراد فاصله ی کمتری با برتا داشت. به همین جهت برتا گفت:
-مثل این که داری راه میفتی! حالا الان یه طلسمی برات بفرستم که حال کنی.
این طلسم نیاز به تمرکز زیادی داشت. برتا تمام حواسش را جمع کرد و در دل گفت:
-له وی کورپوس!
بادراد از مچ پا در هوا آویزان شد. برتا در حالی که می خندید، گفت:
-ابتکارو داشتی؟ تا حالا دیده بودی کسی یه طلسم خنده دارو تو یه دوئل جدی به کار ببره؟ حالا می خوام یه وردی بخونم که خودم اختراعش کردم.این دیگه نهایت ابتکاره....زبونیوس درازیوس سروروس!
سپس زبان بادراد دراز شد و دور سرش پیچید. برتا بار دیگر چوب دستی اش را بالا آورد و گفت:
-اکسپلیارموس! خوب دیگه من باید برم!

_________________________

3)

کلاس خوبی بود. فقط زمانشو بیشتر کنید!
البته توش طنز و خنده و اینا نداشت و این از عمو آبر بعیده!
تکلیفشم خیلی خوب بود. بازم از این جور تکالیف بدین پروفسور عزیز.
دیگه همین.



Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸
#11

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
باشگاه دوئل زندانِ آزکابان

ریتا : خب ! امیدوارم آماده باشید ! میخوام یه دوئل عالی ارائه کنید ! رویش را از پرسی و ایگور برگرداند و به سمتِ دیوانه سازهایی که آنجا ایستاده بودند رفت .

- شروع کنید !

هر دو نفر چند قدم از یکدیگر فاصله گرفتند ، تعظیم کوتاهی کردند و به چشم های هم نگاه کردند . وسایل و اشیایی که در سالن ِ دوئل بود ، مانع از این میشد که بتوانند به راحتی حرکت کنند . با اینکه تار های عنکبوتی که به نظر میرسید سال هاست قفسه کتاب خانه و گوی های پیشگویی مجرمین زندان را در بر گرفته بود ، ولی هیچ گاه مسئولین زندان تصمیم به انتقال آنها به جایی دیگر نگرفته بودند ... کتابخانه و گوی ها مناسبِ روحیاتِ دیوانه ساز ها نبودند ...

ایگور دستی به ریش های نقره فامش کشید ، لحظه ای برای تمرکز مکث کرد و زمزمه کرد : کروسیاتوس کارس !
پرسی که انتظار آغاز دوئل با چنین طلسمی را نداشت ، نتوانست به موقع ضد طلسم مناسبی به کار ببرد ، برخورد طلسم به شکمش باعث شد با زانو به زمین بیافتد و از شدتِ درد نعره ی خشنی بکشید ، نعره ای که اگر صورتِ دیوانه ساز ها پیدا بود ، بدون شک در هم کشیده شده بود !

از جا بلند شد و زمزمه کرد پتریفیکوس توتالوس ! ایگور لبخند تمسخر آمیزی زد ، پایِ او را هدف گرفت و زمزمه کرد : ریداکتو !

پرسی که این بار آماده تر از قبل بود ، کمی سرش را خم کرد و ضد طلسم را به سمتِ طلسم ِ ایگور روانه کرد ، دو طلسم به هم برخورد کردند و از بین رفتند ، ایگور فریاد زد : کروسیاتوس کارس ! طلسم به بدنِ پرسی برخورد کرد و باز هم بی دفاع تر از قبل به زمین افتاد و از شدت درد جیغ کشید !

بعد از لحظاتی که آرامتر شد ، به آرامی از جایش بلند شد ، لبخند سردی زد ، چوبدستی اش را به سمتِ ایگور گرفت ! ایگور آماده ی استفاده از هر گونه ضد طلسمی بود ؛ زیر لب زمزمه کرد : سکتو سمپرا و به طور ناگهانی جهت چوبدستی اش را تغییر داد و طلسم را به سمت قفسه ی طویل گوی های پیشگویی روانه کرد ! در یک لحظه ، قفسه ی شیشه ای خرد شد و گوی ها به سمتِ ایگور فرو ریخت ... چند گوی را جا خالی داد ولی سپس یکی از گوی های به سرش برخورد کرد و تعادلش را از دست داد و بعد از آن تعداد زیاد دیگری گوی روی بدنش ریختند ، پرسی که موقعیت را مناسب میدید ، باری دیگر زمزمه کرد : سکتو سمپرا و این بار هدف طلسمش مستقیما بدن ِ ایگور بود ، ایگور که توانایی دفاع نداشت ، خراش های نسبتا بزرگی روی بدنش ایجاد شد و خون به اطراف پاشید !

