کیو.سی.ارزشی
پست اول
صدای آپارات دو نفر در رداهای فاخر تیره رنگ سکوت کوچهی بن بست را شکست. گربه ی لاغری سرش را از میان سطل زباله بیرون آورد و به آنها هیس کرد اما با نگاه تند یکی از آن دو, از ترس میوی خفهای کرد و درون سطل پنهان شد. مقصدشان خانهای خاکستری در انتهای کوچه بود. دستی ظریف از زیر ردا ظاهر شد و سه بار بر در کوبید.
- کیه؟
صدای آنسوی در مردانه و عصبی بود.
- کی میخواستی باشه؟! وا کن این لامصبو تا ما رو ندیدن.
صدای این سوی در ولی زنانه و کنایه آمیز بود.
در با صدای غیژ کشداری به درون دالانی طولانی و تاریک باز شد. صاحبخانه که قدبلند و کمی خمیده به نظر میرسید, کلاه ردایش را تا روی بینی پایین کشیده بود.
- شما.. صورتتو اصلاح کردی؟
صدای سوم نیز زنانه بود و ظاهرا نگران.
- هیییسسسس! وای به حالتون اگه خبرش جایی درز کنه. بعد صدسال ببین مجبور به چه کارایی که نشدیم. بیاین تو تا بیشتر آبرومون نرفته.
میزبان آن دو را به اتاق نشیمن هدایت کرد. وسایل خانه همه عتیقه و اشرافی بودند و تزییناتش همه انگار از مغازه ی بورگین و برکز میآمدند.
- خب.. پیشنهاد خواهرا چیه؟
- خواهش میکنم.. فقط تو میتونی کمکون کنی. این قضیه حیاتیه.. حیثیتیه!
- خودتو به پاش ننداز سیسی! کمتر مالفوی بازی در بیار و بیشتر شبیه یه بلک رفتار کن.
بلاتریکس شانه ی خواهرش را گرفت و او را به عقب راند.
- ببین.. این خواهر من برای بچهی خرس گندهاش هر کاری میکنه. الانم آقازاده دستور دادن که برای تولدشون هیچ آرزویی ندارن غیراینکه بازی با کیو.سی. رو جوری ببرن که هیشکی فراموش نکنه.
صدای خنده ی عصبی مرد فضای خانه را پر کرد.
-
باور کنین این آرزوی تولد منم هست! ولی هر کاری میکنم نمیشه!
فرستادمشون اون دنیا باز از پشت طاق نما برگشتن. گفتم باید رو قالیچه پرنده بازی کنن, نمیدونم از کدوم قبرستونی قالیچه پیدا کردن. شما به من بگین چه کنم؟
نارسیسا مالفوی چشمهای خمارش را به او دوخت.
- اونِش با ما! اول باید قول بدی بهمون کمک میکنی.
- همینطوری؟ خالی خالی؟
صدای جرینگ کیسهی پر از پول که به میز سنگی وسط اتاق برخورد کرد, جوابش را داد و لبخند به لبانش آورد.
- این شد یه چیزی! خب.. قول میدم. کجا رو امضا کنم؟
بلاتریکس پوزخند زد و چوبدستیاش را بیرون کشید.
- امضا مِمضا لازم نیس.. پیمان ناگسستنی فک کنم به قد کافی ضمانت اجراییشو تامین کنه.
- همون قول شرف به قول ویداشون؟
- همونه!
مرد شانهای بالا انداخت. بازوانش در بازوان نارسیسا مالفوی گره خوردند و پیمان ناگسستنی توسط بلاتریکس لسترنج بین آنها منعقد شد.
- قول میدی که به دراکو کمک کنی که به آرزوی تولدش برسه؟
- قول!
- قول میدی که اختیار تام داشته باشیم که شرایط پیروزی آستروث دیارا به کیو.سی.ارزشی رو ایجاد کنیم؟
- قول بابا جان.. قول. خودمم تشویقتون میکنم اصن!
- و اگه زیر قولت بزنی؟
- برین به همه ملت جادوگر و مشنگ بگین من سه تیغ زدم!
کیلومترها دورتر – اردوی تیم کیو.سی.ارزشی سه تخته و نیم! قالیچهی کهنه و رنگ و رو رفته پشت به پشت هم پهن شده بودند و مردی فربه با سبیل چخماقی و کلاه پشمی بر سر خم شده بود و آنها را از پشت عینک ذره بینیاش بررسی میکرد و هر از گاهی واکنشی به شکل نچ نچ از خودش نشان می داد.
چشمان نگران و امیدوار اعضای تیم با هر خم و راست شدن مرد بالا و پایین میرفتند وهر بار که نیم نگاهی مردد به آنها مینداخت, لبخندی کج و کوله و دستپاچه تحویلش میدادند.
