هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
ناگهان در باز شد سایه ای دیده می شد همه دلهوره داشتد هر کس در گوشه ای خود را مخفی کرده بود سایه همچنان قدم می زد اتگار می خواست چیزی را بدست اورد اما ناگهان بچه ها احساس کردند چیزی و یا شخصی به ان سایه حمله کرد و ان را از بین برد همه با چشم های خود از سوراخی با نگاهایشان داشتند ماجرا را دنبال می کردند که ناگهان صدایی اشنا گفت:
فرد(صدای اشنا):بیاین بیرون نترسین اهای کسی اینجا نیست؟!
انی:اوه فرد تویی ممنون که ما رو نجات دادی اما چه جوری ما رو پیدا کردی
فرد:من داشتم تعقیبتون می کردم و دورا دور مواظبتون بودم تا اینکه احساس کردم شما ها تو خطرین و خودمو به سرعت البته با احتیات رسوندم
سارا:تو همیشه ادمو غافلگیر می کنی
فرد:نظر لطفتونه سارا خانوم
انی:باشه ممنونم فرد اما ما حالا اینجا گیر افتادیم
فرد:ناراحت نباشین من به تعداد اعضا حب جیم شونده اوردم
سارا:مطمئنی که ایرادی ندارن نکنه ما رو مسموم کنن
فرد:نه من رو اینا ازمایشات لازمو انجام دادم و مطمئنم هیچ خطری ما رو تحدید نمی کنه
انی در حالی که داشت صدا شو پائین تر می اورد گفت:اوه عالیه فرد !من نمی دونم اگه کمکای تو نبود چه بلایی سر مامیومد
فرد:هیچ بلایی چون همیشه یه راه حلی هست و ما باید این جمله رو سر مشق خودمون قرار بدیم
سارا:
فرد:خوب حالا زود باشین اهای با همتونم بیان دیگه چرا وایستادین اونجا نترسین هیچ خطری ندارن
انی:اره بچه ها هر چی باشه فرد از خودمونه دروغ که نمی گه
فرد :خوب همگی یکی یه دونه بر دارین
سارا:اوه زود باشین دارن میان فکر کنم فهمیدن ما اینجاییم
فرد:با شمارش معکوس من حب ها رو قورت بدین 3 2 1 حالا
وناگهان در باز شد یکی از ماموران1:بگیرینشون
مامور دیگر2:اما اینجا هیچ کس نیست قربان
مامور 1:نه یعنی کجا رفتن غیر ممکنه
مامور1:همش تقصیر تو مامور بی لیاقت
مامور2:بله قربان یعنی نه قربان
مامور 1:
و در همین حال که ماموران با یک دیگر در یک سو دعوا می کرند
در سوی دیگر اعضای اد با خوشحالی به ادامه ی ماموریت خویش می پرداختند
این داستان ادامه دارد
------------------------------------------------------------------------
چون ایفای نقش فرد رو داشتم اون رو وارد بحث کردم
انیتا جان اگه می شه نقدش کن


ویرایش شده توسط rita eskiter در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۸ ۲۰:۰۴:۲۰

عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آفرین سارا. بهت ایمان داشتم. کارت عالی بود.
بگذار بهت بگم برای چی اینقدر خوب نوشته بودی:
* فضاسازی بسیار خوب بود. البته می تونستی فضای خفقان آور اطراف خانه ی ریدلها و داخل زیر زمین رو برامون توصیف کنی، اما خب، به عنوان اولین پستت در ارتش عالی بود.
* دیالوگها به شدت عالی بود و تمام منظورت رو واضح رسونده بودند.
* سوژه. داستان رو با یک سوژه ی خوب پیش بردی و این یک پوئن مثبت هست که کار رو برای نفر بعد راحت تر میکنه.
**اما یک عیب به شدت بزرگ داشتی که اونم " وجود بیش از حد آنیتا" بود. من و اوتو هر دو مدیر ارتش هستیم و مارکوس هم نقش داره! از اول آنیتا همه کاره بود که خب یه ریزه بد بود!! امیدوارم دفعه ی بعد حضور همه به یک اندازه باشه. آدم یه کم احساس عذاب وجدان میکنه.
** مسئله ی دیگه هم اینکه از شکلک در مواقع طنز و ایناها استفاده کن و سعی کن حالات رو بیشتر توصیف کنی. هفت تا شکلک در یک داستان جدی واقعا زیاده!
****
پس به تو از این رول زیبا یک " ف" به عنوان فراتر از حد انتظار تقدیم میشه. آفرین.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
آنیتا بعد ازنشانه رفتن نگاهی توأم با خشم به سوی مارکوس حرف های او را نادیده گرفت و ادامه داد:
_شما ها می تونید...باید این باور را داشته باشید که می تونید.....این جا جایی ست که شما نشون می دید چی یاد گرفتید....چقدر به ارتش وفادار هستید.....و چه اندازه حاضرید جونون رو فدای اون بکنید!........
و سپس نگاهی سریع به تک تک چهره ها افکند...وقتی مطمئن شد شعله ی ایمان،امید و قدرت را دل آن ها تبدیل به آتشی عظیم کرده مسمم شد تا حرفش را جدی تر ادامه دهد:
_خب حالا ازتون می خوام با دقت به حرفام گوش بدید...البته همراه با عمل...اوتو جان از تو هم میخوام در نقشه هر جا دیدی لازم به تغییر داره،درنگ نکن و بگو.....
سپس کاغر لوله شده ایی را باز کرد و بر روی زمین گذاشت....نقشه به طور جادویی از خود نور اندکی منتشر می کرد که تنها آن ها بتوانند آن را ببینند.آنیتا گفت:
_می خوام خیلی مختصر بگم...چون وقت چندانی نداریم.....اینجا چهار تا در ورودی داره.....اگه از اینجا نگاه کنید دو تا درش رو می بینید.....قطعا همه ی در ها نگهبان داره.....اما مهمان ها از هیچ کدوم از این در ها وارد نمی شن.....من هم به درستی نمی دونم از کجا وارد می شن ولی چیزی که واضحه اینه که ما باید از همین ها وارد بشیم......یکی از این ها به زیرزمین متصله و قابل دیدن نیست..اونجا به نظر من بهترین راهه چون کسی شک نمی کنه بشه اونو دید و وارد شد.....به همین دلیل نگهبان کم تری داره......همه با هم به سمت اونجا میریم.....راه بیافتید.....
جسیکا:
_خب آنیتا جان اینا رو که میتونستی تو هاگوارتز هم بگی که.......
آنیتا وقتی از چهره های همه این سوال را خواند گفت:
_نه...اینجا بهتر بود...چون هم با فضای حقیقی آشنا می شدید و هم به نظرم از ترستون کاسته می شد.....و حق با من بود....حالا شما می ترسید؟!!!!......
کسی جوابی برای این سوال نداشت.شجاعت در آن جمع بسیار مشهود بود......آن ها ترسی نداشتند و همه خود را برای جنگ با تاریکی آماده می کردند......آنیتا نقشه را بست و در زیر خاک پنهان کرد.....و برای اینکه سوالی نشود گفت:
_بعد از چند دقیقه به هاگوارتز منتقل می شه........
نخستین قدم ها برداشته می شد و لحظه به لحظه به خانه ی رایدل ها نزدیک تر......آن ها خانه را به دور از چشم نگهبانان دور زدند و در جایی مناسب مستقر شدند تا بتوانند در ورودی را یافته و وارد شوند......آنیتا بر روی سطع زمین که خاک آن را پوشانده بود دست میکشید و بعد از چند دقیقه با صدایی بسیار آهسته گفت:
_پیداش کردم.....همین جاست...بیاد کمک تا بازش کنیم.........
پسر ها جلو آمدند و دریچه ایی که می خواست انبوهی خاک از روی آن برداشته شود را باز کردند......صدایی بلند بر خاست و نشان از آن بود که سالهاست آن روغن کاری نشده است.....یکی یکی پایین رفتند و از جهتی نامطمئن بودند صدا را کسی نشنیده باشد....جلوتر و جلوتر...خبری نبود....ناگهان امواج جیغی نگاه ها را به عقب بر گردانید.... مردی دیوانه وار و دهشتناک می خندید....در حالی که گردن گلوری را با بازو می فشرد گفت:
گیرتون انداختم کوچولو های فضول......
مرد به آن ها نزدیک و نزدیک تر می شد....مرد گفت:
چوب دستی هاتونو آروم بزارید روی زمین.....حیف شد فکر کنم تازه خریده بودید شون.......
اما پس از چند لحظه صدایی دیگر در فضا طنین انداز شد....صدا فریاد زد:
_اولیشون واسه خودمه............
و بعد مرد فریادی کشید و نقشه بر زمین شد....آنیتا به طرف صدا پیش رفت .....صدا گفت:
_نترسید...یه دوست هستم.. ..
و به آنیتا نزدیک شد.....آنیتا بعد از اینکه چهره را شناخت با شادمانی گفت:
_سارا......خوش حالم که می بینمت.....
و دست سارا را در دست فشرد.........در همین هنگام صدای باز شدن در به گفت و گو ها پایان داد........