ریتا که ترسیده بود به چند تن از دیوانه ساز ها اشاره کرد و گفت : ایگور رو از این جا ببرید ! پرسی ! تمومه دوئل ، کارت خوب بود !

پرسی به ایگور که به طرز فجیعی آسیب دیده بود نگاهی انداخت و گفت : من فکر کردم قراره یه دوئل ِ معمولی انجام بدیم ، فکر نمیکردم از طلسم های شوم استفاده کنی !

ایگور لبخند تلخی زد و گفت : یه مرگخوار ، دوئل کردنش هم باید تو بدنِ افرادی که میبینن ترس و وحشت بندازه دوستِ من !

و همراه با دیوانه ساز ها بیرون رفت


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۸
#10

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
دوئل چیست؟

دویل اساسا یعنی دو نفر آدم علاف، یا دو عدد دشمن، رو به روی هم به طوری که پاهای آنها و امتدادشون و اینا خطوط موازی تشکیل بده و چش تو چش هم باشن، یه طلسمی وردی چیزی از خودشون ابراز کنن، دوئل انجام میشه. عموما این دوئل ها به فوت یک نفر ختم میشه واگر بخوایم تعرسف خلاصه بگیم. ایستادن دو نفر رو به روی هم و جنگ تن به تن به طوریکه عموما یه نفر به رحمت مرلین بره.

رول:

ویلهلمنا و بلاتریکس با فاصله ده متری از هم ایستاده بودند. هر دو به چشمان یکدیگر خیره شده بودند و کسی آن اطراف نبود. هوای سرد صورتشان را میگزید اما به سرعت از آنان فاصله میگرفت.

- بلا، نمیخوای تمومش کنی؟

- تمموش کنم؟ شاید تمومش کنم، البته وقتی که تو مردی..

- شایدم تموم کردنش رو بذاری واسه تو قبر.

عرق صورت هر دو خیس کرده بود. گرابلی از آغاز دوئل با خبر شده بود. تمرکز کرد، همه افکارش را روی طلسم خلع سلاح و هدفش بلاتریکس متمرکز. به هیچ فکر نمیکرد و حرارت را احساس میکرد. ناگهان فریاد هر دو آسمان را شکافت.

- اکسپلیارموس!

- کروشیو!

طلسم ها با هم بر خورد کردند و افشانه های رنگارنگ اطراف را پر کرد. با تمام قوا مبارزه میکردند.باد وزید و دوباره سرما احساس شد. ناگهان فکری به ذهن ویلهلمنا رسید. چوبدستی اش را عقب کشید و محکم روی زمین خوابید.

طلسمش جدا شد و جادوی بلا از بالای سرش گذشت. بلا شوکه شد و بلا از فرصت استفاده کرد. دوباره طلسم را اجرا کرد و چوبدستی بلا به اطراف پرتاب شد. بلا به سمت چوب دستی شیرجه زد. در همین لحظه گرابلی فریاد زد:
- آکیو جوب دستی!

چوب دستی با سرعتی حیرت آور در دستان او قرار گرفت. ویل رو به بلا لبخندی تمسخر آمیز زد. اکنون دو چوب دستی داشت. دلش میخواست سایه منجوس یک مرگخوار را از صفحه زمین حذف کند، اما درون محفلی اش به او اجازه نمیداد. چوب دستی را به طرف بلا پرتاب کرد.

پاق

ویل غیب شده بود. بلا نیز خود را بازنده یافته بود و محزون گوشه ای نشست.

3- نظر و اینا:

خوبه، هم تدریس خوبه هم همه چیز، فقط تکلیفا غیر رول باشه بهتره.

ممنون


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ شنبه ۶ تیر ۱۳۸۸
#9

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
1 - دوئل چیست؟

در دنیای جادوگری: دوئل با استفاده از چوبدستی به کار میرود. جنگ با چوبدستی و به کار بردن صحیح تر ِ ورد هاست. دوئل، رزمایشی برای نشان دادن قدرت، سرعت، دقت و کیفیت است. هر جادوگری نمیتواند در دوئل ها جان سالم به در ببرد.

در دنیای ماگل ها : میتوان تقریبا" هر دعوای فیزیکی و غیر فیزیکی رو به عنوان "دوئل" در دنیای مشنگی خواند.در این دوئل ها نفرات زخمی یا کشته بازنده حساب میشوند و هیچ قانون خاصی وجود ندارد.

2 - سه اصل اساسی دوئل رو در یک دوئل به کار ببرید.

