آنیتا بعد ازنشانه رفتن نگاهی توأم با خشم به سوی مارکوس حرف های او را نادیده گرفت و ادامه داد:
_شما ها می تونید...باید این باور را داشته باشید که می تونید.....این جا جایی ست که شما نشون می دید چی یاد گرفتید....چقدر به ارتش وفادار هستید.....و چه اندازه حاضرید جونون رو فدای اون بکنید!........
و سپس نگاهی سریع به تک تک چهره ها افکند...وقتی مطمئن شد شعله ی ایمان،امید و قدرت را دل آن ها تبدیل به آتشی عظیم کرده مسمم شد تا حرفش را جدی تر ادامه دهد:
_خب حالا ازتون می خوام با دقت به حرفام گوش بدید...البته همراه با عمل...اوتو جان از تو هم میخوام در نقشه هر جا دیدی لازم به تغییر داره،درنگ نکن و بگو.....
سپس کاغر لوله شده ایی را باز کرد و بر روی زمین گذاشت....نقشه به طور جادویی از خود نور اندکی منتشر می کرد که تنها آن ها بتوانند آن را ببینند.آنیتا گفت:
_می خوام خیلی مختصر بگم...چون وقت چندانی نداریم.....اینجا چهار تا در ورودی داره.....اگه از اینجا نگاه کنید دو تا درش رو می بینید.....قطعا همه ی در ها نگهبان داره.....اما مهمان ها از هیچ کدوم از این در ها وارد نمی شن.....من هم به درستی نمی دونم از کجا وارد می شن ولی چیزی که واضحه اینه که ما باید از همین ها وارد بشیم......یکی از این ها به زیرزمین متصله و قابل دیدن نیست..اونجا به نظر من بهترین راهه چون کسی شک نمی کنه بشه اونو دید و وارد شد.....به همین دلیل نگهبان کم تری داره......همه با هم به سمت اونجا میریم.....راه بیافتید.....
جسیکا:
_خب آنیتا جان اینا رو که میتونستی تو هاگوارتز هم بگی که.......
آنیتا وقتی از چهره های همه این سوال را خواند گفت:
_نه...اینجا بهتر بود...چون هم با فضای حقیقی آشنا می شدید و هم به نظرم از ترستون کاسته می شد.....و حق با من بود....حالا شما می ترسید؟!!!!......
کسی جوابی برای این سوال نداشت.شجاعت در آن جمع بسیار مشهود بود......آن ها ترسی نداشتند و همه خود را برای جنگ با تاریکی آماده می کردند......آنیتا نقشه را بست و در زیر خاک پنهان کرد.....و برای اینکه سوالی نشود گفت:
_بعد از چند دقیقه به هاگوارتز منتقل می شه........
نخستین قدم ها برداشته می شد و لحظه به لحظه به خانه ی رایدل ها نزدیک تر......آن ها خانه را به دور از چشم نگهبانان دور زدند و در جایی مناسب مستقر شدند تا بتوانند در ورودی را یافته و وارد شوند......آنیتا بر روی سطع زمین که خاک آن را پوشانده بود دست میکشید و بعد از چند دقیقه با صدایی بسیار آهسته گفت:
_پیداش کردم.....همین جاست...بیاد کمک تا بازش کنیم.........
پسر ها جلو آمدند و دریچه ایی که می خواست انبوهی خاک از روی آن برداشته شود را باز کردند......صدایی بلند بر خاست و نشان از آن بود که سالهاست آن روغن کاری نشده است.....یکی یکی پایین رفتند و از جهتی نامطمئن بودند صدا را کسی نشنیده باشد....جلوتر و جلوتر...خبری نبود....ناگهان امواج جیغی نگاه ها را به عقب بر گردانید.... مردی دیوانه وار و دهشتناک می خندید....در حالی که گردن گلوری را با بازو می فشرد گفت:
گیرتون انداختم کوچولو های فضول......
مرد به آن ها نزدیک و نزدیک تر می شد....مرد گفت:
چوب دستی هاتونو آروم بزارید روی زمین.....حیف شد فکر کنم تازه خریده بودید شون.......
اما پس از چند لحظه صدایی دیگر در فضا طنین انداز شد....صدا فریاد زد:
_اولیشون واسه خودمه............
و بعد مرد فریادی کشید و نقشه بر زمین شد....آنیتا به طرف صدا پیش رفت .....صدا گفت:
_نترسید...یه دوست هستم..
..
و به آنیتا نزدیک شد.....آنیتا بعد از اینکه چهره را شناخت با شادمانی گفت:
_سارا......خوش حالم که می بینمت.....
و دست سارا را در دست فشرد.........در همین هنگام صدای باز شدن در به گفت و گو ها پایان داد........
___________________________________________________
روز خوش
سارا اوانز