___________________________________________________
روز خوش
سارا اوانز



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ جمعه ۴ فروردین ۱۳۸۵

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
بریم....
در را باز کردند تا از هاگوارتز خارج شوند .... ولی در پشت در سایه ی فردی توجه انا را جلب کرد.... آنیتا زودتر از بقیه ه عقب رگشت تا بفهمد که سایه متعلق به چه کسی است..... همین که برگشت با چهره ای متعجب رو به اوتو کرد و خندید.... اوتو نیز برگشت و گفت: سلام مارکوس..... از کی ازت خبری نیست... گفتم دیگه ارتشو ترک کردی.....
مارکوس به انان نزدیکتر شد تا جایی که دیگر با آنان یک متر فاصله داشت بعد گفت: راستش من دنبال فرصتی بودم تا بیام تو ارتش ولی این فرصت پیش نمیومد... اگه خیلی غیبت کردم منو ببخشید.... دیگه تکرار نمی شه

آنیتا لبخندی شد و دست مارکوس را گرفت و گفت: حالا اشکال نداره... ولی خوب موقعی اومدی.... اخه ارتش خیلی ناقصه.... بیا دیگه باید بریم که مرگ داره در خونه ی مرگخوارارو میزنه....
هر شش نفر کمی خندیدند و سپس شروع به حرکت کردند.....
درراه مارکوس در مورد کارهایی که درژاندارمری انجام میدهد صحبت میکرد..... ولی با استقبال انیتا و اوتو و استرجس و دیگران روبرو نمی شد.... مارکوس دوست داشت با یک کار شجاعانه غیبت خود را جبران کند و به همین دلیل خود را خیلی اماده نشان می داد....

دیگر به خانه ی ریدل ها نزدیک میشدند.... از دور نور پنجره ها چشمانشان را اذیت میکرد..... اما در راه و قبل از این که به خانه ی ریدل ها نزدیک تر بشوند آنیتا رو به بقیه کرد و به انان فرمان ایست داد و گفت:
شما امروز باید خودتون رو نشون بدین..... امروز باید به تمام دنیای جادوگری ثابت کنیم که قدرت ارتش ما چند برابر قدرت مرگخواران است.... من می دانم که همه ی شما هرچی از این مرگخواران شنیدید همش توام با ترس و وحشت بوده.... ولی بدانید که امروز با ازاد کردن فکرتان می توانید برای همیشه این گروه را از بین ببرید.....
سپس همه با سر حرف او را تایید کردند..... آنیتا دوباره گلویش را صاف کرد تا چیزی بگوید ولی مارکوس دستش را بلند کرد و مانع حرف او شد و سپس شروع به گفتن سخنانش کرد: با عرض معذرت خدمت همه ی عزیزان... من می خواستم بگم که بهتره برای حمله به خانه ی ان ها از همه ی جهات حمله نکنیم چون باعث پراکندگی میشه.... بهتره همه با هم متحد بشیم و فقط از یک طرف بریم جلو....