-خواهش میکنم تمومش کن..
-تو داری برای جونت میجنگی، بیا ازم بگیرش!
-خیلی پَستی.. تو یک حیوان کثیف هستی؛ جان!

پسرک بالای برج های آزکابان ایستاده بود. در دستش، شیشه ای بود پراز معجونی سبز رنگ و روی جلدش عکس بزرگ اسکلتی وجود داشت. زیر آن نوشته ی "معجون مرکب" به چشم میخورد.

-نخورش!
پسر مو بور، شیشه را تا چانه اش بالا برده بود. با اینکه دستش می لرزید، اما شیشه نمی افتاد. پسر کوچکتر موهای کوتاه قهوه ای داشت و به خاطر اشک ریختن چشمانش به رنگ پیراهن قرمزش شده بود.

-ترو خدا نخورش.. نه!.. سکتوم سمپرا !
-آوداکداور..
-اکسپکتو پاترونوم!

سپر مدافع پسر کوچک تر، بیلی، یک لحظه درخشید و لحظه ی بعد نابود شد و از آن فقط نور باقی مانده بود. بیلی به سختی از روی زمین بلند شد.. تمام فکرش به آن شیشه ی معجون بود. نمیتوانست روی ورد هایش تمرکز کند. اما جان، همه چیز را تحت کنترل خود داشت.

-بس کن بیلی، اینقدر احمق نباش. بگذار برای یک لحظه .. زندگی کنیم، برادر..
-به من نگو برادر! ازت متنفرم.. کروشیبو!

قهقهه ی وحشیانه ی جان دیوار های آزکابان را لرزاند. باران شلاق مانند میبارید و اثراتش را روی دیوار های سیمانی به جا میگذاشت.
-ریداکتو..
-بلاتوم بروسو!

بیلی از روی زمین بلند شد، در هوا چرخی خورد و از بالای برج با پایین پرتاب شد. دستش ، سست، اما مصمم، لبه ی ستون برج را گرفته بود. با مرگ فقط سه انگشت فاصله داشت، سه انگشتش رها میشد.. سست تر.. روی سطح خیس لرزید..

-جان ...

اما کار از کار میگذشت.. وقت را تلف نکرد، حالا که کاری از دستش برنمی آمد. حداقل می توانست بمیرد!

دستش رها شد..
سقوط..
دور از همه ی خستگی ها..
به دور از بدی ها..

و جان، شیشه را نیز شکست.. معجون روی زمین ریخت. همان طور که بیلی به زمین برخورد کرد.


3 - نظر،انتقاد،پیشنهادی در مورد کلاس آموزش دوئل دارید رو بیان کنید.(5امتیاز)

استاد تکلیفتون خیلی راحت بود، سخت ترش کنید! خیلی سخت..
انتقادی هم نیست .

نظر من هم که مثبته! فقط حالت داستانی کلاس رو بیشتر کنید. تنکس!


[b]دیگه ب


Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۸۸
#8

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
زمان : 300 سال پيش ، هاگوارتز


گودريك به سرعت و با قدم هاي بزرگ به سمت انتهاي سرسرا مي دويد تا خودرا به سالازار برساند .
او را صدا زد ولي سالازار نشنيده گرفت و به سمت در خروجي سرسرا حركت كرد .
گودريك به او نزديك شد و يقه اش را گرفت ، خشم در چهره اش موج مي زد . با موهاي قرمزش مانند شيري شده بود كه هر لحظه مي خواهد شكار خود را تكه پاره كند . از خشم چنان يقه ي سالازار را گرفته بود كه او را از زمين بلند كرده بود .

- چند دفعه بهت گفتم كه ديگه دوست ندارم مارت رو توي راهروهاي مدرسه ببينم . چند دفعه گفتم كه نمي خوام به هيچ كدوم از دانش آموزام آسيبي برسه .

سالازار در كمال آرامش خونسردي خود را حفظ مي كرد ، انگار نه انگار توسط يقه اش در آسمان زمين آويزان است .
- از خودت خجالت بكش مرد ، تو داري از يه سري خون فاسد پست حمايت مي كني؟

- درست صحبت كن ، خون فاسد واقعي تو هستي كه نمي بيني اگه اينا نبودن جامعه ي جادوگري نابود مي شد و از بين مي رفت .
- تو حق نداري كه به من توهين كني ، من يه اصيل زاده زاده ام ، استيوپفاي ..