جیمز زیر لب زمزمه کرد:
- مجبوریم حالا بفروشیمشون؟ اینم شد مشتری؟
- میخوای مث هفته قبل بین بازی با شکم گرسنه یا پر از کیک سنگی هاگرید یکیو انتخاب کنیم؟
- تو باز با من این کارو نمیکنی تدی!
- نه.. بازم سهم لازانیای دزدیمو به تو میدم که جون بگیری.
مرد بالاخره راست ایستاد و با اخم پرسید:
- رئیستون کیه؟
اعضای تیم با دست, تدی را کمی به جلو هل دادند. مشتری سر تا پای تدی را طوری دوباره برانداز کرد که انگار هنوز مشغول بررسی فرشهاست!
- همهاش رو هم چند؟
- قا..قابِل نداره قربان.
از پشت سر تدی صدای خنده ای بلند شد که به خوبی میدانست متعلق به کریم است که انگار برای بار صدم میگفت نه فقط مقلد خوبی برای ظاهر آدمهاست که خوب هم عادات آنها را تقلید میکند و حسابی شبیه کاسبهای بازار شده است. چقدر این نامسلمان در اشتباه بود!
- ببین... قابل نداره و به جون مادرم بذارم حساب کنی و مهمون من باش و اینا واس من راه ننداز که پا میشم میرم و دیگه همین هالویی که پیدا شده چهار تا پارچه پاره پورهتون رو بخره هم از دس میدین.
- اینا پاره پوره نیستن عامو.. اینا قالیچه پرنده ان!
- بگو جون اِسی!
- جون اِسی! واستا بینم.. اِسی کیه داریم جون بدبختشو قسم میخوریم؟
مرد به ویولت پوزخندی زد و کلاهش را از سر درآورد و تعظیمی نمایشی کرد.
- یه گالیون واسه قالیچه ها و پنجاه نات واسه اون پادریه.
دیمنتور که رگ جنونش حسابی باد کرده بود, دستش را روی شانه ی تدی گذاشت و آن را فشار داد.
- ایییییی..... دستتو بردار چندشم شد!
- اوخ..شرمنده کاپیتان..ولی این تن بمیره بذار برم ببوسمش این مردیکه رو حساب کار دستش بیاد. اون لولو که هیچ غلطی نمیکنه.
- لولو رو اذیت نکن. یکی دو بار بهش پخ کرد اما یارو انگار از هیچی نمیترسه. ایییی ...
گفتم دستتو بردار!
- من نبودم که!
تدی سرش را برگرداند و متوجه انگشتان سفید ظریف لاک زدهای شد که بعد از عبور از مچ و آرنج و بازو در نهایت به بدن ویکتوریا ویزلی وصل میشدند که چشمان آبی خشمگینش را به تدی دوخته بود. دخترک پریزاد آهی کشید و سری تکان داد.
- من از پس این بر میام.. تماشا کنین و یاد بگیرین!
و با لبخندی شیرین بر لب چند قدم به اِسی نزدیک شد.
- دوستمون راست میگن آقا اِسی.. اینا قالیچه پرندهان. با یه مقدار روغن کاری و مراقبت دوباره پرواز میکنن.
- هر چی شما بگی خانومی ولی اومدیم و احتمال یک در هزار.. ما پولو به شما دادیم و بعد معلوم شد اینا پرشم نمیکنن, اونوخ تکلیف ما چیه؟
ویکتوریا دستش را درون کیفش برد و بستهای را در آورد.
- اگه بهتون مدرک بدم چی؟
و بسته را باز کرد.
- این تو دو تا سی دیه. سی دی اول فرازهایی از پرواز علاءالدین و پرنسس جاسمین رو نشون میده که جالبه بدونین هر سه تا قالیچه و خود پادری تو پلانهای مختلف فیلم علاءالدین و چراغ جادو ازشون بارها استفاده شده. سی دی دوم هم هایلایت های مسابقه ما با تیم گریفیندوره که روی همین قالیچه ها انجام شده.
- جون اسی راس میگی؟
- جون اسی!
دقایقی بعد, ویکتوریا در حالی که برای اسی دست تکان میداد به طرف اعضای تیم چرخید و کیسهی کوچکی را بالا و پایین انداخت.
- شام کجا مهمونتون .. این چه ریختیه؟
هیچ کدام از هم تیمیهایش رنگ به چهره نداشتند. هر شش نفر خم شده و به کاغذی که در دستان تدی قرار داشت با چشمانی وحشت زده زل زده بودند. پشت سرشان جغد بزرگی منقش به نشان فدراسیون کوییدیچ به سوی افق پرواز میکرد و به جای هوهو, صدای هه هه آن در آسمان طنین میانداخت.
پریزاد نامه را ندیده و نخوانده وا رفت.
- باز برامون چه خوابی دیدن؟