ولی مارکوس در وسط حرف هایش متوجه اشتباهش شد که اصلا گفته های انیتا با گفته ی او تلاقی نداشته
انان همچنان در پشت بوته هایی که بین ان ها درخت هایی بودند نشسته بودند و به گفت و گو های آنیتا و اوتو دقت میکردند....
__________________________________________________________________________________________________________________

ببخشید آنیتا و یا اوتو جان.....
به نظر من یه موضوع جدید دیگه درست کنیم چون این موضوع خیلی گنگ شده..... راستش من هرچی سعی کردم از پست های قبلی چیزی استخراج کنم نشد..... اخه با این وضع نمیشه این نمایشنامه ها رو ادامه داد.....
به نظر من یه موضوع جدید رو شروع کنیم.... البته این یه نظره.... ولی اگه موضوع جدید بشه شاید استقبال هم بشه ... چون من خودم به خاطر پیچیده بودن بعضی موضوع ها نتونستم نمایشنامه بزنم.....
دلیل کوتاهی نمایشنامم هم این بود که من اصلا از موضوع هیچی سر در نیاوردم .....
حالا اگه راضی باشین یه موضوع جدید درست کنیم....


راستی آنیتا و یا اوتو جان اگه میشه نقد هم بکنید!!!


ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۵ ۱۳:۳۰:۰۳

عضو اتحاد اسلایترین


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
خب اوتو جان!
شما که سرور مایید! ولی خب:
از همون بالا، می یام پایین:
1- چشمانه مارمانندش؟؟! باید مینوشتی: چشمان مار مانندش! یعنی نباید به چشمان، " ه" اضافه کرد!
2- نوشتی "مرگخواران و خون آشامان و ...ای" ، اون سه نقطه چی بود؟! من که نفهمیدم!
3- "شروع به دست زدن کردن" کردن اشتباهه، بنویس "کردند".
4- مغابله؟!......= مقابله ( شاید فکر کردی از غلبه کردن می یاد، ولی ریشه ی این کلمه، قبل است!)
5- اعضای ارتش پنج نفر نیستند! اون پنج نفر، اعضای قعال ارتشند!
*****
6- آفرین، فضاسازی عالی بود. من که رفتم توی فضاش!
7- فکر میکنم دیالوگهات خوب بود، پر از سوژه و مطلب بود.
8- در عین کوتاهی، پر از سوژه های مناسب بود.
* نمره ی سمج: ف ( فراتر از حد انتظار)
-------------------------------------------------------
بچه ها، الان بهترین موقع برای پست زدنه، سطح رول پلینگ رفته بالا. با اومدن لرد ولدمورت، همه باید جدی بنویسن. بهترین جایی که بتونین ازش به عنوان پایه و اولین پله ی تمرین رول جدی برای مقرب شدن در بین سیاها یا سفیدها، استفاده کنید، همینجاست. پس منتظر پستهای خوب شماها هستم!
بنویسید تا بفهمید کجا اشکال دارید!
مدیران ارتش، آنیتا و اوتو


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۹:۰۵ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۵