سالازار آن قدر سريع چوب دستي اش را از جيبش بيرون كشيد كه فرصت مقاومت به گودريك نداد و اورا نقش بر زمين كرد .
- تو ، تو اين قدر به خودت جسارت دادي كه جلوي اين همه آدم سر من داد مي زني ؟ كروشيو

گريفيندور بيچاره داشت از درد به خود مي پيچيد ، تن و بدنش از درد زق زق مي كردند .با وجود تمام درد شروع به خنده كرد .
مانند ديوانه ها مي خنديد ، صداي خنده اش تمام سرسرا را فراگرفته بود كه خندهايش تبديل به غرش هاي ترس انداز شدند .
با تمام درد بلند شد و ايستاد ، رو به سالازار ايستاد . چوبدستي اش را در آورد و بر روي گلويش گذاشت و در حالي كه ورد سونوروس را اجرا كرد گفت :

- تمام دانش آموزان سرسراي عمومي را ترك كنند .
دانش آموزان با همهمه و جيغ و فرياد از آنجا به وسيله ي هلگا و روونا خارج شدند و به سوي حياط و خوابگاهايشان دويدند .
- فكر كردي اگه اينجا خلوت بشه مي توني با من بجنگي ؟ شرط مي بندم كه الآن به زور رو پاهات وايستادي .
- خيال كردي .
- آواداكداورا ....
چوبدستيش را به سرعت به حركت در آورد و گفت :
- پروتگو ...سكتو سمپرا
- آنگور جو
- كروسياتوس

سرسراي عمومي مدرسه پرشده بود از طلسم هاي رنگارنگ دو مبار كه به سوي يكديگر روانه مي كردند . هر دو از قدرتي قابل ستايشي برخوردار بودند . هركدام دوست داشتند نتيجه ي دوئل را به سود خود تمام كنند .

- امروز روز مرگته گودريك ...حالا با افسون جديد من روبه رو شو .
سالازار چوبدستيش را به حالت مواجي چرخاند ، سپس تابي داد و فرياد زد :
- اسنيكاتو سونسوتيـــــــــــــو
از پشت سر سالاز باسيليسك آتشيني ظاهر شد و فش فش كرد . مار نزديك گودريك مي شد ، دهانش را باز و بسته مي كرد تا دندانهاي آتشينش را به او نشان دهد .
در پشت سر مار سالازار نگاه پيروزمندانه اي به گودريك انداخت . بي اختيار نيشخند مي زد و به مارش اشاره مي كرد .
ديگر زمان برايش حكم زندگي داشت ، هر لحظه به مرگش نزديك تر مي شد . بايد كاري مي كرد كه تا دوئل را ببرد .
چشم هايش را بست و تمركز كرد ، بر روي مار و صاحب مار تمركز مي كرد . اين تنها راه براي زندگي بود .

چشمانش را باز كرد و با عصبانيت به سالازار نگاه كرد ؛ زير لب چيزهايي گفت . چوبدستي اش را رو به آسمان گرفت و حكرت داد .
مار هر لحظه به او نزديك تر مي شد ، وردهايش را دوباره زير لب تكرار كرد .
ناگهان نور آبي رنگي تمام سرسرا را روشن كرد ، سنگ هاي سياه و تاريك را براق و نوراني ساخت ؛ ديگر لوسترهاي عظيم نوري براي تابيدن در مقابل نور چوب دستي او نداشتند .
از نور زياد سالاز دستش را در مقابل چشمانش گرفته بود از لاي انگشتانش حريف را نگاه مي كرد تا دقيقه اي از او غافل نماند .
نورآبي رنگ تمام سرسرا را در برگفت و مي چرخيد سپس گودريك ورد ديگري زير لب خواند .
نورها در پشت او جمع شدند و شير عظيم آبي رنگي را تشكيل دادند .
شير بر روي پنجه دويد و خود را به مار رساند . جنگ آب و آتش ، قرمز و آبي و گودريك و سالازار شروع شده بودند .
مار سعي در نيش زدن شير داشت و شير با پنجه هاي قويش حملات مار را پس مي زد ، عاقبت شير بر مار چيره شد و بهسمت سالازار رفت ؛ پنجه اش را بالا آورد تا ضربه ي آخر را بر او وارد كند ....

------------------------
به دليل خوشنت زياد صحنه ي آخر و مرگ سالازار حذف شد .
با تشكر ....گشت ارشاد


ویرایش شده توسط گودریک گریفيندور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۳ ۱۴:۴۵:۳۹

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۸۸
#7

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
2.

- حواست باشه ها ، من مثل تو بلد نیستم دوئل کنم فقط قرار شد یه دوئل دوستانه باشه اوکی؟

لونا چوبدستیش را در دستش چرخاند و گفت: آره دیه من که نمیخوام بزنم تو رو بکشم. آماده باش! یک ... دو ... سه!

قبل از آنکه لینی به چوبدستیش تکانی دهد و وردی را بر زبان آورد پرتوی طلسمی از چوبدستی لونا خارج شد و یکراست به سمت لینی آمد و او را به عقب پرتاب کرد و چوبدستیش نیز به سمتی افتاد.

- هی خب به منم مهلـ...

- این یه دوئله حرف نباشه!

لینی بلافاصله از به سمت چوبدستیش هجوم برد ، میدانست اینبار باید از چه وردی استفاده کند. باید به او نشان میداد که او نیز در دوئل قوی است و میتواند او را شکست دهد.

بنابراین چوبدستیش را برداشت و در همان لحظه به فکرش رسید که میتواند ورد خودش را به او بزند. به چوبدستیش تکانی داد و بلافاصله گفت: اکسپلیارموس!

لونا نیز به عقب پرتاب شد و چوبدستیش نیز در سویی دیگر پرتاب شد.

لونا بلند شد که چوبدستیش را بردارد. لینی با خود فکر کرد که نباید بگذارد او به چوبدستیش برسد بنابراین به تمرک درباره ی ورد خود پرداخت ، چوبدستیش را به سمت چوبدستی لونا که شتابان به سمت چوبدستی خود میرفت گرفت و زیر لب وردی را بر زبان آورد و چوبدستی لونا سه متر آن طرف تر پرتاب شد.

اما لونا فرزتر از این ها بود خودش را به چوبدستیش رساند آن را برداشت و وردی دیگر را به سمت لینی فرستاد. اما او پشت میزی که یک خروار کتاب بر روی آن بود پناه گرفت و ورد به کتاب ها برخورد کرد و همه ی آن ها سرازیر شدند.

لینی بلافاصله از میز کنار رفت ، باید ضربه ی نهایی را به لونا میزد. فکر خود را به ضربه ای برای پایان دادن به دوئل و پیروزی خود معطوف کرد و سخت تمرکز کرد.

بنابراین به اطرافش نگاهی انداخت و قوطی های رنگی را درست بالای قفسه هایی که درست کنار لونا بود یافت. قبل از آنکه بخواهد با آن قوطی رنگ ها ضربه ی نهایی را به لونا بزند ، لونا دوباره وردی را به سمت او فرستاد.

لینی جاخالی داد و چوبدستیش را برای گمراهی لونا به سمتش گرفت ، فکرش را به کاری که میخواست انجام دهد متمرکز کرد ، چوبدستیش را به سمت قوطی های رنگ گرفت و فریاد زد: دیفیندو!

پرتوی نارنجی رنگی از نوک چوبدستیش خارج شد و یکراست به سمت قوطی های رنگ رفت ، به آن ها برخورد کرد و قوطی ها شکسته شدند و به هوا پرتاب شدند.

رنگ ها از درون قوطی ها بیرون ریختند و بر روی سر لونا ریختند. چند لحظه بعد لباس های لونا سراسر پوشیده از رنگ شدند. لونا با انزجار نگاهی به رنگ ها انداخت و گفت: واقعا که بوقی ، این چه طرز دوئل کردنه؟!

لینی با خوش حالی گفت: خودت گفتی تکنیک ، تمرکز ، ابتکار. ابتکارم یعنی به کار گیری هر آنچه که در اطراف هست و یا به کار گیری ترکیبی طلسم هایی که بلد هستیم. من طلسم ترکیبی نمیتونستم بسازم پس از اطراف استفاده کردم. خودت یادم دادی نمیخوای که زیر حرفت بزنی؟

لونا با ناراحتی گفت: نه نه باوشه تو پیروز شدی. حالا بهتره خودت بیای و این رنگ هارو پاک کنی.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۳ ۱۳:۲۹:۳۸



Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۸۸
#6

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
- امیدوارم وصیت نامتو نوشته باشی آرتور!
منبع صدا در تاریکی محض قرار داشت. درست رو به رویش مردی که با اخمی چوبش را مدام دست به دست می کرد با صدایی گرفته گفت:امیدوارم تو هم حداقل چیزی در مورد طلسم ها توی مغز پوکت فرو کرده باشی جک!

جمله کنایه آمیز مرد درون سایه را بشدت عصبانی کرد به طوریکه با فریادی به طرف آرتور یورش برده و طلسمی را روانه او کرد.

آرتور به راحتی طلسم را دفع کرد. حال نوبت او بود. باید تمامی تکنیک هایی که در تمام این مدت آموخته بود را به کار می گرفت. طلسم فرمان را انتخاب کرد. طلسمی که نیاز به تمرکز فراوانی داشت.

دوباره طلسمی به طرف آرتور فرستاده شد ولی باز هم به سامان نرسید و آرتور دوباره تمرکز کرد.