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
وقتی ولدمورت بوسه ای بر پیشانی شینی زد انگار که آب سردی را بر پیکر شینی ریخته باشند رنگش پرید و احساس کرد که چیزی جذبش میکند دیگر نمیتوانست درست فکر کند چهره هایی که میدید مبهم بودند و چشمانش دیگر قدرتی برای باز ماندند نداشتند و...
وقتی شینی چشمانش را بست و به زمین افتاد لرد که داشت با یکی از روئسای دراکولاها صحبت میکرد برگشت و چشمانه مار مانندش درخشید ,سپس وردی را بر زبان آورد و جسم بیهوش شینی از زمین بلند شد و بعد ناپدید شد و مرگخواران و خون آشامها ی و... ای که در سالن بودندشروع به دست زدن کردن و باز سرو صدا بلند شد
یکی از روئسای لایکونها(آدم گرگها) به طرف لرد آمد و گفت:
آدم گرگ:تبریک میگم به انتخابتون سرورم!!!
لرد:ممنون ون هلسینگ...ببینم کارا خوب داره جلو میره؟!!
ون هلسینگ:بله سرورم تا حالا تعداد 100 نفر را به خودمون ملحق کردیم و اونا حالا از ما هستند ...
لرد:خوبه اما من به تعداد زیادی احتیاج دارم
ون هلسینگ:میدونم سرورم به همین خاطر داریم رو یه یکی از خون های اصیل کار میکنیم که اگر جواب بده دیگر هیچ کس یارای مغابله با شما را نخواهد داشت...
لرد:خوبه ...تو برای من خیلی با ارزشی و حتما جوابه این کار هاتو خواهی گرفت
لایکون:ممنون سرورم
سپس ولدمورت به طرف رئیس خون آشامها رفت به شروع به حرف زدن با اون خون آشام که داشت لیوان پر از خون را میخورد کرد.

در بیرون از خانه ریدلها هوا بسیار سردوگزنده ای بود و برف هر از گاهی از آسمان به زمین ریخت تا زمین را سفید پوش کند...
در آن هنگام سایه ای دیده میشد که کم کم داشت نزدیک میشد,از طرز راه رفتنش معلوم بود مرد است و ردایش در آسمان میرقصید ...
در هاگواتز...
اوتو :خوب بچه ها وقت رفتنه!
آنیتا :ما پنچ نفر بهترین ارتش هستیم پس میتونیم از پس مرگ خوارها بر بیائیم...
هری:زود باشید دیگه!!!
بریم...
-----------------------------------------
چون من زیاد از ماجرا اطلاعی نداشتم نتونستم زیاد بنویسم ,در کل ببخشید دیگه...
بهتر دیدم یکمی هم خودمون به ارتش کمک کنیم,پس دیگه هیچی مشکلی نداریم کلاسها هم تعطیل شد و حالا به راحتی میتونیم ارتش به اداره کنیم.
راستی آنیتا نقدش کن!!!