سرانجام در حالیکه ذهنش فقط متمرکز هدف و نابودی اش بود سعی کرد تلفیقی از طلسم فرمان و طلسم شکنجه ایجاد کند. اینگونه می توانست با زجر حریف خود را تحت فرمانش در بیاورد.

سپس قبل از اینکه طلسم سوم به طرف وی روان شود طلسم مرگ بار خود را به طرف جک فرستاد.

دو اختر با یکدیگر در میانه های راه برخورد کردند و جشنواره ای از نور آبی و نارنجی را تشکیل دادند. ولی طلسم آرتور در زور آزمایی پیروز شده و به طرف جک روانه شد.

نعره ای وحشتناک که حاکی از درد بی امان طلسم بود فضای تاریک را بیش از پیش رعب آور نشان می داد.

اندکی بعد جک همانند سگی در زنجیر مطیع آرتوری بود که توانسته بود سه اصل اجرای طلسم در دوئل را به خوبی به کار ببرد.


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ سه شنبه ۲ تیر ۱۳۸۸
#5

بیدل آوازخوانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۹ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۱۲ جمعه ۹ مرداد ۱۳۸۸
از همین دو رو برا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
1- دوئل چیست؟
2 - سه اصل اساسی دوئل رو در یک دوئل به کار ببرید.
3-کلاس را بنقدید.
..........................................................
به مبارزه بین دو فرد دوئل گفته می شود .
در دوئل حتما لازم نیست یکی از افراد کشته بشوند و با تسلیم یکی از دو طرف هم دوئل به اتمام می رسد .
دوئل ها اشکال متفاوتی دارند :
دوئل نمایشی.دوئل تفریحی.دوئل مادی(بدست اوردن شیء). دوئل تا پای مرگ.
.........................................................
تكنيك ، تمركز ، ابتكار

در میان انبوه درختان جنگل ممنوعه بیدل و بادراد چشم در چشم هم ایستاده بودند .
بیدل:تو کثافت تاجه ریونکلاو برداشتی .
بادراد:به تو مربوط نمی شه.
بیدل:من همین حالا می رم وبه همه می گم دزد تو اشغالی.
و شروع می کنه که حرکت کنه که بادراد میگه:تو هیجا نمی ری پسره فضول و همین جا می میری.
و چوبشو در می اره وبه سمت بیدل نشانه میره و فریاد
می زنه:اوادا کاورا
بیدل ککه از نیت بادراد باخبره به سرعت روی زمین می پره و چوبشو در می یاره و فریاد میزنه:اکسپلیارموس
بادراد هم بافریادی جوابش را میده:کروشیو
و طلسم ها در هوا به هم بر خورد میکنه و به اطرا ف کمانه می کنه.
بیدل از طلسم کمانه کرده به کناری می پره و رو زمین لیز می خوره.
بادراد با نیشی باز وردی را زیر لب زمزمه می کنه و سنگها از روی زمین به سمت بیدل به پرواز در می ایند ، بیدل با سرعت طلسمی می خواند و سنگها به اسید تبدیل میشه و به خود بادراد باز می گرده؛ بادراد از درد روی زمین می افته و نعره می کشه .
بیدل از فرصت استفاده می کنه ، تمام توان و تمرکزش را به کار می برد و گلوله ای از انرژی به سمت در ختی می فرستد ؛ درخت به هزاران تیکه تبدیل می شه ، بیدل حفاظی درست می کنه و از تراشه های سرخت در امان می مونه ولی مقدار زیادی تراشه در بدن بادراد بی دفاع فرو میره و خون از بدنش فوران می کنه .
بادراد از خشم فریادی می زنه با اخرین توانش طلسمی به سمت بیدل روانه می کنه و او به عقب پرتاب می شه ؛ تکه بزرگی از چوب همان درختی که شکسته بود در پایش فرو می رود.
بیدل از درد ناله ای سر داد و دنیا در برابر چشمانش سیاهی رفت
بادراد را دید که کشان کشان خودش را به بالای سر او رسانده بود .
خنده تلخی کرد و چوبش را بالا برد : اوادا ک............
بیدل روی چوب داخل پایش تمرکز کرد وچوب ناگهان بادردی قابل وصف از پایش جهید و به درون سینه بادراد فرو رفت.
بادراد جیغی کشید و به عقب لغزید ، بیدل به سختی نشست دیگر نیرویی نداشت ولی باز تمام توانش را جمع کرد و علف های زیر پای بادراد را نشانه رفت و زمزمه کرد:اینسندیو .
و تمام علف های زیر پای بادراد اتش گرفت . بارداد سردر گم شده بود با این هال از درون اتش بیرون پرید وبه کناری افتاد پاهایش همچنان داشت می سوخت با نا امیدی شروع به خاموش کردنشان کرد .
بیدل برخواست و خود را به نزدیکی بادراد رساند فریاد زد:کروشیو
بادراد هم از درون درداشت و هم از بیرون داشت می سوخت .
بیدل جادو را متوقف کرد ، تفی روی بادراد انداخت و گفت:حالا تو اینجا خواهی مرد.
بادراد:خواهش می کنم، لطفا من رو نکش ، بهت خدمت می کنم ، جبران می کنم ؛ تاجو پس می گیرم ، خواهش می کنم ...
بیدل:واسه پشیمونی دیره ، برو به درک...
چوبشو بالا اورد وردی را بدن صدا گفت و بدن بادراد به هزاران تکه تبدیل شد .
خون تمام بدن بیدل را گرفته بود ، در چهره اش غمی دیده
نمی شد . تا جو از جیب بادارد برداشت و لنگ لنگان شروع به حرکت کرد که پس از چند قدم صدایی را از پشت سرش شنید برگشت ودید لوناست ، به شدت خوشحال شد و گفت:واقعا به موقع اومدی نمی تونستم این همه راهو تنها...
لونا با چهره ای سرد داد زد:اکسپلیارموس
و چوب بیدل از دستش افتاد ودر تاریکی نا پدید شد .
بیدل که از تعجب تمام بدنش کرخت شده بود گفت:تو با اونی
لونا سری تکان داد وگفت:نه ، تاج همه رو وسوسه می کنه .
بیدل در چشمانش بدبختی موج می زد این اخر راه او بود .
لونا فریاد زد : اوادا کداورا
نوری سبز هوا را شکا فت و به قلب بیدل برخورد کرد ؛ بیدل چند متر در هوا پرتاب شد و بر روی زمین افتاد.
لونا سنگ بزرگی را به هوا برد وبر روی سر بیدل فرود اورد ، صدای ترکیدن چیزی از زیر سنگ به گوش لونا رسید .
جلو رفت و تاجو از جیب بیدل برداشت وبا سرمستی شرو به حرکت کرد .
سنتوری که همه ماجرا را دیده بود کمانش را بالا برد وتیر را به بسمت لونا رها کرد ، تیر درون سر لونا فرو رفت و برای یک هزارم ثانیه لونا تعجب کرد بعد با چشمانی باز بر روی زمین افتاد .
تاج از دست لونا روی زمین افتاد و غلتان غلتان به سمت رود رفت و درون رود افتاد .(این دوئل بعد از دوئل هری و ولدمورت و دامبلدور و گریندوال سومین دوئل تاریخی جهان شناخته شد و خوشونت بارترین دوئل جهان)
...............................................................
3)کلاس خوب و کوتاهی بود ولی صحنه اکشن توش نداشت چون بچه ها در کلاس دوئل انتظار صحنه های هیجانی را دارند.
یکم اگر در حاشیه کلاس طنر باشه بهتر می شه .
..............................................................


ویرایش شده توسط بیدل در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۳ ۱۷:۰۸:۲۱

ان زمان که بنهادم سر به پای ازادی
دست خود ز جان شس�


Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ سه شنبه ۲ تیر ۱۳۸۸
#4

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
اَعوذو بِالمِرلينِ مِنَ الوُلدُمورت الرَجيم

تكنيك ، تمركز ، ابتكار


كينگزلی چوبدستيش را در دستش محكم گرفته بود و به چشمانِ رودولف لسترنج چشم دوخت كه در اعماق نگاهش خشم و نفرت قابل كشف بود . رودولف چوبدستش را بالا گرفته بود و نگاهش را به چشمان كينگزلی دوخته بود . رودولف بدون هيچ اخطاری زير لب زمزمه وار طلسمی را زمزمه كرد . نور سبز رنگی از نوك چوبدستیِ رودولف خارج شد و با سرعتی وصف ناپذير به سمت كينگزلی شتافت . كينگزلی سرش را پايين آورد تا طلسم از بالای سرش عبور كند . لبخند كجی به رودولف زد و گفت :
-مهارت جادوييت همين بود رودولف ؟ بگير !

طلسمی را زمزمه وار گفت به طوری كه قابل تشخيص نبود . آنقدر سريع عمل كرده بود كه رودولف نتوانست طلسم را دفع كند . بر زمين افتاد و بر خودش پيچيد . كينگزلی به سمت رودولف رفت و با صدايی كه پيروزی در آن موج ميزد گفت :
- تكنيك من رو ديدی ، رودلف ؟

بعد ذهنش را برای اجرای طلسم شكنجه گر متمركز كرد و پس از مدتر صدايش در همه جا پيچيد :
- كروشيو !