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
نقد:
بلید عزیز، اول اینکه امیدوارم زودتر خوب بشی و از اینکه با این حالت باز هم به فکر ما هستی، ممنونم. ازت هم انتظار ندارم که خیلی قواعد رو رعایت کنی، اما خوب، من میگم!!
مثل همیشه از همون اول شروع میکنم:
1- جسیکا چهره اش در هم رفت و گفت............ جسیکا جهره اش را در هم کشید و گفت
2- واقعا بلید نباید بفهمه......... به جای واقعا، باید مینوشتی" فقط"
بقیش خوب بود، یعنی اشکال زیادی توش نمیبینم، فقط:
1- علائم نگارشی، اون فعه هم بهت گفته بودم روی علائم نگارشی کار کن، ما میبینم که بازهم.....
ببین، الان این متنتو بده به یکی که تاحالا نخوندتش، میبینی که با سختی میتونه بخوندش! چرا که آدم هی اشتباه میکنه که اینجا رو چه جوری بخونه! دفعه ی بعدی، حتما باید علائم رو رعایت کنی!
2- خواهش میکنم! تمنا میکنم قبل از فرستادن یک دور بخونش! کلی اشتباه تایپی داشتی و تازه مثل اینکه بازهم مثل بلید، غلط املایی داری!!:
هتما؟؟!.......== حتما!
دیگه غلط املایی نبینم، ها!!
اما در کل عالی بود. آفرین! واقعا ممنون از اینکه به فکر ارتشی!
در ضمن، خواهش میکنم در اتاق لرد، خیلی حساس ننویسی، چون به قول نارسیسا اینجا بچه های بیپیجی 13 هم هستند!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۰:۵۵ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
نه ما این کار رو نمیکنیم .
اوتو با تندی گفت"هری درست میگه اگر بلید بفهمه فکر میکنید با ما همکاری میکنه؟"
جسیکا چهره اش در هم رفت و گفت"راست میگید اون هتما فکر میکنه مت بچه هستیم"
انیتا با صورتی خندان گفت" حلش میکنیم نگران نباشید واقعا بلید نباید بفهمه من اون رو خوب میشناسم ما از فردا دست به کار میشیم"
---------------------------------------------------
"البوس عزیز خودت هم میدونی من روی حرفت حرف نمیزنم میتونم مدتی شکار خون اشام هام رو به جای روزی 12 ساعت به 6 ساعت تعقییر بدم و 6 ساعت ما بقی رو به دنبال این دختره.... اسمش چی بود؟......اهان شینی بگردم.ولی باید بهت بگم من لرد ولدمور رو همون طور که تو به من مدتها گفته بودی شناختم پیدا کردن ولدمور کار سختیه"
دامبلدور در حالی کهدو دستش را روی شانه ی بلید میزد گفت "اوه تو میتونی میدونم که میتونی"
بلید بلند شد برای مدت کوتاهی به اطراف نگاه کرد و با دو دلی گفت "روی من حساب کن"
سرش را پایین انداخت و به سرعت از اتاق بیرون رفت.
----------------------------------------------
شینی به اطراف نگاه کردانجا شلوغ بود شلوغتراز هر مهمانی تعداد مرگخاران زیاد بود خیلی زیاد همه با رداهای سیا ه سرمه ای عصاهای مار مانند با هم میگفتند و میخندیدند گاهی به شینی نگاه یکردن و در گوش هم پچ پچ میکردن خانه که بسیار بزرگ و به نظر عجیب بود فراوانی انها را بیشتر نشان میداد چون روی در و دیوار تصاویری از انسانهای وحشی و خون اشامان دیده میشد.
شینی هنوز با چهره ای عبوس به اطراف چشم دوخته بود که دست سردی را روی شانه اش احساس کرد کنار گوشش صدای لرد ولدمور را شنید که گفت " خوشت نمیاد؟ میدونم جمعی که همیشه تو توش بودی جمعی بوده که یکی مثل دامبلدور جشنش رو گرفته نه مهمونی اصیل ما "
شینی با تندی گفت"خیلی خودت رو دست بالا گرفتی"
ولدمور شروع کرد به خندیدن و گفت"خوشم میاد بعضی موقعها مثل فرشته های کوچولو با من مهربون میشی بعضی وقتها به خونم تشنه ای"
"تو برای چی من رو نگه داشتی اگر واقعا عاشقم نیستی"
"نیستم شینی نیستم"
ولدمور این را گفت بوسه ای به پیشانی شینی زد و ادامه داد "امشب تو توی اتاق خودم میخوابی"
رنگ صورت شینی پرید..................
----------------------------------------------------------------
جسیکا و انیتا به انتقادات و پیشنهادات ارتش برید تا چند تا مساله روشن بشه.


خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۴

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
اعضا توجه کنید آرم اماده شد و براتون فرستاده میشه. دور دیگه برای ارتش داره شروع میشه و به همین خاطر مدیران ارتش هم شما رو در بالا بردن ارتش یاری خواهند کرد پس منتظره پستهای خوبه شما هستیم

مدیران ارتش اوتو و آنیتا...


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
سیاهی شب احساسی در بدن انیتا شعله ور می کرد.احساسی که تا به حال حس نکرده بود.اگر شینی از بین می رفت؟
حالا هری به بقیه گفت:باید بریم و با بلید صحبت کنیم

#################
ببخشید من وقت نداشتم من رو اخراج نکنید من این چند روزه امتحان داشتم.
بعدا ادامه می دم


[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.