رودولف به خودش پيچيد . غريد و نعره زد . بر زمين افتاد و نگاهی سراسر التماس به كينگزلی انداخت ...
- اونطوری نگام نكن رودولف ، كروشيو !

اين بار تصميم گرفت رور او طلسم قفل بدن را اجرا كند . افكارش را متمركز كرد و چوبدستيش را به سمت او گرفت اما همان لحظه طلسمی به قفسه سينه اش برخورد كرد :
- كروشيو !

بر زمين افتاد . درد وحشتنكاكی را «ر كشيد . دوباره يك طلسم شكنجه ی ديگر و دوباره يكی ديگر . چه دردی داشت . سعی كرد از رودولف بخواهد ديگر او را كروشيو بالران نكند اما تونايی حرف زدن را هم نداشت .
- كروشيو ! می خوام اونقدر شكنجه ببينی تا بعد بكشمت ...

صدار رودولف در گوشش گم می شد . احساس می كرد دستانش به زودی قطع خواهند شد . به خودش آمد و چوبدستيش را بالا گرفت و گفت :
- اكسپليارموس !

چوبدستی از دستان رودولف خارج شد و در دستان كينگزلی جای گرفت . صدای پاقی بلند شد كه نشانهی شكستن چوبدستی بود . كمی طول كشيد تا به خودش بيايد . به آرامی برخاست تا ابتكارش را هم در آن دوئل به كار گيرد . به نيمكتی چشم دوخت كه در نزديكر اش بود . نخست نگاهش را روی رودولف متمركز كرد و زمزمه وار گفت :
- پتريفيكوس توتالوس !

بلافاصله بدن رودولف خشك شد و بدون حركت باقی ماند . كينگزلی بار ديگر فكرش را روی طلسمی كه قصد انجامش را داشت متمركز كرد . چوبدستيش را به سمت يك صندلی كه در نزديكيش بود گرفت و گفت :
- وينگارديوم له ويوسا !

صندلی را به پرواز در آورد و درست بالای سر رودولف آنرا متوقف كرد . به رودولف چشم دوخت كه چشم هايش در حال خروج از حدقه بودند . صندلی را روی سرش انداخت و به خونی نگاه كرد كه از سرِ رودولف فواره ميزد . با لبخند چوبدستيش را در ردايش گذاشت و با گام هايی منظم از آن جا رفت .



Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۸:۰۵ پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
#3

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
کوییرل که به شدت ترسیده بود گفت : چی؟کی؟من؟نه باو این حرفا چیه؟من خودم سالهای سال بی ناموس بودم.مدارکاش هست.

عله از پشت صحنه : بوقی مدارک خودش جمعه آبروی تیم مدیرانو بردی!

- اهم اهم،مدارکش هست،من خودم آخر بی ناموسیم

پرسی : پس چرا اون پست فجیع رو توی دفتر مدیریت زدی؟اونم توی یه محیط فرهنگی.

- چطور تونستی؟
- نچ نچ نچ...
- اوصیک به تقوالمرلین خانم جان!

کوییرل : دروغه،اینا همش دروغه،من بی ناموسم.من خودم اصل بی ناموسیم،ولم کنین بابا.

پرسی : متاسفم،خیلی دیره،دیوانه ساز هارو بیارین،باید ببرنش زندان تا اونجا در مورد مرگش تصمیم گیری بشه.

بووووووووووووم

در دادگاه ترکید و آنتونین دالاهوف با ردای سرمه ای رنگی وارد شد.
پرسی که آشکارا تغییر رنگ داده بود گفت : بـ..خشید،شما؟

- من،آنتونین دالاهوف ،وارث زوپس، و وکیل مدافع رسمی پروفسور کوییرل هستم.
- نمیشه آقا جان،تا الان کجا بودی؟
- من اعتراض دارم.

- اعتراض وارد نیست،وکیل مدافع میتونن بشینن.
آنتونبن موجی به لبه ردایش داد و به سوی صندلی چوبی کنار کوییرل رفت و در ایم میان ماهرانه چشمکی نیز به او زد.

قاضی : هوووم،بله ادامه میدیم،ایشون به دلیل مبارزه با بی ناموسی بازداشت باید بشن.

- اعتراض دارم...
- وارده،اما به چی؟
- تقاضای تنفس میکنم،پروفسور نفس تنگی گرفتن
- دادگاه 45مین وقت تنفس خواهد داشت. تق!

آنتونین : زود پاشو بریم،باید از اینجا فراریت بدیم بلند شو.

.....


seems it never ends... the magic of the wizards :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.